فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بی نهایت...



- آلیشیا: عالم هستی چقدر بزرگه؟

-  جان : بی‌نهایت...

-آلیشیا: از کجا می‌دونی؟

- جان:  به خاطر اینکه همه‌ی داده‌ها تاییدش می‌کنن.

- آلیشیا:  اما تا حالا ثابت شده؟

- جان:  نه.

- آلیشیا:  تو تا حالا نرفتی ببینیش، پس از کجا مطمئنی؟

- جان: نمی‌دونم ولی بهش باور دارم.

- آلیشیا: خب فکر کنم عشق هم همین طوری باشه.


از دیالوگ های فیلم "ذهن زیبا (A Beautiful Mind) ؛ ران هاوارد"

جان: راسل کرو

آلیشیا: جنیفر کانلی

...

کوتاه درباره ی فیلم "خانه دختر"


این پست تکراری ست و مربوط به سال نود و سه است که فیلم را در جشنواره دیدم و پس از آن توقیف شد تا به حالا که دوباره به نمایش درآمده است



بکارت...


  فیلم بیشتر از هرچیز، وامدار ایده ی فیلمنامه اش می باشد. «بکارت»، دستمایه ی اصلی این فیلم است. موضوعی که در اجتماع ما تابو به حساب می آید. فیلم اما اگرچه در جاهایی تاثیرگزار می نماید، اما اتفاقا بیشترین ضربه را از همان فیلمنامه خورده است. ایده در این جا فقط در خدمت برانگیختن کنجکاوی و احساسات مخاطب قرار گرفته و در سطح می ماند و تنها می تواند مدعی آن باشد که تاثیر این تابو را در برخی خانواده ها به تصویر می کشد. غافل از این که با چنین مساله ای نمی توان سطحی برخورد کرد و باید آن را موشکافی کرد. می توان البته به فیلم خرده نگرفت و تلاش سازندگان آن را در جهت نشان دادن تصویری از زاویه ی دید خودشان در نظر گرفت، اما فیلم انبوهی از انتظارات و سوالات را در مخاطب ایجاد کرده و به راحتی آن ها را بی پاسخ می گذارد که اوج آن را در پایان بندی ضعیف اش می بینیم. نقاط گنگ فیلمنامه زیادند و کاراکتر های بی شناسنامه کم نیستند و هر چه قدر فیلم به کاراکترهای فرعی ، آن هم ناقص، پرداخته، از کاراکترهای اصلی و از جمله عروسِ داستان غفلت کرده است.

  فیلم اما با جاذبه آغاز می شود و داستانی کنجکاوی برانگیز دارد و به موضوعی می پردازد که در سینمای ما به ندرت به آن پرداخته شده است و همین ها به اندازه ی کافی به آن قدرت بخشیده است. کما این که بازی های خوبی از برخی بازیگران اش، از جمله رعنا آزادی ور را شاهدیم. اما متاسفانه فیلمنامه از ایده ی جذاب و نو اش به خوبی بهره نمی برد و یک پایان بندی بسیار بد، جذابیت های نخستین اش را هم از ذهن تماشاگر پاک می کند....


خُماری...


سیّد(بهروز وثوقی):

 نصف مردم دنیا شب که می شه فکر می کنن دلتنگن، اما همه شون خُمارن؛ خُمار بی کسی!


از دیالوگ های فیلم "گوزنها"، مسعود کیمیایی، ۱۳۵۳


بشنوید؛http://s9.picofile.com/file/8305747084/_angahbooks_AshyMashy_Pari_Zanganeh.mp3.html ترانه ی "گنجشکک اشی مشی"، که پری زنگنه بر تیتراژ پایانی این فیلم خواند. اسفندیار منفردزاده ی آهنگساز، دل داده به تک تک پلان های فیلم و این چنین به آن جان بخشیده است. بازی عالی بازیگران و در راس آن ها، بهروز وثوقی، حتی در نقش های فرعی، بهترین فیلم کیمیایی به نظر من، و یکی از بهترین های سینمای ما را خلق کرده است.


درد...


بکا: من آسیب دیده ام و درد می کشم، هیچ تمایلی هم برای پنهان کردنش ندارم.

هاوی: همیشه زن ها حق دارن تا درد کشیدنشون رو نشون بدن، حتی بیشتر از واقعیش؛ اما بزرگترین درد برای یه مرد اینه که حتی درد کشیدنش رو هم باید پنهون کنه.


از دیالوگ های فیلم "لانه ی خرگوش"؛ جان کامرون، ۲۰۱۰

بکا: نیکول کیدمن

هاوی: آرون اکهارت

به من بگو!


به من بگو، بگو؛

چگونه بشنوم صدای ریزش هزار برگ را ز شاخه ها؟

به من بگو، بگو؛

چگونه بشنوم صدای بارش ستاره را ز ابرها؟

من از درخت زاده ام

تو ای که گفتنت وزیدن نسیم هاست بر درختها

به من بگو، بگو؛

درخت را که زاده است؟

مرا ستاره زاده است

تو ای که گفتنت چو جویبارهاست، جویبارهای سرد

به من بگو، بگو؛

ستاره را که زاده است؟

ستاره را، درخت را تو زاده ای

تو ای که گفتنت پریدن پرنده هاست

به من بگو، بگو؛

تو را که زاده است؟


"رضا براهنی"


بشنوید:http://opload.ir/downloadf-a34ca573c4471-mp3.html

When I need you، با صدای Celine Dion؛ اصل ترانه از Leo Sayer.

تصویر:

پروانه معصومی و  پرویز فنی زاده، در "رگبار" بهرام بیضایی.

جان ببخش و جانان باش...


"خسته ام...؛ فکر می کردم با یه شب خوابیدن حل می شه، اما خیلی بیشتر از این حرف هاست..."


از دیالوگ های فیلم "درون لوین دیویس"؛ برادران کوئن. ۲۰۱۳.

پ. ن:

٭ عنوان برگرفته از شعری ست از زنده یاد حسین منزوی.

٭ تصویر؛ جیمز دین فقید.

چند خط، درباره ی چند فیلم


٭ خشم و هیاهو - هومن سیدی
فیلمی خوش ساخت و یکدست، به ویژه به لحاظ فرم و تکنیک. نورپردازی و رنگ حساب شده، از ویژگی های مهم آن است. از آن دست فیلم هایی ست که می توانند خون تازه ای به رگ های سینمایمان تزریق کنند.

٭ عادت نمی کنیم - ابراهیم ابراهیمیان
  کارگردان بیش از هرچیز به دنبال روایت درست فیلمش بوده است؛ بی ادعا و صادق. فیلم آشکارا به سینمای اصغر فرهادی نزدیک است. صداگذاری فیلم قابل توجه است.

٭ مرگ ماهی - سید روح الله حجازی
با وجود تعدد شخصیت ها، فیلم توانسته یکدستی اش را حفظ کند. جغرافیا و حال و هوای فیلم خوب درآمده است. شیوه ی روایت مدرن است. گفت و گو ها پیش برنده ی داستان اند. به لحاظ موضوع، فیلم، یادآور "مادر" زنده یاد علی حاتمی ست.

٭ گشت ۲ - سعید سهیلی
  مشکل عمده ی فیلم از فیلمنامه است که معلق بین چند ژانر، از هریک مُشتی برداشته و ارائه داده است؛ فیلم یکدست نیست و به دام شعارزدگی افتاده است  و نه تنها نتواسته است به طنزش عمق بدهد، که حتی در حد فُکاهی هم ناموفق می نماید.

بارانِ بی ملاحظه ی ناگهان، بیا...


  حالم خوب نیست!

 حوصله ی انجام دادن هیچ کاری را ندارم؛ به محض این که کتابی را دستم می گیرم و چند سطری می خوانم، آن را گوشه ای می گذارم و دراز می کشم...

دلم می خواهد فقط بخوابم...؛ تا کی؟!.. نمی دانم!

دلم گرفته است؛ غمگینم...

هیراد دم به دقیقه بغلم می کند، مرا می بوسد و با لحنی کودکانه می گوید:"بابایی جونِ عزیزم..!"

  همیشه شرمنده ی دوستانی هستم که خط خطی هایم را می خوانند...

خدای مهربان!

لطفا تنهایم نگذار...


پ.ن:

٭عنوان از فاضل نظری.

٭ عکس از رنه مالته.

٭بشنویدhttp://s5.picofile.com/file/8106513318/NancySinatra_Bang_Bang.mp3.html؛ ترانه ی معروف "بنگ بنگ" از نانسی سیناترا؛ اصل ترانه را شر خوانده است، اما نانسی سیناترا ریتم آن را کندتر کرده و لحنش را غمگنانه تر. تارانتینو این ترانه را با فیلم "بیل را بکش"، جاودانه کرد.


زندگی...


ماتیلدا: «زندگی همیشه این قدر سخته، یا فقط وقتی بچه ‏ای این طوریه؟»
لئون: «همیشه این طوریه.»

(لئون، لوک بسون، ۱۹۹۴)
 این جمله را از زبان خیلی ها شنیده ام؛ یکی شان که هیچ وقت از خاطرم نمی رود، به روزی بر می گردد که  سوار بر تاکسی ای بودم و حواسم به گفت و گوی رادیویی با زنده یاد محمدرضا لطفی بود که وقتی مصاحبه کننده درباره ی زندگی از او پرسید، استاد پاسخ داد که:"زندگی خیلی سخت است؛ همچون یک جنگ دائمی ست!"(نقل به مضمون)

ژرمینال

 حادثه ی تلخ انفجار معدن یورت، مرا به یاد "ژرمینال" انداخت؛  کلود بری؛۱۹۹۳. فیلمی بر اساس کتابی به همین نام نوشته ی امیل زولا؛ مردی وارد روستایی می شود که عمده ی ساکنان آن در معدن کار می کنند؛ کاری سخت و طاقت فرسا با حقوقی ناچیز و طبق معمول صاحبکارانی پول پرست. مرد، معدنچیان را به شورش علیه شرایط موجود تهییج می کند، اعتصاب و درگیری رخ می دهد...

 اما پس از سرکوبی شورش، مردم با شرایط سخت تری، و در حالی که آن چه را پیش تر داشته اند هم از دست داده اند، به معدن ها برمی گردند...


 انگار این خاک را سر آسودن نیست؛ یورت پس از پلاسکو..، و دردهایی که نسل به نسل تداوم می یابند...

سوئیس ایران!


در دوران دانشجویی دوستی داشتم به نام حشمت. اولین بار توی راهروی خوابگاه با هم برخورد داشتیم و بعد رفت و آمدمان به خوابگاه هایمان شروع شد و کم کم رفاقتی بینمان شکل گرفت. حشمت بچه ی  خونگرمی بود. سر به زیر و کم حرف. سبیل داشت. همیشه سر به سرش می گذاشتم که وقت خندیدن، سبیل هایش بالا و پایین می رود! و او هم می خندید...

  روزهای آخر، حسابی گریه کردیم. خیلی دوستش داشتم. یک نوار کُردی هم برایش یادگاری زدم که از گروهی بود به نام "ریژاو"، و ترانه ی طنزی هم داشت درباره ی جوانی که تازه خدمت سربازی اش را تمام کرده و حالا به خانه آمده و بعد از چند روز، تازه گرفتاری هایش شروع شده...! به نظرم نخستین ترانه ی رپ کردی بود.

  من برایش این ترانه را می خواندم و او هم می خندید و دوباره سبیل هایش بالا و پایین می رفت!

  بعد از یکی دو سال از آن دوران، برایش نامه نوشتم. نامه ای که هنوز کپی اش را دارم و هربار می خوانمش، ناخودآگاه گریه ام می گیرد. گریه ای از سر دلتنگی! مدتی بعد جواب نامه ام را داد. نوشته بود که آن را بارها و بارها خوانده است...

دومین نامه را هم مدتی بعد برایش نوشتم. بعد از، آن هیچ خبری از او نشد که نشد...

  اما چه طور یادش کردم؟... چون آقای دهباشی سردبیر «مجله ی بخارا» مدتی پیش به دره شهر (سیمره) رفته بود. جایی که حشمت از آن جا برایمان تعریف کرده بود. به آن ها نزدیک بود. آقای دهباشی آن قدر تحت تاثیر طبیعت زیبای آن جا قرار گرفته بود که از آن با عنوان "سوئیس ایران" یاد کرده بود... الحق هم  که یکی از زیباترین نقاط ایران است.

  دره شهر، شهری با قدمت چندهزارساله در دامنه ی رشته کوه های زاگرس، در استان ایلام قرار گرفته است. استانی محروم اما زیبا و تا حد زیادی بکر.

  در ادامه، تصاویری از این نقطه ی زیبای میهنمان را می آورم.


حشمت عزیزم!

امیدوارم هر کجا که هستی، شاد و سرزنده باشی!

دلم برای لبخندهایت خیلی تنگ شده است رفیق...

امیدوارم دوباره ببینمت، شاید این بار در سوئیس ایران!


از طبیعت زیبای دره شهر. عکس از: رضا محمدی


بان سره. حوالی دره  شهر.


دریاچه ی سیمره. عکس از: علی رضا حاصلی


عکس از: روح الله گیلانی



عکس از: منوچهر تتری
پ.ن:
* ریژاو (ریجاب) منطقه ای خوش آب و هوا در غرب استان کرمانشاه است که فیلم دالاهو (سیامک یاسمی. با بازی بهروز وثوقی و فروزان) را هم در آن بازی کرده اند. 
* نام باستانی دره  شهر (سیمره), "ماداکتو" است که آثاری از آن در موزه های مهم جهان پراکنده است.

هیچ...


  سیزده به در را به خاطر بارش شدید باران نیمه تمام رها کردیم و به خانه برگشتیم.

 بعد از ظهر رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم. روشن کردم. آهنگ ها را رد کردم تا به ترانه ی "خالی" ابی رسیدم. ترانه ای که مرا به دوران نوجوانی ام برد که نخستین بار شنیدمش. با ضبط سونی برادرم. بارها و بارها...

  سال ها بعد این ترانه را در متن فیلم "خاکستری" شنیدم - مجید صفار. ۱۳۵۶. فیلمی که اگرچه خالی از عیب نیست اما متفاوت است. داستان مردی با عقده های روانی  عمدتا جنسی که سعید راد نقش آن را بازی کرده است و نقش مقابلش را نوش آفرین بازی کرده است. مایه های روان شناسی فیلم قوی ست و تا جایی که یادم می آید برداشتی ست از یک داستان خارجی.

  ترانه ی ابی به جان فیلم نشسته است...

فروشنده


  اریک فروم، جامعه شناس و روانکاو معروف آلمانی عقیده دارد که در جامعه ی سرمایه داری، مبنای هویت انسان بر «داشتن» است و کسانی که فاقد سرمایه باشند، از بحران هویت رنج می برند. در نمایشنامه ی «مرگ فروشنده» ی آرتور میلر، «ویلی» کاراکتر اصلی نمایشنامه، در جامعه ای صنعتی گیر افتاده و معلق، هر بار به دست آویزی چنگ می اندازد و در نهایت کارش به خودکشی می کشد.

  داستان «فروشنده» ی اصغر فرهادی، از «نداشتن» آغاز می شود؛ خانه ای که دیگر نیست و دلیل نبودنش به شرایط پیرامونی ست؛ شهری بی هویت، با ساختمان هایی بی قواره که آدم ها را در بر گرفته و در حال بلعیدن هویت آن هاست. جامعه ای معلق بین سنت و مدرنیته که در آن، اخلاقیات به سرعت در حال نزول است.

  فیلم به درستی به ریشه های این نزول اخلاقی اشاره می کند؛ کتاب هایی که «عماد» (شهاب حسینی، که در این جا معلم است) برگزیده و مدیریت مدرسه آن ها را برای دانش آموزان نامناسب می داند، در جایی که گوشی موبایل دانش آموزان، از فیلم ها و عکس های پورنو انباشته است! مدیرانی که همیشه عقب تر از اجتماعشان حرکت می کنند و حفظ ظاهر برایشان در اولویت است، و مدرسه هایی که نقششان به نگه داری صرف از دانش آموزان محدود شده است!

  در سکانسی که «عماد» سوار تاکسی می شود، گوشه ی دیگری از این نزول اخلاقی را می بینیم؛ تصویری از جامعه ای که زنان در آن امنیت روانی ندارند و به شکل های مختلف مورد آزار جنسیتی قرار می گیرند. باید توجه داشت که آزار جنسیتی فقط به تجاوز محدود نمی شود و هر نگاه ناپاک یا تماس کوچک جسمی را هم می توان در زمره ی آن به حساب آورد. اشاره به فیلم «گاو» را هم می توان در همین زمینه به شمار آورد؛ مسخ تدریجی آدم های یک اجتماع.

  میزانسن های فیلم حساب شده و بازی ها چشمگیرند. شهاب حسینی نقش دشواری را بر عهده دارد؛ انسانی وامانده بین احساس و تعقل، که همسرش مورد تجاوز قرار گرفته و خود به تنهایی باید عامل این تجاوز را پیدا کند؛ تاکید بر عملی فردی به جای بهره گیری از نیروهای اجتماعی(پلیس)٬ که نشانه ای از حضور قدرتمند مولفه های جامعه ی سنتی در چنین مواردی ست. خشم و بغضی فروخورده، توأمان در بازی درخشان او دیده می شود. همزمان، او نقش ویلی را در نمایش «مرگ فروشنده» بازی می کند؛ مابه ازای مردی که همسرش را مورد تجاوز قرار داده است- در نمایشنامه، ویلی با زنی رابطه داشته است.

  فیزیک سرد ترانه علیدوستی هم مناسب نقش اوست. بازیگری که انگار برای چنین نقش هایی آفریده شده است؛ آدم هایی منفعل و آسیب پذیر و سهل انگار. او عامل خطایی کوچک است که به فاجعه ای بزرگ تبدیل می شود. در سکانسی که به وسیله ی آیفون در را باز می کند، احتمال قریب الوقوع فاجعه، به خوبی از میزانسن کارگردان دریافت می شود.

  فیلمبرداری خوب فیلم هم از نقاط برجسته ی آن است و موسیقی ای که اگرچه مثل بقیه ی فیلم های فرهادی حضوری کمرنگ دارد، اما موثر از کار درآمده است.

  بهره گیری از نمایشنامه ی «مرگ فروشنده»٬ هم به عنوان محملی برای روابط کاراکترها و پیشبرد داستان به کار می رود و هم به نوعی با وقایع فیلم قرینه می شود. اما آن کارکرد مرکزی را ندارد و رابطه اش با وقایع فیلم، بیشتر محتوایی ست.

  به نظرم فرهادی در این فیلم، در قالب روایت داستانی مدرن، نگاهی متعهدانه به مسائل اجتماعی پیرامونش داشته و تصویری از جامعه ای را ارائه داده است که چه در ظاهر، و چه در عمق، از آرامش به دور است.

بادیگارد

  


به لطف یکی از دوستان، تعدادی فیلم به دستم رسیده است و من بعد از مدت ها فرصت تماشای فیلم را پیدا کرده ام و امیدوارم بتوانم درباره شان- هرچند مختصر- بنویسم.

...

  بادیگارد - ابراهیم حاتمی کیا

  جدا از ایده ی فیلم که به زندگی یک محافظ می پردازد و این در سینمای ما تازگی دارد، همه ی نشانه های آشنای فیلم های برجسته ی حاتمی کیا و در رأسشان «آژانس شیشه ای» در این جا دیده می شود؛ آدم هایی از جنس جنگ که در دوره ی جدید غریبه به نظر می رسند، در تقابل با فرزندان و شرایط نو قرار می گیرند و همه چیز را فدای آرمان هایشان می کنند. و چه کسی جز پرویز پرستویی آژانس شیشه ای مناسب تر است برای این نقش؟ هرچند در این جا لبخندی را چاشنی کاراکترش کرده که در آن جا نبود. هنگام تماشای فیلم از خودم می پرسیدم که آیا کسی که "حاج کاظم" آژانس را ندیده باشد هم می تواند "حاج حیدر" بادیگارد را باور کند یا نه؟

  مولفه های آشنای دو فیلم کم نیستند و از جمله حضور «موتوری ها» در یک سکانس، و طعنه زدن به دولتی ها در جای جای فیلم.

  موسیقی زیبای فیلم (از کارن همایون فر) هم در باورپذیری آدم های آن تاثیر زیادی دارد. در این جا هم، چون در آژانس، در بسیاری از جاها، موسیقی رنگی تغزلی به خود می گیرد و به همراهی احساسات مخاطب با فیلم کمک می کند.

  همسر حاج حیدر (با بازی خانم مریلا زارعی) هم همچون فاطمه ی آژانس، زنی ست که با همه ی وجود شوهرش را باور دارد و عاشقانه با او همراهی می کند.

 استفاده از نامه نگاری توسط کاراکترها هم از دیگر ویژگی های مشترک این دو فیلم است.

  فیلمنامه ی فکر شده ای پشت فیلم است که در آن، اوج و فرودها و نقاط عطف در جای مناسب خود قرار گرفته اند. پرسش  هایی  که توسط دختر حاج حیدر مطرح می شود- در باب انتخاب عشق زمینی یا آرمانگرایی- جنبه ی پرسشی فیلمنامه را تقویت کرده و از نقاط قوت آن است. بخش اکشن فیلم هم که همزاد شغل کاراکتر اصلی ست، خوب درآمده است و با فضای فیلم همخوانی دارد.

  اما در برخی جزئیات که البته کم اهمیت هم نیستند، آن ظرافتی که باید دیده نمی شود؛ مثلا سکانس حمله ی تروریستی در ابتدای فیلم به لحاظ علت و معلولی باورپذیر نیست. این اندک محافظ در چنین موقعیتی و برای چنان اشخاصی و کلا روند پیشروی داستان در این سکانس، منطقی به نظر نمی رسد. باید توجه داشت که مابقی فیلم به نوعی بر این سکانس سوار است.

  یا این همه تاکید روی چشم های حاج حیدر برای چیست و چه اهمیتی در داستان دارد؟

  شخصیت نابغه ی جوان هم آن پختگی لازم را ندارد و آن همه اصرار او برای نداشتن محافظ برای چیست؟ و  آیا نامزدش تاکنون از شرایط او بی خبر بوده که به یکباره او را ترک می کند؟!

  همچنین است آن شخصیت باسمه ای مشاور دکتر که همه جا موبایل به دست در حال ثبت لحظات مناسب تبلیغاتی ست!


  

استاد تویی...

در خرابه های یک دهکده، کمال الملک مشغول کشیدن تابلویی از یک پیرمرد روستایی است.

کمال الملک آرام آرام به طرف منزلش به راه می افتد و پس از گذشتن از کوچه باغ های ده، بالاخره به خانه می رسد و بر روی سکوی جلو خانه می نشیند. یارمحمد از راه می رسد؛ وارد خانه می شود و یک ظرف سیب برای استاد می آورد.

یار محمد: بفرمایید استاد؛ آب و هوای تبعید، سیب رو هم رنجور می کنه.

  استاد سیبی برمی دارد و بو می کند. یار محمد در حال بافتن قالی است. استاد نیز مشغول رنگ کردن تابلوی خود است. یار محمد قالیچه را پیش پای استاد می نهد و آن را پهن می کند.

یار محمد: استاد، قالیچه به خواست خدا تمام شد. عهد کرده بودم که اگر زنده ماندم و قالیچه تمام شد، با خاک پای شما تبرک بشه.

  آقا قدم رنجه بفرمایید، گرچه این زیر پایی شأن استادان هنر نیست.

  کمال الملک به تابلوی خود و سپس به قالیچه نگاه می کند. تابلوی خود را از روی بوم برمی دارد و به زمین می گذارد و با اندوه فراوان رو به یارمحمد می گوید:

کمال الملک: استاد تویی؛ هنر، این فرشه؛ شاهکار این تابلوست. دریغ، همه ی عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر، این ذوق گسترده ست؛ شاهکار، کار توست یار محمد، نه کار من.


  (از فیلمنامه ی «کمال الملک»، اثر زنده یاد علی حاتمی که فیلمش به سال ۱۳۶۲ ساخته شد.)

پ.ن:

 تصویر، قالی معروف به «اردبیل» است که در زمان شاه تهماسب صفوی توسط استاد «مقصود کاشانی» به سال ۹۱۸ خورشیدی بافته شد و به آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی اهدا شد. این قالی بی نظیر، طی یک داستان تلخ از ایران خارج شد و هم اکنون در موزه ی "ویکتوریا و آلبرت" نگهداری می شود. جفت این قالی هم وجود دارد که آن هم در موزه ی "لوس آنجلس کانتی" ست.

خسته ام...


بشنوید؛ ترانه ی «خسته»٬ با صدای زنده یاد "فرهاد مهراد"، از فیلم «زنجیری»(خسرو یحیایی، ۱۳۵۱)

ترانه: تورج نگهبان، موسیقی: محمد اوشال


عکس از «پوریا حسینی»

پنجاه سنت


«هالیوود جایی ست که هزاران دلار به یک دختر می دهند؛ هزاران دلار برای یک بوسه٬ و پنجاه سنت برای روح آن دختر. من آن هزاران دلار را گرفته ام، اما هنوز از پنجاه سنت خبری نیست.»

"مریلین مونرو"


پ.ن:

عکس از"Richard Koci Hernandez"

مه...

  


دیروز، راندن در مه و امروز راندن در باران. انگار از لای درخت های حاشیه ی جاده، کسی فوت می کرد و مه را به شیشه های ماشین می پاشید. وقتی در یک پیچ در حاشیه ی شهر، مه تمام جاده را گرفته بود، ناخودآگاه یاد سکانس انتهایی «نفس عمیق» افتادم و آن مه....

این دیالوگ از فیلم را هم خیلی دوست دارم:


دختر: ببین من یه سیستمی دارم تو زندگی ام به اسم راهپیمایی های طولانی مدت، من همین جوری شروع می کنم راه می رم، راه می رم، اصلا حرکتم رو قطع نمی کنم، ماشینا بوق می زنن، مردم بهم متلک می گن، ماشین میاد از روم رد می شه، برف میاد، بارون میاد ولی من همچنان به راه رفتن ادامه می دم. الانم اگه سوار شدم به خاطر این بود که خیلی خیس شده بودم یعنی حوصله راه رفتن دیگه نداشتم، خسته شده بودم. بعد به خاطر اینم هیچی نمی شنوم، برای اینکه تو گوشم موسیقیه. یعنی تمام مدت دارم به موسیقی گوش می دم. تو چی؟ تو به موسیقی گوش می دی؟ اون وقت چی گوش می دی اگه گوش بدی؟ چون می دونی، من آدما رو از موزیکی که گوش می دن طبقه بندی می کنم. یعنی اینکه واسم مهمه که بدونم کسی بلوز گوش بده یا جاز گوش بده یا موسیقی آلترنتیو گوش بده یا مثل من فکرش باز باشه اول باخ گوش بده بعد موسیقی آلترنتیو گوش بده. بعد همه رو پشت سر هم گوش بده و دچار هیچ مشکلی هم نشه. حالا چی گوش می دی؟


پسر: من داریوش گوش می دم.

در نی زار...


در نی زار

پرنده ای اندوهگین می خواند

گویی چیزی را به یاد آورده

که بهتر بود

فراموش کند.


"تسورا یوکی"

پ.ن:

بشنوید؛ موسیقی فیلم «پیانو»

نایی


پخش مجدد سریال خاطره انگیز «سربداران» از تلویزیون، هرچند با سانسور هم همراه باشد، به خاطرمان می اندازد که سینمایمان بازیگر توانمندی چون "سوسن تسلیمی" داشته که صدا و چهره اش حداقل با بخشی از نسل سینما دوست ایران گره خورده است. بازیگر «باشو، غریبه ی کوچک»٬ «شاید وقتی دیگر»٬ «مادیان»٬ «طلسم» و پیش تر، «چریکه تارا» و «مرگ یزدگرد» که ناباورانه از سینمای ما کنار گذاشته شد. کسی که برای آثار "بهرام بیضایی" بهترین گزینه بود تا در نقش زنان اساطیری ایرانی ظاهر شود. زنانی که هرچند همیشه در حاشیه قرار گرفته و به حساب نیامده اند، اما بار سختی ها بر دوششان بوده و توقعی از زمانه نداشته اند.

  او پیش از سینما، قدرت بازیگری اش را در تئاتر نشان داده بود. یادم می آید که در مصاحبه ای با مجله ی فیلم در دهه ی شصت گفته بود که : «برای ثبت بازی ام به سینما آمدم.»

پ.ن:

تصویر مربوط به فیلم «باشو غریبه ی کوچک» است و "نایی" نام سوسن تسلیمی در این فیلم است.