لذتبخش بود راندن زیر بارش برف، با موسیقی یی که به گاه تنهایی گوش می کنم، که رنگ می پاشد به ثانیه ها، و تلخ بود پیچ و تاب خوردن سگی مرده زیر لاستیک ماشین ها در انتهای راه.
نمی دانم کودکی هامان کجا رفت، که برف تا پیشانی دروازه ها بالا می آمد و مادرم دستمال به کمر می بست و با بیل، راه برایمان باز می کرد.
هیراد از پشت شیشه برف را تماشا می کرد و من کودکی هایم را مرور می کردم که پاچه ی شلوارمان را توی جورابمان می کردیم و چکمه می پوشیدیم. برف پشت بام ها را می روبیدیم و خنده را از لای بخار انگشتان قرمزمان رها می کردیم و دلخوش بودیم به تعطیلی مدرسه ها!
پ.ن:
عکس از «استیو اسکالونه»
نمیدونم چرا من از این خاطرات که همه دلشون براش تنگ میشه ندارم!
کامنتی برای پست بعدی تون:حداقل تو زندگی بهش خوش گذشت!
خیلی وقت ها خاطره ها رو می شه ساخت!
امیدوارم خاطرات خوبی در آینده داشته باشین.
سخته درباره ی دیگران قضاوت کردن، اما به هرحال تصمیمش این طوری بوده.
سپاس از حضورتون!
یادش به خیر روزهای برفی ودتعطیل کودکیمان
سرمایی که در جان دستهامان لانه می کرد
بس که برف بازی می کردیم
یادش به خیر...
یادش بخیر...
زیبا گفته ین:«سرمایی که در جان دستهامان لانه می کرد..»
سپاس که خوندین.
درود..
فکر میکنم خاطرات ما ها از خاطرات نسل های بعدی شیرین تره.یعنی سختیها و مشکلات خاطرات قشنگی میشن واسه بعد ها.
درود جعفر جان،
جنس خاطرات هر نسلی با نسل قبل و بعد از خودش اشتراکات و تفاوت هایی داره، اما قطعا خیلی از خاطرات نسل ما خاص زمان خودش بود و دیگه تکرار نخواهد شد.
خیلی ممنونم که می خونی.
واقعا اومدن برف یکی از هیجانی ترین لحظات زندگی منه، متاسفانه چند ساله که دیگه خبری از برف بازی نیست، امیدوارم زمستون امسال شاهد اومدن برف باشیم
من هم امیدوارم!
هیراد هم برف رو خیلی دوست داره؛ همه ش از برف بازی پارسال می گه!
خیلی ممنونم که می خونین.
روزی که برف اومد منم داشتم به این فکر میکردم چرا دیگه اون شبایی که آسمون قرمز و روشن میشد ازبرف رو نداریم...اون صبحهایی که بیدار میشدیم و میدیدیم کوچه پوشیده شده با یه برف پنبه ای قشنگ...بعد صدای برفیا که از سر صبح با پاروهای رو دوششون داد میزدن: برفیه...
چرا تهران اینجوری شده...
واقعا یادش بخیر!
نمی دونم ما زیادی نوستالژی باز هستیم یا زمونه با هامون بد شده، ولی منم فکر می کنم خیلی بارندگی کمتر شده.
خیلی ممنونم که از خاطرات تون گفتین.
و سپاس که می خونین.
سلام....
چه زیبا نوشتید، از یادآوری خاطرات....
یادش بخیر...
درود...
به مهر می خونید، برف من رو سر ذوق آورد!
یادش بخیر ...
خیلی ممنونم که می خونین.
اسماعیل عزیز، باعث خوشحالیه که میبینم این همه پست جدید و مثل همیشه عالی گذاشتی.
بچگی من در شهری گذشت که درش به اون صورت برفی نمیبارید. ولی وقتی میبارید، ما دعا میکردیم زیاد بیاد و بشینه و مدرسه ها تعطیل بشن. اونوقت بود که همه بچه های محل میرفتیم بالای پشت بوم ها مون و بنا روم میذاشتیم به برف بازی. بعد دستمون سرخ میشد وبیحس و حسابی که یخ میزدیم میومدیم پایین و کنار بخاری که گرم بشیم. و این چرخه تا عصر ادامه داشت.
همیشه هم یاد یه آهنگی از ناصر عبدالهی میافتم که یکی از اون سالها برادر بزرگم با ضبط صوت مارک سونی مشکی رنگش گوش میداد.
...یه روز دلم گرفته بود، مثل هوای بارونی. همون روزایی که خودت حال و هواشو میدونی...
امروز صبح هم هوس پیاده روی تو برف کردم و مسیر هر روزه محل کارمو کلی دور کردم. زیر برف راه میرفتم و حض میکردم. و البته شجریان هم گوش میدادم.آلبوم محشر زمستان است
هوا بس ناجوانمردانه سرد است، دمت گرم و سرت خوش باد، سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای.
و ممنون بابت عکس عالی و معرفی عکاس.
دمت گرم
لطف داری احسان جان، خوشحالم که پسندیدی.
عجب خاطراتی...؛ چه ترانه هایی...
پیاده روی توی برف عالیه! به به «صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است....»
زنده باشی دوست خوبم.
خیلی ممنونم که وقت می ذاری و می خونی.
دلت گرم!
خوش باشید
خیلی ممنونم،
همین طور شما.
سپاس که می خونین.