جری و جو که نوازنده های تهی دستی هستند، پس از آن که شاهد قتل عامی به دست گنگسترها بوده اند، مجبور می شوند در لباسی زنانه از دستشان فرار کنند...
جری: عجب پیر سگ منحرفی!
جو: چی شده؟
جری: تو آسانسور نیشگونم گرفت!
جو: خب حالا دستگیرت شد نصف دیگهی مردم چهجوری زندگی میکنن؟
جری: نگاه کن! من حتی خوشگل هم نیستم!
جو: اهمیت نمیدن، فقط کافیه دامن پات باشه، مثل تکون دادن پارچهی قرمز جلوی گاوه.
جری: اینطوریه؟ من از پارچهى قرمز بودن خسته شدم، میخوام دوباره گاو باشم!
"بعضیها داغش رو دوست دارن (Some Like It Hot)، بیلى وایلدر،سیاه و سپید، ۱۹۵۹"
٭نقش ها:
جری: جک لمون
جو: تونی کرتیس
اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود!
کفش، ابتکار پرسههای من بود
و چتر، ابداع بیسامانیهایم!
هندسه! شطرنج سکوت من بود
و رنگ، تعبیر دلتنگیهایم!
من اولین کسی هستم که،
در دایره صدای پرندهیی بر سرگردانی خود خندیده است!
من اولین سیاه مستِ زمینم!
هر چرخی که میبینید،
بر محور ِ شرارههای شور عشق من میچرخد!
آه را من به دریا آموختم!
"حسین پناهی"
با هیراد نشستیم پای "دور افتاده" (رابرت زمه کیس؛ ۲۰۰۰)؛ تا نجات پیدا کردن چاک (تام هنکس)،هیراد با هیجان تماشا می کرد، بعدش رفت سراغ اسباب بازی هاش. دو سکانس مانده به آخر، وقت بازیِ چاک و کِلی (هلن هانت) است؛ و چه سکانس درخشانی ست و چه دیالوگ های به جایی و چه بازی فوق العاده ای از تام هنکس دارد. وقت خداحافظی این دو، انگار کِلی قالب تهی کرده باشد، در زیر باران، آرام راندن چاک را نظاره می کند.
و این هم دیالوگ هاش به دوستش پس از آن:
"قرار نبود من از اون جزیره زنده برگردم. قرار بود اونجا بمیرم. تنهای تنها. باید یهجوری زخمی و یا مریض میشدم. تنها انتخابی که داشتم، تنها چیزی که دست خودم بود، زمان و مکان و نحوهی مرگم بود. پس یه طناب درست کردم و رفتم بالای کوه که خودم رو دار بزنم. اما اول باید امتحانش میکردم. اما وزنِ کندهی درخت، درختی رو که طناب به اش وصل بود از جا کند. پس یعنی من حتی نمیتونستم اونجوری که میخوام خودم رو بکشم. من قدرت هیچ کاری رو نداشتم. همون موقع بود که احساس کردم یه پتوی گرم من رو تو خودش گرفت. دونستم که یهجوری باید زنده بمونم. حتی اگه امیدی هم وجود نداشته باشه، هر جوری شده باید به نفس کشیدن ادامه میدادم. منطق به ام میگفت امکان نداره دیگه خونه رو ببینم. من زنده موندم. به نفس کشیدن ادامه دادم و یک روز، اون منطق اشتباه از آب دراومد. جزر و مد کار خودش رو کرد... و حالا من اینجام. برگشتم به خونه و دارم با تو حرف میزنم. توی لیوانم یخ دارم. و حالا میدونم باید چی کار کنم.
باید به نفس کشیدن ادامه داد، چون فردا باز خورشید طلوع میکنه. و کی میدونه جزر و مد فردا با خودش چی می آره...؟"
∆ داخلی - بلوک E- شب
جان کافی آرام در سلولش نشسته، یک شب تاب به تنهایی دور انگشتش می چرخد. پل و افرادش می آیند.حشره ای پرواز می کند و از پنجره ی کوچک سلول کافی خارج می شود.
کافی: سلام رئیس.
پل: سلام جان.
بروتال قفل درِ سلول را باز می کند. پل داخل می شود.
پل: فکر کنم بدونی برای چی اومدیم. دو روز دیگه است. برای شام اون شب چیز خاصی میل داری؟ هرچی بخوای می تونیم برات فراهم کنیم.
کافی به دقت سبک سنگین می کند.
کافی: گوشت کوفته خوبه. پوره ی تاتر با سس گوشت. اگر هم بود، اُکرا. من بد غذا نیستم.
پل: واعظ رو چی؟ یکی که باهاش دعا بخونی؟
کافی: واعظ نمی خوام. اگه دلت خواست تو می تونی دعا بخونی. فکر کنم بتونم پیش تو زانو بزنم.
پل: من؟
کافی به او نگاه می کند... خواهش می کنم.
پل: فکر کنم بشه.
پل می نشیند و خودش را مجبور می کند که سوال را بپرسد.
پل: جان، باید یک سوال خیلی مهم ازت بپرسم.
کافی: می دونم چی می خوای بگی، مجبور نیستی بگی.
پل: هستم.مجبورم بپرسم.جان، بگو که از من می خوای چه کار کنم.می خوای که از اینجا خارجت کنم؟ بذارم فرار کنی؟ می دونی تا کجا می تونی بری؟
کافی: چرا باید چنین کار ابلهانه ای بکنی؟
پل تامل می کند. دست و پا می زند تا کلمات مناسبی برای بیان مطلبش پیدا کند.
پل: روز قیامت، وقتی که جلوی خدا بایستم و اون از من بپرسه که چرا یکی از معجزات راستینش رو کشتم،چه جوابی دارم؟ بگم چون شغلم ایجاب می کرد؟ شغلم؟
کافی: به خداوند، به پدر آسمانی بگو که محبت کردی.(دستش را می گیرد) می دونم که ناراحت و نگرانی، می تونم این رو حس کنم، ولی باید این حس رو از خودت دور کنی، چون من می خوام این ماجرا تموم بشه و به انجام برسه. واقعاً.
کافی مکث می کند... حالا او دنبال کلمات مناسب می گردد، سعی می کند پل را قانع کند.
کافی: من خسته شده ام، رئیس. از تنها رفتن تو جاده ها، تنها، مثل گنجشک های زیر باران خسته شده ام. از این که هیچ وقت کسی رو نداشتم که مونسم باشه، یا ازم بپرسه کجا می ری یا از کجا می آی خسته شده ام.بیش تر، از دست مردمی که با هم دیگه بدند، خسته شده ام. از همه ی درد و رنج های جهان که هر روز دارم می بینم و می شنوم، خسته شده ام خیلی از این چیزها هست. این چیزها مثل شیشه خرده توی سَرمه، می تونی بفهمی؟
حالا دیگر پل پلک می زند که بتواند از میان اشک هایش ببیند. به آرامی می گوید:
پل: آره، جان. فکر کنم می فهمم.
بروتال: باید یه جوری یک کاری برات بکنیم جان. باید یه چیزی باشه که بخوای.
کافی طولانی و جدی راجع به این مسئله فکر می کند، و بالاخره سرش را بلند می کند.
کافی: من هیچ وقت یه نمایش شاد ندیدم.
کات به:
∆ چهره ی کافی
چشم ها و دهانش از تعجب باز مانده. نور پروژکتور نمایش فیلم روی پوستش منعکس می شود.
از فیلمنامه ی"دالان سبز"، فرانک دارابونت، ترجمه ی سیمون سیمونیان،نشر ساقی، چاپ اول: ۱۳۸۰، صص ۱۲۱ تا ۱۲۳.
٭ شخصیت ها در این جا:
پل: تام هنکس
جان کافی: مایکل کلرک دونکن
بروتال: دیوید مورس
٭ فیلم به نویسندگی و کارگردانی فرانک دارابونت، براساس داستانی با همین نام از استیون کینگِ بزرگ، محصول ۱۹۹۹ است.
٭ این پست را پیش تر در بلاگفا منتشر کرده بودم.
"راهبه به ما گفته بود که در زندگی دو راه پیش رو دارید: راه «فطرت» و راه «رحمت». شما باید راهتون رو انتخاب کنید. «رحمت» سعی نمی کنه خودش رو راضی نگهداره. می پذیره، اگه تحقیر بشه، فراموش بشه. توهین و آسیب ها رو می پذیره. «فطرت» فقط می خواد خودش رو راضی نگهداره. دیگران رو هم مجبور می کنه که راضی باشن. دوست داره بر دیگران فرمانروایی کنه. اون دلایلی برای خوشحال نبودن پیدا می کنه. وقتی هم که تمام دنیای اطرافش داره می درخشه و حتی وقتی عشق در تمام ذرات دنیا داره لبخند می زنه.... راهبه به ما یاد داد که هیچ کس نبوده که قدم در راه «رحمت» گذاشته باشه و به فرجام بدی رسیده باشه...."
اگر میخواهید تلخترین فیلم تاریخ را بسازید یک دوربین به دست بگیرید و در کوچه و خیابانهای شهر راه بروید و هر چه میبینید ضبط کنید زیرا حقیقت است. تلخترین فیلم تاریخ یک مستند از زندگیست، تلخترین تابلوی نقاشی آینه و تلخترین نگاه، نگاه به خودمان است.
"فدریکو فللینی"
جولیتا ماسینا در "جاده"؛ فللینی، ۱۹۵۴.
در سکانس ماقبل آخرِ شجاع دل (مل گیبسون، ۱۹۹۵)، وقتی ویلیام والاس پای چوبه ی دار، گردنش در آستانه ی قطع شدن است، به جای التماس و خواهش بخشش، تنها یک واژه را فریاد می زند:"آزادی!"
"می توان در خیابان آزادی قدم زد
درمیدان آزادی گرد هم آمد
با مجسمه آزادی عکس سلفی گرفت
شعرو ترانه آزادی را زمزمه کرد
وبازهم آزاد نبود.
آزادی تنها یک واژه نیست
نام خیابان ومیدان و مجسمه وشعروترانه نیست.
آزادی یک حس است
یک باور
باور به اینکه من حق و امکان انتخاب دارم
مجبور نیستم
تحمیلم نمی کنند
مانع انتخابم نمی شوند.
آزادی حس خوشایندیست که
گاهی زندانی درسلول انفرادی لمسش می کند
اما زندانبانش نه.
حس خوبی که با دستبند وزنجیر و دیوار و دار ازبین نمی رود.
اما حس نامطلوب اسارت
گاهی با دیوارها ومیله هایی که نامرئیست هم درک می شود.
با باورها
باورهای ذهنی
باورهای عینی.
وقتی حق وامکان انتخاب نداشته باشی
با تنفس وتردد درفضایی به وسعت یک کشورهم
احساس اسارت خواهی کرد."
محمود بهشتی لنگرودی - زندان اوین
پ.ن:
محمود بهشتی لنگرودی، آن که در تصویر دستبند زده شده است، از اعضای کانون صنفی معلمان ایران است که مدت هاست زندانی ست.
سیزده بدر در حالی گذشت که هم میهنانمان در لرستان ساعت های سخت و تلخی را از سر گذرانده و می گذرانند و البته در جاهای دیگر. سیل ویرانگر در پلدختر و معمولان و خرم آباد تلخی را به کام همه ی ما ریخت. شاید از مویه ی مادران لُر تلخ تر نداشته باشیم، وای به وقتی که در عزای عزیز از دست رفته ای باشد.
خدا به همه شان صبر دهد؛ آمین!
پلدختر، ۲۴ ساعت پس از سیل
سیزده بدر با مرگ جمشید مشایخیِ عزیز گره خورد که از نسل خاک صحنه خورهای قدیم تئاتر و سینمای ما بود. از او نقش های "خان دایی" در قیصر مسعود کیمیایی، "پدربزرگ" مجید قاری زاده، "کمال الملک" علی حاتمی و البته "رضا تفنگچی" هزاردستان حاتمی بیشتر در خاطرم مانده است. علاوه بر کیمیایی و حاتمی، او با ناصر تقوایی (نفرین) و داریوش مهرجویی (گاو) هم کار کرده است.
نقش رفتگری که پدر فرزان دلجو بود در "ماهی ها در خاک می میرند" با ترانه ی "سقف" فرهاد هم البته مرا به دوران نوجوانی ام می بَرد که این فیلم را با ویدئو دیدیم و با آن گریه کردیم و ترانه اش را تا مدت ها زمزمه کردیم.
فرزان دلجو، جمشید مشایخی و شهرام شب پره؛ ماهی ها در خاک می میرند، امیر مجاهد - فرزان دلجو، ۱۳۵۶.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
دیروز عصر از رادیو متن مونولوگ زنده یاد مهدی فتحی در فیلم اعتراض را شنیدم...؛ محسن دربندی(مهدی فتحی) برای آزادی امیرعلی (داریوش ارجمند) از زندان گلریزان گرفته است...
"صلوات برای سلامتی امیر علی…./ ما کاری به حکم نداریم./حکمِ رو کاغذ مال محکمه س./اصلیت حکم مال خداست، که ما و منش ریخته و گلریزون می کنیم واسه کسی که آزاد می شه از این چاردیواری...، که کل دنیا چاردیواریه./ کَرم مرتضی علی یه مرد که واسه شرف و ناموسش دوازده سال رو کشیده وجدانش بالاتر از این پولاس، که کاغذه./سلامتی سه تن، ناموس و رفیق و وطن./سلامتی سه کس، زندونی و سرباز و بی کس./سلامتی باغبونی که زمستونش رو از بهار بیشتر دوست داره./ سلامتی آزادی، سلامتی زندونی های بی ملاقاتی…"
اعتراض، مسعود کیمیایی، ۱۳۷۸، با موسیقی مجید انتظامی.
پ.ن:
ساعت اول آقای معاون همه ی بچه های پایه ی دهم را جمع کرد کلاس من؛ هفت تا کلاس به سی نفر نمی رسیدند!
دوباره یکی یکی درباره ی خودشان سوال پرسیدم؛ چی می بینند؟.. چی گوش می کنند؟.. سینما رفته اند؟ و.... یکی از پرسش ها این بود که "کجا دوست دارید بروید که تا حالا نرفته اید؟"
پاسخ یکی از بچه ها "بهشت" بود.
یکی شان هم که اصرار داشت حتما از او بپرسم پاسخ داد"افغانستان"، معلوم شد که افغان است و این جا به دنیا آمده و بزرگ شده.- یاد شعر "ای کاش آدمی وطنش را..." افتادم.
گفتم:"من هم دوست دارم کابل را از نزدیک ببینم، یا شاید دره ی فرخار را، یا هرات...."
گفتند یکی از بچه ها هم صدای خوبی دارد؛ برایمان خواند و چه خوب خواند.
زنگ که خورد و با بچه ها از کلاس آمدیم بیرون، یکی شان دم دفتر ایستاد. بچه ای درسخوان اما فوق العاده استرسی ست. گفتم:"کاری داری؟"
گفت:"آقا از من هم بپرسید."
گفتم:"توی کلاس می پرسم."
گفت:"آقا لطفا همین جا بپرسید."
و من هم یک یک پرسش ها را ازش پرسیدم و در نهایت باهاش دست دادم و گفتم:"سال خوبی داشته باشید!"
تماشای اختتامیه ی جشنواره ی فیلم فجر جذاب بود!
در این که آقای نصیریان با آن سابقه ی کهن در تئاتر و سینما گله مند باشند حرفی نیست، اما چرا بقیه هم گله مند بودند؟
اصلا متوجه نشدم چرا خانم آبیار ناراحتند؟... با کمال احترامی که به ایشان دارم و معتقدم نیروی تازه ای به سینماگران زن ما اضافه شده است، اما دقیقا از چی گله مند بودند؟!... همسرشان که تهیه کننده ی سینما هستند و خودشان هم که در حوزه ی جنگ کار می کنند که می دانیم در این حوزه تقریبا هر امکاناتی که بخواهید در اختیارتان قرار می گیرد...، پس گله مندی چرا؟
ناخودآگاه یاد ابراهیم حاتمی کیا افتادم!
آقای همایون غنی نژاد چرا آن قدر عصبی بودند؟!
این که کسی را بفرستید بالا که پشت تریبون درباره ی چیز دیگری صحبت کند و جایزه را نپذیرید، برای چیست؟ - یادآور حرکت مارلون براندو که در مراسم اسکار دختر سرخپوستی را به جای خودش به مراسم و پشت تریبون فرستاده بود!
به نظرم این ها و همین طور جملات سعید روستایی خطاب به آقای وزیر، نخست نشان از عصبانیت این نسل جوان و با استعداد سینمای ما دارد. عصبانیت از شرایط سختی که برای کار کردن در این خاک هست...، اما...
اما صبور بودن و سخت کار کردن و در برابر بزرگان هنر سر به زیر بودن است که باعث ماندگاری هنرمند می شود و نه خودنمایی و استفاده از تریبون برای ابراز عقاید شخصی!
یاد استادشجریان افتادم که وقتی دستگاه سخت راست پنجگاه را با موفقیت اجرا می کند، نزد استادش نورعلی خان برومند می رود که :"استاد چه طور بود؟"
و نورعلی خان می گوید:"بد نبود!"
اصلا هنرمند جز در موارد ضروری، حق اظهار نظر درباره ی کارش را ندارد؛ چرا که آن را برای مخاطب ساخته و پرداخته است و این مخاطب است که در نهایت جذب اثری می شود یا آن را را طرد می کند. واقعا درک نمی کنم که چرا یک کارگردان باید درباره ی فیلمش توضیح بدهد -مگر این که جنبه ی فنی یا آموزشی مورد نظر باشد، مثل مصاحبه ی تروفو با هیچکاک- وگرنه اگر اثر درخور باشد که مخاطب خودش با آن ارتباط می گیرد.
چه هنر و چه هنرمند در گذر زمان است که عیار خودشان را نشان می دهند.
پ.ن:
عنوان از سپهری
غرب وحشی. رنگو به دیدار شهردار می رود تا درباره ی خشکسالی شهر با او سخن بگوید. شهردار کنترل آب را در دست دارد و در این برهوت، آب یعنی همه چیز!
شهردار: اون ها رو میبینی آقای رنگو؟
اون ها دوست ها و همسایههام هستن. زندگی اینجا سخته، خیلی سخت.
میدونی اون ها چهجوری تا الان دووم آوردن؟
اون ها باور دارن! باور دارن که اوضاع بالاخره بهتر میشه، اونا باور دارن که برخلاف همهی شواهد و قرائن فردا بهتر از امروز میشه؛ مردم باید به یه چیزی باور داشته باشن!
از دیالوگ های "رنگو (Rango)، گور وربینسکی، ۲۰۱۱"
پ.ن.ها:
٭ فوق العاده ست این انیمیشن! ترکیبی از فلسفه، تاریخ، اسطوره، کمدی و فانتزی در قالب وسترن، که مخاطب را کیفور می کند.
٭ بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8349754718/
Anathema_Lost_Control.mp3.html
ترانه ی Lost Control از Anathema.
بکا: من آسیب دیدهام و دارم درد میکشم، هیچ تمایلی هم برای پنهان کردنش ندارم.
هاوی: همیشه زنها حق دارن تا درد کشیدنشون رو نشون بدن، حتی بیشتر از حد واقعیش. اما بزرگترین درد برای یک مرد اینه که حتی درد کشیدنش رو هم باید پنهون کنه.
از دیالوگ های فیلم"لانه خرگوش (Rabbit Hole)"، جان کامرون میتچل، ۲۰۱۰.
بکا: نیکول کیدمن
هاوی: آرون اکهارت
پ.ن.ها:
٭ تصویر: مجسمه ای از مجموعه ی "تخفیف درد"، اثر Paolo Grassino
٭ عنوان از شعر زیر:
گاهی چرک
گاهی شعر.
همیشه چیزی بیرون میریزد
و همیشه درد.
" یهودا امیخای"
٭ بشنوید:
http://s8.picofile.com/file/8347444242/Draconian
_%E2%80%93_Death_Come_Near_Me.mp3.html
ترانه ی Death, Come Near Me (مرگ، به من نزدیک شو)، از گروه راک Draconian.
یلدای دوستان مبارک!
امید که تاریکی ها جایشان را به نور دهند.
بعدا نوشت:
شب چله برای من یعنی انار.
انار خریدیم و رفتیم منزل پدر که دو تا از برادرها هم بودند. بعد از شام، مادر طبق معمول سفره ای انداخت و میوه ها و خوراکی ها را روی آن چیدند.
مادر گفت:"چرا حافظ نیاورده اید فال بگیریم؟"
به اش قول دادم که دیوان حافظی برایش بخرم.
پ.ن:
"به رنگ انار" فیلمی ست از سرگئی پاراجانف، درباره ی سایات نُوا، موسیقیدان و شاعر ارمنی تبار سده ی هجدهم که در قالب روایت داستان عشق او به خواهر پادشاه گرجستان، فرهنگ و آداب و رسوم ارمنی ها را به شکلی غیر متعارف به لحاظ فرم، به نمایش می گذارد. (محصول ۱۹۶۸، شوروی سابق) فیلم را سال ها پیش از تلویزیون سیاه و سپید دیدم، اما هنوز تصاویری از آن در خاطرم مانده است.
توی درام زندگی بگو که نقش ما چیه؟
کی آخرین کات رو می ده؟ سناریو دست کیه؟
"حسن علی شیری"
از ترانه ی "سینما" که رضا یزدانی آن را در آلبوم "ساعت فراموشی" خوانده است.
پ.ن. ها:
٭ تصویر: "درباره ی الی"، اصغر فرهادی،۱۳۸۷.
٭بشنوید:
http://s3.picofile.com/d/8232092534/6a0e0f99-e6db-4119-ba5a-d8c8f60b8403/Mohsen_namjoo_toranj.mp3
ترانه ی "ترنج" با صدای محسن نامجو. شعر ترکیبی از اشعار خواجوی کرمانی و حافظ است.
٭ عنوان از قیصر امین پور
٭و...،
کسی که زخم می زند، خود بیشتر رنج می کشد....
می شود یک شب خوابید
و صبح باخبر شد غم ها را از یک کنار به دور ریخته اند
که اگر اشکی هست
از عمق شادمانیِ دلی بی درد است....
"سید علی صالحی"
پ.ن:
"آدم بایست زرنگ باشه چه جوری زندگی کنه، اما چه جوری درست و حسابی کلکش کنده بشه."
از دیالوگ های سلطان (فریبرز عرب نیا) در فیلمی به همین نام از مسعود کیمیایی، ۱۳۷۵.
دوباره سلطان را دیدم و لذت بردم. چه دیالوگ ها و فضاسازی هایی دارد!
این هم از مزایای کلاس دوازدهم تجربی ست که معلم شیفت مخالف که ابتدایی است به کمک دانش آموزانش کلاس را به این سر و شکل قشنگ درآورده است!
بچه ها در حال امتحان دادن هستند؛ سه شنبه ی پیش، درس ریاضی ۳.
پ.ن:
"در کلاس من یاد میگیرید که چطور از کلمات و زبان لذت ببرید.
مهم نیست کی به شما چی میگه؛ کلمات و اندیشهها میتونن دنیا رو تغییر بدن.
از دیالوگ های رابین ویلیامزِ فقید، معلمِ"انجمن شاعران مرده"- پیتر ویر، ۱۹۸۹.
- تو از حسینبنعلی چه میدانی؟
- او مقتدای راحله است. این سببِ اولبار بود که او را دانستهام.
- من یک بار او را دیدم که با اسیران نصرانی عیسیمسیح را به شفاعت گرفت که آشفتگی نکنند و بند از پایِ ایشان برداشت. هنوز هم این سخن در گوش است که فرمود «ما برای برداشتنِ بند آمدهایم، نه بند نهادن.»
- از او بسیار میگویند؛ و آنها که میگویند، چرا خودْ چون او نیستند؟
از دیالوگ های "روز واقعه" ،شهرام اسدی، ۱۳۷۳.
فیلمنامه ی این فیلم را بهرام بیضایی در سال ۱۳۶۱ نوشت که در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان چاپ شد.
پ.ن:
٭ از بیرون صدای عزاداری می آید. خواننده در رثای عباس، دلگیر می خواند. هوا ابری ست و باد می آید. آسمان انگار که بخواهد ببارد. هیراد می گفت من به خدا گفتم که باران ببارد!... گفته ام برف هم ببارد.
٭ عنوان از حافظ
در خبرها خواندم که قرار است نسخه ی مرمت شده ی فیلم "خشت و آیینه" ابراهیم گلستان در جشنواره ی ونیز روی پرده برود. این کار، در ادامه ی سنت مرمت فیلم های کلاسیکی ست که جشنواره های مهم دنیا دارند و بسیار جای خوشحالی ست که این فیلم هم در لیست مرمت قرار گرفته است.
"خشت و آیینه" فیلمی رئالیستی ست که در سال های ۴۲ و ۴۳ به عنوان نخستین فیلم بلند داستانیِ کارگاه ابراهیم گلستان ساخته شد و در سال ۴۴ در سینما رادیوسیتی به نمایش درآمد. برای نخستین بار در تاریخ سینمای ما، در آن از صدابرداری سر صحنه استفاده شد و البته آن را آغازگر موج نوی سینمای ایران می دانند. در آن بازیگرانی چون زکریا هاشمی، مهری مهرنیا، پرویز فنی زاده، جمشید مشایخی، جلال مقدم، پری صابری، محمدعلی کشاورز و اکبر مشکین بازی کرده اند که همگی از تئاتری های آن دوران بودند.
قطعا دیر یا زود این نسخه ی با کیفیت به بازار هم ارائه خواهد شد و ما هم می توانیم به تماشای آن بنشینیم!
٭ دیگر نوشت:
چندی پیش که در چارچوب طرح "هر دو هفته یک کتاب"نوشته ای بر کتاب "تابستان همانسال" از آقای تقوایی نوشتم، ضمن معرفی خودم و طرح، آن را برای همسر ایشان، خانم وفامهر ارسال کردم که مدیریت کانال "ناخدا سینما" را هم برعهده دارند که درباره ی فعالیت های استاد است. خوشبختانه ایشان این نوشته را هم در کانالشان گذشته بودند!
به مناسبت درگذشت استاد انتظامی، مقاله ای درباره ی یکی از متفاوت ترین فیلم های تاریخ سینمایمان را در ادامه می آورم؛ناصرالدین شاه آکتور سینما (محسن مخملباف، ۱۳۷۰) که نقش ناصرالدین شاه را در فیلم، آن زنده یاد بازی کرد.
زنده یاد عزت الله انتظامی به نقش ناصرالدین شاه
تاریخ ، پریشانی ، کابوس
نویسنده: داریوش آشوری
محسن مخملباف در " ناصرالدینشاه آکتور سینما" ، به زبان سوررئالیسم روی آورده است تا یک "رئالیته" تاریخی را به نمایش گذارد. فیلم او حکایت نمادین و تمثیلی دوران تاریخ مدرن ماست یا تاریخ برخورد ما با مدرنیته (modernite) که همچنین تاریخ آشنایی ما با مفهوم مدرن تاریخ و زیستن در متن آن نیز هست.
این فیلم، چه بسا هوشمندانهترین نگاهی باشد که تاکنون یک هنرمند ایرانی به تاریخ روزگار نو ما افکنده است. وی با زبان سورئالیستی "واقعیت" یک تاریخ را بیان می کند که در آن بر اثر درآمیختگی تصویر و خیال با "واقعیت"، جهانی پدید می آید که بیشتر به رویا همانند است تا واقعیت. رویایی که سرانجام به یک کابوس بدل می شود، کابوسی که در دل خود یک کائوس (Chaos) را نهفته دارد، یعنی پریشانی، بی سامانی، بی بنیادی و ترسناکی.
"ناصرالدینشاه آکتور سینما" با زبان طنز آغاز میشود، یعنی نمایش مسخرگی فضای نخستین برخوردهای ما با "شهر فرنگ" و رویای "شهر فرنگ". با شاه شل و ول قاجار که در خیابانهای پاریس می گردد و "سینما توغراف"ی با خود می آورد.
این ابزار برای او اسباببازی و کارگزار آن (میرزا ابراهیمخان عکاسباشی) سرانجام به وسایل و عوامل خطرناکی بدل می شوند که بنای یک جهان بر سر پا ایستاده را با "قبله عالم" و خدم و حشم و رعایایش و همه نظام امور و ارزشها و هنجارهایش را از جا می کنند، زیرا با آن ابزار رویای جهان دیگری به درون آن جهان دیرینه رخنه می کند، رویای "شهر فرنگ".
مخملباف برای این که از واقعیت تاریخی ورود ابزار سینما به ایران که روزگار مظفرالدینشاه است، به جایگاه تاریخی استوارتری بجهد که سرآغاز برخورد جدی ما با اروپا و تمدن آن است، از مظفرالدین شاه به ناصرالدینشاه، پدرش، می پرد و سینما و "سینماتوغرافچی" را به روزگار او می برد، زیرا می خواهد سینما و ابزار آن را همچون نماد ورود مدرنیته و تصویر و خواب و خیال آن به سرزمین ما به کار گیرد، که سرآغاز تاریخی آن از روزگار ناصرالدین شاه است، با ورود "شهر فرنگ" خیال آفرین و خیال شهر فرنگ است که روزگار ناصرالدین شاه زیر وزبر می شود. قبله عالم، که عاشق زنی برروی پرده سینماست، با این دیدار، با تمامی حرمسرا و با سوگلی خود بیگانه می شود و دیوانهوار ازپی او می دود.
این رویا، رویای آفریده "شهر فرنگ" در قالب تصویرهای سینمایی، تمامی گستره تاریخ روزگار نو ما را می پیماید و شکاف میان واقعیتی که تاب نیاوردنی است و رویا و تصوری که دستنیافتنی، در حقیقت، تمامی تراژدی این تاریخ را می سازد.
سرانجام ماجراهای پریشان و تراژیک و نیز خندهآور فیلم در کابوسی پایان می پذیرد که ازتکهای از "مغولها" اثر کیمیاوی وام گرفته شده است. این باران درهم تصویرها در آن صحنه شگفت، معنای غایی خود را باز می نمایاند که بی معنایی غایی آن نیز هست.
دراین صحنه پس از شر و شورهایی که ابزار فرنگی تصویرساز به پا می کند، کویری را می بینیم که در شنزار یک دستش تا نهایت افق رفته و درمیان این بیابان بی فریاد یک در بزرگ آهنین هست و پشت درچند مغول که سردستهشان زنگی برقی را بر روی در می فشارد و زنگ به صدا درمی آید. برهوت کویر و محالی (آبسوردیته) این صحنه، می توان گفت، تمامی معنای فیلم را درخود دارد. این"مغولها" را پیش ازآن در سراسر فیلم در بسیاری صحنهها دیدهایم که حضوردارند، اما کمتر در متن، بلکه بیشتر در حاشیه قرار دارند و حضورشان در زمینه قاجاری فیلم نا به گاه (آناکرونیستیک) به نظر می رسد، اما همه جا در کار زد و بندند.
و اما، آن کسی که گردنش همیشه زیر تیغ است، همان کسی است که گرداننده دستگاه تصویر آفرین است که در عین آن که دستگاه قدرت به وجودش نیاز دارد و از تصویرگری هایش مایه خیال می گیرد، همواره به او به چشم موجودی خطرناک می نگرد و در واقع این چنین نیز هست، زیرا همین جهان تصویر است که جهان رویاهای ما را می سازد و ما را از واقعیت خود جدا و با آن بیگانه می کند و برضد آن می شوراند و کسانی که پیوسته تصویر"شهرفرنگ" را با تکرار آن در ذهنهای ما تقویت می کردهاند، طبیعی است که موجوداتی خطرناک باشند، زیرا که بنیادهای قدرت را تهدید می کنند و به همین دلیل، در جهانهای فروبسته استبدادی، نویسنده و هنرمند چنین موجودات خطرناکی هستند، زیرا پیوسته رویای "شهرفرنگ" را نیرو می دهند.
روسیه تزاری برای آن که جلوی آمدن رویای"شهر فرنگ" را به درون خاکش بگیرد، پهنای ریلهای راهآهنش را بیشتر گرفت تا قطارهای اروپایی نتوانند به داخل خاک آنها بیابند. اما همان چرخها و ریلهای پهن نیز چنان که باید رویای "شهرفرنگ" را با خود میآوردند، زیرا در اصل از "شهر فرنگ" آمده بودند و سرانجام همان رویا روسیه تزاری را در انفجاری سخت ترکاند که صدایش تا چندی پیش در جهان پیچیده بود و همین رویا جهان مارا نیز چند بار ترکانده است که بازتاب آخرین انفجار آن هنوز در فضا پیچیده است.
سینما و نقش تصویر سینمایی در فیلم مخملباف را می باید نماد حضور مدرنیته با تمامی جنبههای آن در جهان "سنتی" ما دانست و گرداننده آن دستگاه نیز نماد روشنفکری است. جهان مدرن، "تمدن فرنگی" (که منورالفکران" مان ما را به "تسخیر" آن می خواندند) یک رویا، یک تصویر بود که سینما بهتر و بیشتر از هر رسانه دیگری آن را یک راست با چشمهای شیفته و شگفتزده ما آشنا می کرد.
رویای دیدار "شهر فرنگ" بود که سبب می شد شاهان قاجار با هر بدبختی که شده، با گرو گذاشتن کشورشان پیش بانکهای روس و انگلیس، روانه فرنگ شوند. و با همین رویا بود که دستگاهی به نام"شهر فرنگ" ساختند که از دهانههای گرد شیشهدارش می شد تصویرهای رویایی فرنگ را دید. در روزگار کودکی ما هم دوره گردهایی بودند که این دستگاهها را در کوچهها می گرداندند و با دهشاهی ما را به این سفر رویایی می بردند.
رویای «فرنگ»، با همه ثروتها و نعمتها، با همه شگفتیهای تکنیک، با خیابانهای پهن، پارکهای زیبا، مردان آراسته و زنان خوبروی بیحجاب، با همه داد و امن و امان و آزادی و تمدن و انسانیتش(برای"منورالفکران") همان چیزی بود که انسان جهان دیرینه سنتی را- که سپس انسان "جهان سومی" شد- بی تاب می کرد. پرواز به سوی این رویا، که همه "واقعیت" ما را پوچ و بی بها می کرد، تشنگی برای واقعیت یافتن این رویا بود که جهان پرآشوبی را پدید آورد که سپس "غربزده" نام گرفت، زیرا در پی رویای غرب بود و اما آن کسی که خود علم ضد غربزدگی را برداشت تا چه حد تشنه "شهر فرنگ" و زندگانی و دستاوردهایش بود و چقدر دلش می خواست که به نویسندگان آن شبیه باشد و در این سوی دنیا تحویلش بگیرند! و مگر نه این است که بزرگترین آرزو و رویای هر هنرمند و نویسنده جهان سومی آن است که او را در«شهر فرنگ» به چیزی بگیرند؟ و مگر نه آن است که ما همه باور داریم که "آنجا کسی ما را نمیفهمد؟"
"ناصرالدینشاه" هم اسیر جادوی رویایی ی شود که دستگاه "شهرفرنگ" می آفریند و از جهان خود کنده می شود و بی قرار به دنبال این رویا، این تصویر، می دود که بخش درازی از فیلم را گرفته است. این واقعیت درونی انسانی است که با رویای "شهر فرنگ" زندگی می کند، انسان از خودگریز و با خودبیگانهای که دیوانهوار خود را به سوی این رویا پرتاب می کند.
اما فرورفتن بسیار در رویا و خیالپروری سبب می شود که رفتهرفته مرز رویا و واقعیت از میان برداشته شود. رویای«شهر فرنگ» آنچنان به درون واقعیت زندگی "ناصرالدینشاه" و سپس تمامی رعایای او می خزد که از آن پس جهان واقعیت او را از درون بی اعتبار و بی بنیاد می کند و این آمیزش و درهم تنیدگی رویا و واقعیت آنچنان او رادر خود فرو می پیچدکه از آن پس به دشواری می توان گفت رویا کدام است و واقعیت کدام.
زیرا آن رویا، رویای شهر فرنگ با همه چیزهای ریز ودرشت آن است که همواره معیاری برای سنجش ارزش "واقعیت " خود پیش ما می گذارد. این است که انسان "جهان سومی" انسان رویازدهای است که رویاهای دلانگیزش اینجا و آنجا به کابوسهای وحشتانگیز نیز تبدیل می شوند، زیرا سخت بی تاب و پرشتاب و بی پروا به سوی آن می جهد و با سر به زمین سخت واقعیت خود در می غلتد، زیرا واقعیتش چه بسا سدی است در برابر واقعیت یافتن این رویا.
فیلم مخملباف در حرکت موازی و درآمیخته تاریخ سیاسی و اجتماعی و تاریخ تصویرآفرینی (سینما) با یکدیگر، گوشههای بسیار ظریف و تیزهوشانه دارد. یکی شدن "قیصر" قهرمان فیلم نامدارمسعود کیمیایی، که کسی را، برای دفاع از ناموس، با تیغ سلمانی در حمام می کشد با قاتل امیرکبیر- که او را با تیغ در حمام رگ می زند- و یکی شدن "ناصرالدین شاه" با "گاو مشد حسن" (در فیلم نامدار داریوش مهرجویی) یک طنز تاریخی درخود نهفته دارد.
"قبله عالم" که در تب و تاب رویای تصویری است که دیده، برای آن که به درون دنیای تصویر راه یابد، می خواهد هنرپیشه بشود و در این کارنقش مشد حسن به او واگذار می شود که گاو خود را از دست داده و خود را در رویا گاو می انگارد. در آن صحنهای که "قبله عالم" بر تخت سلطنت، در میان خدم و حشم خود، می گوید"من قبله عالم نیستم، من گاو مشد حسنم"، با این طنز این دگردیسی تاریخی به نمایش گذاشته می شود که این سو سران جهان استبداد شرقی، این "قبله عالم"، در برخورد با رویای" شهر فرنگ" و در تب و تاب آن تبدیل به "گاو" شده است که نماد حماقت است. زیرا منطق و عقلانیت جهان خود را ازدست می دهد و به منطق جهانی دیگر می پیوندد که با آن از بنیاد بیگانه است.
در همین صحنه است که می بینیم "قبله عالم" را درطویلهای به آخور بستهاند تا مشق هنرپیشگی کند و کف آخور را تل رشتههای فیلم انباشته است. پیش ازآن شاهد آنیم که از درون دستگاه "شهرفرنگ"، نخست بارانی از تصویرها می بارد که سپس به رگباری از رشتههای فیلم بدل می شود. این تل انباشته رشتههای فیلم یعنی ته نشستی یا مردابی که بی امان ایماژها پس از فرونشستن پدید آوردهاند؟ ایماژهای مرده، رویاهای لگدکوب یک گاو؟ آنچه "قبله عالم" را به "گاو مشدحسن" بدل میی کنند و زیر پایههای تخت او را(که"مغولها" گرفتهاند) خالی میکند (و سرانجام در صحنه دیگری می بینیم که همان" مغولها" بر او می تازند و او را می رانند)، آنچه زمین تمامی جهانهای شرقی را از درون می ترکاند و از درون شکافهای آن آتشفشانها سربر می کشند.
مگر چیزی جز همین رویای «شهر فرنگ» است که مخملباف چنین تیزبینانه دیده و به زبان سورئالیستی به بازگویی "رئالیته" ما پرداخته است، در حقیقت جز به زبان رئالیسم سخن نگفته است، زیرا "رئالیته" ما، که میان جهان"رویا" و "واقعیت" معلق است، در بنیاد، رویاوار، سورئالیستی است.
او با این فیلم یک بار دیگر ثابت می کند که هنرمندی است که دارای شم شهودی بسیار قوی، مردی بسیار هوشمند ودر عین حال دردمند که به دنبال فهم مسئله خویش است...