فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

آقای حسینی!


دیروز پیش از ظهر تا شب، درگیر اثاث کشی رامین بودیم. 

به هیراد که توضیح دادم کجا می رویم، گفت:"بابا من پول هام رو جمع می کنم و به عمو رامین کمک می کنم. باز هم سکه داری به ام بدی؟!"

گفتم:"بله، به ت می دم."

گفت:"می خوام پول هام که زیاد شد، برای عمو رامین ماشین و تانک بخرم!"

 دو تا کارگر گرفته بود و یک نیسان. نیسانی همسایه ی پدرش بود؛ خوشرو بود و با لهجه ی خاصی، داداش هوشنگ را آقای حسینی خطاب می کرد و همین، اسباب خنده مان شده بود. (داداش هوشنگ، از پسرعمو هاست!)

 به یاد قدیم، اثاث را که بار زدند، پشت نیسان ایستادم!

یوسف و رحمان هم بودند.

سر به سر داداش هوشنگ می گذاشتیم و به بهانه های مختلف آقای حسینی صداش می کردیم!

 خانه ای که رامین اجاره کرده است، دلباز و پر نور است. همین که داخل راهرو شدیم، هیراد اشاره کرد به گلدان های کوچک روی تاقچه ای باریک که :"بابا، کاکتوس ها رو!"

 توی کوچه، صدای بلند دختری می آمد که با ترانه ها همخوانی می کرد، از مسعود صادقلو تا اَدل!

 سه تا از شاگردهای قدیمم را هم دیدم؛ اولی را در فرش فروشی یی که با رامین رفته بودیم برایشان موکت بخریم، و دوتای دیگر هم آمده بودند برای رامین کابینت نصب کنند. و هر سه در دبیرستان باقرالعلوم شاگردم بودند. کلی احوال پرسی و احترام و ... این دوتای آخری از بچه درس نخوان های باحال بودند!


پ.ن:

٭ عنوان به پیشنهاد رحمان بود!

٭ بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8329907634/BachehayeMadreseyeVaalt.mp3.html

موسیقی تیتراژ "بچه های مدرسه ی والت" که از کارتون های محبوب من بود!

نظرات 6 + ارسال نظر
رحمان سه‌شنبه 12 تیر 1397 ساعت 12:25

دمت گرم دایی واستاد خوش ذوق وهنرمند،مثل همیشه زیباوخواندنی

قربانت رحمان جان؛ لطف داری.
چه روز خوبی بود. هرچند تو و یوسف حال ندار بودین!
اما در کنار هم خوش گذشت.
ممنون که وقت گذاشتی و خوندی.

یوسف دوشنبه 11 تیر 1397 ساعت 11:50

سلام......
چقدر توصیفات قشنگی ؛
چقدر هنرمندانه نوشتی عموجاان؛

سلام یوسف جان؛
قربانت. لطف داری.
قشنگی ش به دورِ هم بودنمون بود. خوش گذشت.
خیلی ممنونم که وقت گذاشتی و خوندی.
به مهر می بینی.

رامین سه‌شنبه 5 تیر 1397 ساعت 22:20

خیلی ممنون از محبت و مهربانیت...
چقدر خوب نوشتی...

خواهش می کنم رامین جان؛
هرچه بوده از محبت متقابل بوده!
به مهر می بینی.
خیلی ممنونم که خوندی.

روشن یکشنبه 3 تیر 1397 ساعت 21:10 http://roshann.blogsky.com

منم بچه بودم یه قلک داشتم پره سکه بود یادش بخیرر:)))
فکر کنم دیدن شاگردها به آدم حس خوبی بده:)


خدا رو شکر که خاطره ی خوبی رو براتون زنده کرده پس.
در همه حال دیدن شاگردها خوبه، مگه این که خدای ناکرده در شرایط نامناسبی باشن.

خیلی ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.

Baran شنبه 2 تیر 1397 ساعت 11:41 http://haftaflakblue.blogsky.com/

سکه !
آقای هیراد !
برای من یاد آور؛رابین هودشد
(آقای برادر زاده منم،عاشق سکه اس.وبرام یادآور گربه نره اس.بهشم گفتم،غش غش می خنده و من بیشتر خنده ام میگیره)

"بابا ،کاکتوس ها"
کاکتوس ها را دوست دارم و برام یاد آورِ؛
آب کم جو
تشنگی آور به دست...،
بود و هست.

بشنوید ؛بسیار خوب و عالی.

ومن "رامکال" رو همانند "بچه هاى مدرسه ی والت" دوست میدارم.
زور زور سپاس ؛آقای بابایی عزیز و گرامی


کارتون رابین هود رو دوست داشتم. یادمه سیزده بدرها از تلویزیون پخش می شد!
درخت سکه ی داستان پینوکیو؛ یادش بخیر!
هیراد سکه ها رو توی قلکش پس انداز می کنه و به نظرش پول زیادیه.
کاکتوس گیاه فوق العاده ایه که من و هیرد دوستش داریم.
خوشحالم که موسیقی رو دوست داشتید.
رامکال هم از نوستالژی های کودکی ماست!
شیمی جا سپاس!

بهامین شنبه 2 تیر 1397 ساعت 10:56 http://notbookman.blogsky.com

خدا قوت و خسته نباشید ‌.
حس خوبیه کمک کردن به دوست و آشنا در موقعیت هایی که احتیاجِ ِ.

بچه های مدرسه والت،عالی بود ...کارتون های قدیمی خیلی دوست داشتنی تر از کارتون هایی فعلیه

خیلی ممنونم؛ زنده باشید.
بله، همین طوره. برادرزاده ها و خواهرزاده های من هم همیشه در چنین موقعیت هایی تنهام نگذاشته ن.

واقعا دوست داشتم اون کارتون رو؛ گالونی، فرانچی و...
کارتون های اون موقع به روحیات ما نزدیک تر بودن؛ مسائل انسانی بیشتر مورد توجه قرار می گرفتن.
سپاس که خوندین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد