فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

The Matrix


نئو: چرا چشم هام می سوزه؟

مورفیوس: چون تا حالا ازشون استفاده نکرده ی!


ماتریکس، برادران واچوفسکی، ۱۹۹۹

تصویر مربوط به صحنه ای ست که «نئو» باید بین ماندن یا نماندن در ماتریکس تصمیم بگیرد.

احمد محمود و سینما

احمد محمود، نویسنده‌ای عاشق سینما

علی امینی نجفی

"من می‌خواستم سینماگر بشوم، سینما را خیلی دوست داشتم. اگر وضع بسامانی بود و یا من وضع بسامانی داشتم، بی‌تردید سینماگر می‌شدم. منتها کار سینما کار فردی نیست. کار گروهی است. کار دشواری است، آدم باید تعلیم ببیند، من در این فکر بودم که به خارج بروم درسش را بخوانم، ولی نشد. هزار سنگ پیش پای آدم هست که آدم را به جهت‌های مختلف می‌کشاند."

"این حس در من بود. این حس کار سینما، در من بسیار زیاد بود. خلق، یعنی اظهار درون خود، وقتی آن جا نشد جهت دیگری پیدا کرد. رفتم به طرف نوشتن که فردی است و هزینه‌ای ندارد. حس هنری در من بیشتر به طرف سینما بود، خیلی‌ها به من می‌گویند در کارهایت برش‌های سینمایی هست. شاید این برش‌های سینمایی همان حس و حال و روحیه‌ای است که من برای سینما داشتم و هنوز هم دارم."

(احمد محمود در گفت‌وگو با خسرو باقری، ماهنامه چیستا، دی و بهمن ۱۳۸۱)

این عشق محمود به سینما را از زبان خودش هم شنیده ام. یکی دو سالی قبل از انقلاب، اوایل سال ۱۳۵۶ بود گمانم، با دو نفر از همکاران روزنامه "کیهان" قراری گذاشتیم با محمود برای دیداری و شامی. پیشاپیش گفته بود که حاضر به مصاحبه نیست. ما هم رفتیم تا او از نوشته‌ها و قصه‌هایش برایمان بگوید، اما تقریبا تمام شب به گفت‌وگو درباره سینما گذشت.

محمود گفت که عاشق سینماست و از سالهای نوجوانی هر روز به سینما رفته، و اصلا به عشق فیلم و سینما بود که به داستان و قصه‌نویسی کشیده شد. و گفت که اگر کسی دقت کند این دلبستگی را در قصه‌های او می‌بیند، و اشاره کرد، برای نمونه، به صحنه‌ای در رمان "همسایه‌ها" که در آن می‌توان تکنیک "مونتاژ موازی" را دید. صحنه‌ای هست که در آن دعوایی خانوادگی راه می‌افتد و در کنار کتری آب روی چراغ است و رفته رفته داغ می‌شود. بعد دعوا اوج می‌گیرد و به زد و خورد می‌کشد و آن طرف هم آب روی آتش جوش می‌آید و از کتری سر می‌رود.

محمود صحنه را چنان پرشور و با حال تعریف کرد که آن را زنده جلوی چشم "دیدم"، چون کتاب را هنوز نخوانده بودم."همسایه‌ها" قدغن بود و گیر آوردن آن مکافات داشت.

او سینما را خوب می شناخت. فیلم خیلی دیده بود و به خصوص فیلم‌های کلاسیک امریکایی را دوست داشت. "فیلم نوار"های سیاه و سفید اسپنسر تریسی و همفری بوگارت و برت لنکستر را و البته هیچکاک را.

در آن شب با حسن فیاد آمده بود، که گفتند از سالهای دور با هم دوست هستند و معاشرت دارند و با هم از داستان "همسایه‌ها" فیلمنامه‌ای نوشته‌اند، که قرار است فیاد آن را کار کند. فیاد را بیشتر اهل تئوری می‌دانستم، سینما تدریس می‌کرد اما فیلم سینمایی نساخته بود و همین "همسایه‌ها" هم ساخته نشد.

احمد محمود همان اول دیدارمان گفت که با کار خیاطی زندگی می‌کند و به قول خودش از "خشتک‌دوزی" نان در می‌آورد، و قاه‌قاه زد زیر خنده. گویا تلاشی کرده بود برای کار در سینما، اما دیگر امیدش را از دست داده بود، و حتی امید نداشت که بتواند با نوشتن هم زندگی را بچرخاند. و همان جا گفت که معدود آدم‌های خوشبختی هستند در دنیا که می‌توانند با قلم‌شان زندگی کنند.

آن سالها اسم رمان "همسایه‌ها" همه جا بر سر زبان‌ها بود، اما توی بازار نبود. کتاب بارها زیرزمینی و با "جلد سفید" چاپ شده بود، اما ناشری با اسم و رسم نداشت تا به او حقی بپردازد. آن وقتها می‌گفتند که کتاب سیاسی است و تبلیغ برای چپی‌ها. بعد از انقلاب هم گفتند که علاوه بر سیاسی بودن، خیلی هم "مبتذل" است، چون پر است از صحنه‌های "غیراخلاقی."

بعدها، یک بار در اوایل انقلاب و یک بار هم چند سال بعد، گمانم سال ۱۳۶۷، خبری پخش شد که داریوش مهرجویی قصد دارد بر پایه "همسایه‌ها" سریالی تلویزیونی بسازد و گویا فیلمنامه ای را مشترک با محمود نوشته‌اند. این قضیه هم البته سر نگرفت و نفهمیدیم عاقبت آن چه شد.

احمد محمود با وجود کشش او به سینما و با وجود ظرفیت سینمایی بسیار بالای کارهای او در سینمای ایران حضوری کم‌رنگ دارد. پیش از انقلاب در سال ۱۳۵۷ فیلمی سینمایی به نام "آب" از روی یکی از داستان‌های او ساخته شد. فیلم را حبیب کاوش کارگردانی کرد و احمد محمود، از کار به قدری ناراضی بود که تقاضا کرد نامش از روی فیلم برداشته شود.

از محمود پس از انقلاب دو فیلم‌نامه به نام "پسران والا" و "میدان خاکی" توسط "انتشارات معین" منتشر شد، که متأسفانه نمونه های خوبی از کارهای او نیستند.

داستان یک حسرت

 در سال ۱۹۸۶ پنج روزی مهمان سهراب شهید ثالث بودم در شهر زاربروکن (غرب آلمان). داشت فیلمی می‌ساخت به نام "بچۀ تخم جن." زنگ زد که: "دارم میرم فیلم پر کنم، اگر دوست داری بیا". من هم از خدا خواسته، پا شدم رفتم. یک روز که خانه نبود، روی تاقچه اتاق کتاب "داستان یک شهر" را دیدم.

این نسخۀ "داستان یک شهر" که خود کتاب قطوری است، باد کرده و کلفتی آن دو برابر شده بود، از بس که آن را ورق زده، توی آن در حاشیه و زیر جمله‌ها، خط کشیده و اینجا و آنجا چیزی نوشته یا تکه کاغذی گذاشته بودند. پیدا بود که کسی حسابی روی کتاب کار کرده است.

شب که سهراب آمد از او راجع به کتاب پرسیدم، اخم کرد و عصبانی شد که به کتاب من چکار داشتی؟ سهراب خیلی مهربان بود، اما در عین حال سخت بداخم و زودرنج. خیلی هم دوست داشت مرموز و اسرارآمیز باشد. چند دقیقه بعد که آرام گرفت گفت که دارد روی رمان کار می‌کند. پرسیدم بندرلنگه را از کجا میاری، با آن کوچه‌های تنگ و تاریک و بازار تودرتو؟! با همان زبان سربسته، که مواظب بود به گوشی غریبه نرسد، گفت یک جایی پیدا کرده است عین ایران همان سالها.

این ماجرا گذشت و چند ماه بعد دوست مشترکی، دکتر مصطفی دانش، گفت که در سفری به کابل سهراب را دیده است. و گفت دارد سعی می‌کند در آنجا فیلمی بسازد. دیگر خبری نشد و تا امروز برخی مسائل مبهم مانده است: آیا سهراب قصد داشت همین رمان را آنجا فیلم کند؟ بی‌تردید از "داستان یک شهر" یادداشت‌های زیادی داشت، اما آیا فیلمنامه‌ای هم نوشته بود؟ آیا با احمد محمود تماس گرفته بود؟این ماجرا هم البته، مثل بیشتر کارها و نقشه‌ها، به جایی نرسید.

احمد محمود و سهراب شهید ثالث، با تنهایی‌ها و حسرت‌هاشان، جدا جدا مردند. سهراب در تیرماه ۷۷ در امریکا و محمود چهار سال بعد در مهرماه ۸۱ در تهران.

پ.ن:

  نوشته قدری تلخیص شده است.

گذرگاه تاریک


گذرگاه تاریک- دلمر دیویس- ۱۹۴۷ 

  «گذرگاه تاریک» را خیلی سال پیش دیده بودم؛ کلاس سوم ابتدایی  شاید. آن موقع از فیلم چیز زیادی نفهمیدم! اما فرصتی پیش آمد تا چند روز پیش دوباره آن را ببینم و از تماشایش لذت ببرم؛ به نظرم یکی از فیلم نوآرهای درخشان دهه ی چهل و البته "همفری بوگارت" بزرگ است. ترکیب "بوگارت" و "لورن باکال"، و عشقی که بین این دو شکل می گیرد، مایه های دراماتیک اثر را بالا برده است. "باکال" از چشمانش و البته از لبخندش به خوبی بهره می گیرد. بازی های فیلم خوب است. داستان پر از کشمکش فیلم، با کارگردانی «دلمر دیویس» به خوبی روایت می شود و گیرایی خود را تا پایان حفظ می کند. کارگردانی فیلم به ویژه، میزانسن های پخته ای دارد. جنبه های روان شناسانه ی فیلمنامه قوی ست.

  بهره گیری مناسب از معماری هم از شاخصه های مهم فیلم است؛ داستان در سانفرانسیسکو رخ می دهد؛ شهری با خیابان های شیب دار و پستی و بلندی های بسیار که کارگردان قابلیت های آن را خوب شناخته است.

پسر شائول

 


پسر شائول- لاسلو نمش- ۲۰۱۵ مجارستان

 داستان فیلم درباره ی مردی یهودی به نام شائول است که در یک اردوگاه نازی در جنگ جهانی دوم، وظیفه اش سوزاندن اجساد هم کیشانش می باشد و در این حین با جسد پسری رو به رو می شود که به گمانش پسر خودش می باشد... 

  نقطه ضعف اصلی فیلم در روایت داستان و روابط علت و معلولی آن است؛ تکیه ی بیش از حد فیلم بر نشان دادن تلخی های اردوگاه باعث غفلت از فیلمنامه و روایت داستان شده است.

   فیلم بر تلاش شائول برای دفن پسر متمرکز می شود. مخاطب بدون هیچ پرداخت خاصی از مرد، حالا باید باور کند که او که به هر دلیلی - از جمله ترس از جان- در مرگ همنوعانش نقش دارد، حالا دنبال خاخامی میگردد که مراسم تدفین پسر را انجام دهد!

  شائول چگونه آدمی ست؟ چه پیشینه ای دارد؟ چرا باید این مراسم کفن و دفن در این بحبوحه ی سیاه، آن قدر برایش مهم باشد که هم جان خودش و هم جان همقطارانش را پای آن بگذارد؟! این ها پرسش های مهمی هستند که فیلم بی هیچ پاسخی به آن ها، داستان را بر آن ها سوار کرده است. ضمن این که در راه پیدا کردن خاخام، حوادث همه دست به دست هم می دهند و او را که حتی نمی تواند لحظه ای به حال خودش باشد  یاری می کنند تا هرکاری که دلش می خواهد انجام دهد!

  نه تنها شائول که بار اصلی فیلم هم بر دوش اوست، که هیچ یک از شخصیت های دیگر نیز پرداخت به اندازه ای ندارند و در بهترین حالت، تصویر کاریکاتور گونه ای از آدم های اردوگاه را به ما نشان می دهند. اندک قوت فیلم به پس زمینه ای ست که خلق می کند - شرایطی که در اردوگاه می گذرد. اما تصویر سیاهی که فیلم از شرایط کارگران یهودی اردوگاه نشان می دهد، در برابر سربازان آلمانی ای که حتی یک آدم خاکستری هم در بینشان دیده نمی شود، بی بهره از یک جغرافیای واحد بوده و تکه تکه است. 

  اشکال عمده ی دیگر، فرمی ست که فیلمساز برای روایت فیلم انتخاب کرده است و آن این که از همان ابتدا دوربین را «پشت سر» شائول راه انداخته و با او همراهی می کند. اگرچه این ترفند مزیت هایی داشته است- از جمله چگونگی نشان دادن محیط، در عین نشان ندادن تصاویر زننده از اجساد - اما در مجموع باعث شده تا فیلم یکنواخت شده و از ریتم بیفتد و در بسیاری از لحظات تماشای فیلم را ملال آور کند.

   

پول


پول- روبر برسون، ۱۹۸۳، فرانسه

  فیلم به لحاظ فرم واجد ویژگی های مهمی ست؛ دوربین تا حد امکان از کاراکترها فاصله می گیرد و از هرگونه برانگیختگی احساسی دوری می کند. به عنوان نمونه، در صحنه ی تعقیب و گریز پلیس با کاراکتری که فیلم با او تمام می شود، کارگردان نماهایی از پاها در حال رانندگی، یا تصاویری محدود از آینه های اتومبیل را نشان می دهد و نه صحنه هایی از تعقیب و گریز در نماهای بزرگتر که در سینما رایج است. نوع کادربندی به گونه ای ست که اشیا اهمیت می یابند و پول به عنوان مهم ترین شی حاضر در صحنه، بارها نشان داده می شود که از دستی به دست دیگر می چرخد.

  فیلم با شخصیت ها همدردی نمی کند، تنها نشان شان می دهد و این مخاطب است که باید نتیجه گیری کند.

  تصاویر سرد و بی موسیقی یی که معمولا با صدای حرکت اتومبیل ها یا دیگر صداهای روزمره پر می شوند و سردی زندگی مدرن را به رخ می کشند. آدم هایی که به سختی با هم دیالوگی برقرار می کنند و دیالوگ هایشان بیش تر جنبه ی کاری دارد، حتی بین زن و مرد اصلی فیلم.

  این پول -پول لعنتی - با چرخش از دستی به دست دیگر، ارزش خودش را در فروریختن آدم ها نشان می دهد و زندگی شان را یکی پس از دیگری بی سامان می کند.

  

منفی چهل درجه

  دیروز در خانه ی هنرمندان ایران از نمایشگاه عکسی دیدن کردم به نام «منفی چهل درجه» از "مسلم ایران نژاد"؛ عکس هایی که در سرمای آسیای میانه و سیبری و مغولستان گرفته شده اند و بخشی از عکس های سفری شش ماهه  با دوچرخه از ایران تا مغولستان است.
 همیشه زمستان برایم جذاب بوده است؛ سکوت و سپیدی توام با ترس. چند شب پیش هم از تلویزیون فیلم «تا جایی که پاهایم توان رفتن داشت» را تماشا کردم که داستان فرار یک زندانی آلمانی پس از جنگ جهانی دوم، از زندانی مخوف در شوروی سابق را روایت می کند. فراری باورنکردنی از نزدیکی تنگه ی برینگ در شمال شرق سیبری به سمت غرب و جنوب، که سه سال طول می کشد و در نهایت به ایران می رسد و پس از آن به آزادی. مرد بی وقفه در سرمای سیبری گام برمی دارد، چرا که می داند ماندن یعنی تا ابد در سیاهی های معدن زغال سنگ در زیر زمین کار کردن.
  بکر بودن سیبری و مغولستان، با آدم هایی که به دوربین لبخند زده اند، عکس هایی جذاب را به وجود آورده اند که به گفته ی "مسلم ایران نژاد"، نخستین تجربه های عکاسی حرفه ای او هم هستند.
  عکس ها را که می دیدم، دلم می خواست آن جا و در آن فضا باشم؛ کلبه های گرم مردمان بومی وسط کوهستان، یا جایی در میانه ی جنگل های انبوه سیبری!


از عکس های این نمایشگاه

تنهایی



ویت ( جیم کاویزل) : تا حالا تنها شدی؟

ولش (شان پن): فقط وقتی که دور و برم پر آدمه ...


از دیالوگ های فیلم «خط باریک قرمز/ ترنس مالیک/ ۱۹۹۸»

مدال

  


گری (دانیل دی لوئیس):

"کدوم مدال؟ کدوم مدال؟ تنها مدال مسخره ای که تو خونه ی ماست. همون مدال کثافت رو می گم. همون مدالی که واسه فوتبال گرفتم. تو وایستاده بودی کنار زمین، داد می زدی و دستور صادر می کردی و فقط زل زده بودی به من. تو اصلا نمی دونستی فوتبال چی هست. فقط اومده بودی ببینی من کجای کارم اشتباهه. من هیچ وقت نمی تونستم کاری کنم که به نظر تو خوب بیاد. آخر بازی هم اومدی پیشم می گی:«گری تو خطا کردی؟» منم همین جوری گذاشتم رفتم. حالا یادت اومد؟ از دستت در رفتم تو رختکن. افتادی دنبالم دوباره گفتی:«گری تو خطا کردی؟». پدر بچه های دیگه اون جا بودن، داشتن بهت می خندیدن. اسمت رو گذاشته بودن «جوزپه ی بیچاره». بعد من فرار کردم و قایم شدم. اسمت رو روی زمین نوشتم؛ اسم مزخرف احمقانه ت رو جوزپه. اسمت رو روی یه جای پر از کثافت نوشتم و روش ادرار کردم. روش ادرار کردم، چون درسته که من واسه گرفتن اون توپ خطا کردم، ولی مگه مهم بود؟ ما بازی رو برده بودیم. برای اولین بار تو زندگی مون، ما بازی رو برده بودیم. تو لذت داشتن اون مدال رو زهر مارم کردی. رفتم امانت فروشی مدال رو گرو بذارم، بهم می خندیدن. حتی پنجاه پنی هم به خاطرش حاضر نبودن بدن. از اون جا بود که من شروع کردم به دزدی تا ثابت کنم که اصلا مفت نمی ارزم..."


از دیالوگ های فیلم «به نام پدر»٬ جیم شریدان، ۱۹۹۳

جایی که گری در پاسخ به سوال پدرش جوزپه، که حالا هر دو در زندان اند، درباره ی مدالی در گذشته می گوید.

پیشنهاد

  مجید مؤیدی عزیز از وبلاگ «دویدن با ذهن» دعوتم کرد به یک بازی وبلاگی ، به این صورت که پیشنهادهایی برای موسیقی، فیلم، کتاب و ... داشته باشیم. وبلاگ مرجع این کار اینجا هست. من هم لیستی را که در ادامه می آید تهیه کردم.

  لازم به توضیح است که این ها صرفا «پیشنهاد» است و حتما این چنین پیشنهادهایی به «سلیقه» و خیلی چیزهای دیگر برمی گردد. قطعا این لیست، جای خالی کم ندارد، اما سعی کرده ام «حداقل» پیشنهادها را بنویسم؛ کاری که به نظرم خیلی دشوار است. مثلا چگونه می توان از استاد شجریان فقط یک آلبوم را انتخاب کرد؟ یا از اسکورسیزی فقط یک فیلم؟... پس بخشی از این ها هم به خاطرات خوشی که با یک اثر داشته ام برمی گردد. ضمن این که «در لحظه» نوشته شده اند  و با رجوع به ذهن و البته که بسته به شرایط هر دوره ی زیستی، می توانند تغییر کنند. 


و اما پیشنهادهای من:

الف)موسیقی:

مجموعه ی «چاووش»

 یادگار دوست - استاد شهرام ناظری

رباعیات خیام - استاد شجریان

پری خوانی - شعر فروغ، صدای خسرو شکیبایی

اینجا بودی ای کاش - پینک فلوید


ب)فیلم:

  (سخت ترین بخش انتخاب ها برایم این قسمت بود!)

هشت و نیم - فدریکوفللینی

ای برادر کجایی؟ -برادران کوئن

به خاطر یک مشت دلار - سرجیولئونه

راننده تاکسی -مارتین اسکورسیزی

سامورایی - ژان پیر ملویل

باشگاه مشت زنی - دیوید فینچر

بزرگراه گمشده - دیوید لینچ

قهوه و سیگار - جیم جارموش

 توت فرنگی های وحشی - اینگمار برگمن

کازابلانکا - مایکل کورتیس

آرزوهای بزرگ - دیوید لین

ممنتو - کریستوفرنولان

انجمن شاعران مرده - پیتر ویر

محرمانه لس آنجلس - کرتیس هنسان

پرواز بر فراز آشیانه فاخته - میلوش فورمن

رنگو (انیمیشن) - گور وربینسکی


و از سینمای خودمان:

ناخداخورشید - ناصرتقوایی

نفس عمیق - پرویزشهبازی

گوزنها- مسعودکیمیایی

گاو - داریوش مهرجویی

شیرسنگی -مسعود جعفری جوزانی

شبح کژدم - کیانوش عیاری

اون شب که بارون اومد (مستند) - کامران شیردل

مجموعه ی «هزار دستان» - علی حاتمی


پ)کتاب:

هزارتوها (مجموعه داستان) -بورخس

دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم (مجموعه داستان) -سالینجر

آنچه با خود حمل می کردند -تیم اوبراین

تنهایی یک دونده دوی استقامت -آلن سیلیتو


و:

رباعیات خیام

بوف کور - صادق هدایت

شازده احتجاب - هوشنگ گلشیری

همسایه ها - احمد محمود

همنوایی شبانه ارکستر چوب ها - رضا قاسمی

گاوخونی -جعفرمدرس صادقی


 امیدوارم همراهان عزیز نظراتشان را در این باره بنویسند و اگر حوصله کنند و پیشنهادهایشان را  هم بنویسند، بسیار عالی خواهد بود. -در این جا یا در وبلاگ خودشان. تنوع نظرات، کار را هرچه بیشتر جذاب خواهد کرد.

کوچه بی نام


کوچه بی نام- هاتف علیمردانی

  فیلم سعی کرده با گرفتن اجزایی از زندگی خانواده های طبقه ی پایین دست اجتماع و به کارگیری بازیگرانی که بارها در چنین فیلم هایی بازی کرده اند (نمونه ی بارزش «پانته آ بهرام» و فیلم هایی مثل فیلم های عبدالرضا کاهانی)٬ رئالیسم خودش را پایه ریزی کند، غافل از آن که محور اصلی فیلم که فیلمنامه اش باشد، ضعف اصلی آن به شمار می رود و هیچ کدام از این تمهیدات نتوانسته اند این ضعف را بپوشانند؛ نخست آن که شخصیت پردازی های خوبی شکل نگرفته. نویسنده نتوانسته در زمان کوتاه فیلم، به همه ی شخصیت ها یا حداقل مهم ترین هایشان، آن طور که باید، بپردازد و اگر نبود بازی بازیگرانی چون «باران کوثری» یا «فرهاد اصلانی»٬ این کمبود خیلی بیش تر به چشم می آمد. ما چه قدر اَکت از شخصیت ها می بینیم که باورشان کنیم؟

 دوم آن که داستان فیلم به تمامی وابسته به گره گشایی پایانی اش می شود که این لطمه ی بزرگی به آن زده است؛ اتفاقی که معمولا در آثار عامه پسند رخ می دهد. آن هم گره ای که باز کردنش برای مخاطبی که فیلم بین یا کتابخوان باشد، اصلا سخت نیست! 

  ظاهرا قرار است محدثه (باران کوثری) در طی فیلم دچار تحول اساسی شود و دست از کارهایش بردارد؛ آیا تمهیدات فیلمنامه برای باورپذیری این تحول -که در اساس غلط است چرا که شخصیت او آن طور شکل گرفته و به سادگی قابل تغییر نیست-  کافی ست؟

 هر چند در مجموع بازی های خوبی را از بازیگران شاهد هستیم، اما به نظرم فیلم دستاوردی برای آن ها نداشته است. نقش ها چالش خاصی ندارند. «پانته آ بهرام» به ویژه، خیلی تکراری به نظر می رسد. باران کوثری هم اگرچه ظاهر متفاوت تری پیدا کرده، اما به نظر همان باران کوثری همیشگی ست.

  به لحاظ کارگردانی هم فیلم نکته ی چشمگیری ندارد؛ با این که سعی شده با طراحی صحنه و دقت در اجزای آن، برای مخاطب فضای باورپذیر ی ایجاد کند، اما نوع دکوپاژ و به ویژه میزانسنی که کارگردان استفاده کرده، تازگی ندارد و حتی در خیلی صحنه ها از نمونه های مشابه اش هم ضعیف تر است؛ مثلا مقایسه کنید صحنه ی آش نذری دادن در فیلمی چون "لیلا" ی مهرجویی را با این فیلم!


پ.ن:

  دیشب تا ساعت دو و خرده ای با هیراد نشستیم پای تلویزیون و «مرد عنکبوتی شگفت انگیز»؛ هیراد به خاطر فیلم  از خوابش زد و همان اوایل هم که شبکه را عوض کردم تا مثلا قیافه ی وحشتناک دکتر را بگذرانم، گریه کرد که:«مرد عن کبوترانی رو می خوام!» به مرد عنکبوتی، عن کبوترانی می گوید! نخستین بار بود که فیلمی از مرد عنکبوتی می دید. چه قدر برایش جالب بود!

درد


پسر: چرا آدم ها گریه می کنن؟ تو نمی دونی؟ تو هیچ وقت گریه نکردی؟

مادرخوانده: فقط یه بار، خیلی وقت پیش .

- وقتی که اونا ولت کردن، رفتن؟

- مردم به دلایل مختلفی گریه می کنن. وقتی کسی می میره، وقتی تنها می شن، وقتی که دیگه تحمل ندارن.

- تحمل چی رو؟

- تحمل زندگی کردن رو، وقتی که درد می کشن.

- می شه بر درد غلبه کرد؟

- یه بار مارتین دندون درد داشت، اتو رو زد به برق و صبر کرد، بعد اون رو گذاشت روی شونه ش و دندون دردش رو فراموش کرد....


از دیالوگ های «فیلمی کوتاه درباره ی عشق»-کریستوف کیشلوفسکی، ۱۹۸۸

هامون

  دیشب تلویزیون بعد از مدت ها سورپرایزم کرد! یکی از شبکه ها «هامون» را پخش کرد و دیگری «ناخدا خورشید» را. دو تا از بهترین فیلم های تاریخ سینمای ما.



  تماشای «هامون» بعد از مدت ها، خیلی لذتبخش بود؛ با این که بارها فیلم را تماشا کرده ام، اما مثل بار نخست برایم جذاب بود؛ تلاش های مذبوحانه ی حمید هامون (زنده یاد خسرو شکیبایی) برای نگه داشتن عشق اش، چه بغضی پشت اش دارد. "مهرجویی" چه خوب شخصیت پردازی کرده؛ خیلی از تصاویر فیلم با این که مربوط به اواخر دهه ی شصت هستند، اما هنوز هم مصداق دارند. نشانه ها درست در جای خودشان قرار گرفته اند. مخاطب به راحتی باور می کند که حمید هامون یک کتابخوان حسابی ست و معلومات و سواد بالایی دارد؛ این گونه است که شیفتگی مهشید (بیتا فرهی) به او، با این که اختلاف طبقاتی فاحشی با هم دارند، باورپذیر می شود. سکانس زیبای قرارشان در کتابفروشی، با آن نشان دادن مستقیم جلد کتاب ها، هنوز هم دیدنی ست.

حظ بردم از تماشای دوباره ی فیلم و با خودم گفتم حتی اگر "مهرجویی" فقط همین یک فیلم را هم ساخته بود، به اندازه ی کافی قابل احترام هست. فیلمی که برای خیلی ها از قدیم تا جدید خاطره شده است.

ناصر تقوایی

  «ناخداخورشید» بی شک یکی از بهترین فیلمنامه های سینمای ما را دارد؛ "تقوایی" بسیار فرا تر از آداپته کردن فضای «داشتن و نداشتن» همینگوی با فضای جنوب ایران عمل می کند؛ دقت بالایی که او در همه ی جزئیات فیلم به کار برده، همچون پوشش کاراکترها، یا لهجه، عادات و از این قبیل، شناخت عمیق او را از آیت جغرافیا نشان می دهد. توجه به معماری، موسیقی و رنگ هم از آن جمله اند. شخصیت پردازی هایی که در خاطر ماندنی اند؛ از ناخدا خورشید بگیر تا ملول، مستر فرهان و تبعیدی ها. واقعا چندتای این بازیگران توانسته اند چنین بازی های درخشانی را در فیلم های بعدی شان داشته باشند؟

  حیف که امثال "تقوایی" باید خانه نشین شوند تا نالایق هایی که از همه سو حمایت می شوند، برای فیلم های متوسط به پایین شان بودجه های میلیاردی بگیرند، حیف!

نوستالژیا

دلم برای تماشای خیلی فیلم ها تنگ شده است؛ خیلی فیلم هایی که در دوره ی کودکی یا نوجوانی ام دیده ام.

  بیشتر دوران کودکی ام را در شهرستان گذراندم؛ آن روزها جمعه ها شبکه ی استانی فیلم سینمایی پخش می کرد، هر هفته یک فیلم. وجه مشترک بیش تر آن ها در سرگرم کنندگی شان بود! انبوهی از فیلم های وسترن و پارتیزانی و گنگستری را در آن دوران دیدم که به نظرم متناسب با سن ام بود! فیلم های "آلن دلون"، "لینو ونتورا"، "توشیرو میفونه"، ""چارلز برانسون" و ...؛ مثل فیلم «آفتاب سرخ». الحق که فیلم های با کیفیتی هم بودند. "همفری بوگارت" را در همین دوران شناختم و  نخستین بار با تراژدی «هملت» در همین دوران آشنا شدم که تا مدت ها ذهنم را به خودش مشغول کرده بود؛ نسخه ی معروف "کوزینتسف"، که حظ عجیبی از آن بردم! یادم می آید که تنها به تماشایش نشستم، پای تلویزیون سیاه و سپید قاب چوبی شاوب لورنس مان!

  دوران راهنمایی اما فیلم ها جدی تر شدند؛ با یکی از برادرانم پای تلویزیون می نشستیم و فیلم می دیدیم. این برادرم که می گویم، تاثیر زیادی در علاقه ی من به سینما داشت. یک پا عشق فیلم بود؛ پوستر فیلم جمع می کرد - که تعدادی شان را من هنوز دارم. زیاد سینما می رفت. تئاتر می دید. مجلات سینمایی می خرید. پروژکتور، و بعدها ویدئو، به خانه می آورد. چند سالی را در مغازه ی یکی از هنرپیشه های معروف سینما کار کرد. تجربه ی بازی در تئاتر را هم داشت.

  با او پای برنامه های سینمایی ای چون «هنر هفتم» می نشستیم؛ یادش بخیر! چه قدر فیلم دیدیم. از همان ها که می گویم دلم برای تماشای شان تنگ شده. مثلا «ایثار» تارکوفسکی، که چه قدر پایان فیلم برایم متفاوت بود، یا «رم، شهر بی دفاع» ، یا «جاده»...؛ با تک تک این فیلم ها زندگی می کردیم. چه قدر بازی "آنا مانیانی"، و بازی "آنتونی کوئین" را در این دوتای آخر دوست داشتم. یا «نبرد الجزیره»، «عمرمختار»، «ریش قرمز»، «یوجیمبو»، «داستان توکیو»، «اینک آخرالزمان»، «فرار بزرگ». «پاپیون» و آن موسیقی فوق العاده اش... یا مثلا فیلم غریبی به نام «سودای پرواز» که از آن فیلم هایی ست که دلم لک زده برای تماشای دوباره اش. یا فیلم های «پاراجانف»، یا «آندره وایدا».

یادم می آید که یک شب «تودو، مودو» را تماشا کردیم؛ فیلم خیلی برایم گنگ بود، بعد با برادرم درباره اش صحبت کردیم و او خیلی کمک کرد تا فیلم را بفهمم. وقتی یکی از اقوام در یک مهمانی به طعنه از یکی از بچه خرخوان های فامیل پیش من تعریف کرد و به اصطلاح می خواست دل مرا که معدلم یک و نیم نمره پایین تر از او شده بود بسوزاند، برادرم که ناراحتی مرا فهمیده بود، بعد از مهمانی به ام گفت:« اصلا خودت رو ناراحت نکن، شاید اون معدلش از تو بیشتر شده باشه، اما چه می دونه «تودو، مودو» چیه؟!»

  نمی دانم برادرم فهمید که این گفت و گوی کوتاه چه قدر روی من تاثیر داشت یا نه؟

  اصلا به نظرم یکی از دلایل مهم این که هنوز کلی از مجلات سینمایی قدیمی ام را از این اثاث کشی به آن اثاث کشی نگه داشته ام، شاید همین خاطرات است؛ مثلا آن مجلات «فیلم» دهه ی شصت را. هر بار که آن ها را ورق می زنم، انبوهی از خاطرات شیرین را در من زنده می کنند. خاطراتی که یک بار دیگر به من ثابت می کنند که سینما نه بخشی از زندگی که خود زندگی ست، که من دوست دارم همچون کودک فیلم «سینماپارادیزو»، غرق شوم در رویا و کنده شوم از زمین و زمان...

  آخ که چه قدر دلم برای آن روزها تنگ شده است؛ برای "زامپانو" و "جلسومینا" که جاده را در پیش گرفته بودند و می رفتند و می رفتند.

  روزهایی که می دانم دیگر هیچ گاه تکرار نخواهند شد...

پ.ن:

تصویر: آنتونی کوئین و جولیتا ماسینا در «جاده»، فدریکو فللینی، ۱۹۵۴.

درخت لیمو

"با این همه

ما به این جهان نیامده ایم که بمیریم

آن هم در سپیده دمی

که بوی لیمو می آید..."


(یانیس ریتسوس)

ابد و یک روز...


«ابد و یک روز» ، داستان خانواده ای از هم پاشیده است؛ فرو ریختنی که بیش از هرچیز، معلول شرایط اجتماعی زمانه ی خود است. ناتورالیسمی خشن که بی تعارف، به صورت مخاطب اش سیلی می زند. خانواده ای که در یک بافت سیاه محله ای قرار گرفته و از زاده شدن و به تبع آن، زیستن در این شرایط، ناراضی ست. بافتی که در فیلم شکل می گیرد در توجیه رئالیسم خشن آن، خیلی موثر عمل می کند.

بازی درخشان گروه بازیگران فیلم، از شاخص های مهم آن است؛ بازی برونگرای نوید محمدزاده در برابر بازی درونگرای پری ناز ایزدیار، تضادی ایجاد می کند که آشوب را از درون قاب به قلب مخاطب می کشاند. نوید محمدزاده عصیانگر ی ست که انگار گوش شنوایی برای حرف هایش نیست. عصیانگری که می خواهد همچنان برادری کند، اما نمی تواند. او از کارهای برادر بزرگ تر اش خبر دارد، از خواهران اش و از جمله سمیه (پری ناز ایزدیار) خبر دارد. بازیگری که بعد از سال ها که سینمای ما تحت تاثیر بهروز وثوقی گوزن ها بود، شمایل تازه ای از یک معتاد را در ذهن مخاطب حک می کند. فریاد های دلخراش او وقتی با اسلوموشن در قابی بزرگ همراه می شود، تاثیر اش چند برابر می شود. کارگردان به عمد در جاهایی که بازی او گرفته، مثل سکانس های دستگیری اش، دوربین را عقب نگه می دارد تا او  دست و پا بیندازد و فریاد بکشد.

پیمان معادی نیز سعی کرده بازی متفاوتی ارائه دهد و آن تصویری را که به واسطه ی فیلم هایی چون «درباره ی الی» و به ویژه «جدایی...» در ذهن مخاطب ایجاد کرده تغییر دهد و به نظرم تا حدود زیادی موفق به انجام آن شده است.

زن های فیلم، هریک به دردی دچار اند؛ مادر که رند تر است، درد جسمانی می کشد. خواهرها یا طلاق گرفته یا بیکار، و یا گرفتار فرزندان نااهل اند. سمیه اما مرکز ثقل خانواده و پناه و همدم همه ی آن هاست؛ برای نجات خانواده اش حتی حاضر به ازدواج با غریبه ای افغان، و ترک وطن می شود. فیلم اما داستان تشرف او نیز هست؛ در جایی که بقیه به شرایط تن داده اند، او نمی تواند زیر قولی که به برادر کوچک تر اش داده بزند، و این بار این بقیه هستند که باید سهم خودشان را به این زندگی بپردازند.

فیلم سعی کرده «کاراکتر» داشته باشد و هریک از شخصیت هایش تعریف شده باشند و به نظرم این کار را خوب انجام داده است. این شناخت با ظرافت در طول فیلمنامه ایجاد می شود، و همین، از دلایل اصلی کشش داستان تا به انتهاست. گفت و گو ها خوب، و لحن شان در خدمت بافت داستان است.

کارگردانی، فیلمبرداری، تدوین و موسیقی، همگی دست به دست هم داده اند تا یکدستی اثر، بیش از پیش شود.

شین

چند شب پیش بعد از سال ها «شین» را دیدم؛ وسترن معروف «جرج استیونز»، محصول سال ۱۹۵۳. از کودکی شیفته ی فیلم های وسترن بودم و نخستین باری که این فیلم را دیدم، در فهرست فیلم های محبوبم قرار گرفت، و حالا می خواستم ببینم آیا تماشای دوباره اش همان لذت تماشای سال ها پیش را در من زنده می کند یا نه؟!

  شیوه ی روایت فیلم به سیاق همه ی وسترن های سینمای کلاسیک است؛ گاوچران غریبه ای وارد جامعه ای می شود که تحت ستم فردی یا افرادی هستند. به کمک ضعفا می آید و به واسطه ی مهارت اش در هفت تیرکشی ضد قهرمان داستان را از میان برمی دارد و پس از آن به سوی مقصد نامعلومی، از آن اجتماع خارج می شود.

  فیلم با پسربچه ای به نام «جویی» آغاز می شود؛ در واقع داستان ، داستان اوست. اویی که «شین» را در قالب قهرمان اش می پذیرد. قهرمانی که آرام آرام ویژگی های قهرمانانه اش را هویدا می کند. در جایی از فیلم جویی به شین می گوید:« من دوست دارم وقتی که بزرگ شدم، مثل تو بشم»، و شین در پاسخ می گوید:«آرزوی خوبی نیست، جویی!».

  شین قهرمان دنیای هفت تیرکش ها بودن را دوست ندارد؛ تاکید فیلم بر خانواده و کمک شین به خانواده هایی که گرفتار بدمن داستان (رایکر) اند، گوشه ی مهمی از دنیای او را نشان می دهد. او تا جایی که مجبورش نمی کنند دست به اسلحه نمی برد، و اغلب بدون اسلحه است. او از کشتار و خون ریزی بیزار است. با این که به دفاع معتقد است.

  سکانس زد و خورد در بار، هنوز هم دیدنی ست و طراحی خوبی دارد.

 شین دوباره من را به کودکی هایم برد...

سفر به شهر تنبور

تعطیلات نوروز به سرعت گذشت!
حتی فرصت نکردم از مجله ی «تجربه» ای که پیش از عید خریده بودم، صفحه ای بخوانم! یا داستانی را که قرار بود رویش کار کنم تایپ کنم، یا نوشته های کوتاهی را که روی چند کتاب نوشته بودم، برای وبلاگ تایپ کنم...؛ حالا خوب شد که برگه های امتحانی تصحیح نشده را با خودم نیاورده بودم، یا یکی دو کتاب ناخوانده را، یا ..!
با این همه اما...، به نظرم عید خوبی بود.
پیش از عید، دو روز را در شمال گذراندیم؛ عباس آباد، که چه ساحل زیبایی دارد؛ یک ساحل شنی که برای بازی کردن هیراد عالی بود. غروب بیست و نهم اسفند در ساحل عباس آباد زیبا بود. جنگل «خشکه داران» را هم دیدیم که در واقع یک پارک ملی حفاظت شده است بین عباس آباد و شهسوار. واقعا بکر است.
نیمه ی روز نخست عید به طی کردن جاده چالوس گذشت به سمت تهران. چند روز عید دیدنی و بعد رفتیم شهرستان.
روز یازدهم فروردین به «دربند» صحنه رفتیم؛ منطقه ای خوش آب و هوا و تاریخی در نزدیکی شهر.
دربند، صحنه
صحنه در شرق استان کرمانشاه، شهری سرسبز است که در دامنه ی کوه های خوشرنگ جاگرفته است. مردم آن کردزبان، و اغلب پیرو آیین یارسان (اهل حق) می باشند.
صحنه شهر تنبورنوازان و موسیقی مقامی ست. شهر سید خلیل عالی نژاد است.
دربند، منطقه ای در شمال شهر صحنه، تفرجگاهی دیدنی ست. دره ای پر درخت که رودخانه ای از میان آن می گذرد. رودخانه ای که از چند چشمه ی پرآب سرچشمه گرفته و در ابتدای دره، آبشار زیبایی ساخته است. آبشار در شمال دربند قرار گرفته است.
آبشار دربند، صحنه
اما یک گوردخمه ی جالب توجه هم در این دره قرار گرفته است؛ گوردخمه ی کیکاووس که مردم محلی به آن گور شیرین و فرهاد می گویند، اثری با ارزش است.
گوردخمه ها از جمله ی آثار معماری «ماد» ها به شمار می آیند که در نقاط غرب و شمال غرب ایران پراکنده اند ، و نمونه ای از آن هم در کردستان عراق قرار دارد. گوردخمه ها مقابری هستند که در سینه ی کوه های صخره ای، و در ارتفاع ساخته می شدند و سلاطین یا بزرگان در آن ها مدفون می شدند.
آن چه که این اثر را متمایز کرده است، دو طبقه بودن آن است؛ همه ی گوردخمه های یافت شده تاکنون یک طبقه اند، اما این گوردخمه در دو طبقه ساخته شده است.
در طبقه ی نخست دو مقبره، و در طبقه ی زیرین یک مقبره قرار گرفته است.
گوردخمه ی کیکاووس دربند، صحنه
متاسفانه بخشی از این اثر تاریخی در جنگ جهانی اول توسط روس ها نابود شده و آثار طبقه ی نخست آن به سرقت می رود، اما آن ها متوجه راه مخفی به طبقه ی زیرین نمی شوند. راهی که انگلیسی ها در جنگ جهانی بعدی از طریق آن به طبقه ی زیرین و اصلی مقبره راه پیدا می کنند و این بار آن ها هستند که آثار با ارزش آن را به یغما می برند.
در نزدیکی این گوردخمه یک اسنودان (استخوان دان) هم هست که موفق به تماشای آن نشدیم؛ حفره ای دیگر در ارتفاع، که کوچک تر است و ساده تر، و برای مردگان عادی ساخته شده است.
سیزده بدر هم خوش گذشت. با این که باد سردی می وزید و بیشتر اش را در چادر گذراندیم، اما حال و هوای خودش را داشت.
جای دوستان سبز!
 دوتا فیلم هم در تعطیلات دیدم؛ «مکس دیوانه، جاده ی خشم» که به لحاظ تکنیکی فوق العاده بود، و به نظرم تاثیر خودش را روی سینما خواهد گذاشت. در مجموع دوستش داشتم.
فیلم بعدی هم «Interstellar» معروف بود. فیلم خوبی بود، هرچند به نظرم در جاهایی نمایشی بودنش توی ذوق می زد. 
پ.ن:
مدتی ست که نمی دانم به چه دلیل، نمی توانم عکس در وبلاگم بگذارم! واقعا نمی دانم چرا؟! خدا کند بلاگ اسکای هم مثل بلاگفا نشود، چون دیگر حوصله ی دوباره نویسی را ندارم!
تعدادی از عکس های مربوط به این نوشته، در صفحه ی اینستاگرام م هست.
آدرس اینستاگرام: ismaeil_babaei@
بعدا نوشت:
خوشبختانه به کمک یک نرم افزار دیگر، مشکل عکس گذاشتن در وبلاگ حل شد!

وقتی بارون می آد، باس بارونی بپوشی!

  همه چیز از «داستان اسباب بازی ۳» شروع شد؛ پسرم هیراد قدری از آن را دید و از آن به بعد تماشای فیلم را به طور جدی آغاز کرد! پیش تر فقط سی دی های کودکانه را می دید. 


  اول ش سخت می گرفت برای تماشاکردن، اما بعد کار به جایی کشید که روزی چند بار باید فیلم را تماشا می کرد.

  بعد فیلم های دیگر آمد:« ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی»، «ماشین ها»، «آرتور و مینی موی ها»، «بالا (up)، «شازده کوچولو»، و این روزها «شهر موشها»...

  انیمیشن ها را گاهی به اسمی که خودش می پسندد می خواند؛ مثلا به «داستان اسباب بازی ۳» می گوید «باز»، که نام یکی از کاراکترهای اصلی آن است، یا «بالا» را به اسم «آقای فردریکسن» می شناسد! البته زمانی به آن آقای فردوسی می گفت، به خاطر یاد گرفتن این نام از مجسمه ی کوچک فردوسی کتابخانه مان!

  دیالوگ هایی از فیلم ها را هم یاد گرفته است، مثلا  از «وودی» گاوچران در «داستان اسباب بازی ۳» که می گوید:«تو چکمه م یه ماره!»

یا نصیحت پدر «فلینت» در «ابری ...» که به او می گوید:«وقتی بارون می آد، باس بارونی بپوشی!»

 من هم که از قدیم مختصر دستی در تقلید صدا داشته ام، چنین دیالوگ هایی یا صدای کاراکترها را برایش درمی آورم و او چه لذتی می برد!!

حالا این کاراکترها را قاطی بازی های کودکانه اش هم کرده...

  اما گذشته از این ها، تماشای چندباره ی این انیمیشن ها که اغلب شان به پیش از تولد او برمی گردند، نکات تازه ای را درباره شان برایم روشن کرده است، که «داستان اسباب بازی ۳» واقعا یک شاهکار سینمایی، به ویژه به لحاظ فرم است؛ فیلم، نمونه ای از یک ایجاز فوق العاده است؛ این ایجاز در همه چیز به چشم می خورد، فیلمنامه، مونتاژ، دکوپاژ؛ و داستان در حداقل زمان ممکن روایت می شود.

  و چه طنزی دارد «ابری..»، که هنوز هم جذاب است؛ فیلم نشان می دهد که تکنولوژی یی که صرفا برای راحتی آدم ها به کار گرفته شود، تا چه اندازه می تواند دنیای ما را تهدید کند.

«ماشین ها»، کارکرد جغرافیا را در داستان به خوبی نشان می دهد؛ دوستی، حرف نخست فیلم است. موسیقی فیلم عالی ست.

  در «up»، قدرت عشق به تصویرکشیده می شود، و من چه قدر آن سکانس های نخستین فیلم را دوست دارم... و آن سکانسی که خانه به پرواز درمی آید! این جاست  که انیمیشن کارکرد خود را به درستی نشان می دهد؛ رویاها دست یافتنی می شوند.

  و البته که باید از دوبله های عالی این ها هم گفت که لذت تماشایشان را چند برابر کرده است.

  هیراد به تماشای این فیلم ها می نشیند، و ما هم لا به لای روزمرگی هایمان از تماشای دوباره شان لذت می بریم. هنوز فیلم های خوبی مانده که داریم و او تماشایشان نکرده است، اما آرام آرام....

  دوست دارم هیراد را به سینما ببرم، تا لذت تماشای فیلم را بیش تر حس کند!

بینوایان


  دیشب یکی از شبکه ها نسخه ای قدیمی از «بینوایان» را نمایش داد؛ همان که «ژان گابن» معروف در آن بازی کرده است. جالب بود که اسامی کاراکترها از پیش در خاطرم زنده شد. شاید از این بود که در بچگی کارتون اش را دیده بودم، یا این که کتاب ش را داشتم. آن روزهای کودکی، حسابی دلم برای «کوزت» می سوخت و از «تناردیه» ها متنفر بودم! از «ژاور» هم همین طور. شیفته ی کاراکتر مردانه ی «ژان والژان» بودم، و چند تا از سکانس های به یادماندنی اش؛ مثل آن سکانس دزدیدن شمعدانی های نقره از خانه ی کشیش ، یا آن جا که برای کوزت عروسک هدیه می برد...

خیلی دوست داشتم کارتون اش را.

گمانم کلاس پنجم ابتدایی بودم که کتاب ش را هم خریدم، و متوجه شدم که داستان ژان والژان ادامه دارد و به جریانات انقلاب فرانسه می کشد. یادم می آید که کتاب از انتشارات سپیده بود که من خیلی از کتاب هایی را که درمی آورد، می خواندم. متاسفانه نمی دانم کتاب را به چه کسی امانت دادم، و او هم هیچ گاه پس ش نیاورد...

  به نظرم رمان بینوایان حالا حالاها زنده خواهد ماند.

ترانه ی مرد تنها...

با صدای بی صدا
مث یه کوه بلند

مث یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد

با دستهای فقیر
با چشمهای محروم

با پاهای خسته
یه مرد بود یه مرد

شب، با تابوت سیاه
نشست توی چشمهاش

خاموش شد ستاره
افتاد روی خاک

سایه اش هم نمی‌موند
هرگز پشت سرش

غمگین بود و خسته
تنهای تنها

با لبهای تشنه
به عکس یه چشمه

نرسید تا ببینه
قطره، قطره

قطرهٔ آب، قطرهٔ آب
در شب بی تپش

این طرف، اون طرف
می‌افتاد تا بشنفه

صدا؛ صدا …
صدای پا، صدای پا …


ترانه: شهیارقنبری، موسیقی: اسفندیارمنفرد زاده، صدا: فرهاد مهراد.

فیلم رضا موتوری، ۱۳۴۹، مسعود کیمیایی


از دیالوگ های فیلم:

ﺭﺿﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ (بهروز وثوقی):

 "ﻧﯿﮕﺎ ﮐﻦ ! ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻦ ﺭﺿﺎ. ﻣﻦ ﻋﯿﻦ اﻭﻟﻤﻢ . ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ رﯾﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩﻡ . ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻦ ﺭﺿﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭﯼ! ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﻥ؟ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﺥ ﺧﺎﻥ ﺍﻵﻥ ﮐﺖﺑﺴﺘﻪ ﺗﻮ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪﺧﻮﻧﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻨﻪ. ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻦ ﺭﺿﺎ موﺗﻮﺭﯼ! ﺭﺿﺎ ﺩﺯﺩﻩ! ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﯾﺨﺘﯽ ﻣﺆﺩﺏ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ ﯾﻪ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﻪﺍﻡ. ﺍﮔﻪ ﻣﯽﺷِﺴﺘﻢ ﭘﺎﮎ ﺁﺑﺮﻭﻡ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯽﺭﻓﺖ . ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺭﻓﺖ! ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺷﺐ ﻧﻤﯽﺷﺪ! ﻗﺎﻟﯽﺭﻭ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻧﻬﺎﺭﺧﻮﺭﯼ ﺑﻌﺪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﯽﺯﺩﻡ که ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺍﻍﺩﺍﻍ ﺭﻭوﺵ ﺑﻮﺩ! ﺑﻌﺪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻓﯿﻠﻢﺑﺮﯼ ﮐﺮﺩﻥ. ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ۱۰ ﺗﺎ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽﺫﺍﺷﺘﻦ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ دﻭ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎﻫﺎ ﻫﺮ ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻥ تنهاﯾﯽ ﻓﯿﻠﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻥ ."