فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ندیده و نشناخته


 حدود یک هفته پیش، از کانون ادبیات که به سمت خانه راه افتادم، تب و لرز شدیدی سراغم آمد. نشانه هایش البته از همان سر کلاس به خودم معلوم بود. توی بی آر تی بودم که حالم بد شد و حالت تهوع شدیدی که داشتم، باعث شد که یک ایستگاه بعد از میدان انقلاب، پیاده شوم. از قضا یکی از همکلاسی هایم به نام میلاد همراهم بود. گاهی تا چهارراه ولیعصر را با هم می آمدیم. آن روز قرار بود به یک مهمانی برود و بنابراین چهارراه پیاده نشد. وقتی حالم را دید، همراهم به درمانگاهی که نزدیک ایستگاه بود آمد. هرچه اصرار کردم که به کارش برسد، قبول نکرد و ماند. خانم پرستار تلفنی از دکتری که نبود نسخه گرفت. من که حالم هر لحظه بدتر می شد، روی تخت دراز کشیدم و میلاد رفت و داروها را گرفت و ماند تا سرم هم بزنم. ندیده و نشناخته، تا ایستگاه آخر هم تنهایم نگذاشت و با تاخیر زیادی پی کارش رفت.

  توی درمانگاه، وقتی لوله ی سرم توی دستم بود و او کنار تختم نشسته بود، کمی با هم گپ زدیم. خوب توی صورتش دقیق شدم. آن روح گمشده ی انسانی را زیر پوستش دیدم و حس کردم. با خودم گفتم که من هم اگر جای او بودم، می ماندم. تا آخرش می ماندم.