فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

منت خدای را عزّوجل...


 صبح باران ریزی می بارید.

 روز خوبی بود امروز؛ صبح، دوست نازنینی که می داند من عاشق ترشیجات هستم، یک دبه سیرترشی چندساله برایم آورد و دوست عزیزی هم یک پایه ی گوشی موبایل، از آن ها که روی داشبورد نصب می شوند، به ام بخشید.

 خدایا! شکر به خاطر همه ی زیبایی هات.


پ.ن:

عنوان که از گلستان سعدی و معرف حضور دوستان فرهیخته هست؛ در کتاب ادبیات سال دوم دبیرستانمان، به نظرم همان درس نخست بود. آن قدر معلممان آن را از ما پرسیده بود-از معنی و صنایع و ...، که حفظ شده بودیم!

یادش بخیر، آقای نوربخش. یک معلم ادبیات کار درست بود.

 در فیلم "در امتداد شب" (پرویز صیاد) هم در همان اوائل فیلم که جلسه ی امتحانی را نشان می دهد، این متن را در امتحان دیکته می خوانند. فیلم را با ویدئو، وقتی پایه ی دوم راهنمایی بودم دیدم.

 

٭بشنوید: ترانه ی فیلم "چهار راه استانبول" با صدای علیرضا قربانی.

http://s8.picofile.com/file/8328288600/Alireza_Ghorbani_

Istanbul_Junction.mp3.html

رگبار...


 عصر که می شود، آسمان ابر می گیرد و بعدش رگبار شروع می شود...؛ این، خلاصه ی هوایِ این روزهای تهران است.

 همین که رگبار شروع شد، سرم را از پنجره بیرون بردم تا خیسِ باران شود. حس خوبی داشت!

  توی مدرسه، پدر یکی از شاگردهام را در راهرو دیدم؛ نمی دانم چطور مرا شناخت، چون یادم نمی آمد دیده باشمش. گفت:"آقای بابایی؟"

 گفتم:"بله، بفرمایید."

دستم را گرفت و با صدای آرامی گفت که پدر فلانی است که از بچه های دهم تجربی ست و چند کلمه ای با من حرف دارد. رفتیم گوشه ای.

 خسته به نظر می رسید؛ انگار که تازه از سر کار آمده باشد. تقریبا به التماس کردن افتاد که هر طور شده نگذارم پسرش در امتحان بیفتد. گفتم:"نگران نباشید، درس پسرتون در حدی هست که قبول بشه."

 گفت:"می دونم، اما خیلی افت کرده. به خدا پارسال درسش خیلی خوب بود..."

 گفت که پسرش خیلی رفیق باز است و مدرسه آخرین پناهگاه اوست تا از چنگال این رفیق ها در امان باشد. گفت که رفیق های خوبی ندارد و هرکاری هم می کند، از آن ها دست نمی کشد. از  گریه های مادرش گفت که هم او  گفته بیاید مدرسه.

 به پسرش فکر کردم؛ با تجربه ای که در برخورد با بچه ها طی این سال های تدریس به دست آورده ام، از آن هاست که می تواند به راحتی جذب حاشیه شود؛ یعنی درصد این قابلیت در او زیاد است. یاد عکس هایش در اینستاگرام افتادم؛ راست می گفت. آن عکس های دست جمعی، به یک دانش آموز نمی خورد....

 دلم برای پدرش سوخت؛ دستم را گرفته بود و رها نمی کرد. مثل کسی بود که می خواست گُل اش را از رگباری تند حفظ کند و انگار زورش به آن  رگبار نمی رسد.

 بهش قول دادم که نگران نمره ی ریاضی پسرش نباشد و او شادمانه دستم را فشرد، برایم دعا کرد و خداحافظی کرد و رفت. آن قدری درباره ی حرف های پدرش مطمئن شده بودم که حاضر بودم هرطور که شده نمره اش را به ده برسانم.

 سر جلسه ی امتحان، یاد موقعیت مشابهی افتادم که سال ها پیش  اتفاق افتاد؛ مادری درمانده که بدون اطلاع پسرش به مدرسه آمده بود و با گریه چنین حرف هایی درباره ی پسرش زد. در آن مورد، درباره ی پسرش پرس و جو کردم و وقتی مطمئن شدم که مادرش راست می گوید، نمره اش را به قبولی رساندم و او سال اول دبیرستان را طی کرد و در سال های بعد که معلمش نبودم، دیدم که تا پیش دانشگاهیِ رشته ی انسانی پیش رفت و حداقل در آن بازه ی زمانی، از گزند اجتماع پیرامونش در امان ماند....

 خوشبختانه وقتی به برگه اش رسیدم، بدون هیچ کمکی، نمره ی قبولی را آورد.

 حس خیلی خوبی به ام دست داد.

 یاد پدر و حرف هایش افتادم و گریه های مادر. دعا کردم که پسرش، نمره ی بقیه ی درس ها را هم بیاورد.


پ.ن:

 با سپاس از همراهی دوستان فرهیخته، حتما به شان سر خواهم زد و پست هایشان را خواهم خواند.

سر به جنگل می گذارد...


 دیروز امتحان ریاضی بود در مدرسه و حالا من هستم و چهار بسته برگه ی امتحانی!

 معمولا هنگام تصحیح برگه ها موسیقی گوش می کنم و الان هندزفری توی گوش هام و برگه ها پیش رویم است. موسیقی ها تصادفی و از آن هایی ست که تازه دانلود کرده ام؛ همین حالا محمد اصفهانی دارد ترانه ی آسیمه سر را توی گوشم می خواند:"من ره به خلوت عشق هرگز نبرده بودم/پیدا نمی شدی تو، شاید که مرده بودم..."

 یک گلدان شمعدانی، تازه مهمان خانه مان شده که امروز صبح گل داده است. شمعدانی مرا یاد زن عموشهربانو می اندازد که همیشه گلدان های شمعدانی داشت و با حوصله و سلیقه به شان رسیدگی می کرد.

 پیش تر گل ها دوامی نداشتند، عمری نمی کردند و داغشان بر دلم می ماند؛ مثل گلدان گلی که چندسال پیش از گل های زعیم خریدیم و من خیلی دوستش داشتم، اما نماند.-نامش از خاطرم رفته!

 حالا گلدان گلی که مادرم به مان داده، کاکتوسی که غلامرضا داد و سه تا گلدان کاکتوسی که برای هیراد خریدم، که البته یکی شان خشک شد و دوباره دارد جوانه می زند، انگار سازگارترند.

 این گل ها، این موسیقی، حالم را بهتر می کند؛ مثل کاغذ کوچکی که دیروز وقتی آمدم توی حیاط مدرسه تا سوار ماشین بشوم، یکی از بچه ها زیر برف پاک کن گذاشته بود:"عاشقتم آقای بابایی"!

 حالا ابی دارد می خواند؛ ترانه ی خاطره انگیز کی اشکاتو پاک می کنه...؛ از دوره ی مدرسه هم خاطره ای از این ترانه دارم که بعدا می نویسمش!


پ.ن:

بشنوید؛ "سر به جنگل می گذارد"؛ هادی فیض آبادی

http://s8.picofile.com/file/8327197450/71006565_out_47900212.mp3.html

غروب جمعه...


تمامِ روزهای هفته سر در گم ام 
غروب جمعه که می شود 
سر از دل تنگی در می آورم!


"نسترن وثوقی"


 امروز سرزده رفتیم خانه ی مادرم؛ همین که در را باز کرد، بوی آش دوغ توی صورتم زد! چند وقت است آش دوغ نخورده ام؟!... چه عطری داشت! برایمان توی ظرفی ریخت تا شب برسد.

 پدرم پرسید:"یادته رفته بودیم طویلان و آش خوردیم؟"...

چندساله بودم که با مسعود و پدرم و چندنفر دیگر، سوار تراکتوری شدیم و از روستای پدری به سمت منطقه ی کلیایی حرکت کردیم؛ قرار بود یونجه یا شبدر بخریم. گردنه و راهی کوهستانی را پشت سر گذاشتیم و وارد منطقه ی کلیایی شدیم و روستای طویلان؛ جا گرفته در دامنه ی کوه ها.

 یادم می آید که هوا خنک بود و در و دشت سبز و خرم.

 وقتی پدرم و بقیه ی مردها شبدر و یونجه ها را بار می زدند، من روی سبزه زارها بازی می کردم و کنار جوی آب و درخت های صنوبر بدو بدو می کردم و گل شبدر می چیدم. 

 وقت ناهار که شد، به آشی محلی مهمانمان کردند که به جرأت، هرگز چنین طعمی را تجربه نکرده ام! آشی موسوم به "پیاز او وِ دو" که ترجمه ی تحت اللفظی اش می شود "آش دوغی که در آن پیازداغ هست."؛ روغن محلی ای که روی آش را به طور کامل گرفته بود، مزه اش را دوچندان کرده بود. آن طعم و آن نان محلی و آب و هوا و آن روز، پس از سی و چندسال، هنوز در خاطرم سبز است!

سحر از بسترم بوی گل آیو...


هر صبح

بوی تو می دهد پیرهنم 

بس که تمام شب

تنگ در آغوش گرفته ام

خیالت را ...

 

"هستی دارایی"


پ.ن:

٭عنوان برگرفته از این بیت "باباطاهر" است که نزدیک است به شعر بالا:

چو شو گیرم خیالت را در آغوش

سحر از بسترم بوی گل آیو


٭بشنوید:

تصنیف "اشتیاق" با صدای "علیرضا قربانی"

http://s9.picofile.com/file/8326679126/Alireza_Ghorbani_Tasnife_Eshtiagh_1.mp3.html


این تصنیف را نخستین بار در مراسم افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شنیدم؛ حدود سیزده چهارده سال پیش بود؛ میثم، از دوستان آن دورانم، که صدای خوش و گیرایی داشت، آن را بی هیچ سازی به زیبایی خواند. من که فیلمبردار مراسم بودم، در تمام طول این آهنگ، پشت دوربین خشکم زده بود!

آقای معصومی


از بین همه ی معلم هایی که داشته ام، نام چندتایشان سبزترم می دارد؛ یکی شان آقای معصومی، معلم پرورشی چهارم ابتدایی ام بود.

 آقای معصومی لاغراندام و قدبلند بود. لباس های ساده ای می پوشید. سبیلو بود. موهایش را یک وری شانه می زد و عینک فلزی بزرگی داشت.

 خیلی چیزها از او در خاطرم مانده است.

 مسابقه برگزار می کرد و جایزه اش را خودش می داد؛ در مسابقه ی انشانویسی از او یک کتاب جایزه گرفتم که مال خودش بود و هنوز هم آن را دارم؛ مجموعه ای طنز از قدیم تا جدید که آقای "میرخدیوی" آن را گردآوری کرده است و خیلی دوستش دارم.

 در آن سال در مسابقه ی سرود، با همه ی شایستگی مان، به خاطر این که داور اصلی، مربی مدرسه ی دیگری بود، آن ها اول شدند و ما دوم! خیلی ناراحت شدیم.

 چند روز بعد، دم غروب، در زدند و من در را باز کردم. با شلوار جافی و پا پتی رفته بودم دم در! یکی از اقوام بود؛ گفت:" آقای معصومی باهات کار داره." رنگم پرید! خانه شان آن طرف شهر بود. آقای معصومی، آن سوی تر در تاریکی ایستاده بود. پیش آمد و دست داد و احوالپرسی کرد. من با آن سر و وضع، مات و مبهوت مانده بودم. از حرف هایش فقط این حالی ام شد  که گروه داوری مسابقات سرود، برای دلجویی از گروه مدرسه ی ما، گفته اند که تک خوانشان را همراه گروهی که اول شده اند به اردوی استانی در کرمانشاه می برند و من باید فردا اول صبح دم مدرسه شان باشم... گفتم باشد، اما فردایش نرفتم! وقتی زنگ تفریح من را دید گفت:"چرا نرفته ای پس؟" فقط گفتم:"ببخشید." و او مثل همیشه لبخند زد و از نگاهم همه چیز را خواند.

 و از دلچسب ترین خاطراتم در آن سال رفتن به سراب گیان بود که در اردیبهشت ماه اتفاق افتاد و گیان در اوج زیبایی و شکوهش بود؛ آقای معصومی در کنار بچه ها ناهارش را خورد.

 قضیه ی مسابقات نقاشی را هم که پیش تر در همین وبلاگ آورده ام.

آقای معصومی هر کجا که هست، امیدوارم سرزنده و شاداب باشد و من بتوانم روزی دوباره ببینمش.

 

قریه ی من


 در فاصله ی ناهار تا مسجد، رفتیم امامزاده ی روستا. چند ماشین بودیم. مادر و فروغ و هیراد با من بودند. تا پای امامزاده رفتیم که در بلندی قشنگی جای گرفته است. جاده ی خاکی را از بین درخت های "تاک" بالا می روی و پس از گذر از کنار چشمه ی کوچکی، شیب تندی را رد می کنی و به یک تختی می رسی. امامزاده چند پله بالاتر است.

 ساختمان آجری قدیم امامزاده را چندسال پیش تخریب کرده اند و حالا به جای آن، ساختمان بتنی بزرگی در حال احداث است. من اما ساختمان قدیمش را بیشتر دوست داشتم؛ به سبک بیشتر امامزاده ها، یک چهارطاقی کوچک با گنبدی بر بالایش، و شبیه آتشکده بود. دیوار پشت امامزاده هم جای چسباندن سنگ های تخت کوچک بود که پس از نیت کردن، اگر بر دیوار می چسبید، یعنی اراده ی خداوند بر برآورده کردن خواسته ی قلبی شماست! یک قبرستان کوچک و قدیمی هم در حاشیه  امامزاده هست که سنگ قبرهایش نشان از قدمت بالایش دارد.


مناظر پشت امامزاده

مادرم کلی دعایم کرد که او را به این جا آورده ام؛ هیراد هم حسابی سر ذوق آمده بود و ترسش ریخته بود و  از بلندی ها بالا می رفت!

 تا "چله خانه" هم رفتیم؛ درختی پای صخره ها که مردم به شاخه هایش پارچه می بندند و نذر و نیاز می کنند. یادم می آید که در کودکی، می دیدم که زن هایی، بعضی از این پارچه ها را به شکل گهواره ای کوچک، بر شاخه می بستند و پس از مدتی به آن سر می زدند و اگر "پوش"ی در آن افتاده بود، یعنی بچه دار می شدند. آن شاخه ی نازک در آن گهواره، نماد نوزاد بود.

 مادر و فروغ را که برگرداندم، هیراد را که دوست نداشت برگردد، دوباره بردم. پای "تُرشیکَه"های بالای سنگچینِ سر راه امامزاده نگه داشتم. چندتا از بچه ها هم بودند. ترشیکه، گیاهی تیغ دار و خوراکی ست که به عنوان حصار باغ ها می کارند. شبیه زرشک، اما متفاوت با آن است و آن را در غذاها استفاده می کنند. برگ های ترشمزه ای دارد که هیراد دل نمی کند از آن ها! کمی برایش چیدم و وقتی خودش یاد گرفت، مشغول چیدن شد. برایش "گل خیار" هم چیدم که خیلی خوشمزه است.

 چندتا عکس گرفتیم و آمدیم پایین.


مناظر جاده ی امامزاده

پ.ن:

عنوان از ترانه ی "قریه ی من" فریدون فروغی.

شیون نامه؛ نفس عمیق


هربار که یکی می آمد، انگار غم ها تازه می شد. آمدن پدرم هم تلخ بود و همان دم در همه گریستند. وقتی بچه ها جمع شدند، زن عمو را به آرامستان نزدیکشان بردند و آن جا شست و شویش دادند.

زن عمو وصیت کرده بود که در روستای پدری خاک شود؛ پس از تشییع تا درب منزلشان، با آمبولانس او را راهی کردند...

 به خانه آمدیم، چیزی خوردیم و دم غروب همراه با پدر و مادر حرکت کردیم. تقریبا نیمی از راه را باران می آمد؛ شب بود و جاده پر از ماشین های سنگین. باران گاهی آن قدر شدید می زد که ترس تمام وجودم را می گرفت. حدود یازده و نیم شب به شهرستان رسیدیم. بعدا با خبر شدم که ماشین ابراهیم بین راه خراب شده بود و به کمک ابوذر که در همان مسیر بود، خودشان را به هر زحمتی رسانده بودند. داداش ایرج هم  بخشی از مسیر را اشتباهی به سمت قروه رفته بود.

 صبح رفتیم روستا.

 هوا پاکیزه و آفتاب درخشان بود. در و دشت سبز و خرم بود و صدای پرنده ها، جای سکوت را گرفته بود.

 وقتی زن عمو را از درب مسجد روستا به سمت قبرستان می بردیم، مرضیه را دیدم که صورتش را  چنگ انداخته بود. خاله افسر را هم دیدم. همین طور عمه کُبی (کبری) را؛ همان صورت و همان لحن! خیلی سال بود که ندیده بودمش. اول، اسمم را ابراهیم گفت که گفتم من اسماعیل هستم! احوال عمو مامه را گرفت...؛ عمه کبی هم مانند خدابیامرز زن عموشهربانو، هر دو فرزندی نداشتند و شاید همین باعث نزدیکی شان به هم شده بود. آن روزها، با عمو مامه و زن عموشهربانو به خانه شان می رفتم. پای کرسی می نشستیم و مویز و گردکان می خوردیم...

 وقتی در ابتدای قبرستان روستا، نماز میت را می خواندیم، باز هم صدای دلنشین پرنده ها می آمد.

 قبرستان، پایین تر از امامزاده ی روستا و در دامنه ی تپه های سرسبز قرار گرفته است.

 زن ها پایین دست قبرستان ایستادند. رسم نیست آن ها کنار قبر بیایند، و کمی بعد رفتند- یاد بخشی از رمان"همسایه ها"ی احمدمحمود افتادم، آن جا که خالد در این باره از مادرش سوال می پرسد!

 زن عمو را کنار برادر خدابیامرزش خاک کردند؛ این برادرش را خیلی دوست داشت. برادر و برادرزاده، به فاصله ی کوتاهی از دنیا رفتند و داغی سنگین بر دل زن عمو فرخ گذاشتند.

 موقع خاکسپاری، بچه ها خیلی بی قراری کردند.

 زن عمو در جایی سرسبز، آرام گرفت...

صدای  گریه ها و شیون ها آرام تر شد و صدای پرنده ها جایشان را گرفت.

 بعد از ناهار، در مسجد هم جمعیت زیادی از شهرها و روستاهای دور و نزدیک، آمدند و رفتند. من مسئول یادداشت کردن اسامی مهمان های غیر روستایی مان بودم. خیلی ها آمده بودند. از روستای پدری که تقریبا همه ی مردم آمدند، فاتحه دادند و رفتند. خیلی از مردها مثل قدیم، اورکت سبز آمریکایی به تن داشتند.

 به نظرم زن عمو همان طور که دلش می خواست مرد و مراسمش هم همان طور که دوست داشت، برگزار شد. عمو تعریف می کرد که پیش از مردن، گفته بود که قلبش گرفته است، یکی دو بار می نشیند و دراز می کشد، بعد دو تا نفس عمیق می کشد و تمام!...

 قدیمی ها خوب نگفته اند که:"کسی که شنبه می میرد، یکی را هم با خودش می برد!"

نیشتمان


صبح، صدای ساز و دهل از بیرون آمد و پیچید توی خانه. صدا نزدیک تر شد تا رسید به کوچه مان. پیرمردی قوی بنیه ساز می زد و پسر نوجوانی دهل. لباس پسر معمولی بود اما پیرمرد کلاه بختیاری به سر داشت.

 کمی سرحالم آورد صدای ساز و دهل. رفتم پایین و بهشان پول دادم. پیرمرد خیلی تشکر کرد. من هم از او تشکر کردم؛ نمی دانست که در این تهران دودزده، چه قدر به موقع سراغ دل من آمده.

یاد سرزمین مادری افتادم...

 به مادرم که نگاه می کنم، یاد باغ های حاشیه ی دره های روستایمان می افتم و برف کوه ها. دلم می خواهد یک بار دیگر با هم دره ی "بُیر" را ببینیم و ازکوچه باغ های "جونام حَد" بگذریم؛ جایی که بهترین باغ های روستا را داشت و پدرم چنان به باغمان می رسید، که در مدت کوتاهی محصولش چند برابر شده بود؛ کرت ها پر از انگورهای شیرین فخری، با دانه های درشت شده بود. ایرج با یک خوشه اش کنار کپری که پدرم درست کرده بود، عکس گرفت. انگار کوزه ای سبز و زرد را به دست گرفته بود. پدر، قدرتمندانه خاک را بیل زده بود و پای کرت ها عرق ریخته بود.

 آن سوی تر، در حاشیه ی دره، باغ پدربزرگ بود.

 پدربزرگ سال های آخر عمرش را بیشتر در باغ می گذراند؛ کپری داشت و قوری سیاهی که از آب خنک چشمه های دره پرش می کرد و روی آتش، چای دم می کرد. می رفتیم باغش "دِنان تِز کنه" می چیدیم و مادرم آن را در آش دوغ می ریخت.

 پدربزرگ همیشه دوتا کرت حاشیه ی کوچه باغ را دست نخورده می گذاشت. انگورهایش سهم رهگذرانی بود که از کنار باغش می گذشتند...


پ.ن:

عنوان به کردی، به معنای سرزمین.

عطر پونه


 منزل خاله هستیم؛ نان محلی، پونه ی تازه، ماست و پنیر محلی!

 این پونه ها را از دره های سرسبز روستا می چینند که از چشمه ها سیراب می شوند و آفتاب می خورند؛ عطر واقعی پونه، خانه ی خاله را پر کرده است.

 در دوران کودکی، بسیار به چیدن پونه رفته ام؛ همراه با زن عمو شهربانو و زنان و دختران همسایه، یک صبح تا عصر دره ها را طی می کردیم و پونه می چیدیم؛ زن عمو گیاهان را خوب می شناخت و به جز پونه، گیاهان دیگری هم می چید. ناهار هم پونه و نان بود.

یاد آن روزها در خاطرم زنده شد و این ها همه از مهربانی خاله است.

درخت توت


 دیشب "خه نه به نان" یا حنابندان بود.

 با این که چند خانه را برای خوابیدن مهمان ها در نظر گرفته بودند، اما نماندیم و آمدیم خانه ی ابوذر. هیراد پیش تر خوابش برده بود.

 یادش بخیر! در گذشته جوان ها در چنین شبی پیش  داماد می خوابیدند؛ کیپ هم! آن موقع ها می گفتند دو نفر مسئول آموزش آداب شب زفاف به داماد هستند!-  الان که ...!

 تلخی دیشب اما دیدن قدرت بود با آن حال و روزش؛ قدرت ی که باهاش از بلندی ها می پریدیم و از درخت ها بالا می رفتیم، حالا یکی کولش کرده بود و یکی کفش هایش را پایش می کرد. لبخندش در صورتی که حرکت ماهیچه هایش کند و مردمک یکی از چشم هایش کج شده، تلخ می نمود. تومورها زورشان بیشتر از لبخندهای او بوده است.

 وقتی وارد حیاط خانه ی قدیمی شان شدم، نه از آن دیوارهای کاهگلی خبری بود و نه از آن "خانه تنوری" و نه از آن "خانه ی سر دروازه" شان. پله های سنگی یی که با قدرت و جواد و حجت، و همین اصغر که حالا به عروسی اش آمده ایم، از آن ها بالا و پایین می رفتیم، خراب شده بودند. از یکی، جای درخت توت حیاطشان را پرسیدم که ریشه کن اش کرده اند؛ درخت توت کهنی که گنجشک ها یکسره شاخه هایش را بالا و پایین می کردند و سر و صدایشان حیاط را برمی داشت...

 دیشب باران زده بود و صبح هوای معرکه ای بود. الان اما باران تندی می بارد.

 جای آن درخت توت کهن، حتی چاله ی آبی هم نیست.

  

نازِ انگشتای بارونِ تو...



من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار ــ

نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه

میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.


تو بزرگی مثِ شب.

اگه مهتاب باشه یا نه

تو بزرگی

مثِ شب.


خودِ مهتابی تو اصلاً، خودِ مهتابی تو.

تازه، وقتی بره مهتاب و

هنوز

شبِ تنها

باید

راهِ دوری‌رو بره تا دَمِ دروازه‌ی روز ــ


مثِ شب گود و بزرگی  مثِ شب.


تازه، روزم که بیاد

تو تمیزی

مثِ شبنم

مثِ صبح.


تو مثِ مخملِ ابری

مثِ بوی علفی

مثِ اون ململِ مه نازکی:

اون ململِ مه

که رو عطرِ علفا، مثلِ بلاتکلیفی

هاج و واج مونده مردد

میونِ موندن و رفتن 

میونِ مرگ و حیات.


مثِ برفایی تو.

تازه آبم که بشن برفا و عُریون بشه کوه

مثِ اون قله‌ی مغرورِ بلندی

که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می‌خندی…


من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار،

نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌کنه

میونِ جنگلا تاقم می‌کنه.


"احمد شاملو"


 دم غروبی، در تاریک روشنای جاده، آرام می راندم؛ چشمانم به پیش رو بود و موسیقی پشتِ موسیقی می آمد. مثل انتهای سیزده بدر بود حالم...

 وقتی نخستین بار این ترانه را با صدای "خشایار اعتمادی" شنیدم، گمان کردم داریوش آنرا خوانده است! بعد که در تلویزیون هم پخش شد، نام شاعر را ننوشته بودند...


پ.ن:

عکس از "آرش فروغی نیا"

مادرم ریحان می چیند...


 این که هیراد را تا ظهر منزل پدرم می گذارم، بهانه ای شده است تا هر روز پدر و مادرم را ببینم؛ این لطف کمی نیست! تا هستند، می خواهم سیر نگاهشان کنم...

یادم می آید زمانی که دانشجو بودم، خیلی وقت ها فقط خودم بودم و مادرم؛ در کارهای خانه بهش کمک می کردم. دست تنهایش نمی گذاشتم. وقتی دستش شکست، آشپزی و همه ی کارهای خانه با من بود. زنگ می زدم به مهوش و دستور پخت غذاها را می پرسیدم و همین باعث شد آشپزی یاد بگیرم!

 با هم چای می خوردیم؛ مادرم از خواب هایش می گفت.

 در آن دوران یک بار در جمعی، هر کدام از دوستان از کارهای آن روزشان گفتند و وقتی از من پرسیدند که روزم را چگونه گذرانده ام، پاسخ دادم که:"به مادرم نگاه می کردم...؛ شاید دو ساعت یا کمتر." و همان بود؛ به مادرم نگاه می کردم؛ وقتی ناهار را دم می گذاشت، وقتی که سبزی پاک می کرد- مادرم عاشق سبزی خوردن است! وقتی راه می رفت...

 و حالا همه ی آن مهرها به هیراد رسیده است؛ مادرم برای دیدنش بی تاب است؛ گاهی به پیشوازش می آید توی راهرو؛ روزها کولش می کند و می گرداندش توی خانه...


پ.ن:

عنوان از "سهراب سپهری"

چنگی عشقم راه جنون زد...

  خوابم نمی برد...!

  همین چند دقیقه ی پیش هیراد را بردم سر جایش خواباندم.

  مجله ی برهان را باز می کنم؛ سر سری از گوشه و کنارش می خوانم؛ فرمول تازه ای برای محاسبه ی دترمینان سه در سه، معرفی مستندی درباره ی دکتر پرویز شهریاری بزرگ، مطالبی درباره ی احتمال و ... در نهایت در پشت جلدش نگاهم به نوشته ای از خیام می افتد...؛ به همان اندازه ای که شیفته ی شعرهاش هستم، این حرف ها هم مجذوبم می کند:

"گرفتار روزگاری هستیم که از اهل علم فقط عده ی کمی، مبتلا به هزاران رنج و محنت، باقی مانده که پیوسته در اندیشه ی آن اند که غفلت های زمان را فرصت جسته، به تحقیق در علم و استوار کردن آن بپردازند و بیشتر عالم نمایان زمان ما حق را جا مه ی باطل می پوشند و گامی از حد خودنمایی و تظاهر به دانایی فراتر نمی نهند و آنچه را هم می دانند، جز در راه اغراض مادی به کار نمی بندند و اگر ببینند کسی جستن حقیقت و برگزیدن راستی را وجهه ی همت خود ساخته و در ترک دروغ و خودنمایی و مکر و حیله جهد و سعی دارد، او را خوار می شمرند و تمسخر می کنند۔

 در هر حال خدا یاری دهنده و پناه همه است."


  امروز این تصنیف"به سکوت سرد زمان"استاد شجریان را که  در راه مدرسه تا خانه گوش می کردم، یاد حمید د. افتادم؛ دوستی که در دوره ی دانشجویی، در ترم اول کلاس زبان با هم آشنا شدیم؛ از دانشجوهای تک رقمی ارشد دانشگاهمان بود؛ اهل خرم آباد به گمانم. با چند تا از دوستانش کلاس می آمدند؛ یکی شان اصفهانی و آن دیگری مشهدی بود. حمید اما خونگرم تر و با صفا تر از آن یکی ها بود... یک بار با دوستم علیرضا، تا خوابگاهشان هم رفتیم که فاصله ی چندانی نداشت با دانشگاه.

  در بوفه ی دانشگاه با حمید و علیرضا نشسته بودیم و چای می خوردیم، ضبط بوفه چی این تصنیف را پخش کرد؛ تصنیفی که آن روزها زیاد گوش می کردم...

  چند لحظه ای نگذشته بود که حمید حالش عوض شد...؛ بچه مثبت آرام، جنبشی به تن و روحش افتاد..؛ مثل کسی که دلش جایی را می خواهد که فریاد بکشد یا برقصد... گفت:"ای داد...! این تصنیف من رو برد به گذشته ها...؛ به دختری که خیلی دوستش داشتم..."

  و شروع کرد به همخوانی با آن...


بشنوید:http://s9.picofile.com/file/8314539900/%D8%A8%D9%87

_%D8%B3%DA%A9%D9%88%D8%AA

_%D8%B3%D8%B1%D8%AF_%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86.mp3.html

 ازآلبوم "سرو چمان"، ِشعر از جواد آذر، آهنگساز داریوش پیرنیاکان

زمزمه ی سپیده...

  دیروز رفتم خانه ی مهوش؛ کرسی گذاشته بودند. دلم خواست!... یاد قدیم افتادم؛ صبح های سردی که خودمان را چپانده بودیم زیر لحاف کرسی و مادرم می آمد و لحاف ها را بالا می زد تا خانه را جارو کند و ما مقاومت می کردیم؛ مقاومت بی فایده بود! دستان قدرتمند مادر، به سرعت لحاف ها را روی کرسی جمع می کرد و سوز سردی که از پنجرهای باز آبی رنگ چوبی تو می زد، پوست تنمان را مور مور می کرد.
  مادر به سرعت اتاق را جارو می زد و سوخت کرسی را عوض می کرد. روشنای صبح اتاق را پر می کرد و خواب از سرمان می پرید...
مادرم پیش از طلوع خورشید، تنورش را داغ کرده بود و نانش را پخته بود؛ گاهی از خوابم می زدم و توی ایوان به تماشایش می نشستم. تنور بزرگ و آتش سرخی که چای خوش عطری هم بر هیزم اش دم می کشید.
  بوی"شاتَه" تازه، صبح روستا را پر می کرد؛ از هر گوشه ای دود تنور تازه روشن شده ای بلند می شد.
  مادر تند و تند خم می شد و با دستان سوخته از حرارتش، شاتَه ها را از دیواره ی داغ تنور بیرون می کشید و روی سفره ی پهن شده ی توی ایوان می انداخت؛ شاته ها، بزرگ و گرد، ترد و خوشمزه و داغ، انگار طعم روغن کرمانشاهیِ بهار را می دادند. پدر، سرحال و قبراق، همان جا کنار سفره "زِر قِیلانی" اش را می خورد؛ شاته و کره ی سپید گوسفندی، یا پنیر، با چای تازه دم تنوری! بعد هم جعبه ی فلزی نقره ای توتونش را باز می کرد؛ سیگار می پیچید و با آتش تنور روشنش می کرد و می کشید و می رفت و دکان را باز می کرد.
  آن روزها، صبح این گونه آغاز می شد...

آه ای زندگی...


  دلم برای خودم تنگ شده است..؛ احساس خستگی شدیدی می کنم.

   معلمی با همه ی کمبودها و سختی هایش، باعث شده است که دم خور باشم با شاگردانم و آرامش پیدا کنم...؛ شیطنت هایشان، مهربانی هایشان... معاون پارسالمان تعریف می کرد که وقتی تصادف کرده بودم و مدتی را نبودم، سر یکی از کلاس ها در پاسخ به این که چرا سر کلاس نمی روم گفته بود که معلمتان تصادف کرده است، چندتایشان برایم گریسته بودند...؛ خب! دل به دل راه دارد... من هم همه شان را دوست دارم!... من هم گاهی در خلوت خودم، برایشان گریسته ام...؛ مثلا پشت رل!!

دلم برای فیلم دیدن هم تنگ شده است...!


آه ای زندگی

منم که هنوز با همه ی پوچی از تو لبریزم...


"فروغ فرخ زاد"


۰۱۳ - سه (پایانی)


ماسوله آبشاری هم دارد که در بالای روستاست و آبش شر شر کنان، روستا را درمی نوردد. نرسیده به آن، دستفروشی لواشک و مانند آن می فروشد که جای جای مسیر، از ظرف های یکبار مصرفش دیده می شود که مسافران در گوشه و کنار پرت کرده اند!

هیراد حسابی از آب بازی در حوضچه ی آبشار لذت می برد.

در مسیر برگشت، سر و صدایی از پشت بامی می آید..؛ خانمی محلی که می خواهد لباس هایش را پهن کند، از دست چند دختر جوان ناراحت است که چرا به حریم خصوصی اش احترام نگذاشته اند و به خاطر عکاسی به خان و مانش سرک کشیده اند؛ خانم محلی می گوید:" خونه زندگی نداریم از دست این ها!"

وقتی می روم به ماشین سر بزنم، نگهبان جوان پارکینگ با خوشحالی طرفم می آید که: "منتظر شما بودیم!" جای بدی پارک کرده بودم!

جای پارک تازه ای برایم پیدا می کند؛ همین که دور می زنم، یک هیوندای مدل بالا می خواهد جای پارک جدیدم را بگیرد. نگهبان پیش می آید و به راننده اش توضیح می دهد که جای کسی هست. راننده توجهی نمی کند؛ نگهبان دست بلند می کند که پیش نیاید. راننده که خانمی با موهای رنگ کرده و صورتی بزک کره است، با لحنی تند سر نگهبان داد می کشد که:"درست صحبت کن با من! صدات رو بیار پایین!" سرم را از شیشه بیرون می کنم و تقریبا فریاد می زنم که:" جای پارک منه خانم!" حرص خوران دنده عقب می گیرد و سمت دیگری گاز می دهد. وقتی پارک می کنم، از نگهبان تشکر می کنم. در حالی که به گرد و خاکی که هیوندا پشت سرش راه انداخته است نگاه می کند، با صدای آرامی می گوید:" چه کار کنیم! فکر می کنن وقتی می آن این جا، همه جوره آزادن!"

  برای خرید وسایل شام، بیرون می زنیم؛ یکی از همسایه ها که خانمی میانسال است و پیراهن بلندی پوشیده است، روی اجاق گاز دَم ورودی آشپزی می کند. گوشی موبایلش آن سو تر، روی لبه ی باریکی بر تنه ی دیوار، چاووشی می خواند.

  چه شور و شوقی دارد ماسوله این وقت شب؛ هوای خنک و هیاهوی جمعیتی که پله ها و کوچه ها را بالا و پایین می روند. هیراد یک عروسک بافتنی قشنگ می خرد که بر کلاهش نوشته است"ماسوله"....

    صبح، به دل کوچه ها می زنم. عجیب است که پای چپم که پیش تر خیلی درد داشت، این قدر همراهی می کند! خورشید، بلندای جنگل ها را نور انداخته است. مردی عینکی، نوزاد به بغل، از یک محلی نشانی نانوایی را می پرسد.



  ماسوله، صبح هم خواستنی ست!

تک و توک آدم هایی را می بینی که بر ایوان ها - یا روی پشت بام ها...- انگار نگاهشان مات مانده است. محلی ها در پیچ کوچه ها حال و احوال می پرسند؛ گیلکی شان به نظرم با آن چه در فیلم ها و سریال ها دیده ام خیلی متفاوت است!

  وقتی به خانه ی معلم برمی گردم، همان خانم میانسالی که دیشب چاووشی گوش می کرد، مشغول آشپزی ست و پیش از ترک خانه معلم و خارج شدن از ماسوله، ماکارانی اش را دم گذاشته است!

  پیش از ظهر ماسوله را به سمت دریا ترک می کنیم...

از فومن به سمت خانه معلم رشت می رویم که نزدیک به مرکز شهر است؛ ترافیک شدیدی ست!

  خانه معلم جا ندارد. پافشاری می کنم که از دیروز بارها تماس گرفته ایم..؛ مسئول پذیرش برایمان سوئیتی در خُمام را پیشنهاد می دهد و می رویم؛ شهری کوچک مابین  رشت و انزلی، با سوئیتی مرتب و تمیز. جا دار که می شویم نهاری در شهر می خوریم به سمت دریا می رانیم. نشانی ساحل جَفرود را می گیرم که از جمله ی سواحل ایمن سازی شده برای مسافران است. یک ساحل شنی خوب در شرق انزلی که فضای کافی برای پارک ماشین و نشستن در حاشیه ی دریا دارد.

  هیراد دل نمی کَند از دریا! تقریبا دو ساعت تمام توی آب می ماند و من هم در کنارش، مراقبش هستم!

۰۱۳ - دو.


  هرچه از فومن به ماسوله نزدیک تر می شویم، مسیر زیباتر می شود. شبیه جاده ی عباس آباد به کلاردشت و شاید هم زیباتر است؛ انگار درخت ها از بالا به آدم نگاه می کنند؛ توجه شان به جاده و مسافرانش است. جاده مارپیچ و باریک، شیب دار، از بین جنگل های انبوه، راه باز می کند. هوا خنک و دلپذیر است.

  ناخودآگاه یاد میرزا کوچک خان و یارانش می افتم که تفنگ به دست، چه قدر در این جنگل ها این سوی و آن سوی رفته اند...

  وقتی به جایی می رسیم که در نقشه، منتهی الیه جنوب غربی گیلان و نزدیک مرز استان زنجان است، ماسوله پیدا می شود. البته از این نقطه، هنوز از معماری پلکانی اش خبری نیست. ترافیک ورودی را رد می کنیم و به پل ابتدای ماسوله می رسیم. انبوهی از ماشین ها و آدم ها این جا هستند!

  ماشین را در پایین دست باریکه ای شیب دار در حاشیه ی رودخانه، که نامش را پارکینگ رایگان شهرداری گذاشته اند، پارک می کنیم و خانه ی معلم ماسوله را پیدا می کنیم که همان ابتدای روستاست. برای شب جا می گیریم.

  پیداست که این خانه ی معلم، پیش تر مدرسه بوده است و حالا تغییر کاربری داده است؛ سرویس بهداشتی و حمامش توی حیاط است. تلویزیونش برفک است. آنتن دهی موبایل ضعیف است؛ کلا کیفیت خوبی ندارد! مهم ترین مزیتش اما قیمت مناسبش می باشد که در این وقت سال، از نصف سایر جاها هم ارزانتر است.

  نهار را در ایوان مهمان سرای خانه ی معلم می خوریم که در همان نزدیکی محل اسکانمان می باشد و از آن جا، کوچه ای باریک و پلکانی را در پیش می گیریم و به سمت بازار ماسوله راه می افتیم.

    به خاطر اقلیم کوهستانی و مرطوب منطقه، دیوار خانه ها ضخیم و در و پنجره ها چوبی اند. گلدان های پُرگل، جلوی پنجره ها خودنمایی می کنند. هر چه بالاتر می رویم زیبایی ماسوله بهتر دیده می شود. کوچه های باریک و پلکانی را بالا می رویم و از کنار زن های هنرمند و خوشرویی می گذریم که عروسک ها و شال و جوراب های بافتنی شان را بساط کرده اند.



 سقف هر خانه ای ایوان خانه ی بالایی است؛ همین، یعنی مدارا کردن دائمی؛ یعنی مهربانی با همسایه و او را از خود دانستن. این چنین است که در این جا، زن و مرد به هم سلام می کنند و احوال هم را می پرسند. این به هم پیوستگی خانه ها در مناطق کوهستانی سابقه ی تاریخی کهنی دارد؛ شاید جالب ترینش "چَتَل هویوک" در آناتولی (ترکیه ی امروزی) بود با سابقه ای چندهزار ساله؛ شهری که در آن خانه ها به هم راه داشتند و هیچ حیاطی وجود نداشت مگر جاهایی برای انباشتن زباله! در کشور ما، بیشترین نمونه از چنین روستاها و شهرهایی در منطقه ی اورامان است.

  بازار اصلی ماسوله در واقع یکی از کوچه های آن است که در نهایت به آبشاری خارج از روستا ختم می شود. در کنار صنایع دستی این منطقه که عروسک های بافتنی مشخص ترینشان است، انواع صنایع دستی و غیر دستی چینی هم در مغازه ها به فروش می رسد؛ چیزی که متاسفانه در میدان نقش جهان اصفهان هم دیده بودم!

  در کنار فروش صنایع دستی، اجاره دادن خانه ها به مسافران، مهم ترین منابع درآمدی مردم است. در چند نقطه هم عکاسخانه هایی برای عکس گرفتن با لباس محلی فعالند.

  ماسوله یک امامزاده هم دارد که گنبد و دو مناره اش از دوردست پیداست.

  وقتی مه بالای روستا را می گیرد، ماسوله دیدنی تر می شود... جمعیت بازدیدکننده ها زیاد است و بازار عکس و سلفی گرفتن حسابی داغ است!


۰۱۳ - یک.


دیشب را خُمام بودیم و پریشب ماسوله. امروز هم قرار است برگردیم به تهران.

صبح جمعه، ابتدا رفتیم به موزه ی میراث روستایی گیلان؛ پیش از رسیدن به رشت، از آزاد راه وارد جاده ی فومن شدیم و کمی جلوتر، موزه با سَر در قشنگش پیدا بود. با این که زمان زیادی نداشتیم و نتوانستیم همه جای آن را بگردیم، اما خیلی برایم جالب بود؛ خانه های محلی نقاط مختلف گیلان، مانند مناطق کوهستانی، کوهپایه ای یا جلگه ای، و در غرب یا شرق، در گوشه و کنار موزه آرام گرفته اند؛ موزه خود بخشی از پارک جنگلی معروف سراوان است.

پیاده روهای باریکی که شن ریزی شده اند، شما را به سمت این خانه ها می برند. خانه ها اصل هستند و هریک شناسنامه ای دارند؛ یعنی هریک از آن ها را در منطقه ی اصلی خودشان، قطعه به قطعه، شماره گذاری کرده اند و پس از انتقال دادن به موزه، دوباره و طبق همان شماره ها، روی هم سوار کرده اند. این طوری ست که با دیدنشان، هیچ حس مصنوعی بودنی به شما دست نمی دهد و ناگهان از خانه هایی با سقف های چوبی تالش، به خانه هایی با سقف پوشالی مناطق پایین تر پرتاب می شوید. طراحی ها و پوشش سقف و دیوارهای متنوع، با همه ی جزئیاتشان و وسایل داخل خانه ها، همگی حفظ شده اند. در حیاط ها هم انبار و آغل و مرغدانی ها، به همان شکل اصیل حفظ شده اند.



در گوشه ای یک شالیزار هم هست.

قهوه خانه ای هم برای موزه در نظر گرفته شده است. همین طور کارگاه صنایع دستی.

بیشتر کارکنان موزه لباس محلی پوشیده اند.

در ورودیِ موزه، نقشه، کتاب و البته در کنار درب اصلی و کنار جاده، جایی برای پارک ماشین ها در نظر گرفته شده است.

از خوش شانسی ما بود که همزمان، گروهی از بچه های نمایش، یک "عروس بَرون" اجرا کردند؛ یک مراسم عروسی سنتی گیلانی، با پوشش محلی و ساز و آواز و پایکوبی. جلوی یکی از خانه ها، عروس و داماد، خجالتی و سر به زیر،  روی زمین نشستند! مردی پایکوبان، ترانه ای گیلکی می خواند و همزمان با دو تکه چوب، ریتم هم ایجاد می کرد. خانم ها، با آن لباس های رنگی قشنگ محلی، دور تا دور عروس و داماد می چرخیدند و دست می زدند و جملات مرد را پاسخ می دادند. مرد دیگری هم می چرخید، از عروس و داماد می گفت که اولِ زندگی شان است و سختی زیادی در پیش دارند، و از تماشاچیان شاباش جمع می کرد! فضای بسیار شاد و دلپذیری بود... اواخر مراسم، مرد چوب به دست، تماشاچیان را هم به همراهی خواند و مردم هم به حلقه شان پیوستند. برای ما که این قدر حال داشت، برای آن چند توریست فرانسوی زبان چه شوری داشت!

هیراد اما بی قراری می کرد و نگذاشت بیشتر بمانیم؛ شاید از هوای شرجی این جا، یا از دیر شدن وقت نهارش بود.

از موزه که بیرون آمدیم، از همان جاده، به سمت ماسوله حرکت کردیم...


نکات منفی:

- نکته ی منفی ای که در خیلی از مراکز فرهنگی ما هست، در نظر نگرفتن محل هایی برای استراحت و خستگی در کردنِ بازدید کننده هاست؛ در جایی شما دوست دارید برای لحظه ای بنشینید و از آن فضا لذت ببرید؛ نیمکت یا صندلی ای نیست!

- به نسبت وسعتِ موزه، سرویس های بهداشتی اش کم است.

-و...، انبوهِ بازدیدکننده هایی که متاسفانه انگار فقط برای فیلم و عکس گرفتن آمده اند، و نه بودنِ در فضای موزه و حظ بردن از خانه های سنتی اش.

نفس بکش!

نفس بکش

عمیق

آرام

شادمان

بگو غم رد شود

که قلبت

آرامگاه اندوه نیست...


"نزار قبانى"


  یادش بخیر آن زمان که انگورهای خوشرنگ را که بین سبز و زرد بودند، لب چشمه لا به لای سنگ هایی که از زلالی آب روشن شده بودند می گذاشتیم تا خنک شوند و به دندانشان بکشیم!

پیچ و تاب می خوردند توی آب و گاهی برگ موِ شان هم کنارشان می رقصید...؛ گوشم را نزدیک آب می بردم تا صدایش را بشنوم؛ صدای برخوردن آب به سنگ های چشمه را دوست داشتم!

"چشمه ی آلو بیک" میان باغ های انگور و درخت های گردو، در حاشیه ی راه باغ خاکی یی، پُر آب، می رفت...