فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چه شب هایی...


اما

نمی دانی

چه شب هایی سحر کردم ،

بی آنکه یک دم

مهربان باشند با هم 

پلک های من ،

در خلوت خواب گوارایی...


"مهدی اخوان ثالث"


دو تا فیلم خوب دیدم:



 دانکرک (کریستوفر نولان،  ۲۰۱۷) داستان سربازان انگلیسی ئی ست در حال عقب نشینی یا بهتر است بگوییم فرار از جبهه ی نبرد در بندر دانکرک در شمال فرانسه، به سال ۱۹۴۰. قهرمان به معنای غالب ندارد و یک جمع از این سربازان، روایت را پیش می برند. فیلم بیشتر از هرچیز وامدار موسیقی درخشانی ست که نماها را همراهی می کند- موسیقی یی که یادآور موسیقی intrestellar است و همچون تعدادی دیگر از کارهای نولان، ساخته ی هانس زیمر بزرگ است. پس از آن، نماهایی که نولان به کمک فیلمبرداریِ عالی با دوربین های آی مکس گرفته است، دومین نقطه ی قوت فیلم است. نماهایی وسیع و با کیفیت.  نولان فیلمسازی ست که زبان دوربین را خوب فهمیده است و به کمک موسیقی، نماها را واجد معنا می کند.

 دانکرک در واقع بیشتر فنی ست و البته به لحاظ فنی درخشان است. 

 آن چند سطر پایانی که یکی از کاراکترها از روزنامه می خواند اما پایانی شعارگونه برای فیلم رقم زده است و به آن لطمه زده است. همین طور است حضور فرمانده ی انگلیسی تا آخرین لحظه در دانکرک که البته منطبق بر واقعیت نیست.



 رودخانه ی ویند (تیلور شریدان، ۲۰۱۷) فیلمی استخواندار است؛ فیلمنامه ای حساب شده با داستانی گیرا و کارگردانی یی درخشان دارد. مجموعه ی عوامل، اثری یکدست به بار آورده است که از همان نماهای آغازین، مخاطب را مجذوب خودش می کند. جغرافیای برفی، همچون کاراکتری از فیلم، شخصیت دارد و تعیین کننده است.

 موضوع فیلم تجاوز به دختران بومی آمریکایی (سرخپوست ها) ست که در سایه ی ضعف عواملی چون رسانه ها و پلیس اتفاق می افتد و به گفته ی فیلم، حتی آمار دقیقی از آن وجود ندارد، و البته عشقی که آرام آرام بین دو کاراکتر اصلیِ فیلم شکل می گیرد و همچون گرمایی در سرما خودنمایی می کند.

در من کوچه ایست...



در من کوچه‌ای‌ست...

که با تو در آن نگشته‌ام

سفری‌ست...

که با تو هنوز نرفته‌ام

روزها و شب‌هائی‌ست...

که با تو به سر نکرده‌ام

عاشقانه‌هائی‌ست...

که با تو... 

هنوز نگفته‌ام


"راحمه باقی‌پور"


تصویر:

جین سیبرگ و ژان پل بلموندو در نمایی از "از نفس افتاده" (ژان لوک گدار، ۱۹۶۰)

آغوشت اندک جایی برای زیستن، اندک جایی برای مردن...



اى ظریف ترین درد

که بر سمت چپ سینه ام نشسته اى

این چنین بى تفاوت نباش!

چیزى که اینجا مى سوزد

فانوس نیست

قلب من است...


"تورگوت اویار"


پ.ن. ها:

٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8332650350/Ahay_Khabardar.mp3.html

 ترانه ی "آهای خبردار"، متن از زنده یاد حسین منزوی، با صدای همایون شجریان از فیلم "رگ خواب" (حمید نعمت الله، ۱۳۹۵). 

٭ عنوان از شاملو.

لاله زار - یک


 خیابان لاله زار از قدیمی ترین خیابان های  تهران است. این خیابان از شمال به خیابان انقلاب و از جنوب به میدان توپخانه می رسد و امروزه برخلاف پیشینه اش، بازار وسایل الکتریکی ست.

 ناصرالدین شاه وقتی در سفر به پاریس خیابان شانزه لیزه را دید، در صدد برآمد که چونان خیابانی هم در تهران بسازد؛ پس در باغ لاله زار در مرکز تهران، نخستین خیابان سنگفرش پایتخت به شکل و شمایل فرنگی درست شد. خانه ها و مغازه های لوکس در یک طرف، و یک پارک تفریحی در طرف دیگر، باعث تجمع اصناف و مشاغل مختلف در آن  و البته حضور روزافزون عامه ی مردم شد. به زودی لاله زار به خیابانی  برای تفریح و سرگرمی معروف شد. کافه ها و سینماها و سالن های تئاتر یکی پس از دیگری ساخته شدند و لاله زار به خاطره ی جمعی چند نسل از ایرانیان پیوست.

