فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چه کسی باید پاسخگو باشد؟!


  برنامه ی این جمعه ی مناظره ی تلویزیون درباره ی سینمای موسوم به جشنواره ای بود. راستش هنوز درباره ی این اصطلاح سینمای جشنواره ای مشکوکم و برایم واژه ی گنگی ست...! اما در این نوشته ی کوتاه، نمی خواهم به این اصطلاح بپردازم و روی سخنم به جای دیگری ست.

  مهمانان این برنامه، جمعی از سینماگران بودند که هریک به نوعی درباره ی جوانب این موضوع سخن در دادند و بحث کردند و آب نوشیدند و دوباره بحث کردند..! روی سخن من با این ها هم نیست!... ما جماعت ایرانی، استادِ سخن هستیم و در عمل ضعیف! اما نمی دانم چرا به جای مسوولانی که سینمای ما را بدینجای کشانده اند، این اقشار مختلف سینما هستند که باید پاسخگو باشند!

  چرا باید هنر/صنعتی که تنها پس از پنج سال از ابداع اش وارد این خاک شده اکنون به این حال و روز بیافتد؟ چه کسی باید پاسحگو باشد؟ مسوولانی که ریز تا درشتِ همه چیز در دستانشان است، یا سینماگرانی که باید فیلمشان را به هزار تا از آنان نشان بدهند و از هزار سوراخ رد بکنند؟! این آقایانِ مسوول برای ایشان چه کرده اند که حالا از آنان جواب می خواهند؟!

  سینما و تلویزیونی که دولتی باشد و وابسته، جز این هنری برایش متصور نیست! این که گناهکار را رها کند و یقه ی بی گناه را بچسبد! مگر همین مسوولان نبودند که در دهه ی شصت، سینمای ملی از نوع «ناخدا خورشید» را به سمت و سوی سینمای به اصطلاح جشنواره ای سوق دادند؟ مگر همین ها سینماگران وطنی ای چون «ناصر تقوایی» و « بهرام بیضایی» را از سینما دور نکردند؟ چند سال باید بگذرد تا امثال ایشان در این خاک به وجود بیایند؟ مگر بیضایی برای جشنواره های خارجی فیلم می ساخت؟ کدام فیلم ِ این سینما همچون «روز واقعه» توانسته واقعه ی کربلا را مجسم کند که بیضایی توانسته آن را به نگارش درآورد؟ تا کی باید در این خاک هنرمند پاسخگو باشد و مسوول نه؟ همین تلویزیونی که این برنامه ها را ترتیب می دهد، برای رشد و تعالی این سینمای نزار چه کرده است؟

  واقعیت این است که سینما راه خودش را پیدا می کند؛ مخاطبِ خودش را می یابد.... مسوولان همین که چوب لای چرخ آن نگذارند کفایت می کند، نمی خواهد برایش خط و مشی تعیین کنند! این خاک، هنرپرور است و ما هم مردمانی با استعداد، و البته صبور  هستیم...!



۱۰ آبان ۹۲

درباره ی «عقاید یک آکتور سینما» - قسمت اول



یک نیمه متوسط، یک نیمه جذاب!


  دی وی دیِ «عقاید یک آکتور سینما»، که اخیراً وارد شبکه ی سینمای خانگی شده، به کارگردانی خانم منیژه حکمت، قرار است به قول خودش "همه ی آنچه را که می خواهیم درباره ی فلان آکتور سینما بدانیم" به ما بگوید، عبارتی که با خودش رنگ و بوی اثری صرفاً تجاری را به ذهن متبادر می کند؛ در ادامه ی مجموعه هایی مانند «شام ایرانی»، «شوخی با ستارگان» و «رالی ایرانی»، که جذابیتشان وام دار حضور ستارگان و هنرمندان سینما و تلویزیون در شرایط خاصی هستند. این دی وی دی اما، راهِ مصاحبه با این ستارگان، اما از طریق ستارگانی دیگر را در پیش گرفته است؛ چیزی که باز هم جدید نیست؛ از این دست تاک شو ها در تلویزیون خودمان کم نداشته ایم...؛ اما، این همه ی آن چیزی نیست که پس از تماشای اولین قسمت از این سری دی وی دی ها به نظرم آمد؛ ظاهراً قرار است این مجموعه، متفاوت باشد...؛ و به نظرم در نیمه ی دوم اش تا حدی به این مقصود نائل می شود.

  این دی وی دی از دو بخش تشکیل شده است: بخش نخست مصاحبه ی سیامک انصاری است با رضا عطاران، و بخش دوم مصاحبه ی امیر جعفری است با هانیه توسلی.


  رضا عطاران و سیامک انصاری


  به نظرم سیامک انصاری گزینه ی مناسبی برای مصاحبه با رضا عطاران نیست و نمی تواند ما را به عمق شخصیت او نزدیک کند. ما به دنبال اطلاعات معمولی درباره ی این هنرمندان نیستیم، که در دسترس عموم هست... این که در عنوان، جای مصاحبه کننده و مصاحبه شونده را جا به جا کرده ام دقیقاً به این خاطر است که جای این دو در این مصاحبه به نوعی عوض می شود، و این رضا عطاران است که این مصاحبه را پیش می برد و تا حدّی به سیامک انصاری خط می دهد! این اتفاق درست از همان ابتدای مصاحبه می افتد، جایی که عطاران به تناقض گویی در صحبت هایش در این جا و آن جا اعتراف می کند و این که بسته به نوع مصاحبه، و مصاحبه کننده، هر بار جواب متفاوتی به سوالات می دهد...! او از همین آغاز، نوع کاراکترش را به مخاطب اش معرفی می کند؛ آدمی که "راحت" است و در برابر شرایط مختلفی که برایش پیش می آید، کاملاً انعطاف پذیر است! او خود را به تقدیر می سپارد و از جنگیدن با آن خودداری می کند. در جایی از مصاحبه، علاقه اش را به "بازی" بیان می کند، و این که اهل فلسفه و سیاست و دیگر پیچیدگی های زندگی نیست...؛ او فقط دوستدار بازی ست و بس، و مضامین و قالب های آثارش را از آدم های اطرافش الهام می گیرد؛ جذابیتی که ریشه در  واقعی بودن آدم ها و محیط زندگی آن ها دارد- درست مثل جایی که از اهمیت "توالت" در زندگی انسان های امروز سخن می گوید!

  اگرچه پخش قسمت هایی از آثار گذشته ی عطاران که سیاه و سفیدند (همچون برنامه ی رنگین کمان) می تواند برای مخاطب جالب باشد، اما در مجموع، این نیمه تدوین مناسبی ندارد؛ به نظرم ارجاعاتی که به فیلم «خوابم میاد» می شود اضافی ست، یا آن بخشی که در دفتر تهیه کننده می گذرد. برعکس، آن جا که عطاران وارد یک خشک شویی می شود و ما او را در وضعیت یک آدم عادی می بینیم جذاب است.


امیر جعفری و هانیه توسّلی


   امیر جعفری بر خلاف سیامک انصاری، خیلی زود گفت و گو را گرم می کند؛ او از قوه ی طنز درونی اش به جا و به اندازه بهره برده و گفت و گویی به مراتب جذاب تر از گفت و گوی دیگر را به نمایش می گذارد. از سوالات حاشیه ای تا سوالات جدی را از هانیه توسلی می پرسد و سعی در نزدیک شدن به عمق شخصیت او دارد.

  هانیه توسلی ای که در اینجا می بینیم، تصویری ست از زنی جا افتاده و آرام، بر خلاف کاراکترهایی که سال ها پیش از او در فیلم هایی چون «شام آخر» دیده بودیم، یا بعدها در «میوه ی ممنوعه» یا «زندگی خصوصی». او کاراکتری از آدمی را نشان می دهد که سعی در فهم جریانات هستی داشته و در پی آرامش یافتن است. از علایق اش به نقاشی، بتهوون، فروغ و دمیانِ هرمان هسه می گوید و این که می خواهد با هستی به یگانگی برسد.... گفت و گو هرچه پیش تر می رود، رنگ و بویی فلسفی می یابد و جذاب و جذاب تر می شود. آنجا که هانیه توسلی از جذابیت مرگ می گوید و اشتیاق اش برای تجربه ی آن، گفت و گو رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد- در این حال، هانیه توسلی با شال اش بازی می کند و تأثیر دیالوگ ها را بر او مشهود می بینیم....

  این نیمه، به مراتب از نیمه ی اولِ این دی وی دی بهتر است؛ تدوین ِ بهتری هم دارد، به ویژه، بخش های انتخاب شده از فیلم کوتاهِ «روی جاده ی نمناک» که از نخستین کارهای خانم توسلی ست، نشان از سلیقه ی بهتری دارد. اما بی شک، این تأثیر ِ امیر جعفری ست که گفت و گو را از سطح به عمق می برد و آن را هرچه بیشتر جذاب می کند....


   


۲۲ مهر ۹۲

نگاهی به انیمیشن «تهران ۱۵۰۰»

از شبکه ی نمایش خانگی، فیلم «تهران 1500» را تماشا کردم..؛

  فاقد استخوان بندی...!



  درست چند ماهِ قبل بود، پیش از تولد پسرم هیراد، که بعد از کلی برنامه ریزی، با همسرم راهی سینما شدیم تا «تهران 1500» را ببینیم...؛ به نظرمان مجموعه ای از عوامل باعث می شد که با فیلم جذابی رو به رو شویم، ضمن این که هر دو به انیمیشن علاقمندیم؛ از قضا، بلیط فروش سینما به خاطر  این که من و همسرم تنها تماشاگران فیلم در آن سانس بودیم، گفت که : برای دو نفر فیلم نمایش داده نمی شود، و حداقل باید 5 نفر باشید...! این بود که قسمت نشد فیلم را ببینیم و سر خورده و ناراحت از سینما برگشتیم...! در راه همه اش به این فکر می کردم که چرا باید چنین فیلمی، تماشاگرانش به حدّ نصاب نرسد..؟!

  حالا که بعد از چند ماه، فیلم را از شبکه ی نمایش خانگی تماشا کردم، راز آن صندلی های خالی بر من روشن شد...!

  فیلم، مجموعه ای از ضعف های ریز و درشت را در خود جا داده است؛ از فیلمنامه و کارگردانی بگیر، تا تدوین و طراحی شخصیت ها...؛ فیلمنامه، فاقد استخوان بندی، و بسیار سر هم بندی شده است. ضعف شخصیت پردازی همچون سمّی مهلک بر پیکر فیلم افتاده است. استفاده از کاراکترهای شناخته شده ی سینما، با قالب های شناخته شده و همیشگی شان، همچون محمدرضا شریفی نیا، نه تنها باعث شده است تا از شخصیت پردازی در فیلمنامه غفلت شود، بلکه این تصور که ما در حال تماشای یک انیمیشن هستیم کمرنگ شده و جذابیت ایجاد شده ی ناشی از قالب کارتونی ایشان، کم کم رنگ ببازد و کارایی خود را از دست بدهد. شخصیت پردازی در انیمیشن، اهمیتی به مراتب بیشتر از قالب های دیگر سینمایی دارد، چرا که بیننده باید کاراکترهایی ساختگی را باور کند و با آن ها همراه شود.

  فیلم در کارگردانی و تدوین هم دچار ضعف های بسیاری است؛ ضعف در دکوپاژ و میزانسن، عدم خلاقیت در چیدمان صحنه و ابزارآلات آن، بی توجهی در طراحی برخی جزییات،و وجود نماهای اضافی.... به علاوه، فیلم ریتم کندی دارد و در بسیاری جاها، ملال آور می شود.

  نکته ی دیگر این که فیلم درباره ی یک مساله ی مهم دیگر دچار بلاتکلیفی است و آن این که با سالِ 1500 چه کند؟! اتوماسیون، از راه حل های فیلم است؛ استفاده از ربات ها، اتوبان های هوایی و امثالهم. اما باید توجه داشت که در طراحی شیئی مربوط به زمان آینده، به گونه ای عمل شود که ضمن دارا بودن نشانه هایی از آینده ی مورد نظر، نشانه هایی آشنا از آن شیء در زمان حال را نیز دارا باشد تا تماشاگر بتواند با آن ارتباط پیدا کند. این اتفاق در مورد این فیلم به درستی نمی افتد؛ عناصر مربوط به آینده، همچون ربات ها، از طراحی ضعیفی برخوردار بوده و کارایی آن ها به درستی تعریف نشده است. بهره گیری از طنز در جاهایی، همچون پیکان پرنده هم راه به جایی نمی برد و بر سردرگمی تماشاگر می افزاید.

  تاریخ نشان داده است که ما مردمی اهل تجربه ایم! شاید تنها بتوان امید به آینده داشت؛ به تجربه ای دیگر؛ که اگر قرار شد دوباره هزینه ای شود و ارگانی حمایت کند و چه و چه و چه، این بار انیمیشنی بهتر و با طراحی زیباتر ساخته شود که جذابیت اش درونی باشد، و نه با تکیه بر تیپ های فیلم های سینمایی و دارای تاریخ مصرف، که تنها لفظ «کاسبی» را به ذهن متبادر کند، و از خلاقیت هنری در آن اثری دیده نشود!



 

۱۱ مهر ۹۲


سگ آندلسی


  فیلمنامه ی بدون طرح، که در اواخر سال های بیست آغاز شد، با دو نهضت هنری زمان خود، یعنی سوررئالیسم و شورش در زبان قرین شد و به سبب آنها تحرک یافت. هنرمند مشهور سینمای اسپانیا، لوئیس بونوئل اولین فیلم خود را با نام سگ آندلسی (1928) و تا حدودی با کمک سالوادور دالی آفرید. در ذهن آن ها سناریویی شکل گرفت که سه روزه نوشته شد و عبارت بود از: شیرین کاری هایی با وجوه ارتباط مبهم و همراه با رویا. غرض این نبود که هیچ یک از آن ها صراحت داشته باشند یا با عقل جور در بیایند. بونوئل سناریو را در عرض دو هفته در پاریس فیلمبرداری کرد و بار آخر در ژوئن سال 1929 آن را مرور کرد. متنی از این فیلمنامه که مورد پسندش درآمد و در 15 دسامبر 1929 منتشر شد از این قرار است:


                                                    پیش درآمد


         روزی روزگاری...


                یک بالکن در شب، مردی نزدیک بالکن تیغی را تیز می کند. مرد از پنجره آسمان را


             نگاه می کند و می بیند که...


                ابر کو چکی به سمت ماه، که قرص تمام است، می آید.


                بعد سر یک دختر جوان، با چشم های باز ِ باز، تیغ ریش تراش به سمت یکی از


            چشم ها پیش می رود.


              ابر کوچک روی ماه را می گیرد.


              تیغ ریش تراش از روی کره ی چشم دختر جوان می گذرد و یک برش عرضی به آن


            می دهد.



تصویر متحرک، رابرت گسنر، ترجمه ی اختر شریعت زاده، انتشارات سروش، چاپ اول: 1368                


 

۶ مهر ۹۲

کوتاه درباره ی «بغض»


  از شبکه ی نمایش خانگی، «بغض»را دیدم؛



  بغض – کارگردان: رضا درمیشیان، بازی: بابک حمیدیان و باران کوثری


  بغض، به عنوان فیلمی تجربه گرا، به لحاظ جسارت در به تصویر کشیدن داستانی با کاراکترهای امروزی و عبور مجانب گونه از کنار خطوط قرمز، فیلم قابل توجهی است؛ استفاده ی مناسب از نورپردازی و رنگ، دوربینی سیّال، کاراکترهایی پریشانحال در بافتی شهری با لوکیشن هایی متناسب با صحنه، و پرهیز از روایتی خطی، از ویژگی های مهم آن است. دوربین ِ روی دستِ تورج اصلانی، در عین این که سعی داشته به زیر پوست شهر محل واقعه (استانبول) نفوذ کند و بر سیمای توریستی آن تمرکز نکند، همچون یک راوی، در جاهایی استقلال هم می یابد و این خوب است- هرچند، نمایش ندادن یا کمرنگ نشان دادن شخصیت های مقابل کاراکترهای اصلی، به فیلم لطمه زده است. در چنین فیلم هایی، تدوین در ایجاد ریتم بسیار اهمیت می یابد که کار هایده صفی یاری هم بد نبوده است.

  اما به نظر می رسد که قصه ی فیلم، کشش یک فیلمِ داستانی بلند را ندارد، و در اینجاست که از تدوین هم کاری برنیامده و نماهای زائدی در فیلم دیده می شود. شاید اگر فیلم تمرکز بیشتری روی دو کاراکتر اصلی اش می گذاشت تا همذات پنداری تماشاگر را با آن ها برانگیزاند، سرنوشتشان هم برای او اهمیت بیشتری می یافت و پایان فیلم تأثیرگذارتر بود.

  و این چنین است که بغض، فیلمی می شود برای یک بار دیدن، و یا بهتر است بگوییم تجربه کردن. تجربه ای در فرم، تا روایت

«دالان سبز» و چند نکته


  دالان سبز یکی از آثار درخشان سینما در دهه ی 1990 است؛ این فیلم، دومین فیلم فرانک دارابونت، کارگردان فرار از شاوشنگ است. قدرت فیلم بیش از هرچیز، مدیون فیلمنامه ی محکم آن است. فیلمنامه ای که از روی کتابی به همین نام از استیون کینگ اقتباس شده است.

  اما آن چه که باعث شد یاد این فیلم بیافتم، تم ِ اصلی آن است که درباره ی معجزات خداوند است. در واقع سخن من درباره ی نحوه ی نمایش دادن این معجزات، و مقایسه ای کوتاه با فیلم های سینمای خودمان است. در فیلم شخصیتی داریم به نام جان کافی، زندانی سیاه پوست تنومندی که در صحنه ی جنایتی دستگیر شده و چون همه چیز علیه اوست، پس به مجازات مرگ با صندلی الکترونیکی محکوم می شود. اما به زودی می فهمیم که او یک آدم معمولی نیست؛ جان کافی می تواند با نیرویی درونی، بیماران را شفا دهد. ما در فیلم این معجزه را به این صورت می بینیم که  انرژی ای – که دیده نمی شود، اما حس می شود – توسط او به بدن بیمار انتقال داده شده، سپس مرض، به صورت حشرات ریز سیاه رنگی از بدن بیمار خارج شده و در هوا ناپدید می شوند. در فیلم، روی شخصیت جان کافی بسیار کار شده تا ما به راحتی این معجزه را از او بپذیریم و باور کنیم.

  حالا تصور کنید در سینما، یا بدتر از آن در تلویزیونِ خودمان بخواهند معجزه ای را نمایش دهند؛ به حدّاقل ها متوسل خواهند شد! آن هم از نوع کلیشه ای اش؛ نور سپید و اندکی مه در فضا، از عناصر ثابت این گونه فضاسازی ها هستند! معمولاً موسیقی ِ آرامی هم تصاویر را همراهی می کند – که بیشتر وقت ها مشابه موسیقی کلیسایی ِ قرون وسطاست!.... اگر بخواهیم نمونه بیاوریم، کم نیستند از این دست نمونه ها...! و بدتر این که این عناصر را ، به ویژه در تلویزیون، به نوعی، قرارداد کرده اند و تماشاگر خواسته یا ناخواسته، باید آن را بپذیرد! ارواح اغلب لباس سپید رنگی بر تن دارند، آرام و با طمأنینه حرکت می کنند و هاله ای از نور هم پیرامون آن هاست...! دریغ از اندکی خلاقیت!

  بد نیست این دوستان کمی فیلم ببینند و تعقّل کنند! کمی روی فیلمنامه هایشان کار کنند. با دکوپاژ ِ از قبل فکر شده ای فیلم بسازند...، و این نکته را به خاطر بسپارند که باید از کلیشه ها دوری جست و از تجربیات جدید نهراسید. و نیز این نکته که هیچ گاه از تجربیات بزرگان سینما غافل نشد. چه بسیار فیلم های خوب هست که خوشبختانه فیلمنامه هایشان هم در دسترس عامّه اند، برای مطالعه ی جدی و ریز شدن در جزئیات آن ها؛ همان جزئیاتِ به ظاهر کم اهمیتی که فیلم های بزرگ را ساخته اند.... اما، برای ماندگار شدن، باید به خود سختی داد....



۲۳ تیر ۹۲

نگاهی به انیمیشن «رالف خرابکار»

بازی هیچ گاه تمام نمی شود..!

  بعد از انیمیشن داستان اسباب بازی، که مخاطب را به دنیای ظاهراً ساکن ِ اسباب بازی ها می برد، این بار در «رالفِ خرابکار»، مخاطب به دنیای بازی های رایانه ای گام می نهد و داستان از زاویه ی دید شخصیت های این بازی ها تعریف می شود.

  فیلم بیش از هرچیز، جذابیت اش را مدیون ایده ی اولیه اش می باشد؛بَد من ِ یک بازی رایانه ای که می خواهد قهرمان ِ مثبتی باشد! او یک خرابکار است، اما می خواهد از قالب آنچه که طراحان بازی برایش تعریف کرده اند خارج شده و «تعریفِ» دیگری از خود ایجاد کند، و همین دستاویزی می شود تا عملاً مخاطب به همراه او وارد یک بازی رایانه ای شود و بازی را با او تا پایان پیش ببرد.

  انیمیشن ها قوّتشان را بیش از هرچیز مدیون کاراکترهایشان هستند و در این فیلم، کاراکترها جذّاب، و به اندازه پرداخت شده اند و تمرکز فیلم روی کاراکترهای اصلی ست. دنیایی که توسط سازندگان فیلم طراحی شده است، آنچه را باید، دارد؛ حرکاتِ مکانیکی برخی از شخصیت ها، موسیقی ِ آشنای نوع ِ قدیم تر ِاین بازی ها – که از همان ابتدا فضاسازی را آغاز می کند-  و نیز، دنیای الکترونیکی حاکم بر این بازی ها که ترکیبی از مدارها و جریانات الکتریکی ست، و از همه مهم تر این که این فضا، باید برای مخاطب آشنا باشد تا باور پذیر شود و فیلم در این زمینه موفق عمل کرده است.

  آنچه که می توانست باعث قوت بیشتر فیلم شود، بهره گیری ِ بهتر از امکانات بازی های رایانه ای ست که گویا سازندگان فیلم ترجیح داده اند تمرکزشان را بیشتر بر روایت قرار دهند و تنها از چند تیپِ آشنا برای فیلمشان استفاده کنند.

  و... برای تماشای «رالفِ خرابکار» نیازی نیست که حتماً یک بازیکن حرفه ای ِ بازی های رایانه ای باشید؛ در حدّ امکان جزئیات بازی در اختیارتان قرار می گیرد. داستانِ فیلم خیلی زود آغاز می شود و شما وارد بازی می شوید..!    



۶ تیر ۹۲

سوته دلان

بخشی از تک گویی مجید (بهروز وثوقی) در انتهای فیلم سوته دلان، اثر زنده یاد علی حاتمی

 

"... چلّه ی زمستون ما رو برده سالن تابستونی، اونم فیلم آرشین مالالان، می گم آخه اگه فیلمه پس آرتیستش کو؟ دختره کو؟ رئیس دزده کو؟ می گه موزیکاله، می گم نامسلمون پس چرا دم ِ در نوشتی بزن بزن، می گه موزیکال یعنی همین، از اول تا آخرش می زنن و می خونن، سراسر زد و خورد که ننوشتم. آخ که دلم  لک زده واسه یه فیلم ِ سراسر زد و خورد تو این مملکت. رفتم دست نماز گرفتم، جا نمازو پهن کردم و ایستادم به تکبیر، هرچی زور زدم دیدم یادم نمیاد که نمیاد، حواسم تو فیلم ِ الهه ی خورشید بود. هی می گه برو خدا رو شکر کن سال ِ دَم پختکی رو ندیدی، می گم تو برو خدا رو شکر کن که مردی و حال و روز ما رو ندیدی. می گم سیّد به آدمای این محل دل نبند، اینا تو دسته ی هرکی سینه زدن به عشق قیمه پلوی ظهر عاشوراس، اگه به عشق امام حسینه چرا شام  غریبون که شوم نمی دن فقط بچه ها شمع به دست موندن تو کوچه ها؟ رفتم کتاب دعای آقازاده خانومو با حافظ بغلی ِ فروغ زمان عوض کردم، حالا آقازاده خانوم عاشق شده، فروغ زمان فارغ و مؤمن. ماچت کنم؟ ماچت می کنما...




۱ تیر ۹۲


نگاهی به فیلم «زندگی پی»

رو به آن وسعت بی واژه...


  فیلم با تصاویری از یک باغ وحش ( در اصل باغ گیاه شناسی ) آغاز می شود؛ موسیقی ای ملایم و تیتراژی هماهنگ با تصاویر. کارگردان از همان ابتدا نگرش خود را نسبت به داستانی که در پی ِ بیان آن است نمایان می سازد؛آنگ لیاگرچه فیلمی با پس زمینه های فلسفی – عرفانی می سازد، اما نگرش اش به داستان، عاطفی ، یا بهتراست بگوییم حماسی – عاطفی است؛ برای داستانی که می خواهد شگفت باشد و از ایمان و تنهایی بشر سخن بگوید و در عین حال تماشاگر را جذب کند، چه قالبی یهتر از این؟ که هم شما را با خودش درگیر کند، و هم لا به لای آن، حرف های جدی اش را هم بزند؟ آنگ لی در فیلم های موفق پیشین اش – همچون «ببر خیزان، اژدهای پنهان»، 2000– نیز همواره اولویت را به داستان گویی داده است. او اگرچه علاقه اش را به مفاهیم فلسفی نشان داده و در فیلم هایش پرسش هایی جدی درباره ی حقایق هستی مطرح کرده است، اما هیچ گاه روایت را فدای آن ها نکرده و به داستان ِ فیلم بیشتر اهمیت داده است. در جایی از فیلم شخصیت اصلی (پی پاتل) به نویسنده ای که آمده تا داستان او را بشنود می گوید:« من فقط داستان خودمو تعریف می کنم، دیگه بستگی به خودت داره که به چی ایمان بیاری!»

  سفر، و به تبع آن، دور افتادگی ِ پی، محملی می شود تا او دلایل اش را درباره ی ایمان به خدا بیابد. در واقع او مورد آزمایش قرار می گیرد و در این بین معجزاتی را به چشم می بیند.... او به جایی می رسد که از خدایش می خواهد آنچه را که قرار است اتفاق بیفتد، به او نشان دهد. در فضایی بین خیال و واقعیت، فیلم این امکان را ایجاد می کند تا قهرمانش، آموخته هایش از مذاهب مختلف را بیازماید؛ او از مسیحیت، عشق، از هندوییسم، تقدیر، و از اسلام، تسلیم و رضا را می آزماید. در این بین اما، به ویشنو، خدای خیرخواه و محافظ در کیش هندو، آشکارتر اشاره می شود؛ در جایی پی می گوید:« ویشنو در اقیانوس بی انتها، شناور خوابیده و ما بخشی از رویاهاش هستیم»، که می تواند استعاره ای از خودش باشد. همچنین است اشاراتی که در فیلم به گل نیلوفر می شود- که ویشنو غالباً بر فراز آن تجسم می یافت.

عوامل متعددی دست به دست هم می دهند تا فیلم داستان اش را برای ما باورپذیر سازد، که کارگردانی آنگ لی نقش اساسی را دارد؛ دوربین اش، جایی که باید مکث می کند، و قاب بندی هایش عالی ست؛ با نوع ترکیب بندی قاب ها، و در جاهایی، با دور کردن دوربین از شخصیت هایش، تنهایی آن ها را به تصویر می کشد. از رنگ ها به درستی استفاده می کند و آن ها را برای ایجاد فضای شاعرانه ای که در نظر دارد به کار می گیرد. با کلوزآپ هایش از صورت ببر، ما را به درون او نزدیک تر می کند، انگار ما را به خوانش درونِ او سوق می دهد. به این ترتیب، به شکل گیری رابطه ی عاطفی ِ بین پی و او قوت می بخشد. رابطه ای که وجه عاطفی ِ داستانِ فیلم را بالا برده و یک بار دیگر نیاز انسان ها را به داشتن همدم، به ویژه در شرایط سخت، یادآور می شود. رابطه ای که بین این دو شکل می گیرد بخش مهمی از فیلم را به خودش اختصاص داده است. استفاده از مدیوم سه بعدی، و جلوه های ویژه ی پیشرفته، دست کارگردان را باز گذاشته است تا تصاویری درخشان، و طوفان هایی طبیعی بسازد و معجزات اتفاق افتاده در داستان را برای ما باورپذیرتر سازد.

  موسیقی فیلم، اگرچه رنگ و بوی هندی اش بیشتر به چشم می آید، اما یک موسیقی تلفیقی ست که از سازهای مختلفی در آن استفاده شده است؛ موسیقی ای که بیشتر لحظات آرام است. گاهی هم راز آلود می شود. در لحظاتی هم با آواز زمزمه مانندی همراه می شود. ضرباهنگی که موسیقی ِ فیلم ایجاد می کند، نهایتاَ به نوعی موتیف هم می انجامد تا هربار، معجزاتِ داستان را همراهی کند.

  در پایان ِ فیلم، پی با تعریف کردن داستان دیگری به جای آنچه که پیش تر دیده ایم، برای کارشناسان ژاپنی که در پی حقیقت اند (!)، یک بار دیگر ایمانِ ما را به معجزاتی که در فیلم دیده ایم به چالش می کشد...، شما کدام داستان را ترجیح می دهید؟!


 



 "رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند..." (سهراب سپهری/ندای آغاز)

  
۱۴ خرداد ۹۲

جاودانه فروغ...

  "به یاد آر که زندگی من باد است

   و چشمانم دیگر نیکویی را نخواهد دید

    و چشم کسی که مرا می بیند، دیگر به من نخواهد نگریست

    و چشمانت برای من نگاه خواهد کرد و من نخواهم بود."

     عهد عتیق – کتاب ایوب – باب هشتم             

     ( از گفتار فیلم «خانه سیاه است» )

  حالا چند سال از آن غروب بهاری گذشته است؟... از آن غروب که من و بیوک مصطفوی رفتیم سراغ فروغ، به همان خانه ی کوچه ی معزیِ خیابان بهار، ولی هرچه زنگ زدیم، در زدیم، صدا کردیم، جوابی نیامد... سه روز بود که همه از او بی خبر بودیم. بعد دوستان نزدیک اش، خانم ناصری و طوسی حائری هم رسیدند. سخت نگران و دستپاچه بودند. آن ها تقریباً هر روز فروغ را می دیدند، از حال و روزش باخبر می شدند و حالا سه روز بود که از او خبر نداشتند. خانه نبود، یا اگر هم بود در را به روی هیچ کس باز نمی کرد. آن ها می دانستند که باز فروغ خود را گم و گور کرده است، در گوشه ای خزیده است و دل اش نمی خواهد کسی را ببیند. از این احوال عجیب او خبر داشتند ولی باز هم نگران و ناراحت بودند و می خواستند هر طور شده پیدایش کنند... حالا دیگر هوا تاریک شده بود و شب از راه می رسید. نمی دانستیم چه کار کنیم. می ترسیدیم سراغ مادر و خانواده اش برویم. چون مطمئن بودیم که نزد آن ها نیست. تازه، با این کار، آن ها را هم نگران و ناراحت می کردیم... به یاد می آورم که آنقدر در ِ آپارتمان اش را که شیشه های کلفت و مات داشت کوبیدیم که بالاخره یکی از شیشه ها شکست و درست همین موقع، ناگهان فروغ در را باز کرد و آمد بیرون... خانه تاریک بود و او در زیر نور چراغ راهرو، رنگ پریده، گیج و گنگ، با مداد و کاغذی در دست به چارچوب در تکیه داده بود و در سکوت به ما نگاه می کرد... بعد فهمیدیم که این سه روز، در خانه خودش را حبس کرده بود و در این مدت هم هیچ چیز نخورده است. کسی از او دلیل اش را نپرسید. او هم توضیحی نداد. چون همه می دانستیم که تظاهر نمی کند و ادای شاعری در نمی آورد. او فروغ بود. همین بود. گاه به او چنین حالی دست می داد....[۱]

  [۱] ادای دین به فروغ فرخزاد/ جلال خسروشاهی/ انتشارات نگاه/ چاپ اول: 1379

۱۱ خرداد ۹۲

نگاهی به فیلم «برف روی کاج ها»

تردیدهای «رویا»...


 

 پیمان معادی موفق می شود در برف روی کاج ها کاراکتری به یاد ماندنی را از یک زن طبقه ی متوسط ارایه دهد؛ رویا، با بازی مهناز افشار، معلم پیانویی جا افتاده است؛ تماشاگر با او و کارهای روزانه اش همراه می شود تا ضمن شناختن اش، با کاراکترش همذات پنداری کند. او بیش از آن که حواس اش به خودش باشد، در قید و بند محیط اطراف اش است – رفت و آمدهای اطرافیان، باز و بسته شدن درب حیاط،... و شاید همین یکی از دلایل فروپاشی زندگی مشترک اش باشد. آرامش این شخصیت، حتی در اوج ناراحتی اش بسیار جالب توجه است (بازی درونگرای او را با بازی برونگرای ویشکا آسایش مقایسه کنید). همین باعث می شود کاراکتری یکدست را از او شاهد باشیم که در کارنامه ی بازیگری مهناز افشار به یک نقطه ی عطف تبدیل می شود. فیلم موفق می شود این همراهی را تا آخر با ما حفظ کند، تا جایی که سکانس بارش برف روی کاج ها در اواخر فیلم، تاثیر خودش را بگذارد.

  سیاه و سفید بودن فیلم، ضمن تاکید بر سردی روابط زن و مرد و شرایط ایجاد شده برایشان، هنگامی که با بارش برف، و نوع موسیقی استفاده شده برای فیلم همراه می شود، فضا را رنگ و بویی شاعرانه می بخشد. فصل هم البته، فصل سرماست....

  موسیقی کارن همایون فر، به جا و البته تغزّلی ست؛ به فضاسازی قصه بسیار کمک کرده است. این که رویا معلم پیانوست، باعث شده تا خلاء های فضایی فیلم با نوای پیانو پر شود. استفاده از ساز پیانو ، و در جاهایی ویلنسل، متناسب با ریتم و فضای قصه است. علاوه بر این، عنصر موسیقی، در جاهای دیگر فیلم، کارکرد خود را به عنوان عامل پیش برنده ی قصه نشان می دهد؛ باعث پر رنگ تر شدن رابطه ی رویا و جوان همسایه (صابر ابر) می شود، یا در جایی، رویا عصبانیتش را روی کلیدهای پیانو خالی می کند.

  اگرچه نوع فیلمبرداری محمود کلاری، و شخص ِ پیمان معادی به عنوان بازیگر چند فیلم اصغر فرهادی، ناخودآگاه ذهن ما را به سوی شباهت یابی بین این فیلم و آثار فرهادی می کشاند، اما در نهایت کارگردان موفق می شود فیلم ِ خودش را بسازد، و با قوت بخشیدن به کاراکتر اصلی اش، فیلم را به سمت و سویی که می خواهد بکشاند.

  اما اتفاقاً همین تمرکزی که فیلمنامه روی شخصیت رویا گذاشته است، مانع از شخصیت پردازی های به اندازه برای دیگر کاراکترهایش شده است- شوهرش،جوان همسایه، شاگردش نسیم، که همگی مُهره هایی مهم در قصه اند. همچنین، کارگردان آن طور که باید از لوکیشن زیبای فیلم بهره نبرده است ( و از جمله،به همین دلیل است که تغییراتی را که رویا در منزل اش انجام می دهد تا فیلم به ما بگوید که او در حال تغییرکردن است، به چشم نمی آید)، یا ضعف روابط علت و معلولی در بخش هایی از فیلم که قدرت باورپذیری آن را کاهش داده است.

  


۲۶ اردیبهشت ۹۲

      

نگاهی به انیمیشن «هتل ترانسیلوانیا»

"ما فقط یک بار 121 سالمون می شه!"

                                      از دیالوگ های فیلم


 هتل ترانسیلوانیا فیلم فوق العاده ای نیست، اما استانداردهای لازم برای جذب مخاطب را داراست؛ دنیای انیمیشن دست سازندگان فیلم را باز گذاشته است تا از دراکولای خون آشام چهره ی تلطیف شده ای بسازند؛ دراکولایی که از آدم ها فراری ست...! دراکولای هتل ترانسیلوانیا(نام هتل برگرفته از جنگل ترانسیلوانیای دراکولای برام استوکر) اگرچه برخی از حرکاتش برگرفته از خون آشام های قدیمی تاریخ سینما همچون نوسفراتوی مورنائوست- در جایی پایین آمدنش از سقف شیروانی کاملاً یادآور آن فیلم است- اما شوخ طبع است و طنّاز، خانواده دوست و اهل ساز و آواز! با توجه به اهمیتش در تاریخ فیلم های ترسناک، میزبان هتل ترانسیلوانیا می شود؛ او که مخالف تغییر، چارچوبی و سنتی ست، در مقابل نسل جوانی- دخترش میویس و مهمان ناخوانده شان جانی اشتاین- قرار می گیرد که طرفدار سرعت، نوگرایی و هنجارشکنی اند. در تقابل این دو، موسیقی نقشی اساسی بازی می کند، از نوع ساز اش بگیر تا ریتم آن. همچنین است نوع بازی ها و تفریحاتشان.

  در حالی که سکانس طلوع خورشید نوید بخش نگاهی نو برای دختر است، ظرافت های فیلم یکی یکی خودشان را نشان می دهند؛ موسیقیدان های خون آشامی که گریمشان یادآور موزیسین های دوایر درخشان تاریخ موسیقی ست و کلاسیک می نوازند! گوشی تلفنی که جمجمه ی آدمی ست و زنگ گوش خراشی دارد!...

  فیلم برای فانتزی کردن فضا و زمینه سازی کردن برای شوخی هایش، با شاخصه های ژانر جور دیگری برخورد می کند؛ روی معماری گوتیک تاُکید نمی کند، شخصیت های ترسناک فیلم های مطرح آن را چهره ای دیگر می بخشد( مرد نامرئی، فرانکشتاین و ...)، و برای امروزی کردنش از کلیپ های موسیقی ای بهره می برد که اتفاقاً در فیلم خوب جا افتاده اند.

  اما از نقاط ضعف فیلم، شخصیت های بعضاً پرداخت نشده ی آن است، همچون دختر(میویس) که در حد تیپ باقی می ماند و به یک شخصیت تبدیل نمی شود؛ تیپی که در فیلم هایی همچون «شجاع»، برنده ی اسکار بهترین انیمیشین سال گذشته هم شاهدش بوده ایم. یا تعدّد کاراکترها که به راحتی می شد چندتایشان را حذف کرد و شاید تنها به این خاطر در فیلم آمده اند تا جمع هیولاها جمع باشد!


  مشخصات فیلم:

هتل ترانسیلوانیا   Hotel Transylvania 

کارگردان: ژِندی تارتاکوفسکی. فیلمنامه: پیتر بینهم، رابرت اسمایگل. موسیقی: مارک مادرزبا. صداپیشگان: آدام سندلر(کنت دراکولا)، اندی سمبرگ( جانی اشتاین)، سلنا گومز( میویس). محصول 2012 آمریکا


۲۰ اردیبهشت ۹۲

کدام نقد؟! کدام منتقد؟!


  یکی از دوستان نقل می کرد که در جایی، به طور اتفاقی زنده یاد «قیصر امین پور» را می بیند و آن بزرگوار به عنوان تنها نصیحت به دوست ما می فرماید که:"بخوان و بخوان..."                                  

  وقتی نقدهای برخی از نویسندگان سینمایی را در مطبوعات، و نیز در تلویزیون می بینم، این سووال برایم پیش می آید که به راستی ایشان چه قدر «می خوانند» و چه قدر فیلم «می بینند»؟! و این چه نقدهایی ست که می نویسند؟! نقدهایی که نقد نیستند و تنها روایت دوباره ی همان فیلم اند...!

   به لطف رسانه های دیجیتال، این روزها بسیاری از فیلم ها در دسترس عامه قرار دارند و کمابیش سواد بصری بینندگان در حال رشد کردن است و تشخیص خوب یا بد بودن یک فیلم کار چندان سختی نیست...، در این شرایط، نقد باید حرف تازه ای برای گفتن داشته باشد و چیزی بر دانش آن بیننده بیافزاید... یادم می آید در آن دورانی که بسیار بیش از اکنون نقد می خواندم، در کتاب «هنر سینما»ی «دیوید بوردول» نقدی بر فیلم گاو خشمگین مارتین اسکورسیزی خواندم که بسیار برایم آموزنده بود؛ جدا از این که آن نقد به چه مکتبی وابسته بود، در آن هم به فرم در فیلم پرداخته شده بود و هم به مضمون، و ارتباط تنگاتنگ این دو را با بررسی موشکافانه ی سکانس هایی از آن، به شکل جذابی نشان داده بود...؛یا آن نقدهایی که در دوره ای مجله ی «نقد سینما» از منتقدان خارجی چاپ می کرد، اعم از ریچارد شیکل، کنت توران و.... که در چند پاراگراف، آن چه گفتنی بود را می گفتند و نگاه تیزبینشان را به رخ خواننده می کشاندند.

  در بررسی یک اثر، تنها به مضمون پرداختن – آن هم نه به درستی- هنر نیست، بلکه مهم، درک فرم هایی است که برای رساندن آن مضامین به کار رفته اند؛ غفلت از فرم تشکیل دهنده ی اثر، می شود همان –به اصطلاح- نقدهای بی سر و ته برنامه هایی مانند «سینما4» خودمان....

  و البته...، نوشتن نقد خوب نیازمند مطالعه و کار پیوسته است، چرا که «از کوزه همان برون تراود که در اوست...»


۱۷ اردیبهشت ۹۲

لطفا این فیلم ها را نمایش ندهید!

   نمی دانم چرا تلویزیون ما روی نمایش فیلم هایی اصرار دارد که در هنگام پخش،از کم تا بیش ِ آن را حذف کند؟! نمونه های اخیرترش در همین عیدنوروز اتفاق افتاد؛ جایی که «جانگوی رها از بندِ» کوئنتین تارانتینو تا آن حد حذفیات داشت یا «یه حبّه قند» رضامیرکریمی...؛ظاهراًمشکل فقط فیلم های خارجی نیست و فرنگی و داخلی نمی شناسد!

  مسأله در خوب و بد بودن این فیلم ها نیست، مسأله در چرایی پخش این فیلم هاست! آیا صرفِ پخش کردن یک فیلم به بهانه ی به روز بودن اش –با تأکید برخی تیزرها که "محصول 2012..."- کافی است؟ به راستی ملاک کسانی که مسوول بازبینی و پخش این فیلم ها هستند چیست؟ آیا نباید به ارزش های نهفته در یک فیلم توجه کرد؟ آیا نباید به نظرات تدوینگر، کارگردان، نویسنده یا دیگر عوامل احترام گذاشت؟ لابد صحنه ی تاب بازی نگار جواهریان در «یه حبّه قند» ضرورتی نداشته است و میرکریمی آن را تفننّی در فیلم «جا» زده است!!

  یادم نمی رود سال ها پیش را که تلویزیون «ای برادر کجایی؟!» (برادران کوئن - 2000 ) را پخش کرد؛ موسیقی و آواز در این فیلم نقش اساسی دارد و بار بسیاری از دیالوگ ها، فضاسازی ها و مانند این ها بر دوش آهنگ های فیلم است و منظور فیلم بدون توجه به آن ها برآورده نخواهد شد...، اما فیلم با چه وضع اسفناکی پخش شد...و بر آن ها که فیلم را قبلاً دیده بودند چه ها گذشت!!! (دوبله ی ضعیف فیلم هم ضمیمه اش!) واقعاً چه ضرورتی به پخش فیلم با این وضعیت بود؟!

  نمونه هایی از این دست کم نیستند! بحث ما برنامه های محتوایی ِ صدا و سیما نیست، که به هرحال متناسب با عقاید حاکم بر این سازمان است،بحث ما در علّت پخش این فیلم هاست. خوب، به هرحال تلویزیون هم نمی تواند خودش را از سینمای روز جدا کند – هرچند این دو،دو مدیوم متفاوت اند- اما راهش این نیست و نوعی عدم شناخت و کج سلیقگی در این مورد دیده می شود؛ به راستی دلیل انتخاب فیلمی از تارانتینو که سینمایش به نمایش بی پروای خشونت شهره است چیست؟ آیا بینندگان تلویزیون یکسانند؟ آیا باید آثار سینمایی را قربانی «به روز بودن ِ» پخش کرد؟!

  به نظرم بهترین کار همین است که این فیلم ها را پخش نکنند!...چه، آن ها که به طور حرفه ای سینما را دنبال می کنند، به هرحال فیلم های مورد نظرشان را پیدا کرده و تماشا خواهند کرد....

  تلویزیون می تواند با غنا بخشیدن به تولیداتش، در عین سرگرم کنندگی، به رشد سواد بصری بینندگانش کمک کند.تجربه ها نشان داده است که توجه به سینمای ملّی، راهکار مناسب تری برای جذب مخاطب است؛ مگر «وضعیت سفید» در همین تلویزیون تولید نشد؟

   فقط ، "چشم ها را باید شست..."    


۱۲ فروردین ۹۲

جاودانه های تاریخ سینما-۱: محله چینی ها

همه چیز در محله ی چینی ها تمام می شود...

 

MV5BNjExODA2MTUyNF5BMl5BanBnXkFtZTYwODQ4ODM5.jpg

 

محله ی چینی ها    (Chinatown)


کارگردان: رومن پولانسکی


نویسنده: رابرت تاون


موسیقی: جری گلدسمیت


بازی: جک نیکلسن (کاراگاه گیتیز)،فی داناوی (اِوِلین)، جان هیوستن (نوح)


محصول:1974 آمریکا


 

  فیلم دارای قصه ای چند بعدی است؛ در حالی که به نظر می رسد «گیتیز» می خواهد از رابطه ی پنهان مرد متاهلی با زنی غریبه پرده بردارد، داستان ابعاد جدیدی می یابدو به تدریج به سمت و سوهای دیگری کشیده می شود.

  نقش «کاراگاه گیتیز»به راستی بایسته ی جک نیکلسن است؛ نقش آدم رِندی که سعی می کند به قوانین پایبند باشد، اما هرجا که به مانعی برخورد می کند آن را پس می زند! خودش را به جای دیگری جا می زند، از فنس ها بالا می کشد، دروغ های کوچک(!) می گوید و از این قبیل؛ او بسیار حواس جمع است و با پرسش هایش راه را برای حل معماهای پیش رو باز می کند...، اما با همه ی زرنگی هایش نمی تواند از فاجعه ی پایانی در محله ی چینی ها پیشگیری کند؛ فاجعه ای که پیش تر، برای آن که دوستش می داشته است اتفاق افتاده است....

  فی داناوی، زنی شکسته که هر بار با یادآوری مساله ای در گذشته اش، به هم می ریزد، مکمل بازی عالی نیکلسن است؛ او در فیلم گاهی بریده بریده صحبت می کند، از نگاهش به خوبی استفاده می کند و فقدان اعتماد به نفس اش را به درستی در کاراکترش نشان می دهد.

 استفاده ی درست از جزییات، فیلمنامه ای محکم ساخته است؛جزییاتی در خدمت شخصیت پردازی های داستان فیلم؛ مثلا به یاد بیاورید جایی را که«اولین»، در حالی که سیگار روشنی در دست دارد، سیگار دومی را روشن می کند- که تاکیدی است بر کاراکتر نامتمرکز و آشفته ی او.... و از این دست موارد در فیلمنامه کم نیستند.

  «پولانسکی» از نماهای معرف به خوبی استفاده می کند. میزانسن هایش عالی است ؛ در سکانس های فراوانی به زیبایی میزانسن بندی خود را به رخ می کشد؛ از آن جمله است سکانسی که «اولین» وارد داستان می شود، یا سکانس غذا خوردن «گیتیز» با «نوح». در کنار این ها، فیلم از نورپردازی و فضاسازی های درخشانی برخوردار است؛ در داستان فیلم، «لس آنجلس» گرفتار خشکسالی است، و ما این گرما و خشک بودن را در قاب بندی هایی با رنگ های گرم می بینیم؛ حتی موقعی که در جایی آبی دیده می شود، به نظر کم رمق می آید....

  و...

  اگر سال ها پیش آییم، فیلم « محرمانه لس آنجلس» (کُرتیس هنسن - 1997) را بی شباهت به این فیلم نمی یابیم؛ از قصه ی تو در تویش بگیر تا -به ویژه-  موسیقی اش که باز هم کار همان «جری گلداسمیت» بزرگ است.... و هردو آثاری درخشان در ژانر نئونوار.


۸ فروردین ۹۲