فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

احمد محمود و سینما

احمد محمود، نویسنده‌ای عاشق سینما

علی امینی نجفی

"من می‌خواستم سینماگر بشوم، سینما را خیلی دوست داشتم. اگر وضع بسامانی بود و یا من وضع بسامانی داشتم، بی‌تردید سینماگر می‌شدم. منتها کار سینما کار فردی نیست. کار گروهی است. کار دشواری است، آدم باید تعلیم ببیند، من در این فکر بودم که به خارج بروم درسش را بخوانم، ولی نشد. هزار سنگ پیش پای آدم هست که آدم را به جهت‌های مختلف می‌کشاند."

"این حس در من بود. این حس کار سینما، در من بسیار زیاد بود. خلق، یعنی اظهار درون خود، وقتی آن جا نشد جهت دیگری پیدا کرد. رفتم به طرف نوشتن که فردی است و هزینه‌ای ندارد. حس هنری در من بیشتر به طرف سینما بود، خیلی‌ها به من می‌گویند در کارهایت برش‌های سینمایی هست. شاید این برش‌های سینمایی همان حس و حال و روحیه‌ای است که من برای سینما داشتم و هنوز هم دارم."

(احمد محمود در گفت‌وگو با خسرو باقری، ماهنامه چیستا، دی و بهمن ۱۳۸۱)

این عشق محمود به سینما را از زبان خودش هم شنیده ام. یکی دو سالی قبل از انقلاب، اوایل سال ۱۳۵۶ بود گمانم، با دو نفر از همکاران روزنامه "کیهان" قراری گذاشتیم با محمود برای دیداری و شامی. پیشاپیش گفته بود که حاضر به مصاحبه نیست. ما هم رفتیم تا او از نوشته‌ها و قصه‌هایش برایمان بگوید، اما تقریبا تمام شب به گفت‌وگو درباره سینما گذشت.

محمود گفت که عاشق سینماست و از سالهای نوجوانی هر روز به سینما رفته، و اصلا به عشق فیلم و سینما بود که به داستان و قصه‌نویسی کشیده شد. و گفت که اگر کسی دقت کند این دلبستگی را در قصه‌های او می‌بیند، و اشاره کرد، برای نمونه، به صحنه‌ای در رمان "همسایه‌ها" که در آن می‌توان تکنیک "مونتاژ موازی" را دید. صحنه‌ای هست که در آن دعوایی خانوادگی راه می‌افتد و در کنار کتری آب روی چراغ است و رفته رفته داغ می‌شود. بعد دعوا اوج می‌گیرد و به زد و خورد می‌کشد و آن طرف هم آب روی آتش جوش می‌آید و از کتری سر می‌رود.

محمود صحنه را چنان پرشور و با حال تعریف کرد که آن را زنده جلوی چشم "دیدم"، چون کتاب را هنوز نخوانده بودم."همسایه‌ها" قدغن بود و گیر آوردن آن مکافات داشت.

او سینما را خوب می شناخت. فیلم خیلی دیده بود و به خصوص فیلم‌های کلاسیک امریکایی را دوست داشت. "فیلم نوار"های سیاه و سفید اسپنسر تریسی و همفری بوگارت و برت لنکستر را و البته هیچکاک را.

در آن شب با حسن فیاد آمده بود، که گفتند از سالهای دور با هم دوست هستند و معاشرت دارند و با هم از داستان "همسایه‌ها" فیلمنامه‌ای نوشته‌اند، که قرار است فیاد آن را کار کند. فیاد را بیشتر اهل تئوری می‌دانستم، سینما تدریس می‌کرد اما فیلم سینمایی نساخته بود و همین "همسایه‌ها" هم ساخته نشد.

احمد محمود همان اول دیدارمان گفت که با کار خیاطی زندگی می‌کند و به قول خودش از "خشتک‌دوزی" نان در می‌آورد، و قاه‌قاه زد زیر خنده. گویا تلاشی کرده بود برای کار در سینما، اما دیگر امیدش را از دست داده بود، و حتی امید نداشت که بتواند با نوشتن هم زندگی را بچرخاند. و همان جا گفت که معدود آدم‌های خوشبختی هستند در دنیا که می‌توانند با قلم‌شان زندگی کنند.

آن سالها اسم رمان "همسایه‌ها" همه جا بر سر زبان‌ها بود، اما توی بازار نبود. کتاب بارها زیرزمینی و با "جلد سفید" چاپ شده بود، اما ناشری با اسم و رسم نداشت تا به او حقی بپردازد. آن وقتها می‌گفتند که کتاب سیاسی است و تبلیغ برای چپی‌ها. بعد از انقلاب هم گفتند که علاوه بر سیاسی بودن، خیلی هم "مبتذل" است، چون پر است از صحنه‌های "غیراخلاقی."

بعدها، یک بار در اوایل انقلاب و یک بار هم چند سال بعد، گمانم سال ۱۳۶۷، خبری پخش شد که داریوش مهرجویی قصد دارد بر پایه "همسایه‌ها" سریالی تلویزیونی بسازد و گویا فیلمنامه ای را مشترک با محمود نوشته‌اند. این قضیه هم البته سر نگرفت و نفهمیدیم عاقبت آن چه شد.

احمد محمود با وجود کشش او به سینما و با وجود ظرفیت سینمایی بسیار بالای کارهای او در سینمای ایران حضوری کم‌رنگ دارد. پیش از انقلاب در سال ۱۳۵۷ فیلمی سینمایی به نام "آب" از روی یکی از داستان‌های او ساخته شد. فیلم را حبیب کاوش کارگردانی کرد و احمد محمود، از کار به قدری ناراضی بود که تقاضا کرد نامش از روی فیلم برداشته شود.

از محمود پس از انقلاب دو فیلم‌نامه به نام "پسران والا" و "میدان خاکی" توسط "انتشارات معین" منتشر شد، که متأسفانه نمونه های خوبی از کارهای او نیستند.

داستان یک حسرت

 در سال ۱۹۸۶ پنج روزی مهمان سهراب شهید ثالث بودم در شهر زاربروکن (غرب آلمان). داشت فیلمی می‌ساخت به نام "بچۀ تخم جن." زنگ زد که: "دارم میرم فیلم پر کنم، اگر دوست داری بیا". من هم از خدا خواسته، پا شدم رفتم. یک روز که خانه نبود، روی تاقچه اتاق کتاب "داستان یک شهر" را دیدم.

این نسخۀ "داستان یک شهر" که خود کتاب قطوری است، باد کرده و کلفتی آن دو برابر شده بود، از بس که آن را ورق زده، توی آن در حاشیه و زیر جمله‌ها، خط کشیده و اینجا و آنجا چیزی نوشته یا تکه کاغذی گذاشته بودند. پیدا بود که کسی حسابی روی کتاب کار کرده است.

شب که سهراب آمد از او راجع به کتاب پرسیدم، اخم کرد و عصبانی شد که به کتاب من چکار داشتی؟ سهراب خیلی مهربان بود، اما در عین حال سخت بداخم و زودرنج. خیلی هم دوست داشت مرموز و اسرارآمیز باشد. چند دقیقه بعد که آرام گرفت گفت که دارد روی رمان کار می‌کند. پرسیدم بندرلنگه را از کجا میاری، با آن کوچه‌های تنگ و تاریک و بازار تودرتو؟! با همان زبان سربسته، که مواظب بود به گوشی غریبه نرسد، گفت یک جایی پیدا کرده است عین ایران همان سالها.

این ماجرا گذشت و چند ماه بعد دوست مشترکی، دکتر مصطفی دانش، گفت که در سفری به کابل سهراب را دیده است. و گفت دارد سعی می‌کند در آنجا فیلمی بسازد. دیگر خبری نشد و تا امروز برخی مسائل مبهم مانده است: آیا سهراب قصد داشت همین رمان را آنجا فیلم کند؟ بی‌تردید از "داستان یک شهر" یادداشت‌های زیادی داشت، اما آیا فیلمنامه‌ای هم نوشته بود؟ آیا با احمد محمود تماس گرفته بود؟این ماجرا هم البته، مثل بیشتر کارها و نقشه‌ها، به جایی نرسید.

احمد محمود و سهراب شهید ثالث، با تنهایی‌ها و حسرت‌هاشان، جدا جدا مردند. سهراب در تیرماه ۷۷ در امریکا و محمود چهار سال بعد در مهرماه ۸۱ در تهران.

پ.ن:

  نوشته قدری تلخیص شده است.

نظرات 5 + ارسال نظر
جلبک خاتون شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 13:45 http://zendegiejolbakieman.blogsky.com/

نوشتن درد دارد.....ننوشتن درد بسیار تر.....

ناکام موندن یه سیکل تکرار شونده ست که تمومی نداره و چرخش همیشه در حال چرخشه..‌‌‌.
و در اخر فقط یه یاد و خاطره میمونه....‌

و چقدر احمد محمود و اون نا امید شدن های غم انگیزش رو دوست داشتم....

ممنون از اینکه نوشتین....از اینکه این ها رو به زبون اوردین.....

آه از این دردهای تمام ناشدنی...
چه قدر سختی و رنج، و برای چه؟!..
روحش شاد اون زنده یاد.
سپاس از این که وقت می داریم و می خونین.

The Conqueror Worm جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 05:17 http://lunacy.blogsky.com/

عشق به سینما و موسیقی می تواند ناکام بماند اما عشق به نوشتن هرگز، به نظرم کتاب یک حس و حال دیگری دارد دنیای یک نویسنده را بیشتر از اهالی سینما دوست دارم و نویسندگی هیچ کجای دنیا نان ندارد البته منظور نویسنده از نوع درست و حسابیش است اگرنه خیلی نویسنده ها وضع خوبی دارند.

عشق به نوشتن..
گاهی روزگار اون قدر سخت می گیره به آدم که حتی نوشتن هم سخت می شه، اما بزرگانی مثل احمد محمود در اوج سختی ها هم می نوشتن.
سپاس که هستین.

محمدرضا جمعه 26 شهریور 1395 ساعت 03:29 http://oinion.blogsky.com

احمد محمود عزیز... نویسنده ی مورد علاقه ام
گفتگویشان را کامل خانده ام
محمود بسیار آدم ختکی و متواضعی بود
من هر وقت یادش می افتم دلم برایش می گیرد او ناکام مرد.!
علارغم نبوغ نوشتن هیچگاه آنطور که باید بین مردم شناخته نظد و با توجه به علاقه اش به سینماذو کارگردانی حتا یک اثر هم از او به فیلم بدل نشد
از طرفی بهترین اثرش یعنی همسایه در هر دو رژیم پیش و‌پس از انقلاب ۵۷ زیر ساتور توبیخ رفت
خیلی ناراحت کننده است امّا محمود شریف هیچوقت از ایمانش به نوشتن کاسته نشد او تقریبن دو دهه ی آخر زندگیش را به صورت کامل و حرفه ای به نویسندگی پرداخت و روزی ۸ ساعت مداوم کار نوشتن انجام می داد.
شوخی نیست کسی که نویسنده است و دستی به نوشتن دارد می فهمد چقدر طاقت فرسا و کاهنده است.
سرآخر یک جمله ی به یاد ماندنی از محمود:
بگذار ببینیم آنچه که هستیم و بشنویم آنچه که می گوییم

درودها آقامحمدرضا،
جانا تو سخن از دل ما می گویی...
واقعا مظلوم زیست و مظلوم مرد و انگار مظلومیتش تمومی نداره
روحش شاد و یادش گرامی!
خیلی ممنونم بابت این کامنت خوبتون و این جمله ی زیبا پایانی.

معصومه پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 17:32 http://www.hanker.blogsky.com

فقط اسمهاشون و شنیده بودم قبلا

آبانا چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 18:28

چقدر غم انگئز تمام شد... پر از حسرت!مثه زندگی خیلی از ما ها...

داستان زندگی اغلب بزرگان ما پر از همین حسرت هاست...؛ همون طور که گفته ین مثل خیلی از شماها.
سپاس که هستین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد