فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

یه شب ماه می آد...


  توی تنهایی خودم دارم ترانه ی یه شب مهتاب "فرهاد" را گوش می کنم که منو می بره ته اون دره... تنها خواننده ای که در دوره ای تمام ترانه هایش را گوش کرده بودم و حتی کوچک ترین خبری از او را دنبال می کردم؛ خواننده ای که در دوره ی نوجوانی و با شنیدن انتشار کاستی از او با نام «خواب در بیداری» با نامش آشنا شدم و پس از آن شیفته ی ترانه هایش شدم. خواننده ای بی ادعا با ترانه هایی عالی از قدیم تا جدید.

  پس از آن کاست، «وحدت» اش را خریدم و گوش کردم و بعد هم «برف» اش که واقعا همدم شبانه روزم شده بود. یادش بخیر عکس "فرهاد" با موهایی تقریبا سپید روی کاست.

  با مرگش غمگین شدم و بغضم گرفت.

چندتا صفحه ی قدیمی و اصیل از او را یک بار از دستفروشی خریدم که هنوز که هنوز است آن ها را جزو با ارزش ترین دارایی هایم می دانم.

  روحت شاد و یادت گرامی باد "مرد تنها"!


یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، کوچه به کوچه
باغ انگوری ، باغ آلوچه
دره به دره ، صحرا به صحرا
اونجا که شبا ، پشتِ بیشه ها
یه پری میاد ، ترسون و لرزون
پاشو می ذاره ، تو آبِ چشمه
شونه می کنه ، موی پریشون

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، تهِ اون دره
اونجا که شبا ، یکه و تنها
تک درخت بید ، شاد و پرامید
می کنه به ناز ، دستشو دراز
که یه ستاره ، بچکه مثِ
یه چیکه بارون ، به جای میوه ش
نوکِ یه شاخه ش ، بشه آویزون

یه شب مهتاب ، ماه میاد تو خواب
منو می بره ، از توی زندون
مثِ شب پره ، با خودش بیرون
می بره اونجا ، که شبِ سیا
تا دم سحر ، شهیدای شهر
با فانوسِ خون ، جار می کشن
تو خیابونا ، سر میدونا :
عمو یادگار ، مردِ کینه دار
مستی یا هشیار ؟ خوابی یا بیدار ؟
مستیم و هشیار ، شهیدای شهر
خوابیم و بیدار ، شهیدای شهر
آخرش یه شب ، ماه میاد بیرون
از سر اون کوه ، بالای دره
روی این میدون ، رد میشه خندون


 ترانه ی یه شب مهتاب را بشنوید. شعر از احمد شاملو، آهنگساز اسفندیار منفردزاده، آلبوم وحدت.

نامه

این هم نامه ی پر مهر یکی از شاگردان قدیمم که با اجازه ی خودش، آن را در این جا می آورم؛ برای او و همه ی دانش آموزانم از قدیم تا جدید آرزوی سلامتی و موفقیت می کنم.

..........

سلام به معلم عزیزم


سلام اقای بابایی 

حالتون خوبه؟

من یکی از شاگردان شما هستم، البته ۳ سال پیش شاگرد شما بودم. سال سوم دبیرستان جابرابن حیان نسیم شهر. 

شما دبیر حسابان و جبر من بودید. 

و واقعا چه دبیری بودید و ما قدر ندونستیم، البته عادت ما ادم هاست که قدر چیزهایی که داریم رو ندونیم و بعدا افسوس بخوریم. 

بی تعارف میگم شما بهترین دبیر من توی دبیرستان بودید و این رو واقعا بدون تعارف گفتم. 

شما دبیری بودید که به من انرژی میدادید. 

اما اون موقع من شاگرد اول کلاس نبودم و فکر نمیکنم شما من رو بیاد داشته باشید، من چند تا بعد اول بودم خخخ اخه میگن که همیشه اول ها واخر ها به یاد میمونن واون وسطی ها فراموش میشن.

شما یه روزی توی تخته ادرس وبلاگتون و ایمیلتون رو نوشتید اما چون اون موقع من کامپیوتر نداشتم و کلا از تکنولوژی عقب بودم یادداشت نکردم اما یه کلمه یادم موند و اون فلسفه های لاجوری بود.جزییات هیچوقت از یاد من نمیره و این کلمه فلسفه های لاجوردی موند توی ذهن من و الان که ساعت از دو نصفه شب هم گذشته و وسط تابستونه و من داشتم درس میخوندم نمییدونم چطوری این کلمه یادم افتاد و یه سرچ زدم و خدا رو شکر که ادرس بلاگفاتون رو پیدا کردم و اون جا هم ادرس اینجا رو گذاشته بودید و من اومدوم اینجا و دیدم که توی مرداد ۹۵ مطلب گذاشتید و خوشحال شدم که این جا سرمیزنید و این تنها راه ارتباط بین من و شما بود. 

داشتم میگفتم که من شاگرد خوبی توی اون سال برای شما نبودم اما از ترم دوم سال سوم استارت رو برای کنکور زدم و در طول مسیر کنکور همیشه حرفای انرژی بخش شما بود که من رو به ادامه راه میکشوند یکی از حرفاتون که خیلی وقتا یادم میافته اینه((زندگی همیشه صحنه مبارزه است و هیچوقت اروم نمیشه)) 

این خیلی عالی بود و من به لطف شما دبیران خوب مدرسه و مخصوصا شما که واقعا میگم حرفاتون خیلی موثر بود تونستم رشته مهندسی معدن توی دانشگاه تهران و روزانه قبول شم٬ 

و این رو از لطف شما دبیران میدونم 

و از همین تریبون(خخخ)از شما تشکر میکنم یه تشکر حسابی .

انشالله به ارزوهای قشنگتون برسید. 

اگه هم غلط املایی زیاد بود ببخشید اخه توی تاریکی و با لپتاپ دارم تایپ میکنم.

راستی وقت نشد خیلی از مطالبتون رو بخونم اما من بعد زیاد سرمیزنم به شما 

خیلی دوستون دارم خیلی خیلی 

منتظر ایمیل پر مهرتون هستم 


خدانگه دار 

یه دنیا تشکر 

یه دنیا بوس


حسین فاتحی

سه‌شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۵ @ ۰۲:۲۵ ق.ظ


پ.ن:

حسین جان! شرمنده ام کرده ای. هرچه بوده انجام وظیفه بوده. واقعا شایسته ی این تعریف ها نیستم! 

خبر موفقیتت برای من، بهترین خبر بود. هرکجا هستی، شاد باشی و سلامت.

گیوه ها

  امروز صبح صدای شیون از خانه ی یکی از همسایه ها آمد. پشت پنجره رفتم. یکی از چند خانه ی روبروی آپارتمان مان که قدیمی ساز اند و حیاط دار و درخت انجیر دارند. شاید مادرپیرشان فوت کرده . شاید همانی باشد که یک بار از مرگ نجات یافت و خانواده اش برایمان گوشت قربانی آوردند. هنوز نمی دانم.

  اما این شیون مرا به سال ها پیش می برد که تابستان بود و شهرستان رفته بودم و مهمان منزل عمو بودم. آفتاب نزده، صدای شیون از خانه ی رو به رویی شان بلند شد؛ خانه ای با دروازه ای کوچک که به کوچه ای شیب دار باز می شد. پیرمردی بود آرام که هر روز جلوی خانه، روی آسفالت شیب دار می نشست و گیوه می دوخت. صورت مهربانی داشت با خطوط درهمی که انگار یادگار رنج هایش بود. دخترش با صدایی بلند، ضجه می زد.

  چند ساعت بعد، خبری از پیرمرد و گیوه هایش نبود. سکوت جای شیون ها را گرفته بود. شب مهمان شدیم به آبگوشت صاحبان مرده. 

  خانه هنوز پابرجاست و هربار که راهم به منزل عمو می افتد، گمان می کنم پیرمرد همان جا دم در نشسته و دارد گیوه می دوزد. آرام و بی صدا. درست مثل کسی که مرگ را انتظار می کشد...

آقای هیچ کس

  «گیلبرت گارسین» در سن ۶۵ سالگی کارخانه ی لامپ سازی اش را رها کرد و به عکاسی پرداخت و در این رشته به موفقیت رسید. درعکس ها، خودش و گاهی با همسرش، حضور دارند. سبک او سوررئال است و به «آقای هیچ کس» معروف است.



  خواندن این چند سطر درباره ی او، مرا یاد جوان پر شوری می اندازد که سال ها پیش در صف جشنواره ی فیلم فجر با او آشنا شدم که عکاس بود. با دوربینی همراهش. با تلاش او، دو تا بلیط برای تماشای فیلم گیر آوردیم؛ به نظرم فیلم تقاطع ( ابوالحسن داوودی) بود. سینما فلسطین. جوان، درست در سال آخر دانشگاه اش حسابداری را رها کرده و دوباره خوانده و عکاسی قبول شده بود. حالا با عکاسی عشق می کرد.

   از عکس های گیلبرت گارسین:




دنیا مال ما بود...

  دیشب تا صبح باد می آمد و هنوز هم می آید. این باد برایم بوی شهریور را دارد. شاید چون با خودش زردی کاه ها  را می آورد از در و دشت.

  یاد شبی می افتم که با پسرعمه ها بر پشت بام خانه شان در روستا خوابیدیم. شهریور ماهِ نمی دانم چند سال پیش. حداقل بیست سال پیش. تا صبح باد آمد، بادی که با خودش ماسه های ریز می آورد. یک ماهی می شد که در روستا بودم . هر روز بازی و خنده؛ توی باغ، کوچه های خاکی، زمین های کشاورزی. آش دوغ. الاغ سواری. خنکای آب چشمه. انگور. نان و کره و ماست و پنیر محلی.

  عمه سروناز گفت روی پشت بام نخوابیم و خوابیدیم. گوشه ای از پشت بام خانه ی بزرگ شان جا انداختیم و چسبِ هم خوابیدیم. اما چه خوابیدنی! تا دیر وقت که به شوخی و مسخره بازی گذشت، از سرمای باد هم جرات سربرآوردنمان نبود. ماسه ها از پشت بام بود، چرا که برای عایق بودن سقف بام ها از خاکی استفاده می شد که ماسه های ریزی داشت. به خنده و شوخی در زیر پتو گذشت و نفهمیدیم کی خوابیدیم.

  صبح که بیدار شدیم، انگار زیر ماسه بادی ها مدفون شده بودیم. روی پتوها پر از ماسه شده بود. با خنده از زیر ماسه ها درآمدیم.

  از جمع آن شب، حجت پرستار شد، ابوذر گچ کار، جواد نقاش ساختمان، اصغر در یک شرکت کار می کند و قدرت بازنشستگی پیش از موعد از ارتش  گرفت؛ تومورهای پیاپی مغزی امان سرپا ایستادن اش را گرفته و او را خانه نشین کرده.

  آن شب، دنیا مال ما بود.

یادش بخیر!

٭بعدا نوشت(۲۵ مرداد ۱۴۰۰):

 بعد از مراسم عموآشیخ، با ابوذر و حجت قدری پیاده رفتیم. می خواستند برگردند شهرستان. حجت گفت یادت هست می خواستی دبیرستان ثبت نام کنی و من هم باهات بودم...، که تعداد قدم هامان را می شمردیم؟...

نوستالژیا

دلم برای تماشای خیلی فیلم ها تنگ شده است؛ خیلی فیلم هایی که در دوره ی کودکی یا نوجوانی ام دیده ام.

  بیشتر دوران کودکی ام را در شهرستان گذراندم؛ آن روزها جمعه ها شبکه ی استانی فیلم سینمایی پخش می کرد، هر هفته یک فیلم. وجه مشترک بیش تر آن ها در سرگرم کنندگی شان بود! انبوهی از فیلم های وسترن و پارتیزانی و گنگستری را در آن دوران دیدم که به نظرم متناسب با سن ام بود! فیلم های "آلن دلون"، "لینو ونتورا"، "توشیرو میفونه"، ""چارلز برانسون" و ...؛ مثل فیلم «آفتاب سرخ». الحق که فیلم های با کیفیتی هم بودند. "همفری بوگارت" را در همین دوران شناختم و  نخستین بار با تراژدی «هملت» در همین دوران آشنا شدم که تا مدت ها ذهنم را به خودش مشغول کرده بود؛ نسخه ی معروف "کوزینتسف"، که حظ عجیبی از آن بردم! یادم می آید که تنها به تماشایش نشستم، پای تلویزیون سیاه و سپید قاب چوبی شاوب لورنس مان!

  دوران راهنمایی اما فیلم ها جدی تر شدند؛ با یکی از برادرانم پای تلویزیون می نشستیم و فیلم می دیدیم. این برادرم که می گویم، تاثیر زیادی در علاقه ی من به سینما داشت. یک پا عشق فیلم بود؛ پوستر فیلم جمع می کرد - که تعدادی شان را من هنوز دارم. زیاد سینما می رفت. تئاتر می دید. مجلات سینمایی می خرید. پروژکتور، و بعدها ویدئو، به خانه می آورد. چند سالی را در مغازه ی یکی از هنرپیشه های معروف سینما کار کرد. تجربه ی بازی در تئاتر را هم داشت.

  با او پای برنامه های سینمایی ای چون «هنر هفتم» می نشستیم؛ یادش بخیر! چه قدر فیلم دیدیم. از همان ها که می گویم دلم برای تماشای شان تنگ شده. مثلا «ایثار» تارکوفسکی، که چه قدر پایان فیلم برایم متفاوت بود، یا «رم، شهر بی دفاع» ، یا «جاده»...؛ با تک تک این فیلم ها زندگی می کردیم. چه قدر بازی "آنا مانیانی"، و بازی "آنتونی کوئین" را در این دوتای آخر دوست داشتم. یا «نبرد الجزیره»، «عمرمختار»، «ریش قرمز»، «یوجیمبو»، «داستان توکیو»، «اینک آخرالزمان»، «فرار بزرگ». «پاپیون» و آن موسیقی فوق العاده اش... یا مثلا فیلم غریبی به نام «سودای پرواز» که از آن فیلم هایی ست که دلم لک زده برای تماشای دوباره اش. یا فیلم های «پاراجانف»، یا «آندره وایدا».

یادم می آید که یک شب «تودو، مودو» را تماشا کردیم؛ فیلم خیلی برایم گنگ بود، بعد با برادرم درباره اش صحبت کردیم و او خیلی کمک کرد تا فیلم را بفهمم. وقتی یکی از اقوام در یک مهمانی به طعنه از یکی از بچه خرخوان های فامیل پیش من تعریف کرد و به اصطلاح می خواست دل مرا که معدلم یک و نیم نمره پایین تر از او شده بود بسوزاند، برادرم که ناراحتی مرا فهمیده بود، بعد از مهمانی به ام گفت:« اصلا خودت رو ناراحت نکن، شاید اون معدلش از تو بیشتر شده باشه، اما چه می دونه «تودو، مودو» چیه؟!»

  نمی دانم برادرم فهمید که این گفت و گوی کوتاه چه قدر روی من تاثیر داشت یا نه؟

  اصلا به نظرم یکی از دلایل مهم این که هنوز کلی از مجلات سینمایی قدیمی ام را از این اثاث کشی به آن اثاث کشی نگه داشته ام، شاید همین خاطرات است؛ مثلا آن مجلات «فیلم» دهه ی شصت را. هر بار که آن ها را ورق می زنم، انبوهی از خاطرات شیرین را در من زنده می کنند. خاطراتی که یک بار دیگر به من ثابت می کنند که سینما نه بخشی از زندگی که خود زندگی ست، که من دوست دارم همچون کودک فیلم «سینماپارادیزو»، غرق شوم در رویا و کنده شوم از زمین و زمان...

  آخ که چه قدر دلم برای آن روزها تنگ شده است؛ برای "زامپانو" و "جلسومینا" که جاده را در پیش گرفته بودند و می رفتند و می رفتند.

  روزهایی که می دانم دیگر هیچ گاه تکرار نخواهند شد...

پ.ن:

تصویر: آنتونی کوئین و جولیتا ماسینا در «جاده»، فدریکو فللینی، ۱۹۵۴.

خرمگس آتن

  رمضان ۸۲ بود به گمانم؛ من بودم و داوود و شهرام، در طبقه ی دوم خانه ی پدری داوود. جایی که بخشی از بهترین خاطراتمان در آغوش آن شکل گرفته است. یک واحد جمع و جور در محله ی سیزده آبان شهر ری که عملا دست داوود بود؛ کتاب بود و نوار و سی دی و مجله و پوستر. طبقه ی اول را پدر و مادرش می نشستند و طبقه ی سوم را هم مستاجرشان.

  روی نمایش «سقراط» کار می کردند و من هم در کنارشان بودم و اگر کاری از دستم برمی آمد، کمک می کردم. قرار بود فردایش نمایش برای بازبینی جشنواره ای در حوزه ی هنری آماده شود. به نظرم جشنواره ی تئاتر کوتاه بود. نمایش در قالب طنزی گزنده، به مقوله ی اعتیاد می پرداخت؛ کار خوبی بود. داوود نقش سقراط را بازی می کرد؛ خرمگس آتن که سرانجام به مرگ محکوم می شود.

  تا دیروقت روی نمایش کار کردیم؛ زمان کم بود و بچه ها باید دیالوگ ها را تمرین می کردند. برای بخشی از کار هم که این دو با هم می رقصیدند، از موسیقی موتسارت استفاده کردیم که خیلی به جان کار نشست! بچه ها با جدیت کار می کردند.

  تا نزدیک سحر مشغول بودیم. داوود سحری را گرم کرد. خورشت قیمه ای بود که مادرش از پیش آماده کرده بود. از خستگی نفهمیدیم اصلا چه خوردیم! بعدش هم همان جا وسط پذیرایی خوابیدیم.

  صبح، من به دانشگاه رفتم. اجرا بعد از ظهر بود. کلاس بعد از ظهر را نصفه و نیمه رها کردم و خودم را به سرعت به حوزه ی هنری رساندم. بچه ها آن جا بودند. چند کار را با هم دیدیم و بعد نمایش خودمان را اجرا کردیم. من، پشت پرده یک تک گویی شروع نمایش را می گفتم و در ادامه پخش موسیقی بخش های مختلف کار به عهده ام بود که با یک ضبط صوت انجام می شد. اجرای خوبی بود. هم تماشاگران و هم داوران، پسندیدند. بچه ها از بداهه پردازی به خوبی بهره گرفتند. بعد از نمایش های اغلب ضعیف و بی رمق پیش از آن، حال و هوای سالن را عوض کرد. تماشاگران طنز زیبا و لحن انتقادی اش را گرفته بودند. بازی ها و دیالوگ ها و موسیقی انتخابی اش، همه خوب بودند. آن صحنه ی رقص با موسیقی موتسارت هم سالن را ترکاند! به نظرم همه چیزش خوب بود. با این که هرسه تایی مان حسابی خسته بودیم، اما از اجرا احساس رضایت می کردیم...

  غروب که شد نتایج بازبینی نمایش ها را اعلام کردند؛ نمایش «سقراط» در بازبینی رد شد!

  تا دو روز پس از آن، در بستر بیماری بودم...

....

  سال بعد، این نمایش به همراه دو نمایش کوتاه دیگر، به مدت ده شب در سالنی در دولت آباد شهر ری اجرا رفت.

پ.ن:

تصویر، تابلوی "مرگ سقراط" از «ژاک لویی داوید»، ۱۷۸۷.

من و بوف کور!


  نام «صادق هدایت» را نخستین بار در کلاس چهارم ابتدایی و از زبان معلم مان آقای نجفی شنیدم؛ در کتاب فارسی پرسشی بود با این مضمون که:«نویسنده ای را نام ببرید.»، همان اوایل کتاب بود، و من در پاسخ گفتم:«ولتر»!
نام ولتر را از مجله ای که برادرم خریده بود می شناختم. آقای نجفی مکثی کرد و گفت:«بنویسید صادق هدایت»
بعد آمد کنارم و دید که من، هم ولتر را نوشته ام و هم صادق هدایت را. چند جلسه بعد که برایمان داستان-خاطره ای سر کلاس خواند با مضمون جنگ، فهمیدم که اهل نوشتن است، و شخصیت اش برایم دوست داشتنی تر شد.
زمان گذشت...؛ من غوطه ور در داستان های خارجی و از جمله داستان های «ژول ورن» بودم. کم تر کتاب داستانی را از دست می دادم، و اغلب کتاب هایی را هم که برادرم که ادبیات خوانده به خانه می آورد می خواندم.
 در دوره ی دبیرستان پیش از آن که حتی داستان کوتاهی از صادق هدایت خوانده باشم، در کتابخانه ی مدرسه مان کتابی پیدا کردم در تفسیر داستان های او؛ کتاب را که حالا هیچ نشانی از آن به خاطر ندارم، با ولع عجیبی خواندم و بسیار از آن خوشم آمد.
 تا این که بعد از کنکور که فراغتی پیش آمده بود، وقتی یکی از دوستان گفت که تعدادی کتاب دارد، از او خواستم که اگر از هدایت چیزی دارد برایم بیاورد، و او «پروین، دختر ساسان» را آورد؛ یک کتاب جیبی با تعدادی داستان و نمایشنامه از نویسنده بود. این نخستین کتابی بود که از هدایت خواندم.
در دوره ی دانشگاه، تقریبا همه ی داستان های کوتاه او را خواندم، و البته شروع به خواندن «بوف کور» اش کردم. یادم می آید که هربار به دلیلی کتاب ناتمام می ماند. خواندن اش برایم سخت بود و با همه ی داستان هایی که پیش از آن از او خوانده بودم متفاوت بود. کنار گذاشتم اش.
گذشت تا من داستان های تازه ای خواندم که شیوه ی روایت شان به کلی متفاوت بود. بعد دوباره جرات کردم و بوف کور را شروع کردم؛ خواندن اش این بار برایم راحت تر بود، اما به هرحال لذت چندانی از آن نبردم، و انگار وظیفه ای بود بر گردن ام!
اما چندسال بعد، وقتی «شازده احتجاب» گلشیری را خواندم، وقتی «ملکوت» بهرام صادقی را خواندم، و چند داستان دیگر، خواندن چنین داستان هایی دیگر برایم سخت نبود....
  و اکنون که جنبه های فنی داستان ها هم برایم جذاب شده، خواندن «بوف کور» نه تنها برایم سخت نیست، که بی اندازه لذت بخش است؛ «هدایت» چیدمان فوق العاده ای برای روایت رمان اش برگزیده است، و بی شک «بوف کور» یک رمان بی نظیر در تاریخ ادبیات ماست. اهمیت کتاب به ویژه وقتی به دوره ای که نویسنده در آن می زیسته نگاه بکنیم، خیلی بیش تر می شود. اشکال عمده ای که در نگرش های اغلب ما جماعت ایرانی به آثار نویسنده ها هست این است که فارغ از اثر ادبی، به کنکاش در زندگی خالق اثر می پردازیم؛ یعنی به جای کتاب، نویسنده اش را نقد می کنیم!
این درست که آثار هر نویسنده ای متاثر از جهان بینی او و آن چه در زندگی بر او گذشته است می باشد، اما در بررسی یک اثر ادبی باید نخست این را در نظر داشت که «هر متنی دنیای خودش را دارد.» جهان داستانی هر رمان، جهانی ست با مولفه های تعریف شده در متن اش، که لزوما سازگار با تعاریف دنیای ما نیست. پس در بررسی یک اثر ادبی، نخست باید آن را مستقل از نویسنده در نظر گرفت و در پی شناخت جهان داستانی خود متن بود. اما برای پیدا کردن آبشخور لایه های زیرین متن، می توان به جهان بینی نویسنده هم مراجعه کرد.
  و این که هر متنی برای مخاطب خاصی نوشته می شود و این چنین نیست که یک رمان بتواند انتظارات همه ی مخاطبان را برآورده کند. باید دید مخاطب آن نوشته کیست.

چشم نرگس

تصنیف *چشم نرگس*، از استاد شجریان

خواهم که بر زلفت،

هر دم زنم شانه،

ترسم پریشان کند بسی

حال هر کسی

چشم نرگست

مستانه مستانه!


خواهم بر ابرویت، رویت،

هر دم کشم وسمه،

ترسم که مجنون کند بسی

مثل من کسی

چشم نرگست

دیوانه دیوانه!


یک شب بیا منزل ما

حل کن دو صد مشکل ما

ای دلبر خوشگل ما

دردت به جان ما شد،

روح و روان ما شد


خواهم که بر چشمت،

هر دم کشم سرمه،

ترسم پریشان کند بسی

حال هر کسی

چشم نرگست

مستانه مستانه!


بشنوید:

https://s20.picofile.com/file/8441450668/

part_GT_102_Shajarian_MousighiGolha.mp3.html

پ.ن. ها:

  *شعر منسوب به شوریده شیرازی، آهنگ منسوب به علی اکبرخان شیدا، تنظیم از فرامرز پایور، آواز دشتی، از آلبوم «خزان».

* شعر را عبدالله دوامی، علیرضا افتخاری، معین و سیما بینا هم خوانده اند.

* آقای سام خانیان یکی از همکارانمان که دبیر ادبیات هست، این تصنیف را در جلسه های مدرسه می خواند و الحق که چه زیبا می خواند. یادش بخیر! ایشان با نام هنری سام، تِرَک هایی را خوانده است که در فضای مجازی هم پخش شده است.

بینوایان


  دیشب یکی از شبکه ها نسخه ای قدیمی از «بینوایان» را نمایش داد؛ همان که «ژان گابن» معروف در آن بازی کرده است. جالب بود که اسامی کاراکترها از پیش در خاطرم زنده شد. شاید از این بود که در بچگی کارتون اش را دیده بودم، یا این که کتاب ش را داشتم. آن روزهای کودکی، حسابی دلم برای «کوزت» می سوخت و از «تناردیه» ها متنفر بودم! از «ژاور» هم همین طور. شیفته ی کاراکتر مردانه ی «ژان والژان» بودم، و چند تا از سکانس های به یادماندنی اش؛ مثل آن سکانس دزدیدن شمعدانی های نقره از خانه ی کشیش ، یا آن جا که برای کوزت عروسک هدیه می برد...

خیلی دوست داشتم کارتون اش را.

گمانم کلاس پنجم ابتدایی بودم که کتاب ش را هم خریدم، و متوجه شدم که داستان ژان والژان ادامه دارد و به جریانات انقلاب فرانسه می کشد. یادم می آید که کتاب از انتشارات سپیده بود که من خیلی از کتاب هایی را که درمی آورد، می خواندم. متاسفانه نمی دانم کتاب را به چه کسی امانت دادم، و او هم هیچ گاه پس ش نیاورد...

  به نظرم رمان بینوایان حالا حالاها زنده خواهد ماند.

فصل چیدن گردوها...

  شهریورماه گذشته شهرستان که بودیم، قرار شد به بهانه ی عکاسی، با محمد به جاده بزنیم. کجایش معلوم نبود. من نظرم جایی بود که قبلا نرفته باشیم. صبح زود حرکت کردیم و سرانجام سر از «ملحمدره» درآوردیم؛ روستایی در نزدیکی اسدآباد همدان، با معماری سنگی و طبیعت زیبا. 


ملحمدره

سربالایی تند روستا را پشت سر گذاشتیم و جاده ی سنگلاخ کوهستانی را در پیش گرفتیم.جاده در امتداد یک دره کشیده شده بود. جا به جا پر از درختان گردو بود. از پسرکی در راه پرسیدیم که این جاده به کجا می رسد و او گفت:«چهل چشمه.» در نهایت با طی کردن یک سرازیری، به جای سرسبزی رسیدیم که محل تلاقی دو دره بود. مردی در حال بیل زدن و هدایت آب بود. آب خنک چشمه ای به این سو می آمد. محمد سر صحبت را با او باز کرد که کجا برای عکاسی خوب ست و آیا این جاده به جایی می رسد؟ مرد هم گفت که از این جا به بعد فقط باغ است، بعد باغ خودش را نشانمان داد که کنار تقاطع و در دامنه ی دره بود و گفت از هرکجا که دوست داشتید عکس بگیرید.  چاق بود و درشت اندام. موتوری هم کنارش پارک شده بود. او را سر راه به این جا دیده بودیم. با محمد چند کلمه ای کردی صحبت کرد، و بعد ترکی، و بعد سوالاتی به انگلیسی پرسید. بعد به انگلیسی پرسید که ژاپنی هم بلدیم یا نه؟!..  و شروع کرد به ژاپنی صحبت کردن!

  انتهای این جاده ی روستایی انتظار هرچیزی را داشتم الا این یکی را! بعد حرف هایی فلسفی زد در باب هستی، که خیلی به جان دلم نشست... حرف هایش که تمام شد، رفت پیش خانواده اش که از گوشه ی باغ دیده می شدند؛ داشتند گردوهای چیده شده را با گونی به خانه باغی می آوردند. نام اش آقای الف. بود.

  ماشین را همان جا پارک کردیم و در حالی که فکرم درگیر این دیدار بود، مسیر دره را پیاده در پیش گرفتیم؛ آب چشمه ته دره روان بود و صدایش به ما که بالاتر حرکت می کردیم می رسید. دره پر از درختان میوه بود، و از همه بیش تر، گردو. گردوهایی که روی همان درخت، پوست انداخته بودند. سیب، به، آلو بخارا، ازگیل.


گردوهایی که بر درخت پوست انداخته بودند...

  قدری از پای درختان میوه جمع کردیم. عکس گرفتیم و برگشتیم به همان تقاطع. رفتم تا به آقای الف. جمع کردن میوه ها را اطلاع دهم. کنار باغش صدایش زدم؛ به داخل دعوتم کردند. یک خانه باغ کوچک، با اتاقی بی در در کنارش، پر از گردو. آقای الف. داشت با تکه چوبی، گردو پوست می کرد. گفت که میوه ی پای درختان مال کسی نیست! گوشه ای نشستم. گردوها با ضربه ای پوست می انداختند. فصل جمع کردن گردوها بود. نشستیم به گپ زدن. از همه چیز صحبت کردیم... خانم خوش روی اش برایم چای آورد، با پنیر و نان محلی که با چند گردو در کنارش، صبحانه ای خوشمزه را تداعی می کرد.


جای دوستان سبز...

  خیلی حرف زدیم. زبان ها را به واسطه ی شغل اش یاد گرفته بود، در سفرهای خارجی زیادی که رفته بود. حالا بازنشسته شده بود. وقتی فهمید معلم هستم، لبخند زد و احساس کردم نوعی احترام به لحن اش اضافه شد. ازم پرسید:« حدس می زنی شغلم چی باشه؟»

و من حدس واقعی ام را پنهان کردم و چیز دیگری گفتم. خندید و گفت:«روت نشد بگی؟!... من آشپز بودم.»

  خودش و خانم مهربان اش، هرچه داشتند برایمان می آوردند و آخرش هم اصرار که باید از این گردوها با خودتان ببرید، که ما نگرفتیم. خیلی بیش تر از سهممان برده بودیم.

  وقتی با محمد برمی گشتیم، ذهن ام را انگار آن جا جا گذاشته بودم؛ دیده ها و شنیده هایمان، و عطر نان محلی و پنیر و گردو...

حرمت نگه دار...

حرمت نگه دار

 دلم

 گلم

که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

میراث من!

نه به قید قرعه

نه به حکم عرف

یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

به نام تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

کتیبه خوان خطوط قبایل دور

این ؟ این سرگذشت کودکی است

که به سرانگشت پا

هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است

هرشب گرسنه می خوابید

چند و چرا نمی شناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

پس گریه کن مرا به طراوت

به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

و آواز می خواند ریاضیات را

در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

دودوتا چارتا چارچارتا...

در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش می گذشت

با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

آری دلم

گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

دلم گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

میراث من

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

تا بدانم و بدانم و بدانم

به وار

وانهادم مهر مادری ام را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی ؟ سگ سفید امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و می رفتم و می رفتم و می رفتم

تا بدانم تا بدانم تا بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط

مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یک جا

همه را به حرمت چشمان تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

بر این مقصود بی مقصد

از کلامی به کلامی

و یکی یکی مردم

بر این مقصود بی مقصد

کفایت می کرد مرا حرمت آویشن

مرا مهتاب

مرا لبخند

 و آویشن حرمت چشمان تو بود ؟ نبود؟


(زنده یاد حسین پناهی)


پ.ن. ها:

* دلم نمی خواست نوشته ای طولانی توی وب بگذارم؛ در این زمانه ی اس. ام. اس و داستان کوتاه و استیکر، دل و دماغی برای حرف های بلند نیست. خیلی وقت ها این «کوتاه»ی ها، نفس دل را می گیرد و بغضی می شود در حنجره ای.

* نخستین بار این شعر زیبا را در کاست «سلام، خداحافظ» شنیدم و تا مدت ها همدم شب و روزم بود. هنوز آن کاست رادارم. صدای گرم پرویز پرستویی هم در جایی به یاری آمده است.

۹۳

بهترین کار دنیا!

توی صف جشنواره ام الان، ساعت ۱۸:۴۵. صف از جلوی سینما آزادی شروع شده و من الان در خیابان بغل سینما، از ساختمان سینما هم آن طرف ترم! صف برای تماشای فیلم «اعترافات ذهن خطرناک من» از هومن سیدی است. خدا کند موفق به تماشای فیلم بشوم، و البته فیلم خوبی هم باشد. سانس فیلم ۱۹:۳۰ است و حدود بیست دقیقه ای می شود که توی صف ام. یکی بغل دستم می گوید:«اعتماد به نفس پشت سری هامون من رو کشته!»

  راست می گوید، جمعیت زیادی هم پشت سرمان ایستاده اند. مثل همیشه بحث درباره ی فیلم های دیده شده داغ است، هر کسی از فیلمی می گوید... چندتایی ساندویچ می خورند، لبوفروشی هم کمی آن سو تر حسابی بازارش گرم است!

  الان برای من ایستادن در این صف، بهترین کار دنیاست!!

....

ساعت ۲۰:۲۴، موفق به تماشای فیلم نشدم!!

....

ساعت ۲۰:۵۳، تصمیم دارم این بهترین کار دنیا را ادامه دهم! این بار برای فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» صفی یزدانیان. امیدوارم این یکی را برسم ببینم، سانس ۲۱.

.... 

بی خیال اش، می روم خانه. امشب تنهای تنها هستم و غمگین!

....

  از ابتدای ایستادن در صف، به جز آن لبوفروشی که ذکر خیرش را کردم، یک دستفروش هم توجه ام را به خودش جلب کرده بود، ... همین حالا بساط اش را در پلاستیکی ریخت و کوله پشتی اش را به کول اش انداخت و رفت...؛ دختری بود لاغر اندام و باریک که مجسمه های کوچک می فروخت. از این هایی که با سیم می سازند. مجسمه هایش زیبا بود. هیچ ندیدم که کسی از این جماعت، از او خرید کند؛ مجسمه ها از جایشان تکان نخوردند؛ دختر غمگینی بود، اما حتم دارم که غم اش از نفروختن مجسمه هایش نبود. جنس غم اش درونی بود... وقتی می رفت، غم روی شانه هایش سنگینی می کرد. آدم های غمگین را خوب می شناسم!



بهمن ۹۳، ایام جشنواره

جشن سده

  سال ۸۲ بود به گمانم که با چند تا از دوستان در جشن سده شرکت کردیم. جشنی فوق العاده و خاطره انگیز!

  ایرانیان باستان، روز دهم بهمن را که در آن به گفته ی شاهنامه، هوشنگ از پادشاهان اساطیری ایران آتش را کشف می کند، جشن می گرفتند و آتش بزرگی برپا می داشتند. این آتش، نمادی ست از غلبه ی نور بر تاریکی.

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد/ سده نام آن جشن فرخنده کرد.    (شاهنامه ی فردوسی)

آن سال، به واسطه ی یکی از دوستان در این جشن شرکت کردیم. دم  غروب، به وسیله ی اتوبوس هایی از مرکز شهر به کوشک ورجاوند در جاده ی مخصوص کرج رفتیم. یک زمین بزرگ و جادار که در مرکز آن، هیمه ی بزرگی از قبل آماده کرده بودند.

  تقریبا از همه جای ایران افرادی در این جشن شرکت کرده بودند، زرتشتی و غیر زرتشتی. در ابتدای ورود، دو خانم با پوشش سنتی زنان ایرانی، یکی آینه رو به شما گرفته بود و دیگری گلاب در دستتان می ریخت. آن سو تر غرفه ای تعبیه کرده بودند که اگر کسی می خواست، لباس سنتی ایرانی به او امانت می دادند.

  جشن با چند سخنرانی در زیر چادر بزرگی آغاز شد، که از سخنرانانی که یادم مانده،  دکتر میرجلال الدین کزازی استاد ادبیات فارسی، دیگری بهاالدین ادب نماینده ی وقت سنندج، همچنین موبد موبدان زرتشتیان ایران بودند. مراسمی آیینی هم توسط کودکان برگزار شد.

بعد بخش اصلی جشن، یعنی برپایی آتش برگزار شد. ابتدا چند موبد در حالی که به دور هیمه ها می گشتند، اشعاری از اوستا را خواندند، سپس از چند گوشه، هیزم ها را آتش زدند و آتشی بزرگ برپا شد. همزمان با این آتش افروزی، شوق و ذوق عجیبی جمعیت دور آن را فراگرفت. آتش به آسمان زبانه می کشید. آتشی که انگار تازه به زیبایی اش پی برده بودم. بزرگ بود و پر نور. کوشک را روشن کرده بود. صدای ساز و دهل هم از گوشه ای می آمد. انگار شعله ها در تاریکی شب شکاف می انداختند...

  بعد از آن، به نمایشگاه کتابی که در گوشه ای تدارک دیده شده بود رفتیم؛ اغلب کتاب هایی در زمینه ی آیین زرتشتی بودند. در جای دیگری هم آش رشته می فروختند.

جشن که تمام شد، با همان اتوبوس ها برگشتیم به مرکز شهر.

 خاطره ی خوش آن شب، هنوز در ذهنم باقی مانده است. هنوز هم به یاد آن شعله های آتشی می افتم که تاریکی آن شب را به روز بدل کرده بودند...


بهمن ۹۳

جعبه ی مدادرنگی

کلاس چهارم ابتدایی بودم. جنگ تمام شده بود و سختی های بعدش تازه داشت خودش را نشان می داد. دوران رفاه خانواده به سر آمده و پدرم، دور از ما، در تهران کار می کرد. مادرم یک تنه جور مشکلات را به گرده می کشید.

  از طرف مدرسه نامم را برای مسابقات نقاشی فرستاده بودند. مسابقه در سطح شهرستان، و درکانون پرورش فکری برگزار می شد و من در شاخه ی مداد رنگی شرکت کرده بودم. وقتی به محل مسابقه رسیدم، آقای معصومی، معلم پرورشی مان منتظرم بود. لاغراندام بود و عینکی، با سبیلی باریک. معلمی دوست داشتنی بود. بچه های دیگر هم بودند. هنوز مسابقه شروع نشده بود. آقای معصومی پرسید:« بابایی با خودت وسایل آوردی؟!»

 - وسایل چی آقا؟!

  - مداد رنگی هات!

  و من یاد چند دانه مدادرنگی قد و نیم قدی افتادم که در خانه داشتم. سرم را پایین انداختم. استرس همه ی وجودم را فراگرفت.

  - برو بیارشون تا مسابقه شروع نشده!

  و  پنج تومان هم برای کرایه تاکسی ام داد.

  - بجنب!

  شروع به دویدن کردم. از ساختمان کانون بیرون آمدم. سکه ی پنج تومانی را توی مشتم فشار دادم. از خیابان گذشتم، شیب کوچه ها را بالا و پایین کردم و یک سره تا خانه دویدم. همین که مادرم در را باز کرد، ترسید. نفس نفس زنان، ماجرا را برایش توضیح دادم. بهم نگاهی انداخت و توی پستو رفت. به سکه ی پنج تومانی توی دستم نگاه کردم که خیس عرق بود. مادرم با پول برگشت؛ سی و پنج تومان. پول خرید جعبه ی مداد رنگی.

  - بدو دیرت نشه!

  و دوباره دویدم... سر راهم، از یک مغازه ی لوازم التحریری، جعبه ای مداد رنگی خریدم. خودم را به کانون رساندم. مسابقه شروع شده بود. آقای معصومی، نگران پیش آمد.

  - کجایی تو؟!

  هیچ نگفتم، سکه ی پنج تومانی را بهش پس دادم و قبل از این که چیزی بگوید، رفتم و شروع به نقاشی کشیدن کردم. تمام تنم خیس عرق بود. باید از روی شی بی جانی طرح می زدیم. تند و تند طرح اش راکشیدم و با مداد رنگی تراش نخورده ام، رنگ از روی رنگ زدم....

  بعد از مدتی، نتایج مسابقات را اعلام کردند؛ در بخش مداد رنگی، اول شدم، و برای مسابقات استانی به مرکز استان رفتیم. این بار اما جعبه ی مداد رنگی ام را با خود برده بودم!

  در مسابقات استانی، ابتدا نامم را به عنوان نفر دوم اعلام کردند، اما مدتی بعد آقای معصومی خبر داد که اول شده ام، جایزه ام نیز یک دستگاه تلویزیون رنگی خواهد بود که از طرف مرکز ارسال خواهد شد. چه قدر خوشحال شدم...، بالاخره از شر آن تلویزیون شاوب لورنس سیاه و سفیدمان راحت می شدیم! اما پیش از آن که جایزه ام را بگیرم، به سمت تهران کوچ کرده بودیم...

  از طرف مدرسه با اقواممان تماس می گیرند که جایزه اش آمده است، به مدرسه می روند و جایزه را تحویل می گیرند؛ یکی دوتا کتاب داستان، و یک قواره پارچه شلواری مردانه بود..!


۹۳

ای بغض کهن مرا رها کن...


   امروز فرصتی پیش آمد تا پیش از کارگاه قصه نویسی به دیدن یکی از دوستان قدیمی ام بروم. دوستی که سال هاست مقیم تهران شده و با برادرانش یک فست فود باز کرده اند. با او به ملاقات قدرت رفتیم. پسر عمه ام که در بیمارستان بستری ست. با موتور رفتیم، فست فود نزدیک بیمارستان است.این چندمین بار است که قدرت عمل می کند؟!

  قدرت غده ای در سرش دارد که مدت هاست دست بردارش نیست. غده ای که هر بار پزشکان وعده می دهند که این بار درآوردیمش، او اما دوباره سر باز می کند و قدرت مجبور به عمل می شود، و این عمل کردن ها هربار تکه ای از جسم او را از کار می اندازد. وقتی عید در شهرستان او را دیدم که نمی توانست تعادلش را حفظ کند و به کمک همسر و خواهرش کفش اش را پا کرد، دنیا روی سرم خراب شد. یاد آن پاهای تر و فرزش افتادم آن هنگام که با هم از درختان گردوی باغشان در روستا بالا می رفتیم و در اندیشه ی فتح بالاترین شاخه ها و چیدن دوردست ترین گردوها بودیم، و او چه شاد بود و پر انرژی... حالا اما هر روز در بیمارستان پایش را زیر دستگاه می گذارد تا شاید آن اندک جنبش هم از آن ها نرهد. مدت هاست که جرات نگاه کردن به عکس هایی را که با هم بر بالای درخت گرفته بودیم ندارم.

 راستی، عکاس عروسی اش من بودم...

  قدرت اما شاید روی سرش از این عمل تا آن عمل، چند خط کج و معوج افتاده باشد، هنوز با روحیه و پر انرژی است. مدام می خندد و سر به سر این و آن می گذارد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم، با آن که سعی داشتم غم درونم را بروز ندهم.

  جالب بود که لا به لای یادآوری خاطرات مختلف، چیزی گفت که اصلا به یاد نداشتم. گفت:«من از تو یه چیز خیلی تو خاطرم مونده، اونم اون فرفره ای بود که خودت درست کرده بودی و قبل از کوچ کردنتون اون رو به من بخشیدی...». هر چه به مغزم فشار آوردم، فرفره ای به خاطرم نیامد!

  به جایش اما همه ی آن خاطرات خوبی که با هم داشتیم در ذهنم مرور شد؛ از درخت بالا رفتن ها، گشتن پی گنج در خانه ای قدیمی، خوابیدن روی پشت بام در شبی که تا صبح از دست ماسه بادی ها زیر پتو مخفی شده بودیم، پروانه هایی که من در باغشان جمع کردم، و ....

  وقتی با دوست قدیمی از بیمارستان برمی گشتیم، ترک موتور پر بود از بغض.بغض هایی که جایی می خواست تا خودش را آزاد کند...

پ.ن:

عنوان برگرفته از شعری ست از رضا رضی پور که کامل تر اش پیشتر در وبلاگ آمده است.



زمستان ۹۳

ویدئوی هوشنگ

  اوایل دهه ی هفتاد بود و آن موقع، داشتن ویدئو ممنوع بود. نخستین کسی که در فامیل ما ویدئو خرید، هوشنگ بود و ما هم نخستین تجربه ی فیلم دیدن با ویدئو را همان موقع تجربه کردیم؛ «دالاهو» با بازی بهروز وثوقی و فروزان و ظهوری. فیلم را چندین بار تماشا کردیم و قصه و فضایش تا مدت ها در خاطرمان باقی بود و ترانه هایش را چپ و راست می خواندیم: "دیشب تو خواب وقت سحر/شهزاده ای زرین کمر/ نشسته رو اسب سفید/ میومد از کوه و کمر/ می رفت و آتش به دلم، می زد نگاهش..."

  و بعد «همسفر» را تماشا کردیم و «کوچه مردها»، «چرخ و فلک»، «ممل آمریکایی» و.... تا مدتی دور دور ِ فیلمفارسی بود و صدای ایرج برای فردین.

  برای این که رویمان بشود به خانه ی هوشنگ برویم، به هر بدبختی ای یک فیلم ویدئویی پیدا می کردیم و به بهانه ی تماشای آن، مهمان می شدیم! هرکسی فیلمی آورده بود و گاهی تا پاسی از شب را به تماشای فیلم ها می نشستیم؛ تماشای حتی سه فیلم در یک شب، چیز عجیبی نبود و بنده ی خدا مهوش که مدام با چای و میوه و تخمه از مهمانان پذیرایی می کرد...! از این گذشته، وقتی هم در جایی دیگر دور هم جمع می شدیم، هوشنگ ویدئویش را با خود می آورد و آن جا هم بساط فیلمبازی مان گل می کرد!

  تا مدتی کارمان همین بود!...

 کم کم فیلم های جدی تر هم آمد؛ «قیصر»، که موسیقی و دیالوگ هایش جادویمان کرده بود، و بعد «گوزنها» و آن دیالوگ معروفش :"نمردیم و گولّه م خوردیم..."، و یادم می آید که یک شب در منزل عمو آشیخ «شب های زاینده رود» محسن مخملباف را تماشاکردیم....

  و حالا...؛ یک هارد اکسترنال است و انبوهی از فیلم های ریز و درشت تاریخ سینما....؛ اما یادش به خیر آن روزها با ویدئوی هوشنگ...


۹۳

تا شنبه خدا بزرگه!

چهارشنبه:

  سر جلسه ی امتحان، متوجه غیبت یکی از شاگردانم می شوم؛ ج. شاگرد اول کلاس، و بچه ای مٶدب و خنده رو؛ یکی از آن هایی که حضورشان سر کلاس، انگیزه ی کار کردن در این سیستم مریض آموزش و پرورش را در تو حفظ می کنند.

  سراغش را می گیرم؛ «آقا باباش فوت کرده...»

این اواخر غیبت هایش سر کلاس بیش تر شده بود، کمی هم از درس ها جامانده بود، شاید پدرش مریض بوده. احساس کردم همکلاسی هایش چیزی را از من پنهان می کنند. پیگیر می شوم؛ از معاون پرورشی مدرسه علت را جویا می شوم؛ نگرانی ام را حس می کند؛«پیش خودمون بمونه آقای بابایی، آقاش رو اعدام کردن.» 

باورم نمی شود:«اعدام...، آخه برای چی؟» 

بغض گلویم را می گیرد....

«راستش منم دقیق نمی دونم، می خوام از همکلاسی هاش بپرسم جریان چیه؟ می گن توی یه نزاع قومی یه نفر کشته می شه، قتل می افته گردن این...» 

سرم گیج می رود:«یعنی بی گناهه؟» 

«نمی دونم، به هر حال محکوم شده...». 

قرار می شود یکی از دوستان صمیمی اش بعد از امتحان، معلم پرورشی را ببیند.نمی دانم بچه ها هم متوجه می شوند یا نه، که تا لحظاتی، چیزی گلویم را می بندد؛ دلم یک جای خلوت می خواهد.

  یک ربعی می گذرد که معاون مدرسه می آید« بعد از امتحان می خوایم بریم منزلشون، شما هم می آیید؟»

 «می آم...» 

هنوز باورم نشده است؛ چهره ی ج، بدون خنده، توی خاطرم می آید.

  امتحان که تمام می شود، سراغ معاون پرورشی می روم

.«آقا شرمنده به خدا!... اطلاعات غلط رسیده بود...، باباش اعدام نشده...» 

خون توی مغزم به جریان می افتد.

«یعنی حکمش صادر شده، اما قراره شنبه اعدام بشه...» 

شنبه؟ «یعنی این حرف ها...؟»

 ناخوداگاه خنده ام می گیرد.«شنبه؟ تا شنبه خدا بزرگه...»

 هنوز از شوک خارج نشده ام. از مدرسه خارج می شوم.

شنبه:

  دل تو دلم نیست؛ نگران ج هستم. بعد از رفتن پدرش، چه خواهد کرد؟ چه بر سرش خواهد آمد؟

آن روز از معاون پرورشی درباره وضع خانوادگیشان می پرسم «برادرهاش کار می کنن و خرج خونواده رو می دن...»

یک شنبه:

  امروز امتحان هماهنگ ریاضی یک دارند، یعنی سر جلسه می آید؟ توی این فکرها هستم که با همان دوست صمیمی اش توی سالن می آید، مثل آن وقت هایی که سوالی درباره ی درس ازم می پرسید؛ به نظر ناراحت نمی آید. سوالی می پرسد، با همان لبخند شیرین همیشگی اش. چندتای دیگر هم هستند.«ببین...، اول تو به سوال من جواب بده!».

 «چه سوالی آقا؟».

 «اون مسئله چی شد؟»

خنده اش کم تر می شود. انگار از نگاهم حرفم را می فهمد.برای لحظه ای از همهمه به سکوت می رسیم.«حل شد آقا!». 

«واقعا؟»

 از جمع جدایش می کنم« منظورم رو فهمیدی؟»

 یکی از همان لبخندهای همیشگی اش به صورتش می دود.«بله آقا!... قرار شده رضایت بدن!»

 خدای بزرگ!... خدای بزرگ و مهربان...!


۹۳(؟)

مرگ پایان کبوتر نیست...


  دیشب پدرم خبر مرگ یکی از دوستان دوران نوجوانی ام را بهم داد؛ «ج». در اثر سکته...

  خبر مرگ او مرا به خاطرات آن روزها برد، وقتی تابستان به روستا و به خانه ی عمویم می رفتم. «ج» را به واسطه ی برادرش شناختم، و دوستی مان شکل گرفت. یک جمع چند نفره بودیم. او بود و برادرش، پسرعمویشان، و یکی از بچه های همسایه ی عمو. چندتایی دیگر هم گه گاه به جمعمان افزوده می شدند. صبح تا شب با هم بودیم و مشغول بازی. آن قدر بهمان خوش می گذشت که دوست نداشتیم شب برسد تا مجبور به خداحافظی از یکدیگر شویم. از صبح علی الطلوع تا وقت آمدن چوپانان به ده، که آفتاب می نشست. و شب خسته و کوفته، آسوده می خوابیدیم تا فردا صبح ...

  بازی های مختلفی  می کردیم، اما یکی از تفریحاتمان هم قصه گویی بود که من راوی اش بودم! یک قصه ی من درآوردی به سبک نقل هایی که در روستاها رایج بود، از جنگ با دیوها و جادوگرها، و قصه ی عشق ها. معمولا عصرها وقت قصه گویی می شد، دور هم می نشستیم و من از جایی شروع می کردم. خودم هم نمی دانستم داستان به کدام سمت و سو می رود و فقط پشت سر هم می گفتم و پیش می رفتم! جالب این که قصه ها به مذاق بچه ها خوش می آمد و سراپا گوش می شدند و تا تاریکی شب پای آن می نشستند. در پایان هم بعضی هایشان یواشکی از من می خواستند بقیه ی داستان را برایشان بگویم، که مثلا سرنوشت دختر پادشاه چه می شود، و من هم که از بقیه اش بی خبر بودم، آن ها را به فردا حواله می دادم!

  و «ج» عاشق داستان های عاشقانه بود و خودش هم یک پا عاشق پیشه. چند سالی از من کوچک تر بود. معمولا موهایش را روغن می زد و گهگاه گذرش به چشمه ی روستا می افتاد تا شاید دختر یا دخترانی را که دوست می داشت از نزدیک ببیند. گاهی هم از آن ها برای ما تعریف می کرد. به سادگی می شد فهمید که تشنه ی محبت دیدن است و دنبال گمشده اش می گردد.

  پسر صاف و صادقی بود، همچون برادرش، و همچون تمام خانواده اش که اگر گذرمان به خانه شان می افتاد برخوردی گرم و مهربانانه داشتند. گاهی هم به خانه ی عمویشان می رفتیم که در اختیار آن ها بود و عمو به شهر کوچ کرده بود. خانه ای بود دراندشت، با حیاطی بزرگ و پر از دار و درخت. یک بار بعد از یک آب بازی طولانی در آن جا، کلی آبغوره  را سر کشیدیم و از فردایش چند روز در بستر بیماری افتادم!

  آن دوران که طی شد، با آمدن عمو به شهر، رفت و آمدم به آن محل قطع شد. دیگر دورادور از دوستان خبر می گرفتم. بعدها شنیدم که «ج» دختری را خواسته و بهش نداده اند، بعد با دختر دیگری ازدواج کرده است. اما به خط شعر افتاده بود و درباره ی عشق اش شعری به زبان محلی گفته بود که زیبا و گیرا بود و دست به دست می چرخید. گچ کار شده بود. بعد شنیدم که به دام اعتیاد افتاده است. آخرش رفیق بازی کار دستش داده بود.

  آخرین باری که دیدمش، چند سال پیش در عروسی یکی از نزدیکان در شهرستان بود. خیلی از دیدن هم خوشحال شدیم. او اما شکسته شده بود. آن قدر که وقتی به لنگه دری تکیه داده و مشغول یادآوری خاطرات گذشته بودیم، آرام آرام، ایستاده توی چرت رفت، و من از بدبختی و حال و روز خرابش در دلم گریستم...

  روحت شاد، همبازی دوران سرخوشی ام. خدانگهدار عزیز....

پ.ن:

عنوان برگرفته از شعری ست از سهراب سپهری.


۹۳

چله نشین تنهایی

  

چیزی به شب چله نمانده است.

  من به کودکی ام سفر می کنم، به فصل برف های زیاد و چکمه های پلاستیکی. به فصل شب نشینی بر کناره ی کرسی های داغ.  کشمش و گردو. سیب و انار و کلم. گندم برشته.

  دار قالی مادر. نقلی تکراری اما شیرین، پای دار قالی. در خیالم با قهرمانان قصه ها به جنگ دیوها می رفتم، عاشق دختر پادشاه می شدم... آخر قصه ها همیشه شیرین تمام می شد و ما کیفور، ادامه ی قصه را در خوابمان می دیدیم.

چه قدر دنیایمان بی ریا و مهربان بود. چه واژه ی گنگی بود دلتنگی...

  دلمان می خواست زودتر بزرگ شویم، و شدیم...:

  دنیایی بی هیچ گرمایی، حتی کرسی. هندوانه جای کشمش و گردو را برایمان گرفت. تماشای برف رویا شد برایمان. 

مادر مدت هاست که روی فرش ماشینی می نشیند.

مدت هاست که شب چله، شبی شده است مثل هر شب دیگر، 

و مدتهاست که آخر هیچ قصه ای شیرین تمام نمی شود...



آذر ۹۳