فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

آخرین ضربه رو محکم تر بزن...


  خرداد هشتاد و سه بود؛ من بودم، داوود عباسی و برادرش اکبر، محمد ایمانخانی، و محمد سلیمانی. عصر باهم از میدان رسالت تاکسی ای کرایه کردیم و رفتیم «چشمه اعلای دماوند». شب را توی درختان نزدیک چشمه به صبح رساندیم. شب سردی که چادرمان را یارای ایستادگی در برابرش نبود. به ناچار پای کُنده ی درختی که آتش زده بودیم، شب را به سپیده رساندیم. سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود.

  فردایش تا عصر آن جا بودیم. لای درخت ها می خواندیم. محمد ایمانخانی برای ناهار، سوسیس کباب کرد. محمد سلیمانی «کِرمی» رقصید!.. حال خوشی بود.

  مردمان مهربانی داشت چشمه اعلا.

  واکمن سونی من همراهمان بود و ترانه ی « درخت » از ابی که ورد زبانمان بود.

یادش بخیر...


توی تنهایی یک دشت بزرگ

که مث غربت شب بی انتهاس

یه درختِ تن سیاهِ سر بلند

آخرین درختِ سبزِ سرِپاس


رو تنش زخمه  ولی زخم تبر

نه یه قلب تیرخورده‌  نه یه اسم

شاخه هاش پر از پرِ پرنده هاس

کندویِ پاکِ دخیلِ و طلسم


چه پرنده ها که توو جاده‌ی کوچ

مهمون سفره‌ی سبز اون شدن

چه مسافرا که زیر چتر اون

به تن خستگیشون تبر زدن


تا یه روز تو اومدی بی خستگی

با یه خورجینِ قدیمیِ قشنگ

با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب

یه تبر بود با تو با اهرم سنگ


اون درختِ سر بلند ِ پرغرور

که سرش داره به خورشید می رسه

منم  منم

اون درخت تن سپرده به تبر

که واسه پرنده ها دلواپسه 

منم  منم


من صدای سبز خاک سربی ام

صدایی که خنجرش رو به خداس

صدایی که توی بهت شب دشت

نعره ای نیس ولی اوج یک صداس


رقص نرم دستت ای تبر به دست

با هجومِ تبرِ گشنه و سخت

آخرین تصویرِ تلخِ بودنه

تویِ ذهنِ سبزِ آخرین درخت


حالا توو شمارش ثانیه هام

کوبه های بی امون تبره

تبری که دشمن همیشه‌ ی

این درخت محکم و تناوره


من به فکر خستگی های پرِ پرنده هام

تو بزن  تبر بزن

من به فکر غربت مسافرام 

آخرین ضربه رو محکم تر بزن


 "ایرج جنتی عطایی"

بشنوید. آهنگساز: سیاوش قمیشی

پ.ن:

عکس را داوود ازم گرفت؛ این شلوار کبریتی را خیلی دوست داشتم. دم عید از کوچه برلن خریدمش. این رنگش فقط تن مانکن بود و فروشنده گفت که فقط اگر می خواهی، از تن مانکن درآورمش و من هم گفتم می خواهم!

...

٭٭ بعدا نوشت: (۱۰/۲۳/ ۹۸)

اکبر پیش از داوود زن گرفت.

داوود حالا معلم است.

 محمد ایمانخانی پس از ازدواج، مدتی در عسلویه کار و زندگی می کرد، سپس به تهران برگشت.

 محمد سلیمانی پس از آزمودن شغل های متفرقه، جذب نیروی انتظامی شد. در یکی از مرا کز اخذ رأی در انتخابات که در مدرسه ای دخترانه برگزار می شد، با خانم مدیر آشنا شد و مدتی بعد با او ازدواج کرد.


نظرات 5 + ارسال نظر
زهرا دوشنبه 23 دی 1398 ساعت 13:04 https://farzandenakhaste.blogsky.com

چجوری انقدر خوب جزئیاتشم یادتون مونده؟؟ خرداد 83!
یه سوال دیگه فرقی تو راحت نوشتن براتون نداره که دوستا و آشناهاتونم آدرس وبتونو دارن؟؟

خیلی بیشتر از این ها در خاطرم هست؛ این جا خلاصه اش رو نوشتم.
این که دوستان و آشنایانم آدرس این جا رو دارن خیلی وقت ها باعث می شه راحت ننویسم.

خیلی ممنونم از حضورتون!

احسان دوشنبه 29 آذر 1395 ساعت 20:59 http://cinemadust.blogfa.com/

روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند ای دریغا رازداران یاد باد
یاد این شعر افتادم
پایدار باشی اسماعیل عزیز.

درود و سپاس احسان جان بابت این شعر زیبا که استاد شجریان هم به زیبایی خونده.
لذت بردم.
دستت درست رفیق.

مجید مویدی جمعه 26 آذر 1395 ساعت 19:46

این روزا انگار هوای حوصله و پست هات ابری و درختیه اسماعیل جان..
من هر وقت دلتنگیم عود می کنه، بیش از پیش از هر چیزی که به طبیعت مربوط میشه حرف می زنم؛ یا با خودم یا با دیگری. حرف از برف و برگ و درخت و بارون و صحرا و ....
امیدوارم خوب باشی

:))
این روزها، نوشتن -هرچند کوتاه- مأمنی برای منه مجید. احساس دلتنگی شدیدی می کنم...
من شیفته ی طبیعتم و از بودن در اون کیفور می شم؛ باد، بارون، برف، ..
حس ت رو می فهمم رفیق.
خیلی ممنونم ازت.

hamed جمعه 26 آذر 1395 ساعت 09:53 http://mrx.blogfa.com

سلام آقا اسماعیل
لایک برای عکستون.
آقا اسماعیل یه سئوال داشتم که با اجازه ات بی مقدمه می پرسم
داداش من بخاطر تعطیلی هایی که در روزهای مدرسه بوجود اومد درسم عقب افتاده یعنی یه فصل از اون چیزی که باید درس می دادم عقب افتادم
الان چه کار کنم؟
یه سئوال دیگه هم که به ذهنم می رسه رو بپرسم
جایی که من درس می دم بچه های ضعیف خیلی داره بنظر شما برای تقویت بنیه علمی و افزایش نمرات بچه ها چه کار می تونم بکنم.

درود حامد جان!
خیلی ممنونم، لطف داری.
این عقب افتادن درس چیز عجیبی نیست، ترم دوم زمانت بهتره؛ اما کلا باید یه طرح درس کلی داشته باشی که بدونی حدودا در هر هفته چه حجمی از کتاب رو درس بدی. اگه فکر می کنی ترم دوم زمانت کمتره، بهتره کلاس فوق العاده براشون برگزار کنی.
این رو به عنوان تجربه بهت می گم که صرف اندیشیدن به کیفیت، نباید از کمیت غافلت کنه.
در مورد سوال دوم:
تا جایی که می تونی از قدرت روان شناسی ت برای شناختن شاگردهات استفاده کن و سعی کن انگیزه ها شون رو تقویت کنی. می تونی با اولیاشون صحبت کنی که اگه کسی رو در اطرافیانشان دارن که می تونه به بچه شون تو درس ها کمک کنه، ازش استفاده کنن. برگزاری کلاس تقویتی هم خوبه. اما این رو هم در نظر بگیر که سطح کلاس اگه پایینه، نباید با سوالات سخت ذهنشون رو آشفته کنی. در عین حال، با راهکارهایی مثل تمرین اضافه یا متفاوت برای دانش آموزان قوی تر، یا کمک گرفتن از اون ها در همیاری در تدریس به ضعیف ترها، بهشون انگیزه بدی و مانع از افتشون بشی. جا به جایی دانش آموزان سر کلاس هم از راهکارهای دیگه ست...

موفق باشی.

عادل جمعه 26 آذر 1395 ساعت 01:35

سلام...
خاطره ی بسیار زیبا و دلنشینی است.
سپری کردن شب در طبیعت انهم پای اتش...
واقعا لذت بخشه
.
.
.
امیدوارم از این دست خاطرات بیشتر برایمان بنویسید.

درود عادل جان!
بله، واقعا سفر خاطره انگیزی بود؛ چای داغ طبیعی کنار آتش...
لطف می کنی که می خونی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد