فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

گم شده در زمان...


  باران می بارد؛ آرام و دلپذیر...

 امشب زنگ زدم به عمو مامه. به همراه عمو حسن، چند روزی ست که آمده اند تهران. عمو مامه نابیناست  و در طبقه ی پایین خانه ی عمو حسن زندگی می کند.

 آخرین باری که او را به یاد می آورم که هنوز می دید، چند سال بیشتر نداشتم. تصاویر گنگی از او در خاطرم مانده است که روی چشم هایش را بسته بود؛ چیزی مانند شیلد. توی ایوان ایستاده بودم و می گفتم باید آن ها را از روی چشم هایت برداری تا بگذارم وارد خانه بشوی. بقیه هم بودند، از مادر و خواهرها و زن عمو شهربانو همسر عمومامه. به گمانم پدرم هم آن جا بود. مصرانه می گفتم باید چشم هایت را باز کنی....

 و عمو مدتی بعد نابینا شد. هرکسی دلیلی می آورد؛ ژنتیک، کارهای سخت بدنی، ضربه ای که در یک زد و خورد به چشمش خورده بود، آمپولی که یک دانشجوی ناشی در بیمارستان فارابی پای چشمش زده بود، دوا و درمان هایی که برای بچه دار شدن کردند، ... هرچه بود، هیچ درمانی کارگر نشد و دنیای عمو مامه برای همیشه در تاریکی فرو رفت....

 پس از آن، زن عموشهربانو جوانی و زیبایی خودش را به پای او گذاشت و شد همه فن حریفِ خانه. من، خیلی پیشتر جای بچه ی نداشته شان را پر کرده بودم. زن عمو خیلی به اش می رسید. ناخن هایش را می گرفت. سر ساعت ناهار و شامش را می داد. دستپخت خوبی هم داشت.

 پس از مرگ زن عموشهربانو در اثر سرطان، عمومامه تنها تر از همیشه شد و حالا هیچ نشانی از آن هوش و حواس گذشته برایش نمانده است. گوشه ای می نشیند و کز می کند، بی آن که کلامی حرف بزند. آلزایمرش رو به پیشرفت است و اسامی را جا به جا می گوید و زمان را گم کرده است.

 هفته ی پیش، یک شب خانه مان ماند. درست و حسابی نخوابید. پیش از طلوع آفتاب، بردمش حمام. خیلی لاغر شده است؛ قدّش خمیده شده است و اثری از آن بدن ورزیده اش نمانده است. آن قدِ بلند و آن قامت کشیده ای که در آن عکس قدیمی اش در کنار حوض پارک شهر، در پیراهن و کت و شلواری زیبا خودنمایی می کند. با آن موهای بلندِ مشکی یی که مرتب شانه شده و عجیب به سبیل هایش می آید...

 این روزها انگار عمو مامه به مرگی تدریجی تن داده است...

نظرات 5 + ارسال نظر
میله بدون پرچم دوشنبه 8 بهمن 1397 ساعت 11:32

به وقت تنهایی... تن دادن به مرگ تدریجی...
کاش نماهای بیشتری از جوانی آنها داشتیم.

موافقم، اما راستش اون قدر جزئیات این نماها زیاد و متنوعه که نمی شد در پست کوتاهی آوردش.

خیلی ممنونم از حضورتون.

رحمان جمعه 5 بهمن 1397 ساعت 16:45

سلام وعرض ادب خدمت استاد؛
باخوندن متن عمو مامه غمگین شدم مخصوصا اونجایی ک گفتی به مرگ تدریجی تن داده؛ واقعا سخته...اما متن هیراد فقط اونجاش که میگه گلناز فقط دوست منه و دریخچالو بازمیکنه ومیگه الم ترکیف فعل ربک باصحاب الفیل....

سلام رحمان جان؛
زنده باشی و سلامت.
در حال انجام کاری هستم که می دونم از شنیدنش لذت می بری...، درباره ی عمو مامه ست.
هیراد خیلی دوستت داره و دورادور سلام می رسونه:)
سفرت به سلامت.
خیلی ممنونم که خوندی.

ارغوان جمعه 28 دی 1397 ساعت 01:39

ما چشمهایمان اگرچه نزدیک بین،اما نابینا نیست.با این وجود دچار انزوا و لکنت و درماندگی شده ایم.
چه انتظار از کسی دارید که خدا اجاق دل و زندگی اش را کور کرد و همسر زیبا و پرستار دلسوزش را از دست داده و تنهاتر از همیشه شده؟
برخی روایت ها شکل قصه اند. قصه ی پرغصه که میگویند. دیدی که ؟!
راستی!
مامه یعنی چه

به سر بردن در تاریکیِ محض، به تنهایی سخت و غم انگیزه، وای به حال شرایط دیگه. آدم های امروز برآیند مولفه های مختلفی در پیرامونشان، در گذشته و حال هستند.
عمو مامه حال و روز خوبی نداره این روزها...

مامه به معنای محمد هست.

خیلی ممنونم از حضورتون.

بهامین پنج‌شنبه 27 دی 1397 ساعت 12:40 http://notbookman.blogsky.com

چقدر سخته دیدن حال ناخوش و شکسته شدن افرادی که در کودکی مثال پهلوان بودن درنگاهمون.

روح زن عمو شهربانو شاد

بله، همین طوره. واقعیت تلخیه که باید پذیرفتش. عمومامه حتی با وجود نابینایی، سخت کار می کرد... اما بعد از مرگ زن عمو، به سرعت دچار تحلیل شد.

خیلی ممنونم؛ روح رفتگان شما هم شاد.
سپاس از حضورتون.

معصوم پنج‌شنبه 27 دی 1397 ساعت 10:34 http://www.hanker.blogsky.com

مامه!نشنیده بودم تا حالا.
بعد از مرگ مادربزرگم به سرعت بابابزرگ که در سلامت کامل بود افت کرد، کمتر از دو ماه یک چشمش نابینا شد ، زمین خورد و لگنش شکست و آلزایمر گرفت.
علاقه و وابستگی زیاد هم دردسر سازه (اینو رو حساب خودخواهی نذارید)

مامه مخففِ محمد هست.
خدا رحمت کنه مادربزرگتون رو؛ بله، موافقم. به نظرم عمو مامه هم خیلی وابسته شده بود بود به زن عمو و همین بعدا خیلی اذیتش کرد.
اتفاقا عمو مامه هم زمین خورد و لگنش شکست!

خیلی ممنونم از حضورتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد