فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

پاتوق


  چند روز پیش، بعد از مدت ها مسیر میدان انقلاب تا چهار راه کالج را پیاده گَز کردم...؛ مسیری که در روزگار دانشجویی ام یکی از گذرگاه های اصلی ام بود – البته خیلی وقت ها این مسیر تا دروازه دولت هم امتداد می یافت. مسیر لذتبخشی بود برایم و هنوز هم هست؛ انبوهی از کتاب فروشی ها، نو و دست دوم؛ سینما ها، تئاتر شهر.... کمی آن سوتر، داخل خیابان ایرانشهر که بپیچی و بالا بروی، خانه ی هنرمندان. حوزه ی هنری و سالن سینما کوچک اش در تقاطع حافظ و سمیه....

  اما چیزی که در این پیاده رویِ دوباره برایم تازگی داشت، انبوهی از فست فودها و کافه ها در این مسیر بود. آن روزها از میدان انقلاب و کتاب فروشی هایش که عبور می کردی، یک فست فود به اسم "دانشجو" بود، نزدیکِ انتشارات سروش- و چه ساندویچ های خوشمزه ای داشت – که الآن تغییر کاربری داده است! در چهار راه ولی عصر، در بالا "سوپر استاپ" و در پایین "بوفالو" بود. در چهار راه کالج، رو به روی دانشگاه امیرکبیر هم یک قهوه خانه بود با اُملت هایی خوشمزه! بعداً قهوه خانه ی "نمونه" هم اصافه شد، که هنوز هم هست....

  حالا چرا از کافه ها و فست فود ها گفتم؟... چون آن روزها مدام دنبال پاتوقی می گشتیم تا با دوستان دور هم جمع شویم و گپ و گفتی داشته باشیم. اما فست فود که پاتوق نمی شود!... یادم می آید یک بار در سفره خانه ی گوشه ی میدان فردوسی جمع شدیم؛ تا صحبت هایمان گرم می شد، یکی می آمد و می گغت که لطفاً جمع کنید! – این واژه ی لطفاً را از خودم اضافه کردم!... و هنوز از کتابِ تازه خوانده و فیلمِ تازه دیده حرف نزده، باید کاسه و کوزه مان را جمع می کردیم و یا علی تا شاید وقتی دیگر...! یک بار هم در باغ خانه ی هنرمندان دور هم جمع شدیم در  غروبِ پاییزی سرد؛ آن قدر سرد بود که تا چند شعر خواندیم، سرما امانمان را برید و مجبور شدیم بساط شعر خوانی را جمع کنیم.... می خواستیم از پاتوقِ فرهنگیِ یکی از سینما ها هم استفاده کنیم که تا جنبیدیم، دَرَش را تخته کردند...! فقط می مانَد قهوه خانه ی رو به روی دانشگاه امیر کبیر که اگر به زمانمان می خورد، جای خوبی بود؛ کسی کاری به کارَت نداشت. مشتری هایش اغلب از دانشجویان بودند از سلایق مختلف، که دور هم جمع می شدند و ساعت ها به بحث و گفت و گو درباره ی مسائل گوناگون می پرداختند. تازه چایی و قلیانش هم همیشه به راه بود...، اما آن قهوه خانه هم با تغییر مدیریت، مشتری های اصلی اش را از دست داد؛ مدیریت جدید، هیچ از فضای قبلی به جا نگذاشت و این بود که ما هم از آن جا دل کندیم...!

  و  این بود که آن روز، وقتی این همه کافه را دیدم، یاد آن روزها در دلم زنده شد...؛ یاد آن روزهای بدونِ پاتوق؛ بدونِ جایی که ساعت ها بنشینی و از آنچه که دوست داری حرف بزنی و چای بنوشی و هی حرف پشت حرف بیاید....

  با این حال...، چه خوش بود آن روزهای بدونِ پاتوق...؛ یادش به خیر!


    


۲۸ شهریور ۹۲
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد