فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

زمزمه ی سپیده...

  دیروز رفتم خانه ی مهوش؛ کرسی گذاشته بودند. دلم خواست!... یاد قدیم افتادم؛ صبح های سردی که خودمان را چپانده بودیم زیر لحاف کرسی و مادرم می آمد و لحاف ها را بالا می زد تا خانه را جارو کند و ما مقاومت می کردیم؛ مقاومت بی فایده بود! دستان قدرتمند مادر، به سرعت لحاف ها را روی کرسی جمع می کرد و سوز سردی که از پنجرهای باز آبی رنگ چوبی تو می زد، پوست تنمان را مور مور می کرد.
  مادر به سرعت اتاق را جارو می زد و سوخت کرسی را عوض می کرد. روشنای صبح اتاق را پر می کرد و خواب از سرمان می پرید...
مادرم پیش از طلوع خورشید، تنورش را داغ کرده بود و نانش را پخته بود؛ گاهی از خوابم می زدم و توی ایوان به تماشایش می نشستم. تنور بزرگ و آتش سرخی که چای خوش عطری هم بر هیزم اش دم می کشید.
  بوی"شاتَه" تازه، صبح روستا را پر می کرد؛ از هر گوشه ای دود تنور تازه روشن شده ای بلند می شد.
  مادر تند و تند خم می شد و با دستان سوخته از حرارتش، شاتَه ها را از دیواره ی داغ تنور بیرون می کشید و روی سفره ی پهن شده ی توی ایوان می انداخت؛ شاته ها، بزرگ و گرد، ترد و خوشمزه و داغ، انگار طعم روغن کرمانشاهیِ بهار را می دادند. پدر، سرحال و قبراق، همان جا کنار سفره "زِر قِیلانی" اش را می خورد؛ شاته و کره ی سپید گوسفندی، یا پنیر، با چای تازه دم تنوری! بعد هم جعبه ی فلزی نقره ای توتونش را باز می کرد؛ سیگار می پیچید و با آتش تنور روشنش می کرد و می کشید و می رفت و دکان را باز می کرد.
  آن روزها، صبح این گونه آغاز می شد...
نظرات 3 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 23 بهمن 1402 ساعت 13:55 https://farzandenakhaste.blogsky.com/

تسلیت میگم جناب بابایی ... با کوچ عزیزان کوه سنگینی از غم رو دل آدم میشینه .. روح پدر در آرامش و خدا بهتون صبر بده

سپاسگزارم از مهر شما،
روح مادر گرامی شما و همه ی رفتگانتان در آرامش.
امیدوارم در کنار عزیزانتون تندرست باشید و از زیبایی های هستی بهره ببرید.
خیلی ممنونم از حضورتون.

میله بدون پرچم شنبه 21 بهمن 1402 ساعت 15:50

سلام
یادش به خیر... روح پدر هم شاد.
دیروز اتفاقا جایی رفته بودیم که یک کرسی فعال وجود داشت و یک چرت کوتاه چند دقیقه‌ای به یاد ایام قدیم تجربه کردیم... بچه ها آنقدر سر و صدا کردند که نشد وگرنه من آمادگی یکی دو ساعت خواب زیر کرسی را داشتم.

سلام حسین آقا،
یادش خوش. زنده باشید، سپاس!
امیدوارم بازهم چنین لحظه های شیرینی رو تجربه کنید.
کرسی هم به تن و هم به روحمون آرامش می داد؛ در شب های زمستان دور هم جمع می شدیم و از سفره ای که بر کرسی پهن می شد، کشمش و گردو می خوردیم و گپ می زدیم.
یاد اون روزها خوش... .
خیلی ممنونم از حضورتون!

ابانا پنج‌شنبه 23 آذر 1396 ساعت 18:15

گاهی یاد گذشته غوغا میکند...

ما زنده ایم به خاطراتمون...؛ امیدوارم برای دوستان جالب بوده باشه.
خیلی ممنونم که وقت می ذارین و می خونین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد