فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

آدینه گَلدی

 باران می بارد و احتمال سیل در بسیاری از نقاط کشور هست. همان طور که مثل یک اتفاق معمولی در استان گلستان آمده است!
 در دوره ی دانشجویی  چند دوست ترکمن داشتم. یکی شان که اسماعیل نامی بود، مودب و مهربان بود و سبیلی داشت که مایه ی شوخی کردنمان بود. یادم می آید که سر کلاس ادبیات انشایی نوشته بود درباره ی مینی بوسی که هر جمعه به روستا می آمد و روستاییان نامش را "آدینه گَلدی" گذاشته بودند. انشاهاش پر از توصیف های خوب بود. 
 در یک سالی که هم خوابگاهی بودیم، واژگان و جملات ترکمنی یاد گرفتم. اسماعیل کتابی هم درباره ی آداب و رسومشان به ام هدیه داد. با هم به مراسم بزرگداشت مختومقلی فراغی شاعر نامدار ترکمن رفتیم که در دانشگاه تهران برگزار شد.
 امیدوارم هر کجا که هستند در کنار عزیزانشان شاد و سلامت باشند.

پ.ن.ها:
 ٭در این چند روز، دو سه بار با عمو مامه تماس گرفتم؛ ضمن این که پاهایش تا حدی از کار افتاده است و راحت نمی تواند راه برود، آلزایمرش هم پیشرفت کرده است و در کل اوضاع خوبی ندارد. دوست دارم زودتر ببینمش تا دقیقا بدانم در چه وضعیتی است.
٭ چند روز مانده به عید، رفتم مغازه ی فیروز و دیداری باهاش تازه کردم!

بە بۆنەی هاتنی نەورۆز


 در روز پدر و در آستانه ی سال نو، به پدران و مادرانی می اندیشم که برای برآوردن مهم ترین نیازهای بچه هاشان درمانده اند. به لبخندهای زورکی که "به هرحال عید آمده است!"

 عید آمده است، اگرچه معلمانی در زندان اند و پیش خانواده هایشان نیستند.

 عید آمده است، اگرچه کولبری با پای مصنوعی مجبور باشد تعادل باری چند برابر وزنش را در مال روهای برفی حفظ کند تا مبادا دست خالی پیش مادر و خواهرش بازگردد.

 اگرچه مردمان خاک چندهزارساله، از صبح همچون جنگ زده ها در صف گوشت یخ زده باشند.

 اگرچه دختربچه ای به عقد پیرمردی درآمده باشد.


بهاری دیگر آمده است

 آری

اما برای آن زمستان ها که گذشت

نامی نیست

نامی نیست...


"شاملو"


 عید برای خیلی ها عید نیست، اگرچه آمده باشد.


 یکی به پهلویم می زند...


باشد؛ کامتان را تلخ نمی کنم!

 دلم می خواست الان در هورامان بودم و در کنار آتشی بزرگ، فارغ از سوز سرما، چوپی می کشیدم...!

 صدای مرد آرایشگر مرا به خودم می آورد؛ می گوید که شما آخرین مشتری هستید؛ در دلم می خندم! لحظه ای نگذشته که مشتری پشت مشتری می آید. می گویم پایم سبک است؛ تا دوازده مغازه هستید!

 و یاد مادرم و البته زن عموشهربانو می افتم که پیش از شروع قالی بافی هر روزه، به من می گفتند از در تو بیا، پایت سبک است!

 امید که سال نو، برایتان پر از لحظه های خوب باشد.


پ.ن:

عنوان به کُردی: به بهانه ی آمدن نوروز

فیروز

دیشب دوست قدیمی ام فیروز، پس از نزدیک به دو سال تماس گرفت و کلی گلایه که کجایی بی معرفت ...! 

 رو به راه نبود....


وﻗﺘﯽ ﮐﻪ اﻧﺴﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ 

ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،

ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﻪ؛

ﻓﻘﻂ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻨﺪ...


"ﻣﻮﺭﺍﺕ ﻣﻨﺘﺶ"


 فیروز از همکلاسی های دوره ی راهنمایی ام بود؛ بچه ای سر به زیر که علاقه اش به نقاشی، عامل نزدیک شدن ما به هم بود. وقتی دوره ی دبیرستان رفتم رشته ی ریاضی و او رفت تجربی، دیگر کمتر همدیگر را می دیدیم تا این که وقتی رفته بودم دانشگاه و یک روز در چندشنبه بازار حاشیه ی شهر دنبال اشیای قدیمی یا کتاب می گشتم، دوباره همدیگر را دیدیم. هندوانه ای خرید و رفتیم و در جایی که آن روزها باغ انگورهای خشک شده ای بود و حالا همه پر از ساختمان شده اند، نشستیم. فیروز گفت که ترک تحصیل کرده است و حالا وردست یک تابلو ساز شده است. پدرش که مینی بوس داشت، به خاطر بیماری های جورواجورش تقریبا از کار افتاده شده بود. سه تا برادر کوچکتر از خودش هم داشت که همگی شان را از نزدیک می شناختم.

 مدتی بعد توانست مغازه ای اجاره کند و تابلوسازی راه بیندازد. شبانه روز کار می کرد؛ پارچه نویسی می کرد، مُهر می ساخت، کارت ویزیت طراحی می کرد، نئون می ساخت، شبرنگ می چسباند، شیشه ی ماشین را دودی می کرد و... برادرها را هم برده بود مغازه و آن ها هم کم کم در حال یادگیری بودند.

 تقریبا هر هفته می رفتم مغازه اش؛ مغازه ای دراز و پر از وسیله. معمولا صندلی بلندِ پشت میز کامپیوترش را می داد به من و خودش چهارپایه ای، چیزی دست و پا می کرد. می نشستیم به چای خوردن و گپ زدن.  گاهی هم از بقالی نزدیک، دو تا بستنی می خرید. موهای بلندی می گذاشت که به ته ریش و عینک فلزی اش می آمد. روی شلوار جینش معمولا لکه رنگی داشت. همزمان با کار کردنش، از کامپیوتر موسیقی هم گوش می کردیم. بخش مهمی از علاقه ی من به موسیقی خارجی در همین روزها شکل گرفت. فیروز همچنین خواننده های ترکیه ای را خوب می شناخت و این شناخت به من هم رسید.

 مادرش ظهرها ناهارش را می آورد.

 کم کم اوضاع کارش بهتر شد و مغازه ی بزرگتری گرفت. حالا دیگر پدر نمی توانست کار کند و او تنها نان آور خانواده شده بود.  در همین روزها بود که در غیاب او، یکی از برادرها، دانسته یا نادانسته، مُهری برای جایی ساخته بود که مجوز می خواست. وقتی فیروز برگشته بود، مامورها آمده بودند و او را با خودشان برده بودند. من که رسیدم مغازه، پدرش با چشمانی سرخ، بی قرار مغازه را بالا و پایین می کرد. با ناراحتی جریان را تعریف کرد. گفت کسی نیست پی فیروز برود. گفتم می روم و پیدایش می کنم...؛ تا دم غروب پاسگاه های دور و نزدیک را زیر و رو کردم اما پیداش نکردم. برگشتم مغازه که برادر کوچکترش آن جا بود. گفتم بی خبرم نگذارند. شب بود که زنگ زد که در فلان پاسگاه است و به قید وثیقه آزادش کرده اند... 

 بعد از این جریان، دوستی و محبت بین ما عمیق تر شد و مخصوصا پدرش خیلی به ام محبت داشت.

 کار و بار فیروز هر روز بهتر می شد؛ آن موقع که کربلا رفتن آزاد شده بود، تا دیروقت با برادرها پارچه نویسی می کردند.

 مدتی بعد پدرش را از دست داد...؛ با همسایه شان نشسته بودند دم در که نبش کوچه ای بود. یک موتوری با سرعت رد می شود و به سینی چایشان می زند. پدر اعتراض می کند و موتوری مشتی به گیجگاهش می زند و تمام!...

 بعد از رفتن پدرش، تمام مسئولیت ها گردن فیروز افتاد و کارش سخت تر. اما او کار کرد و کار کرد و برادرها را زن داد. ازدواج کرد. خانه ای خرید و بچه دار شد...

 زمان گذشت...

 با رفتن من از آن محل، کمتر همدیگر را می دیدیم.

 خیلی وقت بود که مغازه ای که در آن کار می کرد تغییر کاربری داده بود.

 دیشب گفت که مغازه را یک سال جای دیگری برده است و حالا هم در نزدیکی همان مغازه ی قدیمی، مغازه ی تازه ای اجاره کرده است. اما حالا رفته است توی کار دلار!...

 در بالا و پایین شدن قیمت دلار که چند ماه پیش اتفاق افتاد، دویست میلیون باخته بود... گفت که آن موقع زمین و ماشینش را فروخته است و دلار خریده است که بعدش این طور شده...

 ناراحت بود؛ انگار افسردگی گرفته بود. از جوانکی می گفت که همین نوسانات در میدان فردوسی جانش را گرفته بود. خیلی نگران شرایط اقتصادی بود. گفت که کوچکترین برادر را فرستاده است ترکیه تا شرایط را بررسی کند که اگر اوضاع خیلی خراب شود، بروند آن جا... از ترامپ می گفت و این که ونزوئلا نشویم خوب است!

 بحث را عوض کردم؛ دخترش مینو بزرگ شده بود و علی پنج سالش شده بود.

 قول دادم سری به مغازه ی تازه اش بزنم.

 وقتی گوشی را قطع کرد، ناخوداگاه برایش گریستم...

افسانه ی قهرمانی های من...



 دارم قفسه ی کتاب ها را تمیز می کنم؛ کتاب ها را یک به یک با دستمال پاک می کنم، قفسه را پاک می کنم و کتاب ها را سرجایشان می گذارم.

 به کتاب "افسانه ی قهرمانی های من" می رسم...؛ ناخودآگاه روی صندلی می نشینم و می روم به کلاس چهارم ابتدایی که آن را به خاطر مقام سوم داستان نویسی در سطح شهرستان به ام دادند.

 یادش بخیر...؛ مادرم داستانی تعریف کرد و من آن را به شکل تازه ای بازنویسی کردم و با دستخط خودم دادم به معاون پرورشی مان آقای معصومی -که هرجا هست سلامت باشد- و او هم آن را برای مسابقه فرستاد و مدتی بعد خبردار شدیم که مقامی کسب کرده است!

 کتاب را خیلی دوست داشتم؛ طنز جالب و داستان های جذابش مناسب سن و سال و روح ماجراجویم بود. بعدها کتاب را به خیلی از دوستان و نزدیکان هم دادم بخوانند که خوشبختانه سالم برگشت سرجایش!


 ٭مشخصات کتاب:

افسانه ی قهرمانی های من، نوشته:احمد عربلو، انتشارات برگ، چاپ دوم:۱۳۶۸.

کهنه درخت...


 مدرسه نیمه تعطیل است!

ساعت اول بچه های دو تا از کلاس هایی را که معلم نداشتند فرستادند کلاسِ من و سر جمع سی و چند نفر شدند و من هم درس دادم! 

یاد یکی از کلاس هایم افتادم؛ حدود سال ۸۴ که کلاسی ۴۲ نفره بود. دوم انسانی.

.

 در ساعت دوم، از چند نفری که سر کلاس هستند سوالاتی می پرسم؛ کتاب نمی خوانند و هیچ علاقه ای هم به آن ندارند.

.

 ساعت سوم بچه ها را در حیاط با مراسمی سرگرم می کنند و بعد آن ها را می فرستند خانه.

.

 از بیرون صدای اره برقی می آید؛ دو نفر دارند شا خه های درخت های حیاط را می برند. باد می آید. در  حیاط مدرسه کسی نیست. صدای اره برقی حیاط را پر کرده است. یاد این شعر سایه می افتم:


"آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست..."

به وقت تنهایی...


مهوش زنگ زده بود که بگوید شبکه ی تماشا سریال "از سرزمین شمالی" را پخش می کند...؛ زنده باشی خواهرم! خوب می دانی که این سریال مرا می بَرَد به سال های دور  وچه حسی را در من زنده می کند ...

درست هنگام پخش این سریال بود که روی نقشه هوکایدو را پیدا کردم. کوهستان و رودخانه و برف و جنگل. کلبه های چوبی و سنجاب ها و روباه ها.

آن سال ها با مهوش و بقیه، این سریال را از تلویزیون سیاه و سپید شاوب لورنس مان تماشا می کردیم؛ شیفته ی موسیقی اش بودیم و آن لانگ شات ها از طبیعت وحشی و بکرش. 

یادش بخیر...

 در شبانه روزی که عمو مامه مهمانمان بود از فرصت استفاده کردم و ایده ای را که از مدت ها پیش در ذهنم بود عملی کردم که ساختن فیلم کوتاهی با شرکت او بود. تند و تند با دوربین عکاسی خانگی نماها را گرفتم. عمو دقیقا نمی دانست چه می کنم!... گفتم بعدا نتیجه اش را می بینی.

 حالا فقط مانده مونتاژِ فیلم که البته کار ساده ای نیست.

راستش دلم می خواست عمو مامه را در جایی زنده کنم؛ در تصویری. در حین کار این جمله از سوسن تسلیمی مدام در ذهنم بود که وقتی از تئاتر به سینما آمده بود گفته بود"برای ثبت بازی ام به سینما آمدم"...

من هم خواستم عمو مامه را در جایی زنده ثبت کنم.

نام فیلم را گذاشته ام: "به وقت تنهایی".

گم شده در زمان...


  باران می بارد؛ آرام و دلپذیر...

 امشب زنگ زدم به عمو مامه. به همراه عمو حسن، چند روزی ست که آمده اند تهران. عمو مامه نابیناست  و در طبقه ی پایین خانه ی عمو حسن زندگی می کند.

 آخرین باری که او را به یاد می آورم که هنوز می دید، چند سال بیشتر نداشتم. تصاویر گنگی از او در خاطرم مانده است که روی چشم هایش را بسته بود؛ چیزی مانند شیلد. توی ایوان ایستاده بودم و می گفتم باید آن ها را از روی چشم هایت برداری تا بگذارم وارد خانه بشوی. بقیه هم بودند، از مادر و خواهرها و زن عمو شهربانو همسر عمومامه. به گمانم پدرم هم آن جا بود. مصرانه می گفتم باید چشم هایت را باز کنی....

 و عمو مدتی بعد نابینا شد. هرکسی دلیلی می آورد؛ ژنتیک، کارهای سخت بدنی، ضربه ای که در یک زد و خورد به چشمش خورده بود، آمپولی که یک دانشجوی ناشی در بیمارستان فارابی پای چشمش زده بود، دوا و درمان هایی که برای بچه دار شدن کردند، ... هرچه بود، هیچ درمانی کارگر نشد و دنیای عمو مامه برای همیشه در تاریکی فرو رفت....

 پس از آن، زن عموشهربانو جوانی و زیبایی خودش را به پای او گذاشت و شد همه فن حریفِ خانه. من، خیلی پیشتر جای بچه ی نداشته شان را پر کرده بودم. زن عمو خیلی به اش می رسید. ناخن هایش را می گرفت. سر ساعت ناهار و شامش را می داد. دستپخت خوبی هم داشت.

 پس از مرگ زن عموشهربانو در اثر سرطان، عمومامه تنها تر از همیشه شد و حالا هیچ نشانی از آن هوش و حواس گذشته برایش نمانده است. گوشه ای می نشیند و کز می کند، بی آن که کلامی حرف بزند. آلزایمرش رو به پیشرفت است و اسامی را جا به جا می گوید و زمان را گم کرده است.

 هفته ی پیش، یک شب خانه مان ماند. درست و حسابی نخوابید. پیش از طلوع آفتاب، بردمش حمام. خیلی لاغر شده است؛ قدّش خمیده شده است و اثری از آن بدن ورزیده اش نمانده است. آن قدِ بلند و آن قامت کشیده ای که در آن عکس قدیمی اش در کنار حوض پارک شهر، در پیراهن و کت و شلواری زیبا خودنمایی می کند. با آن موهای بلندِ مشکی یی که مرتب شانه شده و عجیب به سبیل هایش می آید...

 این روزها انگار عمو مامه به مرگی تدریجی تن داده است...

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم...



 داشتم برگه تصحیح می کردم که کامنت امیدِ عزیز که در آن یک رباعی از خیام را آورده بود، مرا یاد دیوان خیامِ دوست داشتنی ام انداخت!

 این کتاب را وقتی به خانه ی قبلی مان اثاث کشی کردیم، توی کابینت پیدا کردم. خرت و پرت های زیادی در آشپزخانه بود، مثل مایع دستشویی و مانند این ها. این کتاب هم بود. همه ی خرت و پرت ها را به مستاجر قبلی که وحید نامی بود نشان دادم؛ بعضی ها را نخواست و پول بعضی ها را هم باهاش حساب کردم. اما گفت این کتاب مال من نیست. گفت احتمالا مال خانم تنهایی بوده که پیش از او در آن خانه زندگی می کرده است؛ کسی که نمی توانستیم پیدایش کنیم.

 این طوری بود که این کتاب پیش من ماند. شکیل، جمع و جور و دوست داشتنی ست و البته که رباعی های خیام معرکه اند؛ کتاب، چاپ هشتم است از انتشارات کاروان.


پ.ن:

عنوان از خیام.

زمانی که آدم، چای را با خنده ی حوا شیرین می کرد.



 همیشه از سر کار که سراغ هیراد می روم، مادرم چایش به راه است. گاهی که عجله دارم چای نخورده هیراد را به خانه می آورم و در باقی موارد، می نشینم و چای گُل دَم مادر را پس نمی زنم.

 همکار مهربانی داشتم به نام آقای ستاری که هرکجا هست خدا پشت و پناهش باشد؛ از نخستین کسانی بود که در سال اول تدریسم باهاش اُخت شدم و دوستی مان شکل گرفت. اهل فرهنگ و ادب بود. به فارسی و ترکی شعر می گفت و فی البداهه هم شعر می گفت. خنده رو بود. خیلی با هم گپ می زدیم. مخصوصا وقت هایی که سرویس مدرسه نمی آمد و ما مجبور بودیم مسافتی طولانی را از کنار زمین های کشاورزی تا لب جاده ی اصلی پیاده برویم.

 یک بار به ام گفت:"مادرم که زنده بود، هر وقت از سر کار به خانه می رسیدم، پرسیده و نپرسیده، برایم چای می آورد. هیچ چای یی برایم آن طعم را ندارد..."

 و من به اش گفتم که مادر من هم همین طور است؛ چای خوری ست برای خودش! با این که قوری را روی کتری یی دم می گذارد که آب جوشش قُل قُل می کند، اما چایش چه خوشرنگ و چه خوش طعم می شود!

 آن روزها فقط من بودم و مادرم؛ همدم ِ هم بودیم. پدر و برادر کوچکترم صبح زود می رفتند سرکار. صبح ها بربری تازه و دوتا لیوان شیر شیشه ای می خریدم و با مادر صبحانه می خوردیم. و غروب ها که از مدرسه می آمدم، چای مادر آماده بود. پرسیده و نپرسیده، لیوان چایی برایم می آورد که خستگی روزم را از بین می برد...


پ.ن:

عنوان از احسان پرسا

به رنگ انار...


  یلدای دوستان مبارک!

امید که تاریکی ها جایشان را به نور دهند.


بعدا نوشت:

  شب چله برای من یعنی انار.

  انار خریدیم و رفتیم منزل پدر که دو تا از برادرها هم بودند. بعد از شام، مادر طبق معمول سفره ای انداخت و میوه ها و خوراکی ها را روی آن چیدند.

 مادر گفت:"چرا حافظ نیاورده اید فال بگیریم؟"

به اش قول دادم که دیوان حافظی برایش بخرم.


 پ.ن:

 "به رنگ انار" فیلمی ست از سرگئی پاراجانف، درباره ی سایات نُوا، موسیقیدان و شاعر ارمنی تبار سده ی هجدهم که در قالب روایت داستان عشق او به خواهر پادشاه گرجستان، فرهنگ و آداب و رسوم ارمنی ها را به شکلی غیر متعارف به لحاظ فرم، به نمایش می گذارد. (محصول ۱۹۶۸، شوروی سابق) فیلم را سال ها پیش از تلویزیون سیاه و سپید دیدم، اما هنوز تصاویری از آن در خاطرم مانده است.

حوض نقاشی من بی ماهی ست...


 داشتم یادداشت های قدیمم را جمع و جور می کردم و کلی خاطره برایم زنده شد...؛ مثلا نقاشی هایی که دوره ی دانشجویی کشیده بودم!

 نقاشی کشیدن به وقت تنهایی، از سرگرمی های من بوده است. نقاشی هایی را از سال سوم ابتدایی به این سو هنوز دارم.

یا نقاشی ای دارم از شب اولی که در خوابگاه دانشجویی بودم...؛ همین طور نقاشی ای که با ذغال کشیده بودم و به دیوار خوابگاه زده بودم!

 شاید یک ماهی گذشته بود که متوجه شدم در محوطه ی باریک پشت خوابگاه، یک کارگاه نقاشی هست؛ در واقع یک تابلوی نقاشیخط مرا به آن جا کشاند. مردی در کارگاهی باریک، مشغول خطاطی روی پارچه بود. گپ و گفتی شکل گرفت و علاقه ام به نقاشی، باعث دوستی مان شد. رشته اش گرافیک بود و خط ها و نقاشی های دانشگاه را انجام می داد. به انیمیشن هم علاقمند بود و تعدادی از کارهایش را هم نشانم داد که جالب بودند. برادرش به خارج از کشور رفته بود و می گفت اگر شرایطش بهتر نشود، او هم می رود. شمایل نقاشان یک قرن پیش را داشت؛ لاغراندام بود و  ریش مرتب و بلندی داشت.

 نقاش ماهری بود. کتاب طراحی ای از کتابخانه ی دانشگاه امانت گرفته بودم که قرار شد از روی آن طرح بزنم و او اشکالاتم را بگیرد. نخستین طرح را از اسکلت انسان زدم که جزئیات زیادی داشت و البته خیلی برایم آموزنده بود. نقاشی ام مورد پسند استاد قرار گرفت و همین باعث دوستی بیشتر ما شد. در اوقات بیکاری به کارگاهش می رفتم و همزمان که کار می کرد، باهم گپ می زدیم.

 در سال دوم دانشگاه، سراغ کارگاهش رفتم؛ تعطیل بود.

 هیچ گاه پس از آن ندیدمش...

 در همین سال، اجبارا باید در دو کلاس فوق برنامه شرکت می کردیم و من هم کلاس طراحی را برداشتم؛ استادمان آقای عزیزی بود که او هم گرافیک خوانده بود. میانسال بود و بسیار مبادی آداب و قواعد سختگیرانه ای داشت. خواننده ی مورد علاقه اش هم فرهاد مهراد بود. ویژگی هایی که مرا مجذوب شخصیتش کرده بود. در یک ترمی که با او کلاس داشتیم، طراحی من رشد قابل توجهی کرد و دلیل اصلی اش هم شیوه ی آموزش آقای عزیزی بود. از مبانی شروع کرد؛ از سایه روشن زدن به کره، مکعب و مخروط، به پرسپکتیو  و به طراحی از اجسام بی جان رسیدیم و کمی بعد، از گل ها و اجسام زنده طراحی کردیم؛ در واقع فشرده ی کلاس های طراحی کلاسیکی که از قدیم متداول بوده است. هر هفته هم باید تمرین هایی را انجام می دادیم.

 کار کردن با آقای عزیزی خیلی خوب بود؛ از آن جا که استاد تدریس عملی مان در مدرسه هم بود، رابطه ی دوستانه ی عمیقی بینمان شکل گرفت. وقتی از علاقه ی من به سینما با خبر شد و کلاسی که در آن زمان می رفتم، حتی پیشنهاد ساخت فیلم کوتاهی را داد که دوربینش را هم خودش بیاورد؛ اما من نپذیرفتم و گفتم که تازه در ابتدای راه هستم.

 تابستان بعدش که برای انجام کاری اداری به دانشگاه رفتم، خبر درگذشت او را از پارچه نوشته ای در حیاط دانشگاه خواندم...؛ خیلی متاثر شدم. شماره ی خانه شان را داشتم. تماس گرفتم و با پسرش صحبت کردم و به اش تسلیت گفتم.

 چهره ی جدی و همراه با تبسمش، با آن کت و شلوار خاکستری، هنوز در خاطرم مانده است.

  

پ.ن:

عنوان از سپهری

ئیواره


شهرستان هستیم.

 الان روی پشت بام دراز کشیده ام که بخوابم. آسمان سیاه است و تک و توک ستاره هایش در دوردست ها سوسو می زنند. هوای خنکی ست.

 بعد از ظهر عمو مامه را بردم سر خاک. جایی که زن عمو شهربانو و تعدادی از نزدیکانمان به خاک سپرده شده اند. مثل مادر بزرگم.

 وقتی یک دور کامل سر قبر هرکدامشان فاتحه خواندیم، عمو را کنار قبر زن عمو شهربانو گذاشتم و رفتم درخت های بالای قبرها را آب دادم.

 در این موقع ها، عمو همیشه می نشیند کنار قبر، سرش را به عصای چوبی اش تکیه می دهد و برای زن عمو شهربانو از تلخی های زندگی اش می گوید و همزمان گریه می کند. گلایه می کند از خدا که اول، چرا نابینا شد، و دوم چرا زن عمو را از او گرفت...

 از سر خاک که برمی گشتیم، حرف روستای پدری افتاد و عمو گفت مرا ببر آن جا. گفتم ممکن است به شب بخوریم. اصرار کرد. چند هفته پیش که همه آمده  بودند نوعید زن عمو فرخ، او را نیاورده بودند و از این بابت خیلی ناراحت بود. کمربند صندلی اش را آماده کرده بود که ببندد. کمربند را برایش بستم و گازش را گرفتم...

 کلی دعا کرد در حقم؛ گفت که دیشب خواب دیده  که من رفته ام مشهد. گفتم خودم هم خواب دیدم که با موتور جایی می رفتم، اما کجایش را یادم نیست!

به سبک قدیم، هر از گاهی می پرسید که حالا کجا هستیم و من برایش توضیح می دادم؛

آفتاب به نوک بلندترین کوه روستا رسیده بود که گفتم:"الان پایین روستا هستیم."

 سر راه قبرستان، زنگ خانه ی مرضیه را هم زدیم که دایی اش گفت رفته اند تهران.

رفتیم سر خاک زن عمو فرخ و بعد پدربزرگم. چند نفر داشتند با بیل، گل ها و گیاهان تیغ دارِ دور و بر قبرها را می کندند.

گفتم:"امامزاده هم برویم."

گفت:"برویم، سیروس."

یکی دو سالی هست که قدری آلزایمر گرفته و من را به نام برادر بزرگم صدا می زند و البته هرکسی را به نام دیگری.

امامزاده ی روستا در همان امتداد قبرستان،  در انتهای جاده ی خاکی  یی در دامنه ی کوه جای گرفته است.

 از آن جا که در کودکی دستش را می گرفتم و این جا و آن جا می بردمش، به سادگی می توانم راهنمایی اش کنم تا به درختی نخورد یا پایش را جایی که باید، زمین بگذارد.

 زیارت که کرد، آوردمش پای چشمه ی امامزاده، که پایین تر است و از آب آن خورد. چشمه ای که در کودکی یک بار در حوضش افتاده بودم!

 وقت گذر از روستا، گله های گوسفند را که در دسته های کوچک و بزرگ از صحرا برمی گشتند ردکردیم و از کنار سگ هایی که در جاده ی اصلی لم داده بودند گذشتیم.

 عمو خوشحال بود.

حس خوبی داشتم؛ مثل روزی که با خودم آوردمش تهران و بردمش آن جاهایی که ازشان خاطره داشت و حالش را بهتر می کرد؛ مدتی پس از مرگ زن عمو شهربانو بود. در خیابان بالایی بازار تهران، سوار کالسکه اش کردم. بردمش پارک شهر گرداندمش و در سفره خانه سنگلج-که الان تعطیل شده است- با هم ناهار خوردیم و قلیان کشیدیم...

 وقتی در تاریکیِ سر شب برمی گشتیم، بوی علف وشاخه های زرد گندم و جو، دماغم را پر کرده بود.

عمو انگار به تاریکی جاده چشم دوخته بود.


پ.ن:

ئیواره: غروب

خیابان عاشقی


 در مهرماه نود و سه، تصمیمی را که از مدت ها پیش در ذهنم بود عملی کردم؛ طی کردن خیابان ولیعصر، از ابتدا تا انتها؛ یک صبح تا عصر طول کشید. برای من که پیاده روی را دوست دارم، تجربه ای شگرف بود!

 حاصلش البته داستانی شد به نام "خیابان عاشقی" که اگرچه هنوز ویرایش نهایی اش باقی مانده است،  اما دوستش دارم.

 بخش هایی از داستان را در ادامه می خوانید:


 ´ "یک هفته است که ندیده امت؛ یک هفته ای که به من یک سال گذشت. دلم برای صدایت تنگ شده. الآن که دارم این ها را می نویسم، بلیط پروازم دم دستم است، پس فردا صبح. فرانکفورت.

  لابد می گویی از شرّم خلاص شدی، بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی. نه، باور کن نه. من می خواستم به تو برسم، اما نرسیدم. شاید حالا بتوانم به چیزهای دیگر برسم، اما به تو نه. آن قدر ازم دوری که می دانم هیچ گاه دوباره دستانت را در دستانم لمس نخواهم کرد. یادت می آید که گفتی:

  - عشق تابع زمان و مکان نیست، اما زاده ی زمان و مکان است.

  و گفتی:

  - عشق همچون درختی ست که خاک می خواهد تا بارور شود.

  خاک. چه قدر روی این واژه تعصب داشتی.

  می خواهم این خاک را ترک کنم، خاک دوست داشتنی تو را، اما بی تو. و تو را در آن، جا بگذارم. تو همان جایی می مانی که دوستش داری و من به جایی می روم که فکر می کنم دوستش داشته باشم. می بینی آن همه حرف زدن ها آخرش چه شد و به کجا رسید؟

  وقتی کوله پشتی ات را پُر کرده بودی از کتاب و راه می رفتی، به قدم هایت خیره می شدم یا به چشمانت، یا فقط گوش می دادم و صدایت را ضبط می کردم؟ تو همیشه از پیش می رفتی و من از پَس. تو از خاک می گفتی و از باد و درخت، و من از رفتن، از پرواز. می گفتی:

  - پرنده بی آشیان نمی شود.

 من اما خواستم که چون فاخته ای باشم، بی آشیان. من آشیانم را در جای دیگری خواهم ساخت، در خاک دیگری. رها خواهم شد. رها؟ می بینی، هنوز تردیدها رهایم نکرده اند. 

  حالا و پس از یک هفته از دوری ات، می خواهم دست به کاری بزنم که همیشه حرفش بود، یک پیاده رویِ طولانی. از همان ها که همیشه با هم می رفتیم. اما طولانی تر از هر بار و همیشه. می خواهم طولانی ترین خیابان این خاک را پیاده بروم. بی تو، اما با یاد تو. نمی دانم چه قدر طول بکشد. یک نیم روز یا یک روز کامل، اما پیش از رفتن، این کار را خواهم کرد. همین فردا صبح.

  یادت می آید که چه قدر این خیابان را دوست داشتی، چه قدر به تناوب طول و عرضش را با هم طی کرده بودیم. این بار اما می خواهم تمامش را طی کنم، از میدان راه آهن تا میدان تجریش. شاید کشف کنم آن راز چسبندگی ات به این خاک را. شاید حس کنم. شاید قدری از تردیدهایم را پاسخ دهم."

  به اینجا که می رسم، دست از نوشتن می کشم و دفترچه یادداشت را می بندم. آن را در کوله پشتی ام می گذارم...´


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8330403592/190274221

%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF_

%D9%81%D8%B1%D8%B2%DB%8C%D9%86_%D8%B4%D8%A7%D9

%86%D8%B2%D9%84%DB%8C%D8%B2%D9%87_1_.mp3.html

ترانه ی "شانزه لیزه" با صدای فرزاد فرزین

وقت خواب درخت ها...


دنیا ...

جای خوبی برای شاعر شدن نیست

این بار که برگردم

درخت می شوم.


"ناهید عرجونی"


 در آن چند روزی که شهرستان بودیم، یک دم غروبی با سجاد رفتیم سرِ زمین های کشاورزی شان. موتورسواری وقتی که از جاده های روستایی می گذری خیلی کیف دارد؛ باد لای موهایت می پیچد. بوی علف و گل های وحشی دماغت را پر می کند و صدای سیرسیرک ها یکسره به گوشَت می رسد.

 یک قطعه زمین در دامنه ی تپه ای در نزدیکی روستایشان دارند که چشمه ای هم دارد و آن جا نهال کاشته اند؛ گردکان، سیب، گیلاس، زردآلو و... لا به لای درخت ها را در قطعات کوچک، سبزی کاشته بودند و بادمجان و هندوانه و طالبی و بامیه و لوبیا و ...!

 پدرش هم آن جا مشغول آبیاری بود. با او پای یک یکِ درخت ها رفتیم و برایم از آن ها گفت. می دانست که با لذت به حرف هایش گوش می دهم و با حوصله درباره ی آن ها برایم توضیح می داد. کلی چیز یاد گرفتم؛ مثلا از خواب درخت ها گفت که در اسفندماه باید نهالشان را کاشت، که خوابند و وقتی که بیدار می شوند، متوجه تغییر جایشان نشده باشند. در خاک تازه قد بکشند.

 وقتی پای نهال قبراقِ گردکانی برایم توضیح می داد، با آن برگ های بادامی شکلِ سبز روشن، آن قدر زیبا  بود که دلم می خواست در آغوشش بگیرم! گوشم را نزدیک پوست و برگش گرفتم، انگار که بخواهم صدای نفس کشیدنش را بشنوم. برگ های تازه اش را نوازش کردم و بو کشیدم. چه قدر بوی برگ ها خوب بود!

 به تنه ی درخت سیب دست کشیدم و برگ های درخت گلابی را نوازش کردم.

 از دیدن این موجودات زنده ی قشنگ حالم عوض شده بود.

 لای درخت ها می چرخیدیم و او برایم از آن ها می گفت که مثلا فلان نهال را از کرمانشاه آورده اند و آن یکی را از شهریار. هرکدام از درخت ها داستان خودشان را داشتند.

 می گفت که هر روز پس از کار اداری اش، می آید این  جا و تا عصر به آن می رسد. به اش گفتم که مرا یاد پدربزرگم می اندازد. تصویر دیگری از او دیدم در آن روز.

 سجاد یک کیسه ی پلاستیکی به ام داد که سبزی بچینم و در آن بریزم. تربچه های تازه عمل آمده و تره و نعنای تازه چیدم و این را هم از پدرش یاد گرفتم که سبزی ها را نباید از ریشه کند، تا دوباره سبز شوند و بارها و بارها بتوان چیدشان!

 با موتور از آن جا به روستایشان رفتیم و پای چشمه، آبی به سر و صورتمان زدیم. بعد هم تا زمینی که گشنیز کاشته بودند رفتیم؛ گل های سپیدش در حال ریختن بودند و بوی گشنیز تازه می آمد.

 از زمین دیگری، دسته ای نخود تازه چیدیم و برگشتیم. آخرین رگه های نور آفتاب داشتند پشت کوه ها گم می شدند که دوباره باد لای موهایم پیچید...

آقای حسینی!


دیروز پیش از ظهر تا شب، درگیر اثاث کشی رامین بودیم. 

به هیراد که توضیح دادم کجا می رویم، گفت:"بابا من پول هام رو جمع می کنم و به عمو رامین کمک می کنم. باز هم سکه داری به ام بدی؟!"

گفتم:"بله، به ت می دم."

گفت:"می خوام پول هام که زیاد شد، برای عمو رامین ماشین و تانک بخرم!"

 دو تا کارگر گرفته بود و یک نیسان. نیسانی همسایه ی پدرش بود؛ خوشرو بود و با لهجه ی خاصی، داداش هوشنگ را آقای حسینی خطاب می کرد و همین، اسباب خنده مان شده بود. (داداش هوشنگ، از پسرعمو هاست!)

 به یاد قدیم، اثاث را که بار زدند، پشت نیسان ایستادم!

یوسف و رحمان هم بودند.

سر به سر داداش هوشنگ می گذاشتیم و به بهانه های مختلف آقای حسینی صداش می کردیم!

 خانه ای که رامین اجاره کرده است، دلباز و پر نور است. همین که داخل راهرو شدیم، هیراد اشاره کرد به گلدان های کوچک روی تاقچه ای باریک که :"بابا، کاکتوس ها رو!"

 توی کوچه، صدای بلند دختری می آمد که با ترانه ها همخوانی می کرد، از مسعود صادقلو تا اَدل!

 سه تا از شاگردهای قدیمم را هم دیدم؛ اولی را در فرش فروشی یی که با رامین رفته بودیم برایشان موکت بخریم، و دوتای دیگر هم آمده بودند برای رامین کابینت نصب کنند. و هر سه در دبیرستان باقرالعلوم شاگردم بودند. کلی احوال پرسی و احترام و ... این دوتای آخری از بچه درس نخوان های باحال بودند!


پ.ن:

٭ عنوان به پیشنهاد رحمان بود!

٭ بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8329907634/BachehayeMadreseyeVaalt.mp3.html

موسیقی تیتراژ "بچه های مدرسه ی والت" که از کارتون های محبوب من بود!

ای ماه...


آهوان ، ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها

جویباری یافتید آوازخوان

رو به استغنای دریاها روان

جاری از ابریشم جریان خویش

خفته بر گردونه ی طغیان خویش

یال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه ها را می گشود

عطر بکر بوته ها را می ربود

بر فرازش ، در نگاه هر حباب

انعکاس بی دریغ آفتاب

خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگ در مرداب را یاد آورید.


"فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8329786568/jhwe7dzy_96.mp3.html

ترانه ی "ئه ی مانگ" (ای ماه)، با صدای فرمیسک.

 این ترانه براساس بندهایی از شعری به همین نام از فائق بیکس، از شعرای نامدار کُرد و پدر شیرکو بیکس ساخته شده است. ترجمه ی زیر از کتاب "ترانه های سرزمین بلوط" است که فریاد شیری آن را به انجام رسانده است. آقای شیری را دو بار در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران دیده ام. خودش به کُردی و فارسی شعر می گوید و عاشقانه های شعر کُردی را با ترجمه های درخور در چند جلد چاپ کرده است که دو جلد از آن ها را دارم و پیش تر هم از آن ها در وبلاگ آورده ام.


ترجمه ی ترانه:

ای ماه! من و تو همدردیم

هر دو گرفتار یک آه سردیم 

 سوگندت می دهم به عشق و زیبایی

 وبه نسیم صبحدم

سرگذشتت را برایم بگو

 تا کمی دردم را تسکین دهی

دلشکسته و بیزار و بی قرار و غمگینم

 گرفتار دام آن یار شیرینم

سوگندت می دهم به عشق و زیبایی

 وبه نسیم صبحدم

سرگذشتت را برایم بگو

 تا کمی دردم را تسکین دهی

مثل یک رویای خوش...




جای من خالی است 

جای من در عشق 

جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار

جای من در شوق تابستانی آن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت 

جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت 

جای من خالی است 


من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟

من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟


"محمدرضا عبدالملکیان"


پ.ن.ها:

 ٭بشنوید: ترانه ی "مستِ چشات"، از ابی.

http://s8.picofile.com/file/8329576042/73998420_out.mp3.html

این ترانه مرا می برَد به دوره ای که در خانه ی داداش سیروس، به همراه قدرت و ابوذر دور هم جمع می شدیم. تابستان بود. گپ می زدیم و همزمان نوار "ستاره های سربی" ابی را گوش می کردیم. ابوذر تهران کار می کرد و بیشتر شب ها را می آمد خانه  ی ما. قدرت تازه رفته بود ارتش. مدتی  بعد عاشق دختر همسایه ی داداش سیروس شد و سرانجام هم به او رسید.

یادش بخیر!

٭ عنوان از متن ترانه.

٭ نقاشی با عنوان "مسافری روی دریای مه آلود"، کاسپار داوید فردریش، ۱۸۱۸.

٭ به اطلاع دوستانی که در طرح "هر دو هفته یک کتاب" شرکت کرده اند می رسانم که پی دی اف کتاب های تیرماه در وبلاگ مربوطه آمده است؛ در صورتی که به هر دلیلی به اصل کتاب ها دسترسی ندارید، می توانید از این فایل ها استفاده کنید.


مدرسه ای که می رفتم...


شهرستان که بودیم، فرصتی پیش آمد تا مدرسه ی قدیمم را ببینم. جایی که اواخر دهه ی شصت، درس خواندن را از آن جا شروع کردم.

 آن روزها نامش مدرسه ی شهید عراقی بود و الان دبیرستان دخترانه شده است. نمایشگاه کتاب، بهترین بهانه برای تجدید خاطراتم با آن بود.

 ساختمان های قدیم مدرسه که چند بخش جدا از هم بودند، بدون تغییر خاصی، برقرار بودند. تغییر اصلی در حیاط مدرسه اتفاق افتاده بود که یک سالن ورزشی در آن ساخته بودند. اثری از دو تا ورودی پناهگاه های دوره ی جنگ نبود که ما پشت نرده های فلزی اش جمع می شدیم و به تاریکی داخلش نگاه می کردیم.



ورودی ساختمانی که کلاس اول را در آن خواندم؛ کلاس توحید هفت بودیم و معلممان آقای جدیدی که بی شباهت به اکبرعبدی نبود، فقط قدبلندتر و تنومندتر بود!



 کلاس سوم را در این ساختمان خواندم؛ معلممان آقای کولیوند، همیشه یک کلاه خاکی رنگ به سر داشت، شبیه به آن هایی که آن موقع ماموران ژاندارمری بر سر داشتند. ریشو بود و صدای رسایی داشت. گاهی که تنبیهی پیش می آمد، از سیم باریک و کوتاهی استفاده می کرد.



این دروازه ی پشتی مدرسه است که الان ورودی همان سالن ورزشی ست. آن موقع ها، این دروازه را می بستند. دستفروش ها می آمدند پشت این دروازه و از زیر در، ساندویچ تخم مرغ می فروختند؛ پنج تومان می دادی و ساندویچ را از زیر در می گرفتی! من یکی دو بار بیشتر ساندویچ نخریدم؛ پول توجیبی ام معمولا دو تومان بود.

 در تابستانِ بین کلاس سوم و چهارم، با یکی از همین ساندویچ فروش ها در کوره ی آجرپزی همکار شدیم! با پسرش که هم سن و سال من بود رفته بودیم پای موتور آب، بازی کنیم که خودش توی حوض افتاد و گناهش گردن من، که تو هولش داده ای!


کتاب های نمایشگاه تخفیف پنجاه تا هفتاد درصدی داشتند. هیراد چند کتاب و یک فیلم خرید و من هم تعدادی فیلم قدیمی خریدم. هر فیلم پانصد تومان!


نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید...


 دیروز رفتیم روستای پدری، سر خاک زن عمو فرخ. بیشترِ نزدیکان هم بودند.

زن ها بر قبر مویه می کردند و مردها کنار ایستاده بودند. عمو، عصای چوبی اش را زیر چانه اش زده بود و نبش قبری نشسته بود. هنوز ریشش را نزده بود که بیشترش سپید شده.

هیراد با کوثر، فارغ از حال و هوای جمعیت، به حال خودشان بودند. لابه لای قبرها که در چمن ها و درخت ها جا گرفته بودند، سرگرم چیدن گل و سبزه بودند.

سر خاک پدربزرگ ها هم رفتم؛ اولی که پدرِ پدرم باشد، دو سال پیش از تولدم از دنیا رفته است که می گویند مردی بزرگ منش و با کفایت بوده است. دومی را اما درست چند روز پیش از مرگش دیدم؛ عید بود و در بستر بیماری افتاده بود. با عمو مامه رفتیم دیدنش. نا نداشت.

دوستش داشتم؛ طبیعت دوست بود. به باغ انگورش می رسید و سال های پایانی عمرش را بیشتر در کپرش می گذراند. حداقل دوازده نوع انگور در باغش می رویید. باسواد بود. یک بار عید که با ابراهیم و مسعود رفته بودیم خانه اش، پای کرسی نشسته بودیم و او برایمان قرآن خواند؛ به خاطر صوتش از خنده روده بر شده بودیم، اما مجبور بودیم خودمان را نگه داریم و همین، خنده مان را تشدید می کرد!

 وقتی مُرد، دایی ها بی خبر از خواهرهایشان، باغ و خانه اش را تقسیم کردند؛ هرچند مادرم هیچ سهمی نمی خواست. یکی دو سال بعد، دایی بزرگتر باغی را که پدربزرگ آن همه بالایش زحمت کشیده بود، فروخت. دایی کوچکتر هم که حالا در خانه ی بازسازی شده ی پدربزرگ می نشیند، کتاب های قدیمی اش و از جمله یک جلد شاهنامه ی کُردی اش را فروخت...

 با خاله افسر و مهوش رفتیم سر خاک پدربزرگ؛ قبرستان بزرگ و پوشیده از سبزه و گل و درخت است. خاله، هر پنجشنبه تقریبا تمام قبرستان را می گردد و فاتحه می خواند. سر خاک پسرش جعفر هم رفتیم. فقط در خاطرم نبود که قبر یوسف را هم ببینم؛ دوست دوران کودکی ام...

 خاله افسر اصرار داشت که بعد از مراسم، برویم باغش که پایین روستاست. از خانه ی مرضیه که بیرون آمدیم، رفتیم سراغ خاله افسر و سوارش کردیم و رفتیم سمت باغش. از کنار "چشمه دامان" هم گذشتیم؛ باورم نمی شد که این چشمه ی خالی، همان چشمه ی پر سر و صدایی باشد که زن ها در کنارش رخت می شستند و با هم گفت و گو می کردند. خبری از آن ذوق و شوق و خنده ها نبود و سکوهای سیمانی، جای تخته سنگ های حاشیه ی چشمه را گرفته بودند و لوله های انتقال آب، نفس چشمه را گرفته بودند.

 ماشین ها را در حاشیه ی راه پارک کردیم و ادامه ی راه را که کوچه باغ بود، پیاده رفتیم.



 چند وقت بود که به باغ خاله افسر نیامده بودم؟...قطعا بیش از بیست سال!

 خاله افسر، دست تنهاست و رسیدگی به این باغ انگور هم کار ساده ای نیست. یکی از درخت هایش خشک شده بود. اما برگ موهای تازه که هنوز غوره هم نداده بودند، وقتی نور خورشید به شان می تابید و نسیم آرامی تکانشان می داد، زیبایی و طراوتشان را به رخ می کشیدند. با خاله رفتیم پای درخت زردآلو. زردآلوها تقریبا کال بودند، اما خاله اصرار داشت برایمان بچیند. دلش نمی خواست مهمان ها دست خالی بروند.

 پای درخت، گفتم:"خاله صبر کن برم بالا." که خاله افسر گفت:"تو بری بالا؟" و به سرعت کفش ها را کند و پا زد و از درخت بالا رفت!

باورم نمی شد خاله بتواند به آن سرعت و چالاکی درخت را بالا برود؛ بچه ها آمدند تماشا!

خاله از این شاخه به آن شاخه می رفت، می چید و پایین می انداخت و من جمع می کردم! چه قدر خوشحال بود که به باغش رفته ایم.


پ.ن. ها:

٭عید فطر بر دوستان مبارک! حالی اگر افتاد، یاد این حقیر هم باشید.

٭ عنوان از "مهدی سهیلی"

زنگ آخر زنگ غیبت، وقت خوب سینما بود...


تاریکی سینما

جان می دهد

برای گرفتن دستانت

اینجا...

هیچ صحنه ای را

کات نمی دهند.


"محمد ابراهیم گرجی"



 سینما عصر جدید، با نام سابقِ تخت جمشید، از قدیمی ترین سینماهای تهران (۱۳۲۱) و البته از معروف ترین آن هاست. این سینما معروفیتش را به خاطر نمایش فیلم های خاص و اصطلاحا هنری به دست آورده است و از قدیم پاتوق مخاطبان جدی سینما بوده و هست.

 از خاطره انگیزترین فیلم هایی که من در این سینما دیده ام، خواب تلخ (محسن امیر یوسفی؛ ۱۳۸۲) است که آن را در جشنواره ی فیلم فجر دیدم و پس از آن، فیلم توقیف شد و سرانجام در سال ۱۳۹۴ اکران شد. فیلم دیگر، مستندی به نام گفت و گو با سایه (خسرو سینایی؛ ۱۳۸۴) بود که به زندگی صادق هدایت می پردازد. این یکی را هم در جشنواره دیدم. مستندی فوق العاده که به بسیاری از پرسش های ذهنم درباره ی هدایت پاسخ داد.

 همچنین، اکران مجدد مادیان (علی ژکان) و تماشای دوباره ی بازی سوسن تسلیمی بر پرده ی سینما را در عصر جدید تجربه کردم و چه تجربه ی شیرینی بود.

 عصر جدید، با طراحی داخلی جالبش که نتیجه ی بازسازی آن در سال های نخست انقلاب است، و امکانات خوبِ پخش فیلمش، از سینماهای ممتاز تهران است؛ نمای داخلی اش، از دیوارها تا نیمکت ها، تماما از سنگ ساخته شده و پستی و بلندی ها و پله ها، لابی جذابی برای آن ساخته است.


پ.ن:

عنوان از "شهیار قنبری"