این روزها اما هیچ خبری از آن سالن های سینما و تئاتر  و آن تماشاگران پرشور نیست؛ زرق و برق و نئون های سینماها جایشان را داده اند به وسایل برقی و سیم و کابل و لامپ. در بهترین حالت، سردر سینما هنوز باقی مانده است. یا تخریب شده اند، یا تغییر کاربری داده اند و هر آن بیم فروریختنشان می رود.

 در گذر از این خیابان، باور کردنی نیست که آن تعداد سینما با مشتری های ثابت داشته است. اگر دقت نکنی به دور و برت، چه بسا پاساژ یا انباری وسایل الکتریکی یی که از جلویش می گذری، فلان سینمای معروف بوده است، و  اگر سرت را بالا نگیری که اصلا سر درهای نیمه جان را هم نمی توانی ببینی....

 
بشنوید:
ترانه ی "لاله زار"  که "رضا یزدانی" اصلِ آن را در فیلم حکم (مسعود کیمیایی، ۱۳۸۳) خوانده است. متن این ترانه متفاوت با متن ترانه ی خوانده شده در فیلم است.

آرزویم مردن در صدای تو بود...



- رویا(لیلا حاتمی): کجایی امین؟

- امین (شهاب حسینی): همین‌جا...

- پس من چی می‌گفتم اگه این‌جایی؟

- داشتم به صدای تو گوش می‌کردم، نه چیزی که می‌خوندی...



از دیالوگ های"پرسه در مه"، بهرام توکلی، ۱۳۸۸.


پ.ن. ها:

٭عنوان از "بیژن جلالی"

٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8332183750/Amir_Azimi

_Rafti_1910861086.mp3.html

ترانه ی "رفتی"، از "امیر عظیمی

-ما هم تموم می شیم؟... + تمومِ هم می شیم!



صدای درون نوید: چی باید بگم؟...

ستاره: بگو می خوای من رو.

نوید: می خوای من رو؟

ستاره: بگو می خوای من رو.

نوید: می خوامت.

ستاره: بگو دوستم داری.

نوید: دوستت دارم.

ستاره: بگو عاشقمی.

نوید: عاشقتم.

ستاره: بگو دیوونه می.

نوید: دیوونه تم.

ستاره: بگو می میری برام.

نوید: می میرم برات. خَرتم، سگتم!

ستاره: داد بزن!

نوید: عَـــــــــــــــــــــه!

ستاره(می خندد): داد نزن دیوونه!

نوید می خندد.

ستاره: جــوون!


از دیالوگ های "عصبانی نیستم!"، رضا درمیشیان، ۱۳۹۲.
پ.ن:
عنوان هم از دیالوگ های فیلم است؛ اولی ستاره(باران کوثری) و دومی نوید (نوید محمدزاده).

عصبانی نیستم!



"نوید (نوید محمدزاده) دانشجویی که به خاطر فعالیت های سیاسی ستاره دار شده و از دانشگاه اخراج شده است، به خاطر درگیری با صاحب کارش، از کار هم اخراج می شود. در عین حال به خاطر شرایطش، نامزدی اش با ستاره (باران کوثری) هم به خطر می افتد..."


 فیلم بر محور نوید می گردد؛ جوانی عصبی که در هنگامه ی خشم، کنترلش را از دست می دهد و هر آن بیم گلاویز شدن با طرف مقابلش می رود. عصبیت او که هم در حرکت دست ها، لب ها، نگاه ها و مکث ها دیده می شود - مانند این که دست هایش یکسره روی هم می لغزند، یا با لباسش وَر می رود- خوردن قرص های آرام بخش، و از همه مهم تر، صدای درونش که به توصیه ی پزشک روان شناس، مدام باید به خودش نهیب بزند که "عصبانی نیستم!" نشان داده می شود.

 ما پیش از وقوع هر اتفاقی، تصاویر آن را از دریچه ی ذهن نوید می بینیم؛ اتفاقاتی که ممکن است رخ بدهند یا نه.

استفاده از صدای راوی اول شخص، برای فیلمی که جنبه ی روان شناسانه اش قوی ست، انتخاب درستی ست. ضمن این که در جاهایی که تصاویر ذهنی نوید با آنچه که در واقعیت رخ می دهد تطابق پیدا نمی کند، داستان را از واقعگرای سیاسی- اجتماعی، به مدرن ذهنی می کشاند.

به لحاظ فنی، فیلم برای تشدید این عصبیت از چند مولفه بهره برده است؛ اولی صداگذاری ست و به ویژه سر و صدای محیط که گاهی به طرز سرسام آوری گوشخراش می شود؛ شروع فیلم (در نسخه ی اصلی) با جیغ کشیدن ستاره است. سر و صدای چرخ های خیاطی، ماشین ها و به ویژه بوق زدنشان - که به طور مشخص، از عواملی ست که باعث عصبانیت نوید می شود.

دومی نحوه ی فیلمبرداری ست؛ دوربین بی قرار است. از نماهای نزدیک هوشمندانه بهره برده است؛ مانند نماهای درشتی که از لب ها در حین سخن گفتن گرفته شده است.

سومی مونتاژ است که در بالا و پایین بردن ریتم بسیار خوب عمل کرده است. در واقع مونتاژ فیلم، از مهم ترین اهرم های تاثیرگزاری آن است.

مجموعه ی این عوامل باعث شکل گیری یک جامعه ی ناآرام و پر از استرس در فیلم شده است که به ندرت لحظه های آرامش بخشی در آن دیده می شود. در چنین فضایی، نوید دائما در حال پرسه زدن است؛ او در ازدحام آدم ها و ماشین ها و شلوغی، تنهاست. ریتم او با ریتم محیط اطرافش تضاد دارد؛ در جایی می گوید:" دوست دارم ریتم زندگیم تند تر باشه."

 نوید قهرمانی تنها و وامانده و از همه جا رانده است؛ تنها پناهش، معشوقش "ستاره" است که نخستین نحوه ی مواجهه ی او با نوید، به زیبایی برای مخاطب به تصویر کشیده می شود. در فلاش بک هایی که می آید، نحوه ی آشنایی این دو و آغاز رابطه ی عاشقانه شان را می بینیم. رضا درمیشیان در این جا نشان می دهد که خوب عشق را می شناسد! طوری که وقتی نوید در نهایت درماندگی، از خدایش می خواهد که ستاره را برایش نگه دارد، مخاطب به سادگی با او و حس و حالش همذات پنداری می کند:


صدای درون نوید: "ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره، ستاره،....

خدایا، خدایا، خدایا، خدایا، ...، خدایا من هیچی ازت نمی خوام. فقط ستاره رو می خوام.. نه ماشین می خوام، نه ویلا می خوام، نه خونه، هیچی. من فقط حداقل یه زندگی رو می خوام که بتونم دست ستاره رو بگیرم. این کجاش عدالتته؟ یکی می شه مثل من بدبخت، یکی هم می شه شهرام. حتما به ما هم یه چیزی داده ای، یه چیزی داده ای که ما خودمون نمی دونیم کجاست."


قرارهایش با ستاره در خیابان ها یا کنار پل هایا بلندی های سیمانی ست و سمبوسه خوراکشان به وقت گرسنگی! وقتی سینما می روند، نوید به جای تماشای فیلم، فقط به ستاره نگاه می کند. بازی دستهایشان در هوا، با شاخه های آویزان بید مجنون، آب بازی، سایه هایشان بر دیوار...

در پیاده رَوی هایشان، کیف ستاره را همیشه نوید حمل می کند.

نوید اما برای تغییر شرایطش، همه کار می کند و به هر دستاویزی چنگ می اندازد؛ دکتر می رود تا خشم اش را کنترل کند، به بانک می رود تا وام بگیرد، دنبال کار می رود، با پدر ستاره صحبت می کند، حتی می رود که کلیه بفروشد...؛ اما شاگرد اول دانشگاه، حریف جبر جغرافیایی یی که او را در بر گرفته و اجتماعی که در آن دروغ و تظاهر و پول پرستی همه گیر شده نمی شود. او به خاطر تغییر شرایط جامعه ای "ستاره دار" شده است که حالا برای او و ارزش های اخلاقی اش ارزشی قائل نیست!

  جامعه ای که در آن هرکسی فقط به فکر پول درآوردن است؛ حال با دزدی، دروغ یا رابطه باشد یا کاسبی از تحریم. ماشین حساب ها به تناوب نشان داده می شوند؛ آدم ها پیش از هر کاری، نخست حساب و کتاب می کنند. همکلاسی های دانشگاهش همه به کارهای غیر مرتبط با رشته ی تحصیلی شان مشغولند. دوست و آشناها انگار او را نمی بینند. پدر ستاره به اش می گوید:"عشق چیه؟... دو دوتا، چهارتا!"



  به لحاظ سیاسی- جنبه ای که تیغ سانسور را بر جای جای فیلم کشیده است- فیلم، مستقیم و غیر مستقیم اشاراتی دارد. در وجه مستقیم، نوید را در دانشگاه می بینیم که کنفرانسش در کلاس، درباره ی آزادی های سیاسی ست و در ادامه شرکت کردن او را در اعتراضات دانشجویی می بینیم؛ اتفاقاتی که باعث ستاره دار شدن و اخراجش از دانشگاه شده است. در صحنه ای از این اعتراضات، او به دوستش که در حال کتک زدن یکی از افراد گروه فشار است اعتراض می کند که:"اون ها بزنن، ما نباید بزنیم."
با ستاره بر گوشه ای از کف خیابان که دوست ستاره در آن جا کشته شده است، شمع یادبود روشن می کنند. درباره ی دکتر مصدق و دکتر فاطمی دیالوگ دارد. در و دیوار اتاقش پر از عکس ها و تصاویر سیاسی است؛ از تصویر دکتر مصدق تا تصاویر روزنامه های توقیف شده ای چون نوروز، حیات نو، و جامعه. به طور مشخص، روزنامه ی نوروز را می بینیم با تیتر رای بیست و دو میلیونی به سید محمد خاتمی. در جایی ترانه ای از فریدون فروغی پخش می شود در رثای آزادی و ...
پرسه های نوید در اجتماع و جاهایی که می رود، جامعه ای را پیش روی مخاطب می نمایاند که در آن شعار زدگی و دزدی رواج دارد. موزیسین ها خانه نشین شده اند و استودیوهاشان تعطیل شده است و به ناچار باید بین ماندن بر آرمان های حرفه ای شان و بالطبع زجر کشیدن، یا تن دادن به کارهای بازاری، یکی را انتخاب کنند. دکترها و مهندس ها رو به دلالی آورده اند. داشتن شغل و مسکن برای آدم های معمولی و درستکار، محال به نظر می رسد. مردم و حتی بچه ها، ذوق عجیبی برای تماشای مراسم اعدام و فیلمبرداری از آن دارند...
نسخه ی سانسور شده ی فیلم که در سینماها به نمایش درآمده است اتفاقا از یکدستی بیشتری نسبت به نسخه ی  اصلی برخوردار است و کمتر در دام شعار زدگی افتاده است.
اگر به همه ی ویژگی هایی که گفته شد، بازی درخشان بازیگران و در رأسشان نوید محمدزاده، گفت و گوهای خوب، موسیقی یی که زبان فیلم را فهمیده است، و نورپردازی و فیلمبرداری یی که عمدا شفاف نیست و البته فیلمنامه ای که با حذف برخی اضافات، یکی از تعریف شده ترین کاراکترهای سینمای ما را به تصویر کشیده است و کارگردانی خوب رضادرمیشیان را هم اضافه کنیم، با فیلمی سر و کار داریم که می تواند حتی به عنوان یادگاری از دوره ای از تاریخ معاصر ما، جنبه ی مطالعات اجتماعی هم داشته باشد.

خوشا دیدار ما در خواب...



آذر (فرزانه تأییدی): «چه جوری شد من به پستت خوردم؟ دفعه ی اول من رو کجا دیدی؟»


عزت (داریوش اقبالی): «حتما باید بگم؟»


آذر: «دلم می‌خواد بگی.»


عزت: «می‌دونی من اکثر شب ها که می‌خوابیدم خواب یه دختر مو بور رو می‌دیدم با چشم های درشت و آبی. عینهو خارجی ها! عین خودت! یه شب می‌اومد به خوابم یه شب نمی اومد، یه هفته علافم می‌کرد... خلاصه حسابی من رو پیچونده بود... بعدش تو رو دیدم. دیدم همونی هستی که تو خوابم می اومد. بعد دیگه تو رو تو خواب می‌دیدم. کار به جایی رسید که به عشق خواب دیدن می‌خوابیدم! حالا هم دیگه قاطی کردم..، نمی‌دونم اول خوابت رو دیدم یا خودت رو.»


آذر: «خب...، حالا باقیش رو بگو.»


عزت: «باقیش؟ باقیش دیگه همه ش حسرت. هردفعه می‌خواستم باهات حرف بزنم تنم داغ می‌شد. دیگه دلم رو خوش کرده بودم به این که از دور ببینمت...»



از دیالوگ های  فیلم"فریاد زیر آب"،  سیروس الوند،۱۳۵۶.


پ.ن.ها:

٭بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8331797668/

_%D8%B2%DB%8C%D8%B1_%D8%A2%D8%A8_%D8%AF%D8%A7%

D8%B1%DB%8C%D9%88%D8%B4_457775.mp3.html

ترانه ی "فریاد زیر آب" با صدای داریوش؛ ترانه از ایرج جنتی عطایی.

٭ عنوان از متن ترانه

من و خاک در می خانه و بدنامی ها



تو و نوشیدن پیمانه و، خشنودی دل

من وخاکِ در می‌خانه و، بدنامی‌ها


"فروغی بسطامی"



پ.ن.ها:

٭ تصویر از سکانس پایانی "کازابلانکا"

٭ بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8331770726/CQADBA

ADHQIAAsZTYFHlEu1nanj_TwI.mp3.html

ترانه ی "شکار" با صدای ابی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی...



مگر چه می خواهم از وطن؟

جز لقمه ای نان و خیالی آسوده.

چه می خواهم؟

جز تکه ای آفتاب و

بارانی که آهسته ببارد.

جز پنجره ای که رو به عشق و آزادی گشوده شود.

مگر چه خواستم از وطن که از من دریغش کردند؟

آه ای میهن مغموم

وطن از پا افتاده

بدرود

بدرود...

"شیرکو بیکس"


پ.ن. ها:

٭ عنوان از "شفیعی کدکنی".

٭ عکس از "بهمن جلالی"، از مجموعه ی "خرمشهر".

٭ بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8331026568/

Roozbeh_Bemani_Bedoone_Tarikh_Bedoone_Emza.mp3.html

ترانه ای که "روزبه بمانی" برای تیزر تبلیغاتی فیلم "بدون تاریخ، بدون امضا" (وحید جلیلوند) خواند.

٭ روح همه ی درگذشتگانِ دوستان جان، شاد و قرین رحمت. خدایشان بیامرزاد.

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم...



جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار

در میان عالمم وز اهل عالم نیستم


"صائب تبریزی"


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8330294700/Parisa.mp3.html

تصنیف پیر فرزانه با صدای گرم بانو پریسا که در "سوته دلان" زنده یاد علی حاتمی استفاده شده و عجیب به جان فیلم نشسته است.

عنوان هم از متن همین تصنیف است؛ شعر از حافظ.

الیور توئیست


 وقت کتاب خواندن خوابم برد؛ دیر وقت بیدار شدم و تلویزیون را روشن کردم؛ شبکه ی نمایش که معمولا ساعت یک پس از نیمه شب فیلم های قدیمی را پخش می کند، داشت "الیور توئیست" را نمایش می داد؛ نسخه ی سیاه و سپیدی که پیش تر آن را ندیده بودم.

نشستم پای فیلم و چه فیلمی بود!



الیور توئیست؛ دیوید لین، ۱۹۴۸، انگلستان


 فیلم را دیوید لین بزرگ در سال ۱۹۴۸ ساخته است؛ کارگردانی که پیش از این، "آرزوهای بزرگ"، دیگر اثر برجسته ی چارلز دیکنز را ساخته بود؛ فیلمی که به جرات، بهترین برداشت سینمایی از این رمان و البته از فیلم های محبوب من است!

 "الیور توئیستِ"دیوید لین هم یک اثر ممتاز است؛ فیلم، رگه های اکسپرسیونیستی قوی ای دارد؛ نماهای نزدیک و درشت از صورت بازیگران، نورپردازی ای با کنتراست بالا، نماهایی که از ساختمان های لندنِ آن دوره گرفته شده که بعضا به سبک فیلم های اکسپرسیونیستی، کج و معوج اند، و اغراق در همه چیز اعم از گریم بازیگران، سایه ها و بازی بازیگران، توانسته است آن پلشتی و کثافت کوچه و خیابان های محلات فقیرنشین لندن را به خوبی به تصویر بکشد.

 آن چه که در این نسخه نسبت به نسخه های مشابه خیلی قوی تر درآمده است، ترسی ست که الیور در کنار دسته ی فاگین تجربه می کند و از این لحاظ و از دیگر جنبه ها، فیلم به اصل رمان وفادار است و در واقع همان طوری ست که خواننده ی رمان توقع دارد که باشد. تاریکی ای که به مدد نورپردازی عالی در فیلم موج می زند -در جایی یکی از بچه های دسته ی فاگین فریاد می زند:"ما رو تو تاریکی تنها نذارین!"- و بازی های بازیگران و نیز طراحی صحنه، در تضاد با معصومیت الیور، ترس را به شدت به نماها تزریق کرده است و در همه حال، میزانسنی که کارگردان طراحی کرده است، در خدمت انتقال حس صحنه است. در صحنه ی قتل نانسی به دست سایکس، سگِ سایکس همچون یک کاراکتر نقش اصلی به چشم می آید؛ در حالی که سایکس با چکش به سر نانسی ضربه می زند، سگ می لرزد و برای فرار از آن خانه، خودش را به در و دیوار می کوبد. نماهایی که از چشم های نگران و بدن  لرزان او گرفته شده است، او را در جایگاه یک شاهد قتل قرار می دهد. جالب این جاست که سایکس سعی می کند با بستن سنگی به گردن او، او را در رودخانه بیندازد، اما همین سگ مخفی گاه او و فاگین و دار و دسته اش را لو می دهد و در موقعیتی مشابه، طناب دور گردن سایکس می افتد و باعث قتل خودش می شود.

 بازی های اغراق آمیز و درخشان مجموعه ی بازیگران، و در راس آن ها الک گینس در نقش فاگین با آن گریم و قوز کمر و حرکات چشم ها و دست هایش، و کی والش در نقش سایکس، موجودی تبهکار و بدطینت، با آن لرزش ماهیچه های صورت و از جمله لب ها و چشم هایش، از نمونه های عالی در سینمای آن دوران است.

 موسیقی فیلم که ساخته ی آرنولد بکس است، اگرچه به سبک فیلم های هم دوره اش، ارکسترال است، اما با سکوت های به جا، به ویژه در یک سوم پایانی، تاثیرگزار از کار درآمده است.

 در پایان فیلم، خانه ی اعیانی سپیدی با پنجره های بزرگ که الیور به آن باز می گردد، در نمایی که دوربین ساکن و افقی ست، در تضاد با بیغوله های فاگین قرار می گیرد که تاریک و با راهروها و ورودی های تنگ و کثیف اند و دوربین ساکن نیست؛ حس آرامشی که این  صحنه دارد، به مخاطب اطمینان می دهد که ترس های الیور به پایان رسیده است.


منت خدای را عزّوجل...


 صبح باران ریزی می بارید.

 روز خوبی بود امروز؛ صبح، دوست نازنینی که می داند من عاشق ترشیجات هستم، یک دبه سیرترشی چندساله برایم آورد و دوست عزیزی هم یک پایه ی گوشی موبایل، از آن ها که روی داشبورد نصب می شوند، به ام بخشید.

 خدایا! شکر به خاطر همه ی زیبایی هات.


پ.ن:

عنوان که از گلستان سعدی و معرف حضور دوستان فرهیخته هست؛ در کتاب ادبیات سال دوم دبیرستانمان، به نظرم همان درس نخست بود. آن قدر معلممان آن را از ما پرسیده بود-از معنی و صنایع و ...، که حفظ شده بودیم!

یادش بخیر، آقای نوربخش. یک معلم ادبیات کار درست بود.

 در فیلم "در امتداد شب" (پرویز صیاد) هم در همان اوائل فیلم که جلسه ی امتحانی را نشان می دهد، این متن را در امتحان دیکته می خوانند. فیلم را با ویدئو، وقتی پایه ی دوم راهنمایی بودم دیدم.

 

٭بشنوید: ترانه ی فیلم "چهار راه استانبول" با صدای علیرضا قربانی.

http://s8.picofile.com/file/8328288600/Alireza_Ghorbani_

Istanbul_Junction.mp3.html

پرواز بر فراز آشیانه فاخته



رندل مک مورفی(جک نیکلسن):

"شما فکر می‌کنید چی هستید؟ خدای من.

دیوونه یا یه همچین چیزی؟

نیستید! شما دیوونه نیستید.

شما از نصف اون الاغ‌هایی که بیرون دارن توی خیابون‌ها راه می‌رن دیوونه‌تر نیستید!"


از دیالوگ های فیلم"پرواز بر فراز آشیانه فاخته"؛میلوش فورمن؛ ۱۹۷۵.


پ.ن:

اگر دوست داشید، یادداشت من درباره ی این فیلم را که پیش تر نوشته ام، در لینک زیر بخوانید:

http://fala.blogsky.com/1394/08/27/post-135/پرواز-بر-فراز-آشیانه-ی-فاخته

رویای شیرینِ قندِ تو را...


بوریس(وودی آلن):"‍...عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن. اگه کسی نمی‌خواد رنج بکشه نباید عاشق بشه. اما بعدش از عاشق نبودن رنج می‌کشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ عشق نورزیدن یعنی رنج کشیدن؛ رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن؛ شاد بودن یعنی عشق ورزیدن. پس شاد بودن یعنی رنج کشیدن، اما رنج کشیدن باعث می‌شه آدم شاد نباشه. بنابراین، برای اینکه یک نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه... امیدوارم بی‌خیال این بحث بشی!"


از دیالوگ های فیلم "عشق و مرگ"؛ وودی آلن؛ ۱۹۷۵


پ.ن. ها:

٭عنوان از متن ترانه ی زیر، از دال بند.

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8324550642/Daal_Band

_Sweet_Taste_Of_Imagination_Mp3glu_org_.mp3.html

٭ درگیر روزمرگی های ریز و درشت بوده ام این روزها- که تمام نشده و عمده اش مدرسه و به ویژه درس های بچه های پیش دانشگاهی بوده است. امیدوارم با بهتر شدن شرایط، بیشتر بتوانم از نوشته های دوستان بهره ببرم.

کوتاه درباره ی فیلم "قطار بوسان"



قطار بوسان (Train to Busan)؛ یان سنگ-هو؛ کره ی جنوبی؛ ۲۰۱۶

 در ابتدای فیلم، آن جا که آهوی زیر گرفته شده توسط کامیون از جا برمی خیزد و زنده می شود، فیلم تکلیفش را با مخاطب روشن می کند؛ شما با یک فیلم شگفت (در معنای ژانر) رو به رو هستید و کمی بعدتر، نوع آن نیز به طور دقیق مشخص می شود؛ زامبی ها یا همان مردگان متحرک. عروسک ابتدای فیلم هم بر جنبه ی وهمی آن تاکید می کند.

  قطاری با مسافرانش باید از مناطقی که هر لحظه در سیطره ی زامبی ها قرار می گیرند بگریزد. انتخاب فضای بسته ی قطار، در عین تهدید بیرونی، هم بر وهم فیلم افزوده است و هم بر هیجان فرار از دست زامبی ها.

 در بین مسافرانی که ماجرا حول آن ها می گذرد، چند مسافر آسیب پذیرتر داریم؛ کودک (سوان)، خواهرهای پیر، و زن باردار. سوان با پدرش در مرکز فیلم اند؛ پدر، موفق در تجارت، اما یک زندگی از هم گسیخته دارد. آن قدر درگیر کار است که برای سوان کادوی تکراری می خرد! بین او و سوان فاصله افتاده است. سوان نمی خواهد با اصول او زندگی کند. در طی فیلم، پدر همیاری را یاد می گیرد؛ راه زیستنِ درست، از دل زندگی جمعی می گذرد.

 هرچه فیلم پیش می رود، جنبه های عاطفی و انسانی اش بر جذابیت و  اکشن صرف پیشی می گیرد؛ داستان به نقد بی رحمی و خودخواهی آدم ها می کشد؛ در لحظه های سخت، هرکسی فقط به فکر خویشتن است! در سکانسی که سوان بین دو کوپه ی آدم ها و زامبی ها مانده است، این پرسش پیش می آید که کدام گروه وحشی ترند؟! آنها که طبق غریزه شان عمل می کنند یا آدم هایی که به یکدیگر رحم نمی کنند؟! و آیا زامبی ها محصول حرص و آز آدم ها نیستند؟!

 از این جمله است حرکت پیرزن از این سوی به سمت خواهرش که زامبی شده است؛ خواهری که متفاوت از دیگر زامبی ها تصویر شده است و انگار آن مهربانی پیشین هنوز در صورتش دیده می شود. پیرزن برای مجازات آدم های بی رحم، کاری می کند...

 در فیلم شاهد تقابل جالبی هم هستیم؛ تضاد اخبار تلویزیون با اخبار رسانه های مجازی. در شرایط سخت، مردم خبرها را از فضای مجازی دنبال می کنند.

 فیلم از امکانات صدا به خوبی استفاده می کند؛ ازجمله صدای رویِ تصویر شهرِ در حال نابودی، صداهایی که از پشت گوشی های تلفن همراه شنیده می شود، و زامبی هایی که به صدا واکنش نشان می دهند.

 فیلم موفق شده در قالب یک تریلر سرگرم کننده و مهیج، یک درام انسانی را هم به پیش ببرد.

کوتاه درباره ی "سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری"



سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری؛ مارتین مک دونا؛ ۲۰۱۷

"سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری" داستان زنی به نام میلدرد (فرنسیس مک دورمند) است که دخترش آنجلا در جاده ای محلی در ابینگ مورد تجاوز قرار گرفته، به قتل رسیده و جسدش سوزانده شده است و تاکنون که یک سال از آن واقعه گذشته است، هیچ نشانه ای از مجرم یا مجرمان پیدا نشده است؛ پس میلدرد که پلیس را مقصر می داند، سه بیلبورد را در همان جاده ی محلی اجاره می کند تا رویشان بنویسند:" در حین مردن بهش تجاوز شد/ و هنوز کسی دستگیر نشده/ چرا فرمانده ویلوبی؟"- فرمانده ویلوبی، فرمانده ی پاسگاه پلیس است.

 در همان چند دقیقه ی نخست فیلم، شخصیت های اصلی داستان به مخاطب معرفی می شوند؛ میلدرد، به عنوان شخصیت محوری داستان، زنی سرسخت است که به اندازه ی کافی برای متنفر بودن از پلیس ها دلیل دارد؛ شوهرش سابقا پلیس بوده و او را کتک می زده است و اکنون او را رها کرده و با دختری جوان خوش می گذراند. حالا هم که از پیدا شدن قاتلِ متجاوز دخترش خبری نیست؛ او زنی است که کارد به استخوانش رسیده، با این حال هنوز امیدش را از دست نداده است. عملگراست و بی پروا، و کوچکترین حسابش را با هرکسی که باشد، تسویه می کند! گریم و پوشش او، و بیش از همه، نوع بازی اش، به تقویت سرسختی اش کمک کرده است.

 افسر دیکسن (سم راکول) و فرمانده ویلوبی (وودی هارلسون)، به عنوان بخش مهمی از بدنه ی پلیس، "تعریف شده" اند؛ فیلمنامه به درون زندگی تک تک شخصیت های مهم داستان می رود و آن ها را با ویژگی های مثبت و منفی شان، به مخاطب می شناساند؛ پرداخت شخصیت ها به اندازه و در خدمت پیشبرد روایت است.

 در فلاش بک درخشانی که شب واقعه را نشان می دهد، بخش مهمی از سماجت و لجبازی میلدرد در پیگیری پرونده ی قتل دخترش مشخص می شود؛ او خود را در این حادثه مقصر می داند...

فیلم، سکانس های خوب، کم ندارد؛ همچون سکانس خودکشی فرمانده ویلوبی در اصطبل که چون مراسمی منظم تصویر می شود و آن نگاه اسب ها که انگار تنها شاهدهای این اتفاق اند؛ نامه هایی که فرمانده ویلوبی می نویسد، استفاده ی خلاقانه ی بهره گیری از یک ایده ی کلیشه ای را نشان می دهد. و موسیقی در همه ی این سکانس ها به خوبی تاثیر خود را نشان می دهد. جغرافیای ابینگ، از جمله طبیعت بکرش و برش های فیلم به آن هم در این تاثیرگزاری نقشی مهم را به عهده دارند.

 فیلم هم به لحاظ فیلمنامه، هم موسیقی، و هم تدوین، مدرن است. نویسنده ی فیلمنامه موفق شده است از ایده ی جذاب نخستین، داستانی پرکشش و پر تحرک، با وجه انسانی قوی بسازد. شخصیت هایی که از درون این کش و قوس ها، ویژگی های انسانی شان برجسته می شود و مخاطب را با خودشان درگیر می کنند.

 در کنار بازی بی نقص بازیگران، فیلم کارگردانیِ هنرمندانه ای نیز به همراه دارد و طنز سیاهی که نویسنده به ویژه در گفت و گوها به کار برده است، آن را به اثری دلچسب بدل کرده است.


پ.ن:

 برنده ی اسکارِ بهترین بازیگر نقش اصلی زن و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد.

 

شب رو باید بی چراغ روشن کرد...

 مادر: "یه بشقاب بکش بذار کنار مادر، غلامرضا نصف شب گشنه‌ش می شه. تُنگ رو هم آب کن واسه جلال الدین. برای محمد ابراهیم هم زیر سیگاری بذار. مراقب باش ماه منیر حکماً قرصش رو بخوره، بی‌خوابی نزنه به سرش. ببینین داداشتون هم چی می‌خواد مهیا کنین. سر شب بخوابین بچه‌ها که بتونین صبح زود پاشین، فردا خیلی کار دارین."

 از دیالوگ های "رقیه چهره آزاد" به نقش"مادر" ؛ علی حاتمی؛ ۱۳۶۸.

روحشان شاد!

موسیقی کامکارها هم با آن رنگ و بوی ایرانی اش، عجیب به جان فیلم نشسته است.

 روز زن را به تمامی زنان و مادران  سرزمینم، به ویژه همراهان فرهیخته ام، تبریک می گویم. باشد که همواره دلشان گرم باشد.


پ.ن:

عنوان هم از دیالوگ های "مادر" است.

فلاکت!



"مردم هر روز می میرن. می دونی قبل از مردن آخرین فکری که از ذهنشون می گذره چیه؟

هیچ وقت فرصت رسیدن به اون چیزی که می خواستم رو نداشتم."

از دیالوگ های "اِدی"(مورگان فریمن)  در فیلم"عزیزمیلیون دلاری" کلینت ایستوود، ۲۰۰۴


به هر طرف که نگاه می کنم فلاکت می بینم و بدبختی؛ در مترو، در اتوبوس، در بساط دستفروش های میدان آزادی...

مردمان فرودست، دست و پا می زنند زیر بار این فلاکت...

چه بر سر این خاک و مردمانش آمده است؟!


پ.ن:

عکس از "Swarat Ghosh"

تنگنا


سعید راد در "تنگنا"؛ امیر نادری، ۱۳۵۲

به یاد فریدون فروغی

ترانه ی فیلم تنگنا؛ متن ترانه از فرهاد شیبانی، آهنگ از اسفندیار منفردزاده.

http://s8.picofile.com/file/8318052734/%

D8%AA%D9%86%DA%AF%D9%86%D8%A7_

%D9%81%D8%B1%DB%8C%D8%AF%D9%88%D9%86_

%D9%81%D8%B1%D9%88%D8%BA%DB%8C.mp3.html