فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

حوض نقاشی من بی ماهی ست...


 داشتم یادداشت های قدیمم را جمع و جور می کردم و کلی خاطره برایم زنده شد...؛ مثلا نقاشی هایی که دوره ی دانشجویی کشیده بودم!

 نقاشی کشیدن به وقت تنهایی، از سرگرمی های من بوده است. نقاشی هایی را از سال سوم ابتدایی به این سو هنوز دارم.

یا نقاشی ای دارم از شب اولی که در خوابگاه دانشجویی بودم...؛ همین طور نقاشی ای که با ذغال کشیده بودم و به دیوار خوابگاه زده بودم!

 شاید یک ماهی گذشته بود که متوجه شدم در محوطه ی باریک پشت خوابگاه، یک کارگاه نقاشی هست؛ در واقع یک تابلوی نقاشیخط مرا به آن جا کشاند. مردی در کارگاهی باریک، مشغول خطاطی روی پارچه بود. گپ و گفتی شکل گرفت و علاقه ام به نقاشی، باعث دوستی مان شد. رشته اش گرافیک بود و خط ها و نقاشی های دانشگاه را انجام می داد. به انیمیشن هم علاقمند بود و تعدادی از کارهایش را هم نشانم داد که جالب بودند. برادرش به خارج از کشور رفته بود و می گفت اگر شرایطش بهتر نشود، او هم می رود. شمایل نقاشان یک قرن پیش را داشت؛ لاغراندام بود و  ریش مرتب و بلندی داشت.

 نقاش ماهری بود. کتاب طراحی ای از کتابخانه ی دانشگاه امانت گرفته بودم که قرار شد از روی آن طرح بزنم و او اشکالاتم را بگیرد. نخستین طرح را از اسکلت انسان زدم که جزئیات زیادی داشت و البته خیلی برایم آموزنده بود. نقاشی ام مورد پسند استاد قرار گرفت و همین باعث دوستی بیشتر ما شد. در اوقات بیکاری به کارگاهش می رفتم و همزمان که کار می کرد، باهم گپ می زدیم.

 در سال دوم دانشگاه، سراغ کارگاهش رفتم؛ تعطیل بود.

 هیچ گاه پس از آن ندیدمش...

 در همین سال، اجبارا باید در دو کلاس فوق برنامه شرکت می کردیم و من هم کلاس طراحی را برداشتم؛ استادمان آقای عزیزی بود که او هم گرافیک خوانده بود. میانسال بود و بسیار مبادی آداب و قواعد سختگیرانه ای داشت. خواننده ی مورد علاقه اش هم فرهاد مهراد بود. ویژگی هایی که مرا مجذوب شخصیتش کرده بود. در یک ترمی که با او کلاس داشتیم، طراحی من رشد قابل توجهی کرد و دلیل اصلی اش هم شیوه ی آموزش آقای عزیزی بود. از مبانی شروع کرد؛ از سایه روشن زدن به کره، مکعب و مخروط، به پرسپکتیو  و به طراحی از اجسام بی جان رسیدیم و کمی بعد، از گل ها و اجسام زنده طراحی کردیم؛ در واقع فشرده ی کلاس های طراحی کلاسیکی که از قدیم متداول بوده است. هر هفته هم باید تمرین هایی را انجام می دادیم.

 کار کردن با آقای عزیزی خیلی خوب بود؛ از آن جا که استاد تدریس عملی مان در مدرسه هم بود، رابطه ی دوستانه ی عمیقی بینمان شکل گرفت. وقتی از علاقه ی من به سینما با خبر شد و کلاسی که در آن زمان می رفتم، حتی پیشنهاد ساخت فیلم کوتاهی را داد که دوربینش را هم خودش بیاورد؛ اما من نپذیرفتم و گفتم که تازه در ابتدای راه هستم.

 تابستان بعدش که برای انجام کاری اداری به دانشگاه رفتم، خبر درگذشت او را از پارچه نوشته ای در حیاط دانشگاه خواندم...؛ خیلی متاثر شدم. شماره ی خانه شان را داشتم. تماس گرفتم و با پسرش صحبت کردم و به اش تسلیت گفتم.

 چهره ی جدی و همراه با تبسمش، با آن کت و شلوار خاکستری، هنوز در خاطرم مانده است.

  

پ.ن:

عنوان از سپهری

نظرات 1 + ارسال نظر
یک‌زن چهارشنبه 28 شهریور 1397 ساعت 01:36

روحشان شاد


و‌چقدر مفتخرم به داشتن دوست و‌همکار هنرمندی چون شما

خیلی ممنونم.
روح همه ی معلم ها و اساتید شما هم شاد.

محبت دارید؛ از بزرگواری شماست. ارادتمندیم.
خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد