فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

غروب جمعه...


تمامِ روزهای هفته سر در گم ام 
غروب جمعه که می شود 
سر از دل تنگی در می آورم!


"نسترن وثوقی"


 امروز سرزده رفتیم خانه ی مادرم؛ همین که در را باز کرد، بوی آش دوغ توی صورتم زد! چند وقت است آش دوغ نخورده ام؟!... چه عطری داشت! برایمان توی ظرفی ریخت تا شب برسد.

 پدرم پرسید:"یادته رفته بودیم طویلان و آش خوردیم؟"...

چندساله بودم که با مسعود و پدرم و چندنفر دیگر، سوار تراکتوری شدیم و از روستای پدری به سمت منطقه ی کلیایی حرکت کردیم؛ قرار بود یونجه یا شبدر بخریم. گردنه و راهی کوهستانی را پشت سر گذاشتیم و وارد منطقه ی کلیایی شدیم و روستای طویلان؛ جا گرفته در دامنه ی کوه ها.

 یادم می آید که هوا خنک بود و در و دشت سبز و خرم.

 وقتی پدرم و بقیه ی مردها شبدر و یونجه ها را بار می زدند، من روی سبزه زارها بازی می کردم و کنار جوی آب و درخت های صنوبر بدو بدو می کردم و گل شبدر می چیدم. 

 وقت ناهار که شد، به آشی محلی مهمانمان کردند که به جرأت، هرگز چنین طعمی را تجربه نکرده ام! آشی موسوم به "پیاز او وِ دو" که ترجمه ی تحت اللفظی اش می شود "آش دوغی که در آن پیازداغ هست."؛ روغن محلی ای که روی آش را به طور کامل گرفته بود، مزه اش را دوچندان کرده بود. آن طعم و آن نان محلی و آب و هوا و آن روز، پس از سی و چندسال، هنوز در خاطرم سبز است!

نظرات 4 + ارسال نظر
Baran شنبه 29 اردیبهشت 1397 ساعت 23:42 http://haftaflakblue.blogsky.com/

"و درختی موسوم به "تاک"فقط در حاشیه ی امام زاده رشد می کنه"...

چه جالب!:)

بله،غذا های محلی خودمان را بلدم.وممنون از لطف تون

بله؛
اگه راهم افتاد اون سمت، عکسش رو می گیرم.

خیلی خوبه که غذاهای محلی رو بلدین؛ در واقع عالیه!
زنده باشید!

Baran شنبه 29 اردیبهشت 1397 ساعت 22:57 http://haftaflakblue.blogsky.com/

ان شاءالله ،سفرتون بیخطر؛ انگور " نیشتمان"نوش جان تان
سرآشپزا همه چی بلدن.من آش دوغ بلد نیستم که
وشمالطف دارین؛خیلى ممنون تون.

خیلی ممنون؛ زنده باشید!
شهریور ماه، فصل انگورهای خوشمزه ی روستای پدری ست و روزهای آخرش وقت بار گرفتن درختی موسوم به "تاک" که فقط در حاشیه ی امامزاده رشد می کنه و میوه های هسته دار ریزی داره.
شاید آش دوغ بلد نباشین، اما حتما کلی غذاهای خوشمزه بلدین؛ مخصوصا از نوع محلی ش.
شاد باشین!

بهامین شنبه 29 اردیبهشت 1397 ساعت 12:26 http://notbookman.blogsky.com

مرور خاطرات و گَشت زدن با ماشین زمان ،سفر خوبیه و حس خوبی را انتقال میده:)

درسته؛
ممنونم که وقت گذاشتین و خوندین.
این ها رو می نویسم تا ثبت بشن؛ شاید برای دوستان هم جالب باشن.

Baran شنبه 29 اردیبهشت 1397 ساعت 09:10 http://haftaflakblue.blogsky.com/

به قول شمس لنگرودی عزیز؛
دلتنگی خوشه انگور سیاه است...
.
وخدا میداند ؛ من چقدر این نوع خوشه انگور را دوست میدارم

طاعات تان قبول حق+آش دوغ نوش جان .
خاطرات شما علاوه بر اینکه در ذهن آدم تصویرمیسازن،عطر وبو هم دارن.خاطرات شما خوب و معطر احوالن...
درود برشما؛در کنار عزیزان عزیز تان سلامت باشید و موفق

خیلی خوبه این شعرهایی که هدیه می آرین؛ سپاسگزارم!
امیدوارم بتونم توی شهریورماه انگور روستای پدری رو بچِشَم!
طاعات شما هم قبول حق؛ خیلی ممنونم.
شما که سرآشپزین خودتون!
به مهر می خونید؛ محبت دارید.
شما هم در کنار عزیزانتون شاد باشید و سلامت.
ممنونم از حضور پرمهرتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد