فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چند تار مو...


  بعد از تصادف سال گذشته مان، و این که هیراد پیشانی اش به شیشه خورد و زخمی شد، دردی که هنوز التیام پیدا نکرده است، ترس از محیطش بیشتر شده است. وقتی بیرون می رویم باید نزدیک من باشد یا بغلش کنم...

  دو بار هم درباره ی تصادف صحبت کرده است؛ یکی نخستین باری که پیش از عید بعد از مدت ها ماشین را روشن کردم و او را هم سوار کردم. به ام گفت:«بابا بذار پدربزرگ رانندگی کنه!»

  یک بار هم دیشب بود.توی حیاط پدربزرگش کنار ماشینمان ایستاده بودیم. هیراد به کاپوت اشاره کرد و گفت:«درستش کردی بابا؟.. خراب شده بود...»

گفتم:«آره بابا. درستش کردم.»

بعد بغلش کردم و پرسیدم:« تصادفمون یادته بابا؟»

- بله، یادمه.

 - ترسیدی بابا؟

 -آره بابا، ترسیدم...

  او را به آغوشم فشردم. یاد وقتی افتادم که برای نخستین بار بعد از تصادف، ماشین را در پارکینگ پلیس راه دیدم؛ روی شیشه ی سمت شاگرد، یک برآمدگی شبیه حباب شکسته، زده بود بیرون. گفتم:«این جای پیشانی هیراده...»

عمو گفت:«نه!.. به شیشه فشار اومده و از این جا زده بیرون!»

  حس کردم می خواهد ناراحتی نکنم. رفتم نزدیک تر و از داخل ماشین حباب را از نزدیک نگاه کردم... چند تار موی قهوه ای روشن، لای ترک های شیشه گیر کرده بود...

نظرات 2 + ارسال نظر
یلدا شنبه 12 فروردین 1396 ساعت 18:14

آخی....
چقدر قلبم فشرده شد...
امیدوارم دیگه همچین حادثه تلخی رو تجربه نکنید و خودتون ، خانومتون و هیراد عزیز، سلامتیتون رو کامل به دست آورده باشید...

براتون آرزوی سالی بینظیر دارم، پر از رضایت ، آرامش و سلامت....

خیلی ممنونم.
من هم امیدوارم هیچ کسی چنین اتفاقی را تجربه نکند.
برای شما و خانواده ی محترمتان هم آرزوی سلامتی و شادی و موفقیت می کنم.
سپاس که می خوانید.

جلبک خاتون جمعه 11 فروردین 1396 ساعت 18:54

قلبم درد گرفت.....خیلی.

آن تصویر تلخ هر بار که در خاطرم می آید ناراحتم می کند...
سپاس از مهرتان .
خیلی ممنونم که می خوانید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد