فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فصل چیدن گردوها...

  شهریورماه گذشته شهرستان که بودیم، قرار شد به بهانه ی عکاسی، با محمد به جاده بزنیم. کجایش معلوم نبود. من نظرم جایی بود که قبلا نرفته باشیم. صبح زود حرکت کردیم و سرانجام سر از «ملحمدره» درآوردیم؛ روستایی در نزدیکی اسدآباد همدان، با معماری سنگی و طبیعت زیبا. 


ملحمدره

سربالایی تند روستا را پشت سر گذاشتیم و جاده ی سنگلاخ کوهستانی را در پیش گرفتیم.جاده در امتداد یک دره کشیده شده بود. جا به جا پر از درختان گردو بود. از پسرکی در راه پرسیدیم که این جاده به کجا می رسد و او گفت:«چهل چشمه.» در نهایت با طی کردن یک سرازیری، به جای سرسبزی رسیدیم که محل تلاقی دو دره بود. مردی در حال بیل زدن و هدایت آب بود. آب خنک چشمه ای به این سو می آمد. محمد سر صحبت را با او باز کرد که کجا برای عکاسی خوب ست و آیا این جاده به جایی می رسد؟ مرد هم گفت که از این جا به بعد فقط باغ است، بعد باغ خودش را نشانمان داد که کنار تقاطع و در دامنه ی دره بود و گفت از هرکجا که دوست داشتید عکس بگیرید.  چاق بود و درشت اندام. موتوری هم کنارش پارک شده بود. او را سر راه به این جا دیده بودیم. با محمد چند کلمه ای کردی صحبت کرد، و بعد ترکی، و بعد سوالاتی به انگلیسی پرسید. بعد به انگلیسی پرسید که ژاپنی هم بلدیم یا نه؟!..  و شروع کرد به ژاپنی صحبت کردن!

  انتهای این جاده ی روستایی انتظار هرچیزی را داشتم الا این یکی را! بعد حرف هایی فلسفی زد در باب هستی، که خیلی به جان دلم نشست... حرف هایش که تمام شد، رفت پیش خانواده اش که از گوشه ی باغ دیده می شدند؛ داشتند گردوهای چیده شده را با گونی به خانه باغی می آوردند. نام اش آقای الف. بود.

  ماشین را همان جا پارک کردیم و در حالی که فکرم درگیر این دیدار بود، مسیر دره را پیاده در پیش گرفتیم؛ آب چشمه ته دره روان بود و صدایش به ما که بالاتر حرکت می کردیم می رسید. دره پر از درختان میوه بود، و از همه بیش تر، گردو. گردوهایی که روی همان درخت، پوست انداخته بودند. سیب، به، آلو بخارا، ازگیل.


گردوهایی که بر درخت پوست انداخته بودند...

  قدری از پای درختان میوه جمع کردیم. عکس گرفتیم و برگشتیم به همان تقاطع. رفتم تا به آقای الف. جمع کردن میوه ها را اطلاع دهم. کنار باغش صدایش زدم؛ به داخل دعوتم کردند. یک خانه باغ کوچک، با اتاقی بی در در کنارش، پر از گردو. آقای الف. داشت با تکه چوبی، گردو پوست می کرد. گفت که میوه ی پای درختان مال کسی نیست! گوشه ای نشستم. گردوها با ضربه ای پوست می انداختند. فصل جمع کردن گردوها بود. نشستیم به گپ زدن. از همه چیز صحبت کردیم... خانم خوش روی اش برایم چای آورد، با پنیر و نان محلی که با چند گردو در کنارش، صبحانه ای خوشمزه را تداعی می کرد.


جای دوستان سبز...

  خیلی حرف زدیم. زبان ها را به واسطه ی شغل اش یاد گرفته بود، در سفرهای خارجی زیادی که رفته بود. حالا بازنشسته شده بود. وقتی فهمید معلم هستم، لبخند زد و احساس کردم نوعی احترام به لحن اش اضافه شد. ازم پرسید:« حدس می زنی شغلم چی باشه؟»

و من حدس واقعی ام را پنهان کردم و چیز دیگری گفتم. خندید و گفت:«روت نشد بگی؟!... من آشپز بودم.»

  خودش و خانم مهربان اش، هرچه داشتند برایمان می آوردند و آخرش هم اصرار که باید از این گردوها با خودتان ببرید، که ما نگرفتیم. خیلی بیش تر از سهممان برده بودیم.

  وقتی با محمد برمی گشتیم، ذهن ام را انگار آن جا جا گذاشته بودم؛ دیده ها و شنیده هایمان، و عطر نان محلی و پنیر و گردو...

نظرات 4 + ارسال نظر
N پنج‌شنبه 3 دی 1394 ساعت 17:57

حالتان چطور است؟ چ خوب ک دوباره شروع ب نوشتن کردید. من ک دیگر دست و دلم ب نوشتن نمی رود ک نمی رود...
راستی هیراد نازنین چطور است؟ خداوند پشت و پناهش باشد

سلام،
خیلی خوش اومدین.
ممنونم از شما.
امیدوارم شما هم بنویسید و ما هم بخونیم.
هیراد خوبه و سلام می رسونه.
خدا پشت و پناه شما و دختر نازنینتون باشه،
سپاس!

مژگان چهارشنبه 25 آذر 1394 ساعت 12:37 http://cinemazendegi.blogsky.com/

سلام آقای بابایی عزیز
+ خوندم++ خیلی خوبُ زیبا و لطیف بود. مچکرم
+ منم عاشق عکاسی مُ خیلی از طبیعت عکس دارم.

سلام و درود،
خیلی ممنون که وقت گذاشتین و خوندین.
نظر لطف شماست.
چه خوب که عکاسی رو دوست دارین.
سپاس که هستین!

مجید مویدی سه‌شنبه 24 آذر 1394 ساعت 16:53 http://majidmoayyedi.blogsky.com

اسماعیل جان سلام
یادِ همدان به خیر. من اسد آباد نرفتم، اما به برکت رفقا، از گردو و همه ی محصولاتش خوردم.
عکست خیلی خوبه. لذت بردم

سلام مجید جان،
خوشحالم که خاطرات خوبی برات زنده شد.
لطف داری،
سپاس که هستی و می خونی.

دل آرام یکشنبه 22 آذر 1394 ساعت 11:13 http://delaram.mihanblog.com

عجب خاطره شیرینی آقای بابایی ...

راستی حدس واقعی شما در مورد آقای الف چی بود ؟ ( جاسوس ؟ :)) )

والا منم باشم یه همچی فکری می کنم.. به هر حال روستا باشی و امکانات بسیار محدود ژاپنی ، انگلیسی صحبت کنی جای تردید داره ..

راستی خوش به حالتون گردوی تازه رسیده و تر .. خوشمزه است ..

خیلی ممنون!
راستش آشپز یکی از حدس هام بود!، اما جاسوس نه!:))
واقعا اتفاق جالبی بود.
جای دوستان خالی.

( خانم دل آرام، چندبار سعی کردم وبلاگتون بیام، اما نشده. )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد