فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

خیابان عاشقی


 در مهرماه نود و سه، تصمیمی را که از مدت ها پیش در ذهنم بود عملی کردم؛ طی کردن خیابان ولیعصر، از ابتدا تا انتها؛ یک صبح تا عصر طول کشید. برای من که پیاده روی را دوست دارم، تجربه ای شگرف بود!

 حاصلش البته داستانی شد به نام "خیابان عاشقی" که اگرچه هنوز ویرایش نهایی اش باقی مانده است،  اما دوستش دارم.

 بخش هایی از داستان را در ادامه می خوانید:


 ´ "یک هفته است که ندیده امت؛ یک هفته ای که به من یک سال گذشت. دلم برای صدایت تنگ شده. الآن که دارم این ها را می نویسم، بلیط پروازم دم دستم است، پس فردا صبح. فرانکفورت.

  لابد می گویی از شرّم خلاص شدی، بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی. نه، باور کن نه. من می خواستم به تو برسم، اما نرسیدم. شاید حالا بتوانم به چیزهای دیگر برسم، اما به تو نه. آن قدر ازم دوری که می دانم هیچ گاه دوباره دستانت را در دستانم لمس نخواهم کرد. یادت می آید که گفتی:

  - عشق تابع زمان و مکان نیست، اما زاده ی زمان و مکان است.

  و گفتی:

  - عشق همچون درختی ست که خاک می خواهد تا بارور شود.

  خاک. چه قدر روی این واژه تعصب داشتی.

  می خواهم این خاک را ترک کنم، خاک دوست داشتنی تو را، اما بی تو. و تو را در آن، جا بگذارم. تو همان جایی می مانی که دوستش داری و من به جایی می روم که فکر می کنم دوستش داشته باشم. می بینی آن همه حرف زدن ها آخرش چه شد و به کجا رسید؟

  وقتی کوله پشتی ات را پُر کرده بودی از کتاب و راه می رفتی، به قدم هایت خیره می شدم یا به چشمانت، یا فقط گوش می دادم و صدایت را ضبط می کردم؟ تو همیشه از پیش می رفتی و من از پَس. تو از خاک می گفتی و از باد و درخت، و من از رفتن، از پرواز. می گفتی:

  - پرنده بی آشیان نمی شود.

 من اما خواستم که چون فاخته ای باشم، بی آشیان. من آشیانم را در جای دیگری خواهم ساخت، در خاک دیگری. رها خواهم شد. رها؟ می بینی، هنوز تردیدها رهایم نکرده اند. 

  حالا و پس از یک هفته از دوری ات، می خواهم دست به کاری بزنم که همیشه حرفش بود، یک پیاده رویِ طولانی. از همان ها که همیشه با هم می رفتیم. اما طولانی تر از هر بار و همیشه. می خواهم طولانی ترین خیابان این خاک را پیاده بروم. بی تو، اما با یاد تو. نمی دانم چه قدر طول بکشد. یک نیم روز یا یک روز کامل، اما پیش از رفتن، این کار را خواهم کرد. همین فردا صبح.

  یادت می آید که چه قدر این خیابان را دوست داشتی، چه قدر به تناوب طول و عرضش را با هم طی کرده بودیم. این بار اما می خواهم تمامش را طی کنم، از میدان راه آهن تا میدان تجریش. شاید کشف کنم آن راز چسبندگی ات به این خاک را. شاید حس کنم. شاید قدری از تردیدهایم را پاسخ دهم."

  به اینجا که می رسم، دست از نوشتن می کشم و دفترچه یادداشت را می بندم. آن را در کوله پشتی ام می گذارم...´


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8330403592/190274221

%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF_

%D9%81%D8%B1%D8%B2%DB%8C%D9%86_%D8%B4%D8%A7%D9

%86%D8%B2%D9%84%DB%8C%D8%B2%D9%87_1_.mp3.html

ترانه ی "شانزه لیزه" با صدای فرزاد فرزین

نظرات 7 + ارسال نظر
سین دال چهارشنبه 13 تیر 1397 ساعت 14:47 http://darbareieneveshtan.mihanblog.com

ایده اش که خیلی جالب به نظر میاد
مطمین نیستم ولی حدس میزنم ماجرا کلا در طول این خیابون اتفاق میفته
کلی اتفاق در طول خیابون و کلی ماجرا
ماجرا یا تصورات و توهم فرقی نمیکنه

خیلی ممنونم.
حدستون درسته!
امیدوارم روزی کامل شده اش رو همین جا پست کنم.
سپاس که وقت گذاشتین و خوندین.

Baran دوشنبه 11 تیر 1397 ساعت 09:47 http://haftaflakblue.blogsky.com/

زور زور سپاس ؛
من هم با روشن بانو و بهامین بانو ؛ موافقم

شیمی زور سپاس که وقت گذاشتین و خط خطی هام رو خوندین.
ممنون از نگاه پرمهرتون.

آیدا یکشنبه 10 تیر 1397 ساعت 11:43

دوست داشتم این قسمت از داستان رو. جوریه که خواننده رو کنجکاو میکنه تا بقیه ش رو بخونه...

خب، خدا رو شکر.
خیلی ممنونم که خوندین و نظرتون رو نوشتین.
به مهر خوندین البته!

آیدا یکشنبه 10 تیر 1397 ساعت 10:33

بقیه ش؟

داستان رو همون موقع به طور کامل نوشتم. چندبار هم ویرایشش کردم، اما هنوز اون چیزی که می خوام نشده.
خیلی ممنونم که خوندین.
خوشحال می شم اگه انتقادی نسبت بهش هست، بفرمایید.

ابانا شنبه 9 تیر 1397 ساعت 07:59

این قسمت داستان ک جداب بود. ادم رو ب ادامه ی خوندن تشویق میکنه..

به مهر می بینید.
خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید.
خوشحالم که دوست داشتید. امیدوارم روزی نسخه ی نهایی ش رو در مجموعه داستانم بخونید.

بهامین شنبه 9 تیر 1397 ساعت 01:44

خیلی مواقع با کلمات نمیشه توصیف کرد قشنگ بودن واژه واژه ها را...
فقط میگم عالی بود واژه واژه و متن

درسته؛ گاهی حتی یک واژه هم تعیین کننده می شه. رسوندن اون حس و حال ساده نیست.
لطف دارید. سپاسگزارم!
خیلی ممنونم که خط خطی هام رو می خونید.

روشن جمعه 8 تیر 1397 ساعت 17:36 http://roshann.blogsky.com

چقدر این داستان ملموس و دلنشین بود:)
روزهاتون خنک و تابستونی:)

لطف دارید؛ برگ سبزی بیش نیست!
امیدوارم خالی از حس نبوده باشه. خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.
روزهای شما هم پر از لحظه های خوب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد