فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

یکی از معجزات خداوند




∆ داخلی - بلوک E- شب


جان کافی آرام در سلولش نشسته، یک شب تاب به تنهایی دور انگشتش می چرخد. پل و افرادش می آیند.حشره ای پرواز می کند و از پنجره ی کوچک سلول کافی خارج می شود.

                          کافی:         سلام رئیس.

                          پل:             سلام جان.

بروتال قفل درِ سلول را باز می کند. پل داخل می شود.

                         پل:           فکر کنم بدونی برای چی اومدیم. دو روز دیگه است. برای شام اون شب چیز خاصی میل داری؟ هرچی بخوای می تونیم برات فراهم کنیم.

کافی به دقت سبک سنگین می کند.

                         کافی:        گوشت کوفته خوبه. پوره ی تاتر با  سس گوشت. اگر هم بود، اُکرا. من بد غذا نیستم.

                          پل:          واعظ رو چی؟ یکی که باهاش دعا بخونی؟

                          کافی:      واعظ نمی خوام. اگه دلت خواست تو می تونی دعا بخونی. فکر کنم بتونم  پیش تو زانو بزنم.

                          پل:          من؟

کافی به او نگاه می کند... خواهش می کنم.

                          پل:          فکر کنم بشه.

پل می نشیند و خودش را مجبور می کند که سوال را بپرسد.

                          پل:         جان، باید یک سوال خیلی مهم ازت بپرسم.

                         کافی:      می دونم چی می خوای بگی، مجبور نیستی بگی.

                          پل:         هستم.مجبورم بپرسم.جان، بگو که از من می خوای چه کار کنم.می خوای که از اینجا خارجت کنم؟ بذارم فرار کنی؟ می دونی تا کجا می تونی بری؟

                         کافی:       چرا باید چنین کار ابلهانه ای بکنی؟

پل تامل می کند. دست و پا می زند تا کلمات مناسبی برای بیان مطلبش پیدا کند.

                   پل:         روز قیامت، وقتی که جلوی خدا بایستم و اون از من بپرسه که چرا یکی از معجزات راستینش رو کشتم،چه جوابی دارم؟ بگم چون شغلم ایجاب  می کرد؟ شغلم؟

                       کافی:         به خداوند، به پدر آسمانی بگو که محبت کردی.(دستش را می گیرد) می دونم که ناراحت و نگرانی، می تونم این رو حس کنم، ولی باید این حس  رو از خودت دور کنی، چون من می خوام این ماجرا تموم بشه و به انجام برسه. واقعاً.

 کافی مکث می کند... حالا او دنبال کلمات مناسب می گردد، سعی می کند پل را قانع کند.

             کافی:         من خسته شده ام، رئیس. از تنها رفتن تو جاده ها، تنها، مثل گنجشک های زیر باران خسته شده ام. از این که هیچ وقت کسی رو نداشتم که مونسم باشه، یا  ازم بپرسه کجا می ری یا از کجا می آی خسته شده ام.بیش تر، از دست مردمی که با هم دیگه بدند، خسته شده ام. از همه ی درد و رنج های جهان که هر روز دارم می بینم و می شنوم، خسته شده ام خیلی از این چیزها هست. این چیزها مثل شیشه خرده توی سَرمه، می تونی بفهمی؟

حالا دیگر پل پلک می زند که بتواند از میان اشک هایش ببیند. به آرامی می گوید:

          پل:              آره، جان. فکر کنم می فهمم.

       بروتال:        باید یه جوری یک کاری برات بکنیم جان. باید یه چیزی باشه که بخوای.

کافی طولانی و جدی راجع به این مسئله فکر می کند، و بالاخره سرش را بلند می کند.

         کافی:           من هیچ وقت یه نمایش شاد ندیدم.

کات به:

 چهره ی کافی

چشم ها و دهانش از تعجب باز مانده. نور پروژکتور نمایش فیلم روی پوستش منعکس می شود.


از فیلمنامه ی"دالان سبز"، فرانک دارابونت، ترجمه ی سیمون سیمونیان،نشر ساقی، چاپ اول: ۱۳۸۰، صص ۱۲۱ تا ۱۲۳.


٭ شخصیت ها در این جا:

پل: تام هنکس

جان کافی: مایکل کلرک دونکن

بروتال: دیوید مورس     

٭ فیلم به نویسندگی و کارگردانی فرانک دارابونت، براساس داستانی با همین نام از استیون کینگِ بزرگ،  محصول ۱۹۹۹ است. 

٭ این پست را پیش تر در بلاگفا منتشر کرده بودم.

نظرات 3 + ارسال نظر
میله بدون پرچم جمعه 14 تیر 1398 ساعت 08:17

واقعاً فیلم تاثیرگذاری بود... یادمه دفعه اول اشک مرا درآورد. و شاید دفعه دوم هم همینطور بود.

بله، همین طوره.
این اتفاق برای من هم افتاد، تقریبا هر بار که دیدمش.

خیلی ممنونم که خوندین.

omid پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 22:47

اسم تام هنکس میاد همیشه یاد فیلم فارست گامپ میفتم

فکر کنم برای خیلی ها این طوری باشه:) چون نقشش در اون فیلم خیلی کاراکترمحوره.
من البته یاد "جدا افتاده" هم می افتم.

خیلی ممنونم که خوندی.

ارغوان پنج‌شنبه 6 تیر 1398 ساعت 09:41

یادمه یه زمانی ، جمعه ها بعدازظهر حوالی ساعت ۴ اگر اشتباه نکنم، کانال یک ،فیلم سینمایی پخش میکرد. اکثرا فیلم های دفاع مقدس بود، بین اونها گاهی از دستشون در میرفت و فیلمهای خوبی هم نمایش داده میشد. اولین بار مسیر سبز رو از کانال یک دیدم.
تا مدتها شخصیت کافی رو تو ذهنم مرور میکردم. باورم شده بود روی صندلی الکتریکی اعدام شده . هرچه خودم رو نهیب میزدم باباااا فیلم بود تمامممم، اما توی ذهنم تموم نشده بود. دست کم به شکل بدی پایان گرفته بود.
یکی دوبار بعد از اون فیلم رو به زبان اصلی دیدم. و هنوز هربار همون حسی رو به فیلم و شخصیتهاش دارم که توی نوجوانی داشتم.
ممنون از دیالوگها و انتخاب این بخش از فیلمنامه

اون قدر فیلمنامه ی قدرتمند و کارگردانی خوبی داره که مخاطب به سرعت با شخصیت ها همراه می شه و معجزه رو در قالبی انسانی به چشم می بینه.
موقعیت های جذاب و نگاه انسانی به هستی، فیلم رو در ذهن ماندگار می کنه.

خواهش می کنم؛ خیلی ممنون از شما که وقت گذاشتید و خوندید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد