فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هیس! "آتنا" فریاد نمی زند...


  چند سال پیش که برای انجام کاری به یکی از مراکز مهم فرهنگی تهران رفته بودم، به طور اتفاقی متوجه شدم که در آن روز و ساعت، مصاحبه ای هم انجام می شود برای پذیرش تعدادی هنرجو که دوره ی فیلمسازی رایگانی را به هزینه ی آن مرکز بگذرانند؛ شرط آن فقط پذیرش در مصاحبه بود. دوره ای چهارساله، زیر نظر اساتید نام آشنا. با آن که از پیش، ثبت نام نکرده بودم، رفتم دم در اتاق مصاحبه و آن قدر ماندم تا منشی گفت که بروم تو. مصاحبه کننده مرد میانسالی بود کت و شلواری، با ریش مرتب و یقه ای بسته. مرد دیگری هم که ظاهرا دوستش بود، در اتاق حضور داشت. چاق بود و مشغول خوردن شیرینی. اتاق بزرگ و شیک بود.

  بعد از مختصر سئوالاتی درباره ی رزومه ام و این که چرا می خواهم فیلم بسازم و مانند این ها، پرسید که بهترین فیلم سینمایمان از نظر من چیست؟ گفتم:" ناخدا خورشید". مکثی کرد و جوری که انگار از دوستش هم کمک بخواهد، سری به پشت چرخاند و پرسید:" مال تقوایی بود؟"، گفتم:" بله". از دوستش پرسید:" ناخدا خورشید از روی چی اقتباس شده بود؟"، دوستش چایی اش را از دَمِ لب پایین  آورد و توی فکر رفت. گفتم:"داشتن و نداشتنِ همینگوی؛ هاوارد هاکس هم اون رو ساخته."

پرسید:"نظرت در مورد جدایی نادر از سیمین چیه؟" 

توی دلم خدا خدا می کردم که این یکی را نپرسد! گفتم:" فیلم خوبیه به نظرم!"

معلوم بود که از این پاسخ خوشش نیامده است.

گفت:" می خواد چی بگه؟!"

گفتم:" یه برداشت مدرن از زندگی طبقه ی متوسطه که در نهایت مخاطب باید خودش درباره ی اتفاقات فیلم قضاوت کنه."

در حالی که کمی عصبی به نظر می رسید، پاسخ داد:" نه! جدایی نادر از سیمین می خواد بگه که در انتخابات گذشته تقلب شده!"

به گمانم تعجم را از این پاسخ، به عینه در قیافه ام دید!

هنوز امید داشتم که در مصاحبه پذیرفته شوم!

بعد پرسید:"آخرین فیلم ایرانی که دیده ای چی بوده؟"

گفتم:"هیس! دخترها فریاد نمی زنند."

پرسید:"نظرت در مورد این چیه؟"

گفتم:" فیلم رو دوست داشتم! به نظرم از اون فیلم هاییه که جامعه ی امروز ما بهش احتیاج داره."

گفت:" حرف این فیلم چیه؟"

گفتم:" فیلم می خواد بگه مراقب بچه هاتون باشین؛ به هرکسی اطمینان نکنین که بچه تون رو دستش بسپرین."

با عصبانیت گفت:"این فیلم می خواد بگه جامعه ی ما فاسده! ... پر از کثافته! این فیلم سیاه نمایی محضه!"

یکی دو تا سوال پرسید و فهمیدم که پاسخ های مرا دوست ندارد و این مصاحبه بی فایده است! از جمله، پاسخ دلخواه یکی از پرسش هایش را برخلاف نشانه های عمدی یی که برای رساندن جواب به من می داد، جور دیگری دادم و این کلا ناامیدش کرد!

در پایان به ام گفت:"ببین! تو آدم خوبی هستی، اما به درد فیلمسازی نمی خوری!"

بهش لبخند زدم! یک شیرینی از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.

 آن بیرون، از صحبت های منشی فهمیدم که مصاحبه کننده، یکی از مدیران ارشد آن دستگاه طویل، و البته مدیر برگزاری این دوره است و قرار است برای آن، هزینه های میلیاردی شود...!

زندگی...


ماتیلدا: «زندگی همیشه این قدر سخته، یا فقط وقتی بچه ‏ای این طوریه؟»
لئون: «همیشه این طوریه.»

(لئون، لوک بسون، ۱۹۹۴)
 این جمله را از زبان خیلی ها شنیده ام؛ یکی شان که هیچ وقت از خاطرم نمی رود، به روزی بر می گردد که  سوار بر تاکسی ای بودم و حواسم به گفت و گوی رادیویی با زنده یاد محمدرضا لطفی بود که وقتی مصاحبه کننده درباره ی زندگی از او پرسید، استاد پاسخ داد که:"زندگی خیلی سخت است؛ همچون یک جنگ دائمی ست!"(نقل به مضمون)

ساغر


  نخستین روز ماه رمضان و دو دانه خرما به اسم سحری...، که بی خوابی به سرم زده است دوباره!


"باز ای و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش..."

(حافظ)

  این دو بیت مرا یاد مجله ی "ساغر" می اندازد و "سید مهدی حسینی نیا" که عنوانش را از بیت آخر گرفت؛ مجله ای در دوران دانشجویی که به طور اتفاقی در درآوردنش، سهیم شدم و چه خاطرات خوبی شکل گرفت؛ زحمت زیادی برایش کشیدیم و الحق که نسخه ی درخوری شد! مجله ای فرهنگی و هنری بود؛ سید برای پشت جلدش یک نقاشی منظره را که من با زغال کشیده بودم و بر دیوار خوابگاهمان بود برگزید و با شعری از خودش همراه کرد! من یک گزارش از جلسه ی نقد و بررسی فیلم "زیر پوست شهر" در فرهنگسرای بهمن، و یک به اصطلاح نقد از فیلم "هفت" (دیوید فینچر) در مجله داشتم...

  یادش بخیر؛ چه قدر برای تایپ آن زحمت کشیدیم و چه قدر ساندویچ خوردیم!!

با این که نام دکتر شریعتی را پای نوشته ای از او سانسور کردیم و (به توصیه ای!) از چاپ عکس گیتار در بخش موسیقی اش خودداری کردیم و مبحث "فروغ" را در بخش شعرش چاپ نکردیم، اما در مجموع از کار رضایت داشتیم!

  چه حال خوشی بود وقتی با سید وسط هر مجله را منگنه کردیم و نتیجه ی کار را دیدیم و به هر خوابگاه یک نسخه از مجله را دادیم...

اما ساغر، با جلد آبی رنگش، به همان یک شماره محدود شد و هرگز به شماره ی دوم نکشید..؛ برای شماره ی دوم فراخوان داده بودیم و انبوهی از شعر و داستان و مقاله و نقد از دانشجویان دریافت کرده بودیم؛ قرار بود از "مختومقلی فراغی" بگوییم. از "جنبش نفت" بگوییم و "تاریخ تئاتر" را آغاز کنیم...

هنوز هم نوشته های دستنویس یا تایپ شده ی دانشجوها را برای شماره ی دومش نگه داشته ام...

My way

ترانه ی my way از فرانک سیناترا

And now the end is near

And so I face the final curtain

My friend I’ll say it clear

I’ll state my case of which I’m certain

I’ve lived a life that’s full

I traveled each and every highway

And more, much more than this

I did it my way

Regrets I’ve had a few

But then again too few to mention

I did what I had to do

And saw it through without exemption

I planned each charted course

Each careful step along the byway

And more, much more than this

I did it my way

Yes there were times I’m sure you knew

When I bit off more than I could chew

But through it all when there was doubt

I ate it up and spit it out, I faced it all

And I stood tall and did it my way

I’ve loved, I’ve laughed and cried

I’ve had my fill, my share of losing

And now as tears subside

I find it all so amusing

To think I did all that

And may I say not in a shy way

Oh no, oh no, not me

I did it my way

For what is a man what has he got

If not himself then he has not

To say the things he truly feels

And not the words of one who kneels

The record shows I took the blows

And did it my way

Yes it was my way

بشنوید:

http://dl1.musicruz.com/Farshad/Free/Frank.Sinatra.My.Way.(musicruz.com).mp3

این ترانه ی زیبا را نخستین بار در دوره ای شنیدم که مجموعه ای از نوارها با عنوان" پاواروتی و دوستان" به بازار می آمد؛ هر بار پاواروتی با یکی از خوانندگان بزرگ دیگر کنسرت خیریه داشت...

من همه ی این مجموعه را داشتم!

سوئیس ایران!


در دوران دانشجویی دوستی داشتم به نام حشمت. اولین بار توی راهروی خوابگاه با هم برخورد داشتیم و بعد رفت و آمدمان به خوابگاه هایمان شروع شد و کم کم رفاقتی بینمان شکل گرفت. حشمت بچه ی  خونگرمی بود. سر به زیر و کم حرف. سبیل داشت. همیشه سر به سرش می گذاشتم که وقت خندیدن، سبیل هایش بالا و پایین می رود! و او هم می خندید...

  روزهای آخر، حسابی گریه کردیم. خیلی دوستش داشتم. یک نوار کُردی هم برایش یادگاری زدم که از گروهی بود به نام "ریژاو"، و ترانه ی طنزی هم داشت درباره ی جوانی که تازه خدمت سربازی اش را تمام کرده و حالا به خانه آمده و بعد از چند روز، تازه گرفتاری هایش شروع شده...! به نظرم نخستین ترانه ی رپ کردی بود.

  من برایش این ترانه را می خواندم و او هم می خندید و دوباره سبیل هایش بالا و پایین می رفت!

  بعد از یکی دو سال از آن دوران، برایش نامه نوشتم. نامه ای که هنوز کپی اش را دارم و هربار می خوانمش، ناخودآگاه گریه ام می گیرد. گریه ای از سر دلتنگی! مدتی بعد جواب نامه ام را داد. نوشته بود که آن را بارها و بارها خوانده است...

دومین نامه را هم مدتی بعد برایش نوشتم. بعد از، آن هیچ خبری از او نشد که نشد...

  اما چه طور یادش کردم؟... چون آقای دهباشی سردبیر «مجله ی بخارا» مدتی پیش به دره شهر (سیمره) رفته بود. جایی که حشمت از آن جا برایمان تعریف کرده بود. به آن ها نزدیک بود. آقای دهباشی آن قدر تحت تاثیر طبیعت زیبای آن جا قرار گرفته بود که از آن با عنوان "سوئیس ایران" یاد کرده بود... الحق هم  که یکی از زیباترین نقاط ایران است.

  دره شهر، شهری با قدمت چندهزارساله در دامنه ی رشته کوه های زاگرس، در استان ایلام قرار گرفته است. استانی محروم اما زیبا و تا حد زیادی بکر.

  در ادامه، تصاویری از این نقطه ی زیبای میهنمان را می آورم.


حشمت عزیزم!

امیدوارم هر کجا که هستی، شاد و سرزنده باشی!

دلم برای لبخندهایت خیلی تنگ شده است رفیق...

امیدوارم دوباره ببینمت، شاید این بار در سوئیس ایران!


از طبیعت زیبای دره شهر. عکس از: رضا محمدی


بان سره. حوالی دره  شهر.


دریاچه ی سیمره. عکس از: علی رضا حاصلی


عکس از: روح الله گیلانی



عکس از: منوچهر تتری
پ.ن:
* ریژاو (ریجاب) منطقه ای خوش آب و هوا در غرب استان کرمانشاه است که فیلم دالاهو (سیامک یاسمی. با بازی بهروز وثوقی و فروزان) را هم در آن بازی کرده اند. 
* نام باستانی دره  شهر (سیمره), "ماداکتو" است که آثاری از آن در موزه های مهم جهان پراکنده است.

هیچ...


  سیزده به در را به خاطر بارش شدید باران نیمه تمام رها کردیم و به خانه برگشتیم.

 بعد از ظهر رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم. روشن کردم. آهنگ ها را رد کردم تا به ترانه ی "خالی" ابی رسیدم. ترانه ای که مرا به دوران نوجوانی ام برد که نخستین بار شنیدمش. با ضبط سونی برادرم. بارها و بارها...

  سال ها بعد این ترانه را در متن فیلم "خاکستری" شنیدم - مجید صفار. ۱۳۵۶. فیلمی که اگرچه خالی از عیب نیست اما متفاوت است. داستان مردی با عقده های روانی  عمدتا جنسی که سعید راد نقش آن را بازی کرده است و نقش مقابلش را نوش آفرین بازی کرده است. مایه های روان شناسی فیلم قوی ست و تا جایی که یادم می آید برداشتی ست از یک داستان خارجی.

  ترانه ی ابی به جان فیلم نشسته است...

چند تار مو...


  بعد از تصادف سال گذشته مان، و این که هیراد پیشانی اش به شیشه خورد و زخمی شد، دردی که هنوز التیام پیدا نکرده است، ترس از محیطش بیشتر شده است. وقتی بیرون می رویم باید نزدیک من باشد یا بغلش کنم...

  دو بار هم درباره ی تصادف صحبت کرده است؛ یکی نخستین باری که پیش از عید بعد از مدت ها ماشین را روشن کردم و او را هم سوار کردم. به ام گفت:«بابا بذار پدربزرگ رانندگی کنه!»

  یک بار هم دیشب بود.توی حیاط پدربزرگش کنار ماشینمان ایستاده بودیم. هیراد به کاپوت اشاره کرد و گفت:«درستش کردی بابا؟.. خراب شده بود...»

گفتم:«آره بابا. درستش کردم.»

بعد بغلش کردم و پرسیدم:« تصادفمون یادته بابا؟»

- بله، یادمه.

 - ترسیدی بابا؟

 -آره بابا، ترسیدم...

  او را به آغوشم فشردم. یاد وقتی افتادم که برای نخستین بار بعد از تصادف، ماشین را در پارکینگ پلیس راه دیدم؛ روی شیشه ی سمت شاگرد، یک برآمدگی شبیه حباب شکسته، زده بود بیرون. گفتم:«این جای پیشانی هیراده...»

عمو گفت:«نه!.. به شیشه فشار اومده و از این جا زده بیرون!»

  حس کردم می خواهد ناراحتی نکنم. رفتم نزدیک تر و از داخل ماشین حباب را از نزدیک نگاه کردم... چند تار موی قهوه ای روشن، لای ترک های شیشه گیر کرده بود...

اتاق کوچک من!


 دیروز دم ظهر با ماشین رفتم خیابان گردی! هوا خوش بود و خیابان خلوت بود.

 قبلش اما سری به محله ی قدیممان زده بودم. خانه ی دوطبقه ای قدیمی در نبش "کوی آزادی" در محله ی باغ جمیله.  آن روزها. اواخر دهه ی شصت...

  خانه مان حیاط دار بود. دکّانی هم داشت که پدرم مدتی,آن را دایر کرد اما کسب و کارش نگرفت و رفت تهران پی ِ کار... در طبقه ی دومش دو اتاق داشت که ایوانی  بینشان بود. این ایوان اتاق کوچکی داشت شاید دو متر در دو متر. من تقریبا این اتاق را تصاحب کرده بودم. می گویم تقریبا, چون قدری از اثاث خانه مان هم آن جا بود. اما بیشتر اتاق در تصرف من بود. هرچه داشتم را آنجا گذاشته بودم. نقشه های جغرافیایی. قطعات لوازم برقی. مجسمه های خیلی کوچک گِلی . عکس. پوستر. اسباب بازی. کتاب و از این قبیل!

  یک جور دنیای شخصی برای خودم آن جا ساخته بودم که از آن لذت می بردم.

  دیروز که از جلوی خانه رد شدم, کرکره ی دکّان  را برداشته بودند و به جایش دری فلزی گذاشته بودند. حدس می زنم پارکینگش کرده باشند. دیوارهای آجری اش کهنه شده بودند و انگار در آستانه ی فرو ریختن باشند. و در طبقه ی دوم, یک نمای بدشکل فلزی کار گذاشته بودند که آن اتاق کوچک را از دید خارج کرده بود...

هوای خواب ندارد...


  آخرین باری که اتوبوس دوطبقه سوار شدم،  سال هفتاد و پنج بود. دانش آموز بودم و تابستان، دو ماه کار کردم. محل کارمان نازی آباد بود و من هر روز با اتوبوس دو طبقه سر کار می رفتم؛ یادش بخیر! همیشه دوست داشتم طبقه ی بالا بنشینم و از آن بالا آدم ها را تماشا کنم!

.....

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟

که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه

هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت


"حسین منزوی"


بشنوید؛ تصنیف «عاشقانه»٬ با صدای «همایون شجریان»

Insomnia


ساعت ۱:۲۰ بامداد:

هیراد نگذاشت فیلم «فروشنده» را ببینیم که همین امروز دی.وی.دی اش را خریدم؛ آمد و «گارفیلد» را توی دستگاه گذاشت!

  دارم برگه تصحیح می کنم؛ یکی از بچه ها پایین برگه اش نوشته: "من یه بازیگرم و یه روز همه من رو می شناسن."

    حوصله ی برگه تصحیح کردن را ندارم، بی خیالش!

........

ساعت ۲:۳۰ بامداد:

همچنان بیدارم...، عنوان پست را از «بی خوابی» به Insomnia تغییر می دهم؛ نسخه ی آمریکایی فیلمی به همین نام از سینمای نروژ. در نسخه ی آمریکایی، آل پاچینو کارآگاهی معروف است که دچار بی خوابی شده است. یادم می آید که نخستین بار فیلم را در سینما کوچک حوزه ی هنری دیدم و چه لذتی بردم از تماشایش. زنده باد کریستوفر نولان!

........

ساعت ۳:۲۵ بامداد:

  در یکی از کانال های تلگرام که مربوط به روستای کودکی ام هست، پستی خواندم درباره ی «چشمه کوره»؛ نام کوهی بر بلندای روستا که چشمه ای در کمرکش اش دارد. در این پست نوشته بود احتمال آن وجود دارد که این کوه جایگاهی بوده باشد برای آرامگاه های زرتشتیان...

  به خاطر نزدیکی «چشمه کوره» به روستا، زیاد می رفتیم آن جا؛ در اطرافش چند چاه بود که در آن زغال عمل می آوردند. پای کوه گندمزار بود و یادم می آید که بارها با بچه های دیگر، روباه ها را در آن دنبال می کردیم و بچه های بزرگتر، با سگ های معروف به "تازی" شان با چه سرعتی آن ها را تعقیب می کردند و اغلب هم برای به چنگ آوردن دم شان بود!

  نمی دانم چرا هر بار به چشمه ی کوه می رفتم، ترسی عمیق مرا در بر می گرفت. شاید از تالاب کوچک پای چشمه بود که سایه های درختان آن را به رنگ سیاه درمی آورد و من هربار حس می کردم که می افتم داخلش و غرق می شوم، یا از صدای باد که در دامنه ی کوه می پیچید و روی آب خط می انداخت...

  ........

ساعت ۴:۳۵ بامداد:

ای دوست

درازنای شب اندوهان را

از من بپرس

که در کوچه ی عاشقان تا سحرگاه

رقصیده ام

و طول راه جدایی را

از شیون عبث گام های من

بر سنگفرش حوصله ی راه

که همپای بادها 

در شهر و کوه و دشت

به دنبال بوی تو

گردیده ام

و ساعت خود را

با کهنه ساعت متروک برج شهر

میزان نموده ام


ای نازنین

اندوه اگر که پنجه به قلبت زد

تاری ز موی سپیدم

در عود سوز بیفکن

تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری


"نصرت رحمانی"

.......

ساعت ۵:۵۰ بامداد:

در انتظار سپیده دم، بشنوید موسیقی بی کلام The Field را از "کیتارو".

چشمانش آبی بود...

 


 امروز با خبر شدم که یکی از شاگردهای پیشینم جانش را از دست داده... خبر شوک آوری بود. همین دو سال پیش بهش درس می دادم. هنوز باورم نشده است.

  نامش عباس بود؛ شیطنت هاش باعث شده که هنوز صدایش توی گوشم زنده باشد. سه سال معلمش بودم.

  انگار سر خدمت سربازی تیر خورده؛ چرایش را هنوز نمی دانم. یکی از همکلاسی هایش توی تلگرام عکسش را برایم فرستاده.

  روحت شاد عباس!

توی آن عکس، به کجا نگاه می کنی؟

می بینی، معلم ریاضی ها هم گریه می کنند...


پ.ن:

عکس معروف به «مرگ سپید»٬ از "تونی  واکرو"

دست عشق با ماست...

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

 

دور از نوازش‌های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

 

"حسین منزوی"


پ.ن:

  شعر را نخستین بار دوره ی دانشجویی برای یکی از بچه های خوابگاه خوشنویسی کردم و همین بهانه ای شد برای خواندن شعرهای زنده یاد حسین منزوی، که چه عاشقانه می سرود.

...

باغ

   دیروز دعوت بودیم به مراسم عقد کنان یکی از نزدیکان در شهرستان؛ در مجلس مردانه، لا به لای حرف های پراکنده، پدر داماد خاطره ای تعریف کرد که به نوعی گره می خورد به یکی از ماجراجویی های من در کودکی...

  بچه که بودیم، نزدیک محله مان یک سه راهی معروف بود به نام «سه راه ژاندارمری». پاسگاه ژاندارمری رأس منطقه ای مثلثی شکل قرار گرفته بود که جز ساختمان بسیج اقتصادی در شمال -که آن موقع کوپن می گرفتیم از آن جا- و خانه ای قدیمی در جنوب، بقیه باغی بزرگ بود که سمت جنوب دروازه ی چوبی بزرگ و قدیمی یی هم داشت.

  باغ درختان کهنی داشت که از دیوارهای گلی بلندش سر برآورده و بعضا به سمت خیابان خم شده بودند.

  نمی دانم از کنجکاوی کودکی، یا علاقه ام به فیلم های ماجراجویانه بود که این باغ برایم سحرانگیز و عجیب می نمود! اصلا ندیده بودم که درش باز شود و کسی به آن رفت و آمدی داشته باشد.

  خیلی دلم می خواست بدانم پشت آن دیوارها چه خبر است؛ یک بار در خیابان غربی اش روی دوش یکی از دوستانم رفتم و از بالای دیوار داخلش را دیدم؛ تمام باغ پوشیده از دار و درخت و علف بود. پیدا بود که بهش رسیدگی نشده است. پر بود از علف های نامرتب و شاخه های شکسته. بار دومی که به همین شکل، از ضلع جنوبی باغ را دیدم، به نظرم آمد که ساختمان کلبه مانندی هم آن وسط هست.

  بعدها هربار که به شهرستان می رفتیم و از کنارش رد می شدم، می دیدم که دیوارها کوتاه تر و در جاهایی ریخته بودند و با توری یا چیزهایی از این دست، دیوار را پوشانده بودند و تماشای داخلش به سختی پیش نبود، اما حس عجیب من به این باغ همچنان سر جای خودش باقی بود...

  پدر داماد تعریف می کرد که زمانی می خواسته اند در آن منطقه، منبع آبی چاله مانند بسازند. موقع حفاری، بیل مکانیکی به تخته سنگ بزرگی بر می خورد که قبری زیر آن بوده؛ استخوان های جمعی چند نفره، کوچک و بزرگ که چمباتمه زده بودند. استخوان هایی که با لمسشان پودر می شوند و فقط دندان ها سالم باقی می مانند. به شهردار اطلاع می دهند و او هم آن ها را پیش فقیه بزرگ شهر می فرستد. فقیه می گوید که آن جا، زمانی قبرستان یک قوم بوده... 

  سنگ را سر جایش می گذارند و خاک روی قبر می پاشند...

آخرین ضربه رو محکم تر بزن...


  خرداد هشتاد و سه بود؛ من بودم، داوود عباسی و برادرش اکبر، محمد ایمانخانی، و محمد سلیمانی. عصر باهم از میدان رسالت تاکسی ای کرایه کردیم و رفتیم «چشمه اعلای دماوند». شب را توی درختان نزدیک چشمه به صبح رساندیم. شب سردی که چادرمان را یارای ایستادگی در برابرش نبود. به ناچار پای کُنده ی درختی که آتش زده بودیم، شب را به سپیده رساندیم. سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود.

  فردایش تا عصر آن جا بودیم. لای درخت ها می خواندیم. محمد ایمانخانی برای ناهار، سوسیس کباب کرد. محمد سلیمانی «کِرمی» رقصید!.. حال خوشی بود.

  مردمان مهربانی داشت چشمه اعلا.

  واکمن سونی من همراهمان بود و ترانه ی « درخت » از ابی که ورد زبانمان بود.

یادش بخیر...


توی تنهایی یک دشت بزرگ

که مث غربت شب بی انتهاس

یه درختِ تن سیاهِ سر بلند

آخرین درختِ سبزِ سرِپاس


رو تنش زخمه  ولی زخم تبر

نه یه قلب تیرخورده‌  نه یه اسم

شاخه هاش پر از پرِ پرنده هاس

کندویِ پاکِ دخیلِ و طلسم


چه پرنده ها که توو جاده‌ی کوچ

مهمون سفره‌ی سبز اون شدن

چه مسافرا که زیر چتر اون

به تن خستگیشون تبر زدن


تا یه روز تو اومدی بی خستگی

با یه خورجینِ قدیمیِ قشنگ

با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب

یه تبر بود با تو با اهرم سنگ


اون درختِ سر بلند ِ پرغرور

که سرش داره به خورشید می رسه

منم  منم

اون درخت تن سپرده به تبر

که واسه پرنده ها دلواپسه 

منم  منم


من صدای سبز خاک سربی ام

صدایی که خنجرش رو به خداس

صدایی که توی بهت شب دشت

نعره ای نیس ولی اوج یک صداس


رقص نرم دستت ای تبر به دست

با هجومِ تبرِ گشنه و سخت

آخرین تصویرِ تلخِ بودنه

تویِ ذهنِ سبزِ آخرین درخت


حالا توو شمارش ثانیه هام

کوبه های بی امون تبره

تبری که دشمن همیشه‌ ی

این درخت محکم و تناوره


من به فکر خستگی های پرِ پرنده هام

تو بزن  تبر بزن

من به فکر غربت مسافرام 

آخرین ضربه رو محکم تر بزن


 "ایرج جنتی عطایی"

بشنوید. آهنگساز: سیاوش قمیشی

پ.ن:

عکس را داوود ازم گرفت؛ این شلوار کبریتی را خیلی دوست داشتم. دم عید از کوچه برلن خریدمش. این رنگش فقط تن مانکن بود و فروشنده گفت که فقط اگر می خواهی، از تن مانکن درآورمش و من هم گفتم می خواهم!

...

٭٭ بعدا نوشت: (۱۰/۲۳/ ۹۸)

اکبر پیش از داوود زن گرفت.

داوود حالا معلم است.

 محمد ایمانخانی پس از ازدواج، مدتی در عسلویه کار و زندگی می کرد، سپس به تهران برگشت.

 محمد سلیمانی پس از آزمودن شغل های متفرقه، جذب نیروی انتظامی شد. در یکی از مرا کز اخذ رأی در انتخابات که در مدرسه ای دخترانه برگزار می شد، با خانم مدیر آشنا شد و مدتی بعد با او ازدواج کرد.


آقا طلایی

  توی همکلاسی های دوره ی دانشگاهم، یک «آقا طلایی» داشتیم که به اش خان دایی می گفتم؛ فرمان (ملک مطیعی) فیلم قیصر! تنومند و چهارشانه بود و بیشتر وقت ها کت می پوشید. موهای فِرش به سبیل پرپشتش می آمد. اصلا ناخودآگاه آدم را یاد جاهل های فیلمفارسی می انداخت، خصوصا این که صدای زمختی هم داشت.

  یک روز که توی بوفه ی دانشگاه، پسر بوفه چی که جوان بود، با یکی از همکلاسی ها بد حرف زد، آقا طلایی برایش قاطی کرد و بساطِ روی یخچالش را زمین ریخت و نزدیک بود جوان را بزند که بزرگ ترها نگذاشتند. پدر جوان از او و بقیه عذرخواهی کرد و آقا طلایی را به گوشه ای بردند و قضیه ختم به خیر شد.

  آقا طلایی در یک هنرستان در پایین شهر درس می داد که می گفتند دوام آوردن در آن کار هرکسی نیست.

 با هم دوست شده بودیم؛ یک بار که دو نفری در حیاط دانشگاه چای می خوردیم، به ام گفت که یک زمانی عضو یکی از باشگاه های کوهنوردی معروف تهران بوده که بعد از مشکلی که برای پایش به وجود آمده، کوهنوردی را کنار گذاشته است. به من گفت که روحیه ام به کوهنوردها می خورد."خوب گوش می دهی". برایم از زندگی اش گفت؛ از علاقه اش به سینما٬، و جالب بود که فیلم های طراز اول و خاص سینمایمان را دیده بود و حتی چندتا از آن ها را هم که من نداشتم برایم آورد.

  آخرین بار، یکی دو ماه بعد از فارغ التحصیلی دیدمش؛ سوار بر موتور. بی حوصله بود؛ هیچ نشانی از آن آقا طلایی یی که می شناختم نداشت، فقط صداش همان صدا بود....

واکمن سونی

  امروز یک ایستگاه مانده به مقصدم را به جای مترو، پیاده رفتم؛ از جلوی دانشگاهی که می رفتم رد شدم و انبوهی از خاطرات ریز و درشت پیش چشمم زنده شد؛ یادم می آید که برای ثبت نام رفتم شعبه ی کرج، اما خوشبختانه گفتند که کلاس های ما در مرکز دانشگاه برگزار می شود؛ ساختمانی قدیمی  در مرکز شهر.

  موقعیت دانشگاه برای من عالی بود؛ نزدیکی به مراکز فرهنگی اصلی شهر و از جمله تئاتر شهر و میدان انقلاب، فرصتی ناب برای من بود؛ از همان ترم اول دانشگاه رفتن به کلاس های مختلف هنری را آغاز کردم...؛ کتاب و مجله می خواندم، فیلم می دیدم، در جلسات نقد شرکت می کردم، تئاتر می دیدم و.... 

  یک دوره ی پربار برای من، که شاید هیچ وقت دیگر تکرار نشود.

  خیابان انقلاب مسیر همیشگی ام بود که از دانشگاه پیاده می رفتم تا چهار راه ولیعصر و از آن جا تا میدان انقلاب. حوزه ی هنری، میدان ولیعصر، خانه ی هنرمندان....

  آن موقع یک واکمن سونی خوب داشتم که از میدان توپخانه خریده بودمش؛ همراه همیشگی من بود. به ندرت موسیقی تازه ای از چنگم در می رفت و از سنتی تا فرنگی، همه جوره گوش می کردم.

  گاهی برای پیدا کردن یک سی دی خارجی، فیلم یا موسیقی، تمام دستفروشی های خیابان انقلاب را زیر و رو می کردم.

  هنوز هم آن واکمن و تعداد زیادی نوار کاست دارم که همیشه خاطر مرا به آن دوران می برد.

  

  یادش بخیر!

برف

  


لذتبخش بود راندن زیر بارش برف، با موسیقی یی که به گاه تنهایی گوش می کنم، که رنگ می پاشد به ثانیه ها، و تلخ بود پیچ و تاب خوردن سگی مرده زیر لاستیک ماشین ها در انتهای راه.

  نمی دانم کودکی هامان کجا رفت، که برف تا پیشانی دروازه ها بالا می آمد و مادرم دستمال به کمر می بست و با بیل، راه برایمان باز می کرد.

  هیراد از پشت شیشه برف را تماشا می کرد و من کودکی هایم را مرور می کردم که پاچه ی شلوارمان را توی جورابمان می کردیم و چکمه می پوشیدیم. برف پشت بام ها را می روبیدیم و خنده را از لای بخار انگشتان قرمزمان رها می کردیم و دلخوش بودیم به تعطیلی مدرسه ها!


پ.ن:

عکس از «استیو  اسکالونه»

ندیده و نشناخته


 حدود یک هفته پیش، از کانون ادبیات که به سمت خانه راه افتادم، تب و لرز شدیدی سراغم آمد. نشانه هایش البته از همان سر کلاس به خودم معلوم بود. توی بی آر تی بودم که حالم بد شد و حالت تهوع شدیدی که داشتم، باعث شد که یک ایستگاه بعد از میدان انقلاب، پیاده شوم. از قضا یکی از همکلاسی هایم به نام میلاد همراهم بود. گاهی تا چهارراه ولیعصر را با هم می آمدیم. آن روز قرار بود به یک مهمانی برود و بنابراین چهارراه پیاده نشد. وقتی حالم را دید، همراهم به درمانگاهی که نزدیک ایستگاه بود آمد. هرچه اصرار کردم که به کارش برسد، قبول نکرد و ماند. خانم پرستار تلفنی از دکتری که نبود نسخه گرفت. من که حالم هر لحظه بدتر می شد، روی تخت دراز کشیدم و میلاد رفت و داروها را گرفت و ماند تا سرم هم بزنم. ندیده و نشناخته، تا ایستگاه آخر هم تنهایم نگذاشت و با تاخیر زیادی پی کارش رفت.

  توی درمانگاه، وقتی لوله ی سرم توی دستم بود و او کنار تختم نشسته بود، کمی با هم گپ زدیم. خوب توی صورتش دقیق شدم. آن روح گمشده ی انسانی را زیر پوستش دیدم و حس کردم. با خودم گفتم که من هم اگر جای او بودم، می ماندم. تا آخرش می ماندم. 

ایران، سرزمین فرهنگ

  سال نود و سه که وایبر در اوج بود، یکی از دوستان مرا عضو گروهی کرد به نام «ایران، سرزمین فرهنگ»؛ گروهی با بیش از صد عضو که در بین آن ها آدم های شناخته شده ای از اهالی فرهنگ و ادب حضور داشتند. اغلب این اعضا از کسانی بودند که در جلسات مجله ی بخارا که توسط آقای دهباشی اداره می شود شرکت می کردند. چند ماهی که از عضویتم در گروه گذشته بود، تلگرام آمد که امکاناتش از وایبر خیلی بیش تر بود. نخست با جمعی از دوستان گروهی تلگرامی تشکیل دادیم که هر هفته درباره ی یکی از فیلم های معروف تاریخ سینما بحث کنیم؛ وعده ی ما چهارشنبه شب ها بود، ساعت ده. تلگرام به ویژه برای ارسال متن های طولانی خیلی بهتر بود و البته سرعت بهتری هم داشت. با کند شدن وایبر، احساس تغییر جا در گروه «ایران، سرزمین فرهنگ» هم احساس شد و این که باید این گروه را در جای دیگری تشکیل داد. صحبت از واتس آپ و تلگرام شد. من روی تلگرام اصرار داشتم و قرعه ی تشکیل گروه در تلگرام به نام من زده شد و من ناخواسته مدیر گروه با همان نام در تلگرام شدم!

  شبی که گروه تشکیل شد، خیلی ها هنوز عضو تلگرام نبودند و بعد کم کم اعضای فعال گروه از وایبر به این جا  آمدند و گروه سر و شکل واقعی اش را پیدا کرد. چند وقت بعد مانیفیستی برای گروه نوشتم و خط و ربط گروه را مشخص کردم. تأکید بر معرفی فرهنگ ایران زمین، با پرهیز از مسائلی چون سیاست و اختلافات قومی و مذهبی در کانون توجه گروه قرار گرفت. وقتی تعداد اعضای گروه از پنجاه نفر گذشت، آن قوامی را که باید، پیدا کرده بود و همچون درخت تناوری بود که دل کندن از آن راحت نبود. حضور اعضایی فرهیخته اعم از شاعر، مترجم، بازیگر تئاتر، منتقد هنری، نقاش، طراح، نویسنده، فیلمساز و مانند این ها این امکان را به ما داده بود که در هر روز پست های متنوعی در زمینه ی معرفی آداب و رسوم نقاط مختلف ایران، موسیقی، نقد و معرفی فیلم، کتاب، تئاتر، تاریخ، فلسفه و غیره را داشته باشیم. پست هایی که خیلی هایشان محصول خود اعضا بودند و در گروه های دیگر دست به دست می شدند.

 گروه نظم خاصی پیدا کرده بود و توجه اعضا به پست ها ستودنی بود. گاه بحثی مشترک در موضوعی پیش می آمد، مثلا اگر زمان جشنواره ی فیلم بود، دوستانی که فیلم ها را می دیدند، نظراتشان را در گروه می نوشتند. گاه مباحثه ای خودمانی شکل می گرفت، مثل روزی که ترانه ی «رفیقم کجایی؟» چاووشی پست شده بود و هریک از دوستان درباره ی حس و حالشان نوشتند یا روزی که برف، باریدن گرفت و اعضای گروه عکس هایشان را از مناظر برفی پست کردند.گاهی هم مسابقه ای شکل می گرفت؛ مثلا قرار شد که اعضا با عناوین کتاب هایشان هایکو بسازند و عکس آن را ارسال کنند. انبوهی از هایکوها به دستم رسید که چیدمان هنرمندانه ای داشتند و بهترین هایکوها را به رأی اعضا انتخاب کردیم.

  مدتی بعد قرار شد که هر هفته موضوعی انتخاب شود و درباره ی آن بحث شود. این کار البته از دوره ی گروه در وایبر شروع شده بود که با توقفی کوتاه، در تلگرام ادامه پیدا کرد. در این اواخر هم این مباحث را به گروه دیگری به نام «آخر هفته» انتقال دادیم. نزار قبانی،فروغ فرخزاد، احمد شاملو، ابراهیم گلستان، احمد محمود، قمرالملوک وزیری، علی حاتمی، هوشنگ گلشیری، نیما یوشیج، بهروز وثوقی، غلامحسین بنان، دهخدا، کاوه گلستان، بهرام بیضایی، داریوش مهرجویی، فاطمه معتمدآریا، سیمین دانشور، جلال آل احمد، صادق هدایت و ... از جمله ی این مباحث بود. برای برخی از این موضوعات، نظرسنجی هم داشتیم؛ مثلا انتخاب بهترین فیلم های بهروز وثوقی.

  اما هرچه این درخت تناورتر می شد، نگهداری و مراقبت از آن هم سخت تر می شد. تقریبا هر روز همه ی پست ها را می خواندم و این زمان زیادی از من می گرفت. بعضا باید به برخی از پست ها هم پاسخ می دادم. تلاش من برای داشتن گروهی عاری از پست های بی ریشه- مانند شعری که به غلط، به نام شاعری ست - یا دروغ پراکنی ها و مانند این ها، انرژی زیادی از من می برد. در کنار این ها، تلاش برای حفظ گروه با وجود سلایق و دیدگاه های  متفاوت، کار آسانی نبود؛ بعضا اعضا اعتراضشان در مورد یک پست را به صفحه ی شخصی من می آوردند و من باید پاسخگوی چنین مسائلی هم می بودم. هرچند تا جایی که امکان داشت سعی می کردم گروه یک دموکراسی هرچند کوچک را تجربه کند، اما به تجربه فهمیدم که چه کار دشواری ست!

   در نهایت پس از نزدیک به یک سال، تصمیم به ترک گروه گرفتم. شبی که از گروه رفتم، برایم شب تلخی بود. دوستان محبت زیادی به من داشتند و کامنت های مهربانانه ای برایم نوشتند، اما چاره ای جز رفتنم نبود...

  چند ماه بعد هم از گروه «آخر هفته» جدا شدم.

حضور در کنار عزیزان فرهیخته در هر دو گروه، انبوهی از خاطرات خوب را برایم رقم زد.

یادش بخیر..!

تا بوده همین بوده...

بی تو می رفتم،

می رفتم،

تنها،

تنها...
و صبوری مرا
کوه تحسین می کرد...

 

"حمید مصدق"



  توی بی.آر.تی نشسته ام و "ریدیو هد" توی گوشم می خواند. هوای این جا خنک است و بیرون غبار دارد. خانه هنرمندان شلوغ بود امروز. ناخودآگاه یاد «یوسف» افتادم؛ دوست دوران دانشجویی ام که شیفته ی فلسفه و جامعه شناسی بود. همیشه توی اتاقشان در خوابگاه بحث بود. تاریخ، دین، فلسفه. اتاقشان پاتوقمان بود. یوسف را دوست داشتم. منطقی بود و باسواد و مهربان. با هم سینما رفته بودیم. یکی از سینماهای دور و بر میدان انقلاب. نام فیلم در خاطرم نیست. پیرس برازنان بازی کرده بود. نقش مردی سفید پوست که در میان سرخپوست ها زندگی کرده بود. یک جور معلق بین این دو. یوسف هم بعد از فیلم همین طور بود. سرگردان، میان صورت های بزک کرده و قیافه های جورواجور هیکل چاقش را می کشید . نگاهش گرمی پیش از سینما را از دست داده بود. نمی دانم، شاید یاد محله ی شلوغ و فقیرنشین شان در آن ناکجاآباد می افتاد که قرار بود آخر هفته برود. آدم ها از کنارمان می گذشتند. ساکت می رفتیم. یکدفعه غم سنگینش را با ته لهجه ای کرمانشاهی بروز داد که :«من این جا چه می کنم؟!». اشک را توی چشمانش دیدم و بغض را در صدایش حس کردم. دستش را گرفتم و گفتم:«تا بوده همین بوده یوسف جان، بی خیال!»

  تمام راه برگشت تا خوابگاه را هیچ نگفت. هیچ وقت یادم نمی رود، هیچ وقت!


پ.ن:

عکس از "خوزه لوئیس فرناندز"