فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

خون بس

 دوره ی راهنمایی بودم؛ تابستان بود و فصل کار. پدرم یک کار بنّایی حوالی خیابان مالک اشتر پیدا کرده بود و من هم دمِ دستش کمک می کردم؛ خانه ای قدیمی را بازسازی می کردیم.

  برای ناهار به یک چلوکبابی نزدیک محل کارمان می رفتیم و بعد از ناهار، ساعتی را فرصت استراحت کردن داشتیم.

  یک روز در وقت استراحتِ بعد از ناهار، تنها در خیابان های دور و بر پرسه می زدم. سر چهار راهی، لبه ی جدولی نشستم به تماشای روزمرّگی...؛ دیدم که ماشینی پارک کرد، دو مرد پایین آمدند و جلوی صفحه ای فلزی که همچون تابلویی در کنار خیابان بود، ایستادند. یکی شان کاغذی لوله شده را باز کرد؛ پوستر فیلم خون بس بود. بزرگ با زمینه ای سپید. نزدیک تر رفتم. مردها با تکه های نوارچسب در حال چسباندن آن بودند و من شگفت زده از تماشای این پوستر بزرگ. بالای پوستر هم با ماژیک درشتی نام سینمایی را دست نویس کرده بودند. در حین ِ تماشا، یکی از مردها که تنومندتر بود و لباس تیره ای هم پوشیده بود، با دیدن من گفت: "به چی نگاه می کنی؟!... فکر زندگیت باش پسر...!" .

 بعد پوستر را با کف دست صاف کرد و با آن یکی مرد از آن جا دور شدند.

  ماشینشان که به خیایان دیگر پیچید، بی درنگ چسب ها را از پوستر کندم، پوستر را چند قد تا کردم و در آن خلوتی ِ سر ظهر، با آن به سر ِ کار برگشتم. جوری آن را در وسایلم مخفی کردم که پدرم ندید!

  به خانه که برگشتیم، در ِ اتاق را بستم. پوستر را تمام قد بر فرش پهن کردم؛ چندبار براندازش کردم. احساس باشکوهی به ام دست داده بود؛ حالا پوستر از آنِ من بود...!

 راستی، به اتان نگفته بودم؟!... من از بچّگی عاشق پوستر فیلم بودم؛ جمع می کردم. حالا هم کلّی از آن ها را در خانه دارم...!

                                                               .....

  پوستر فیلم خون بس را تا همین چندوقت پیش داشتم. تا این که به هنگام اثاث کشی، آن را به همراه چند پوستر بزرگ دیگر دور انداختم.... 


۹۳

باغ آرزوها...


برای دوستم، داوود عباسی

  داوود عزیز! دوست دیرینه ام! 
  نمی دانم هنوز هم می توانم دوستت بخوانم یا نه؟ دیریست که تو را ندیده ام....  
  بر من خرده مگیر، که می دانم می گیری. جنگیده ام با روزگار. ساخته ام. سوخته ام. و سپید بر سپید انداخته ام. بزرگ شده ام. پدر شده ام. عینک نمی زنم!... 
  بر من خرده مگیر!
  پیش از این ها زندگی را جور دیگر می دیدم؛ آن روزهای خوبی که در کنار هم بودیم. آن روزهای فارغ از روزگار. یادت هست؟ راستی، چه قدر یادت مانده آن روزها و شب ها را؟
  تو را سر کلاس ادبیات شناختم. با آن ریش و عینک کائوچویی ِ مشکی. و بعد «هفته نامه ی مهر» و دعوت شدن به تماشای نمایش «باغ آرزوها». یادش به خیر که تا روزها با بچه ها در راهروی خوابگاه، گاه و بی گاه فریاد می زدیم: "آقای لِسِتو!"...، و این دوستی گل کرد و رسید به دیدارهای نو تر. چندتا بلیت مهمان برایم جور کردی در تئاتر شهر؟!... نمایش «رقص روی لیوان ها» را یادت هست؟ «زائر» حمید امجد را به خاطر داری که به خاطرش سر کلاس «نقد صحنه» ی حوزه هنری و توی آن جماعت، پا شدی و از کار دفاع کردی؟... سفر شیراز و آن چادربازی یادت هست؟... آن شبِ سرد «چشمه اعلا» به خاطرت مانده؟... آن رقص کردی در شب پایانی اجرای نمایش «آدم برفی»، «جشن سَده»،... چندتایش را بشمرم؟!...
  راستی، «پوتلی» را هنوز هم اجرا می روی؟!
 می دانم که پیش خود می گویی چرا تماس نگرفته ای؟... خواستم، نتوانستم. نشد. بر من ببخش!  
 این حرف ها توی دلم مانده بود؛ خواستم در جایی بنویسم اش... می دانم که کافی نیست!
 می دانم که خوب می دانی، که خاطرت چه قدر برایم عزیز بوده و هست....

"مکتوب خود سفید فرستاده ام به دوست/ شرح وفای او که ندارد نوشته ام." 
  

و پاسخ داوود...:

برای دوست ترین دوست روزهای روشن...!
اسماعیل بابایی...

اسماعیل جان...عالَم دوستی عالم رمز و راز مهر وتجربه های ناب محبت است.
همه ی اینهایی که برشمردی خوب به دلم دارم...
خوبِ خوب... چنان که پاره ای از روزهایم را به ان خاطرات وصله زده ام...!
به آن روزها اضافه کن؛
ظهیرالدوله وفروغ را...
کلاسهای چرمشیر و شب فیلمنامه های  حوضه را...
نقد فیلم معززی نیا را که من پول کلاس را نداشتم و با تو نیامدم  وتو هر هفته برایم  بازتعریف می کردی...
شبهای تمرین و بیداری آدم برفی و طرحهایی که تو بر پوسترش زدی را...
تک گویی ات برآغاز نمایش مجلس سقراط کشی را...
یادت هست شجریان را نمی پسندیدی وبعد از دوسه بار پیشنهاد دوستانه، حالا از من بیشترش دوست می داری...
اسماعیل جان...! 
ذهن خسته ام یاری نمیکند خاطرات بسیار آن روزها را که همه را در دل وجانم دارم...!
این بازی روزگاراست وخط و ربط ناموزونش که بیش از آنکه جمع کند تفریق میکند...!
دوستت دارم و دوستی مان را پاس می دارم و خوب می دانم...

اوقات خوش آن بود که بادوست به سررفت      باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین        افسوس که آن گنج روان رهگذری بود...


تیر ۹۳

حاشیه ی جذاب تر از متن!


   جشنواره ی فیلم فجر هم به پایان رسید؛چند سالی می شود که فرصت تماشای فیلم در جشنواره را نداشته ام؛ اما همان موقع هم که فرصت اش بود، ایستادن در صف های جشنواره، به مراتب از تماشای خودِ فیلم ها برایم جذّاب تر بود! آن صف هایی که اغلب تا کوچه یا خیابان جنب سینما کشیده می شد...؛ وارد صف که می شدی، انگار وارد یک تالار گفت و گوی سینمایی شده باشی که در آن، یک عده عشق فیلم در سنین مختلف را علاقه ای مشترک دور هم گرد آورده بود. صف هایی که از بیش از یک ساعت پیش از نمایش فیلم آغاز شده و معلوم نبود که آخر سر، تماشای فیلمی نصیبت می شد یا نه؟!

  خاطرات ریز و درشتی از آن روزها در ذهنم باقی ست...؛ از آن مردی که از آن تماشاگران قدیمی سینما بود و در سینما کریستال دیدم اش، به هنگام تماشای ... مجید مجیدی، که چه اطلاعات جالبی درباره ی سینماهای قدیم تهران داشت...، تا آن پسر دانشجوی رشته ی عکاسی که خونگرم بود و بچه ی شهر ری که در صف سینما فلسطین برای تماشای «تقاطع» ابوالحسن داوودی با هم آشنا شدیم، که درست در ترم آخر دوره ی کارشناسی اش، رشته ی حسابداری را رها کرده و علی رغم مخالفت اطرافیانش، از نو کنکور هنر داده و عکاسی قبول شده بود...، یا آن دوتا دختر خیابانی در جلوی سینما سروش که برای تماشای یکی از فیلم های ابراهیم وحیدزاده آمده بودند، که مدام آدامس می جویدند و درباره ی فیلم چه نظریات جالبی داشتند...، یا آن جمعی که جلوی سینما آفریقا برای تماشای «واکنش پنجم» یا «زن زیادیِ» (یادم نیست!) تهمینه میلانی در انتهای صف بهشان پیوستم  که لَنگِ نام هنرپیشه ی زن «کازابلانکا» بودند (اینگرید برگمن) و با دانستن نام اش، یکی شان رفت و کلّی چیپس و پفک خرید و من هم مهمانشانم شدم، در همان  روزی که خودِ خانم میلانی هم  با شلوار شش جیب  و مانتوی سبزی، جلوی سینما آمده بود و با یک دوربین هندی کم از آن جمعیت فیلم می گرفت....

  اما شاید خاطره ای که هیچ گاه از ذهنم خارج نمی شود، یک عصر سرد زمستانی بود که برای تماشای «چهارشنبه سوری» اصغر فرهادی رفته بودیم سینما سپیده؛. صف به داخل کوچه ی جنب سینما هم کشیده شده بود و بعد از یک ساعتی که در صف ایستاده بودیم، بلیط فروشی آغاز شد. هنوز صف به سر خیابان نرسیده بود که گفتند بلیط ها تمام شده است! سر و صداها بلند شد و جمعیت کش و قوس آمد و بخشی از آن پراکنده شدند.... اما ما و جمعی دیگر ماندیم، بعد از حدود نیم ساعت، یکی آمد و گفت برای سانس فوق العاده بلیط می فروشیم و ما هم خریدیم؛ بلیط برای ده شب! در این فاصله، پیاده تا میدان انقلاب آمدیم، یک فنجان شیرکاکائوی داغ نوشیدیم و چرخیدیم، شاید زمان سریع تر بگذرد. حدود ساعت ده، وارد سالن شدیم و فیلم شروع شد؛ با ذوق و شوق به تماشا نشستیم؛جای سوزن انداختن نبود! ساعتی که از فیلم گذشت، گرمای داخل سالن و خستگی بر من غلبه کرد...، مقاومت بی فایده بود و خوابم برد...!! و وقتی بیدار شدم که تماشاچیان در بُهتِ رابطه ی حمید فرخ نژاد و پانته آ بهرام بودند و من بُهت زده تر از ایشان، در بین خواب و بیداری....    



۲۳ بهمن ۹۲

«شعله» در سینمای زیر زمینی!

اوایل دهه ی هفتاد بود و ما هم بچه مدرسه ای و عشق فیلم...؛در محله مان چند جا بود که در آن فیلم نمایش می دادند که من نامشان را سینماهای زیر زمینی گذاشته بودم! به دو دلیل: یکی این که کمابیش فعالیتشان غیر رسمی بود و دیگر این که واقعاً بعضی هایشان زیر زمین بودند؛ یک فضای کوچک و نیمه تاریک که بلیط فروشی اش از سالن نمایش (!) به وسیله ی پرده ای جدا می شد. بلیط فروش همان صاحب سینما بود که تا آخر نمایش بلیط می فروخت! اوایل با پروژکتور، و بعد با دستگاه ویدئو. فیلم ها غالباً اکشن بودند؛ مجموعه فیلم های بروس لی، جکی چان، ژان کلود وندام، استالونه و ...گاهی هم فیلم های وسترن یا هندی. و تماشاگران از هر سن و هر صنفی و آزاد برای جیغ و هورا کشیدن و اظهار نظر در حین نمایش فیلم! فیلم ها ، دوبله یا زبان اصلی، با سانسور پخش می شد، اما گاهی هم از دستشان در می رفت و فیلم اصلی را نمایش می دادند...!

  اغلب دو تا سه فیلم را در هر روز نمایش می دادند؛ بعضی از فیلم ها به دلیل استقبال زیاد تماشاگران در چند سانس تکرار می شد؛ استقبال تماشاگران خیلی بالا بود، به ویژه در روزهای تعطیل. سینمادارها، روی پلاکاردهایی دست نویس، اعلام برنامه می کردند که با عباراتی چون " یک فیلم بی نظیر"، یک نبرد واقعی" و ... و گاهی هم با پوستر فیلم، همراهی می شد!

  اما،.. یادم می آید که یکی از فیلم هایی که به شدت مورد توجه قرار گرفت فیلم  هندی شعله بود...؛ چه هیجانی در بین تماشاگران ایجاد کرده بود؛ خود من هم نخستین بار این فیلم را در یکی از همان سینماها تماشا کردم...؛ یک وسترن جذاب  هندی

یادش به خیر!



۲ بهمن ۹۲

نخستین سینمایی که رفتم.


  پنج شش ساله بودم که برای نخستین بار به سینما رفتم...؛

  از شهرستان با پدرم به تهران آمده بودیم تا به برادرهایم سر بزنیم؛ یادم نیست چه فصلی بود، اما یادم می آید که تا تهران را با مینی بوس آمدیم.

  دو روز بیشتر در تهران نماندیم. یک روز با دوتا از برادرها و یکی از پسر عموها به سینما رفتیم. غروب بود. برای نخستین بار سینما رفتن را تجربه کردم؛ فیلم «تشریفات»ِ مهدی فخیم زاده بود. چیز زیادی از فیلم نفهمیدم! با این حال، فیلم برایم جذاب بود و سینما از آن جذاب تر! از سینما زیاد شنیده بودم. حالا انگار فرصتی پیش آمده بود تا شنیده هایم را یکی یکی محک بزنم....

  بیرون که آمدیم، هوا تاریک شده بود؛ مثل سینما که تاریک بود. رفتیم یک شیرینی فروشی و پاکتی شیرینی خریدیم – از آن پاکت ها که سالهاست خبری ازشان نیست! یک اسباب بازی فروشی هم رفتیم و یک اسلحه ی پلاستیکی هم برایم خریدند.

  از سینما تا محل کارشان را پیاده آمدیم؛ محل کارشان یک کارخانه ی کفش بود؛ هم محل کارشان بود و هم منزل و استراحتگاهشان. کارخانه در کوچه ی البرز بود؛ خیابان شاپور. همان کوچه ای که محسن مخملباف یکی از اپیزودهای «دستفروش» اش را در خانه ی نبش اش ساخته است – آن خانه هنوز هم هست. شام هم کباب بود با مخلّفات...!

  آن شب، چراغ ها که خاموش شد، تا دیر وقت بیدار بودم. به روزی که گذشت فکر می کردم؛ به سینما. به «تشریفات» و کاراکتر مهدی فخیم زاده در آن.... به نظرم آن شب، یک شب پر ستاره بود...!

  بزرگتر که شدم، نام آن سینما را دریافتم؛ سینما فلور...؛ نخستین سینمایی که رفتم. همان سینمایی که الآن سالهاست در خیابان ولی عصر، نبش چهار راه امیریه در خاموشی به سر می برد؛ آرام و ساکت...؛ انگار نه انگار که روزی مردم برای تماشای فیلم جلو اش صف می کشیدند...؛ انگار نه انگار که نام هنرپیشه ای را یدک می کشیده است...؛ و انگار نه انگار که هربار مردی سی و چند ساله از مقابل دربِ بسته اش می گذرد، یاد آن شب رویایی کودکی اش می افتد؛ یاد آن شب پرستاره...!



۱۶ آبان ۹۲

پاتوق


  چند روز پیش، بعد از مدت ها مسیر میدان انقلاب تا چهار راه کالج را پیاده گَز کردم...؛ مسیری که در روزگار دانشجویی ام یکی از گذرگاه های اصلی ام بود – البته خیلی وقت ها این مسیر تا دروازه دولت هم امتداد می یافت. مسیر لذتبخشی بود برایم و هنوز هم هست؛ انبوهی از کتاب فروشی ها، نو و دست دوم؛ سینما ها، تئاتر شهر.... کمی آن سوتر، داخل خیابان ایرانشهر که بپیچی و بالا بروی، خانه ی هنرمندان. حوزه ی هنری و سالن سینما کوچک اش در تقاطع حافظ و سمیه....

  اما چیزی که در این پیاده رویِ دوباره برایم تازگی داشت، انبوهی از فست فودها و کافه ها در این مسیر بود. آن روزها از میدان انقلاب و کتاب فروشی هایش که عبور می کردی، یک فست فود به اسم "دانشجو" بود، نزدیکِ انتشارات سروش- و چه ساندویچ های خوشمزه ای داشت – که الآن تغییر کاربری داده است! در چهار راه ولی عصر، در بالا "سوپر استاپ" و در پایین "بوفالو" بود. در چهار راه کالج، رو به روی دانشگاه امیرکبیر هم یک قهوه خانه بود با اُملت هایی خوشمزه! بعداً قهوه خانه ی "نمونه" هم اصافه شد، که هنوز هم هست....

  حالا چرا از کافه ها و فست فود ها گفتم؟... چون آن روزها مدام دنبال پاتوقی می گشتیم تا با دوستان دور هم جمع شویم و گپ و گفتی داشته باشیم. اما فست فود که پاتوق نمی شود!... یادم می آید یک بار در سفره خانه ی گوشه ی میدان فردوسی جمع شدیم؛ تا صحبت هایمان گرم می شد، یکی می آمد و می گغت که لطفاً جمع کنید! – این واژه ی لطفاً را از خودم اضافه کردم!... و هنوز از کتابِ تازه خوانده و فیلمِ تازه دیده حرف نزده، باید کاسه و کوزه مان را جمع می کردیم و یا علی تا شاید وقتی دیگر...! یک بار هم در باغ خانه ی هنرمندان دور هم جمع شدیم در  غروبِ پاییزی سرد؛ آن قدر سرد بود که تا چند شعر خواندیم، سرما امانمان را برید و مجبور شدیم بساط شعر خوانی را جمع کنیم.... می خواستیم از پاتوقِ فرهنگیِ یکی از سینما ها هم استفاده کنیم که تا جنبیدیم، دَرَش را تخته کردند...! فقط می مانَد قهوه خانه ی رو به روی دانشگاه امیر کبیر که اگر به زمانمان می خورد، جای خوبی بود؛ کسی کاری به کارَت نداشت. مشتری هایش اغلب از دانشجویان بودند از سلایق مختلف، که دور هم جمع می شدند و ساعت ها به بحث و گفت و گو درباره ی مسائل گوناگون می پرداختند. تازه چایی و قلیانش هم همیشه به راه بود...، اما آن قهوه خانه هم با تغییر مدیریت، مشتری های اصلی اش را از دست داد؛ مدیریت جدید، هیچ از فضای قبلی به جا نگذاشت و این بود که ما هم از آن جا دل کندیم...!

  و  این بود که آن روز، وقتی این همه کافه را دیدم، یاد آن روزها در دلم زنده شد...؛ یاد آن روزهای بدونِ پاتوق؛ بدونِ جایی که ساعت ها بنشینی و از آنچه که دوست داری حرف بزنی و چای بنوشی و هی حرف پشت حرف بیاید....

  با این حال...، چه خوش بود آن روزهای بدونِ پاتوق...؛ یادش به خیر!


    


۲۸ شهریور ۹۲

وقتی که بچه بودم...

  یادش به خیر عیدهای کودکی مان...؛آتشی برپا می کردیم بر پشت بام های کاهگلی روستا، دم غروب.

  از چند روز قبل، مادرم خاک سفید آورده و دیوارها را روشن کرده بود، و پدرم درب و پنجره های چوبی را رنگ آبی زده بود. آب و جارو کردن حیاط کار هرروزه ی زنان ده بود که  از داخل اتاق ها شروع می شد، ایوان ها را طی می کرد، از پله ها می گذشت، حیاط را درمی نوردید و با سلام و علیکی با همسایه، به دم دروازه می رسید...!

  سرما هنوز اجازه ی جمع کردن کرسی ها را نداده بود و کرسی ها تا چند روز پس از عید همچنان خانه ها را گرما می بخشیدند...؛ آن  سوی تر از کرسی ها  دار قالی ای برپا بودکه قدری کمتر صدای کرکیدش می آمد تا مهمانان بیایند و بروند؛ دار قالی  همچنان برپا بود و نقش پشت نقش  می آمد؛ حوض ها پر ماهی می شد،آهوان بر پهنه ی دشت می دویدند و آسمان و زمین  رنگ های دیگر می گرفتند....

  عید دیدنی از منزل بزرگترها آغاز می شد؛ در "بالا خانه"[1]، کشمش و گردو از اعضای ثابت مهمانی ها بودند و تخم مرغ ها  با پوست پیاز رنگ می شدند...؛تخم مرغ هایی  که چندان دوامی نداشتند، چرا که در نبرد کودکان، آن که سخت سر تر بود می ماند و دیگری لقمه ی گلویی می شد....

  و...

  کودکان بر بام ها  "شال درکی"[2] بازی می کردند؛ پارچه ای یا شالی را از "باژَه"[3]  آویزان می کردند و صاحبخانه چیزی در آن ، عیدی می داد، گره اش می زد و آن را پس می فرستاد ،و "شال" دست  خالی  به پشت بام برنمی گشت؛ تخم مرغی ، سکه ای، قدری کشمش و گردو ،و یا شاید سیبی، خنده بر لب های کودکان می آورد....

  "آه آن روزهای رنگین..."


  وقتی که بچه بودم[4]

پرواز یک بـادبادک

می‌بردت از بام‌های سحرخیزی پلک

تا نارنجزاران خورشید

وقتی که بچه بودم

خوبی، زنی بود که بوی سیگار می‌داد

و اشک‌هـای درشتش از پشت عینک

با  قرآن می‌آمیخت


آه! آن روزهای رنگین

آه! آن روزهای کوتاه


وقتی که بچه بودم

آب و زمین و هوا بیشتر بود

و جیرجیرک شب‌ها در خاموشی ماه

آواز می‌خواند

وقتی که بچه بودم

در هر هزاران و یک شب

یک قصه بس بود

تا خواب و بیداری خواب‌ناکت سرشار باشد


آه! آن روزهای رنگین

آه! آن روزهای کوتاه

آه! آن روزهای رنگین

آه! آن فاصله ‌های کوتاه


آن روزها آدم بزرگ‌ها و زاغ‌های فراق

این سان فراوان نبودند

وقتی که بچه بودم

مردم نبودند!


آن روزها،

وقتی که من،بچه بودم

غم بود

اما

کم بود...  



[1] اتاق مهمان

 Shaal doreki[2]

 [3] حفره ای در دل پشت بام ها

[4] ترانه ای از «اسماعیل خویی» با تغییرات و صدای  زنده یاد «فرهاد مهراد» در آلبوم «برف» اش.



۶ فروردین ۹۲