فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

رگبار...


 عصر که می شود، آسمان ابر می گیرد و بعدش رگبار شروع می شود...؛ این، خلاصه ی هوایِ این روزهای تهران است.

 همین که رگبار شروع شد، سرم را از پنجره بیرون بردم تا خیسِ باران شود. حس خوبی داشت!

  توی مدرسه، پدر یکی از شاگردهام را در راهرو دیدم؛ نمی دانم چطور مرا شناخت، چون یادم نمی آمد دیده باشمش. گفت:"آقای بابایی؟"

 گفتم:"بله، بفرمایید."

دستم را گرفت و با صدای آرامی گفت که پدر فلانی است که از بچه های دهم تجربی ست و چند کلمه ای با من حرف دارد. رفتیم گوشه ای.

 خسته به نظر می رسید؛ انگار که تازه از سر کار آمده باشد. تقریبا به التماس کردن افتاد که هر طور شده نگذارم پسرش در امتحان بیفتد. گفتم:"نگران نباشید، درس پسرتون در حدی هست که قبول بشه."

 گفت:"می دونم، اما خیلی افت کرده. به خدا پارسال درسش خیلی خوب بود..."

 گفت که پسرش خیلی رفیق باز است و مدرسه آخرین پناهگاه اوست تا از چنگال این رفیق ها در امان باشد. گفت که رفیق های خوبی ندارد و هرکاری هم می کند، از آن ها دست نمی کشد. از  گریه های مادرش گفت که هم او  گفته بیاید مدرسه.

 به پسرش فکر کردم؛ با تجربه ای که در برخورد با بچه ها طی این سال های تدریس به دست آورده ام، از آن هاست که می تواند به راحتی جذب حاشیه شود؛ یعنی درصد این قابلیت در او زیاد است. یاد عکس هایش در اینستاگرام افتادم؛ راست می گفت. آن عکس های دست جمعی، به یک دانش آموز نمی خورد....

 دلم برای پدرش سوخت؛ دستم را گرفته بود و رها نمی کرد. مثل کسی بود که می خواست گُل اش را از رگباری تند حفظ کند و انگار زورش به آن  رگبار نمی رسد.

 بهش قول دادم که نگران نمره ی ریاضی پسرش نباشد و او شادمانه دستم را فشرد، برایم دعا کرد و خداحافظی کرد و رفت. آن قدری درباره ی حرف های پدرش مطمئن شده بودم که حاضر بودم هرطور که شده نمره اش را به ده برسانم.

 سر جلسه ی امتحان، یاد موقعیت مشابهی افتادم که سال ها پیش  اتفاق افتاد؛ مادری درمانده که بدون اطلاع پسرش به مدرسه آمده بود و با گریه چنین حرف هایی درباره ی پسرش زد. در آن مورد، درباره ی پسرش پرس و جو کردم و وقتی مطمئن شدم که مادرش راست می گوید، نمره اش را به قبولی رساندم و او سال اول دبیرستان را طی کرد و در سال های بعد که معلمش نبودم، دیدم که تا پیش دانشگاهیِ رشته ی انسانی پیش رفت و حداقل در آن بازه ی زمانی، از گزند اجتماع پیرامونش در امان ماند....

 خوشبختانه وقتی به برگه اش رسیدم، بدون هیچ کمکی، نمره ی قبولی را آورد.

 حس خیلی خوبی به ام دست داد.

 یاد پدر و حرف هایش افتادم و گریه های مادر. دعا کردم که پسرش، نمره ی بقیه ی درس ها را هم بیاورد.


پ.ن:

 با سپاس از همراهی دوستان فرهیخته، حتما به شان سر خواهم زد و پست هایشان را خواهم خواند.

نظرات 3 + ارسال نظر
سین دال پنج‌شنبه 31 خرداد 1397 ساعت 13:54 http://darbareieneveshtan.mihanblog.com/

اما به نظر من وظیفه ی یک معلم دراین شرایط بیشتر از دادن نمره است
هرچند شاید نامش وظیفه نباشد اما بهتر بود راهنمایی اش هم میکردید و کمی هم نصیحت

درسته؛ شاید آخرین کار، این باشه.
معمولا در طول سال تحصیلی، چندبار جداگانه با بچه ها صحبت می کنم. در مورد این دانش آموز هم این کار رو کردم.
خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید.

بهامین شنبه 12 خرداد 1397 ساعت 23:30 http://notbookman.blogsky.com

خداراشکر بابت بارش بارون.
اسمون شهررمن هم بارونی بود امروز:)

دعای خیر پدر و مادر و لبخند خدا ،همراه شماست
معلم مهربان و فداکار

+خداراشکر من همیشه دوران تحصیلم شاگرد اول بودم

کار خداست و حکمتش رو هم خودش می دونه؛ من که لذت می برم از باران؛ امروز هم باران زد.

خیلی ممنونم از شما؛ شرمنده می کنید. محبت دارید.
+بله، خدا رو شکر؛ قطعا پدر و مادر محترمتون هم شکرگزارند در این رابطه.

خیلی ممنونم که خوندین. شاد باشین و سلامت.

Baran شنبه 12 خرداد 1397 ساعت 22:31 http://haftaflakblue.blogsky.com/

دل منم برای پدرش سوخت.
وهمین طور؛ مادر درمانده ای که ...؛به شما پناه آورده بود....

+بعدخواندن این پست ، نمی ونم چرا توی ذهنم ؛
"باران تویی "
چارتار؛ پلی شد...
در پناه خدا موفق و موید باشید؛.با احترام فراوان...

بله، من هم.
جایی که من تدریس می کنم، خانواده هایی از این دست کم نیستند.
+ترانه ی قشنگیه!

خیلی ممنونم از شما؛ همچنین.
سپاس از حضور پر مهرتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد