فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

دست هایت مثل برگ های درخت افراست.



کوتاه درباره ی کتاب "نه حوا، نه آدم"، نوشته ی اَملی نوتوم

  یک دختر بلژیکی به نام اَملی که در ژاپن متولد شده، حالا دوباره به این کشور آمده تا به رویایش یعنی ژاپنی شدن دست یابد؛ برای تقویت زبان ژاپنی اش یک آگهی تدریس به زبان فرانسه می دهد و یک جوان ژاپنی به نام رینری شاگردش می شود؛ به تدریج رابطه ای عاطفی بین این دو شکل می گیرد...

 رمان که توسط راوی اول شخص روایت می شود، قدرت خود را بیش از هرچیز از تجربه ی زیستی نویسنده می گیرد؛ اَملی ناتوم، که خود متولد کوبه ی ژاپن است، داستان حقیقی زندگی خود و بازگشتش به ژاپن را صریح، با لحنی آمیخته با طنزی قوی و با توصیفاتی خوب به تصویر کشیده است. شناخت نویسنده از ژاپن، آن را به اثری ارزشمند در حوزه ی مطالعات فرهنگی نیز قرار می دهد؛ او در این رمان کوتاه به درون جامعه ی دهه ی هشتاد ژاپن می رود و آداب و رسوم و فرهنگ آن را در معرض دید مخاطب قرار می دهد. در این بین به ویژه به تقابل نسل های قدیم و جدید ژاپنی و تفاوت ها و تشابهاتشان پرداخته می شود. 

  رمان به زبانی ساده روایت می شود و مدرن است. یک داستان عاشقانه در دنیای مدرن است. تعریف عشق، خاص است و آدم ها در برخورد با عشق، امروزی اند. عشق از وجه های مختلف مورد کند و کاو قرار می گیرد و ملموس و خواستنی می شود؛ مثلا عاشق و معشوق گاهی ساعت ها خودشان را در خانه حبس می کنند. پسر برای معشوقش آشپزی می کند؛ او دوست دارد معشوقش را در حال غذا خوردن ببیند... نویسنده همه ی این داستان عاشقانه را با لحنی سرد و با حداقل جملات رمانتیک روایت می کند.

 رمان آمیخته به تشبیه و استعاره هایی به ویژه برگرفته از اساطیر باستان است.- مثلا در ص ۹۶، خانه ی به هم ریخته و کثیف به اصطبل آوگیاس تشبیه می شود.٭ در ص ۹۹، حمله ی پشه ها به بلای مصری٭٭ و مانند این ها...

  نویسنده گاه درباره ی شیوه ی نگارش خودش هم توضیح می دهد و بدین ترتیب بین رمان و مخاطب فاصله می اندازد و به ویژه درباره ی "زبان" و بازی های زبانی بحث می کند.

  تاثیر نویسنده هایی چون نیچه و چنین گفت زرتشت اش، و مارگریت دوراس و رمان هایی چون عاشق اش به روشنی در رمان می آید؛ نویسنده در بخش هایی که روایت درونی می شود و جنبه ی فلسفی می یابد از این دو کمک می گیرد و با تشبیه خودش به زرتشتِ نیچه حرف هایش را می زند، و با شیوه ی روایت دوراس، عاشقانه هایش را بیان می کند. رمان البته که کم شباهت به رمان"عاشق"دوراس نیست که در آن جا به رابطه ی دختری فرانسوی و جوانی چینی پرداخته می شود.

 پایان رمان، خواندنی و متناسب با سیری ست که مخاطب را تا بدانجا کشانده است.


مشخصات کتاب:

نه حوا، نه آدم؛ اَملی نوتوم، ترجمه ی محمد نجابتی، نشر ستاک، چاپ نخست:۱۳۹۷.


پ.ن.ها:

٭:آوگیاس: از اساطیر یونان که اصطبلی با سه هزار گاو داشت که سی سال تمیز نشده بود.

٭٭: بلای مصری: بلایایی که خداوند بر مصریان نازل کرد و همگی با معجزه ی موسی دفع شدند؛ از جمله ی این بلایا، یکی حمله ی پشه ها بود.


+عنوان از ص ۱۰۱ کتاب است.

 ++ به گواهی مؤخره ی مترجم، کتاب کاندیدای جایزه ی "گنکور" و برنده ی جایزه ی "فلور" شده است و در سال ۲۰۱۵ هم بر اساس آن فیلمی ساخته شده است.


برخوردی کوتاه با دشمن



 "برخوردی کوتاه با دشمن"، شامل ۸ داستان کوتاه از داستان های منتخب مجله ی نیویورکر است که طی سال های ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۳ در این مجله چاپ شده اند؛ می دانیم که مجله ی نیویورکر، نامی آشنا در عرصه ی چاپ داستان های کوتاه است. 

 داستان نخست با نام "رقابت فیشر با اسپاسکی"، نوشته ی "لارا واپنیار"، راوی اش سوم شخص محدود به ذهن ماریا ست و به مهاجرت خانواده ی ماریا از شوروی سابق به آمریکا می پردازد.ماریا دنباله روی شوهرش سرگئی ست. با همه ی تفاوت دیدگاه هایش با او، احساسات واقعی اش را درباره ی مهاجرت پنهان می کند تا مبادا او را از دست بدهد. در داستان، خفقان شوروی حتی در پوشش کاراکترها هم نمود پیدا می کند.

 داستان نمونه ی جالبی از این فرض را نشان می دهد که زن ها در مسائل سیاسیِ روزمره، دنباله روی مردهایشان هستند! اما ماریا اگرچه همچون شوهرش، "پراودا" می خواند، اما در توالت، و تنها مطالب سرگرم کننده اش را می خواند.

داستان که ارزش مطالعات فرهنگی هم دارد، با توصیفات خوب و طراحی درستش، به نظرم از بهترین داستان های کتاب است.

داستان دوم با نام "برخوردی کوتاه با دشمن"، نوشته ی "سعید صیرفی زاده "، نویسنده ی ایرانی تباری ست که به نوشته ی کتاب، برنده ی جایزه ی پِن (قلم) داستان کوتاه هم شده است.

  داستان درباره ی سربازی آمریکایی به نام لوک در جبهه ی جنگی ست که البته به ندرت در آن درگیری یی اتفاق می افتد. در طی داستان که راوی اول شخص دارد، به دغدغه های لوک و از جمله چگونگی آمدنش به جنگ و فضای جبهه و پرسش هایش در این باره پرداخته می شود؛ لوک از خودش می پرسد که:"من اینجا چه می کنم؟"...

کارخانه های اسلحه سازی جای جنگل ها را می گیرند و شکار حیوان به شکار انسان می رسد. جنگ را برایت به مسئله ای شخصی بدل می کنند؛ باید کاری کنی؛ دست خالی برنگردی!

 جنگ به مقوله ای روتین تبدیل می شود که انگار قبل و بعدش هیچ اتفاقی نیفتاده است.

 لحن سرد و خونسردانه ی راوی در روایت خشونت، و پرسش هایی که داستان در ذهن مخاطب ایجاد می کند، ردّ داستان را در ذهن باقی می گذارد. پرسش هایی که مخاطب خود باید پاسخگویشان باشد و همین، وجه مدرن داستان را تقویت کرده است.

 داستان بعدی با عنوان "نیکوکار خوب"، نوشته ی توماس مک گوئین"، راوی اش سوم شخص محدود به ذهن‌ "ژابو" ست؛ مردی که زندگی از هم گسیخته ای دارد؛ طلاق گرفته است و پسرش در زندان است. عنوان داستان به کارگر مزرعه ای به نام "رانی" (بارنی) اشاره دارد که اگرچه دزد است، اما به نزدیک تر شدن ژابو و پسرش کمک می کند- جالب است که در اواخر داستان، کاراگاه پلیس می گوید:"من نمی فهمم چرا همه مطمئن هستن که رانی می خواد به اونا کمک کنه."(ص۷۵)

 اما مسئله ی داستان، نزدیک شدن ژابو به پسرش می باشد و رانی در این میان نقش کاتالیزور را دارد که به این نزدیک شدن سرعت می بخشد؛ پسر تصمیم می گیرد که نزد پدر بماند.

  "در بزرگداشت همینگوی"، نوشته ی "جولیان رابرتز"، چهارمین داستان کتاب است؛ روایت نویسنده ای که هر بار در جایی و در مقطع زمانی، کارگاه نویسندگی خلاق برگزار می کند.

 راوی اش سوم شخص محدود به ذهن نویسنده است و به شکل مدرن ذهنی و به طرز جذابی، صادقانه می نماید! نویسنده ای که به مرور به پختگی می رسد.

 داستان، به نوعی برای مخاطبش، کارگاه داستان نویسی هم هست و رازهایی درباره ی نوشتن را به او می آموزد؛ در مقطع نخست، درباره ی "قابل قبول بودن در رمان" بحث می شود؛ نویسنده این را به شاگردانش می فهماند که مسئله ی "قابل قبول بودن" در داستان مهم است؛ در همین حال "انجی"، همسر اولش به یادش می آید که پس از هفت سال زندگی مشترک و همراهی کردن با او برای این که نویسنده شود، درست پس از چاپ نخستین رمانش- که اتفاقا موفق هم بوده- او را ترک می کند؛ آدم های مدرن لزوما برای کارهایشان دلایل مشخص و قابل قبولی ندارند! گویی در این جا رمان با زندگی تقابل پیدا می کند و این زندگی ست که پیشی می گیرد!

یک خرده روایت در همین مقطع نخست وارد داستان می شود که شباهت های ظاهری کاراکترش با "همینگوی"، داستان های این نویسنده را در مرکز توجه قرار می دهد؛ در ص ۸۵ می خوانیم:"به اتفاق آرا معتقد بودند همینگوی نویسنده ای است که دورانش سپری شده و ایده هایش دیگر تاریخ مصرف گذشته اند." اما به مرور و با پختگی نویسنده، می بینیم که او به همینگوی نزدیک تر می شود. در این جا، درباره ی روش کار جیمز جویس هم اظهار نظر می کند.

 در مقطع سوم، او به پختگی رسیده است و این را در جزئیات رفتاری اش، همچون موقعیت نشستن اش در جمع شاگردهایش، می بینیم؛" موقعیت نشستن اش طوری طراحی شده بود که تفهیم کند او صاحب اختیار حقیقت نیست، چون در داوری ادبی حقیقت مطلقی وجود ندارد." (ص۹۳) و این با رفتارش و دیدگاهش در مقطع نخست -که به قول یکی از دوستان شاعرش"استاد از حق قدرت برتر مردانه" برخوردار است.(ص۸۴) و در صدر می نشیند و جهت دهی می کند- کاملا متفاوت است. او اکنون در قبال دانشجویانش به فروتنی یی رسیده است که به هیچ وجه متظاهرانه نیست؛ می خواهد "معمولی" و "منظم" باشد، آن قدر که "حتی نیاز نداشت سیگاری آتش بزند."(ص۹۶) سطرهای پایانی داستان که درباره ی این تغییر حرف می زند، همه درس های نویسندگی ست.

 "در بزرگداشت همینگوی"، با مایه های روانشناسانه ی قوی اش، از جمله ی بهترین داستان های این مجموعه است.

 داستان پنجم با عنوان "خدشه"، نوشته ی "تسا هدلی" ست؛ مارینا، پرستارِ پیرمردی بهانه گیر می شود و به مرور با ویژگی هایی که دارد، بر پیرمرد تاثیر می گذارد و داستان، چگونگی این اتفاق را به تصویر می کشد.

  مارینا محور داستان است؛ ویژگی های اخلاقی درونی شده ی او و از جمله عزت نفسش، در نهایت او را قهرمان داستان می کند؛ او حتی در جایی که احساس حماقت می کند نیز، پذیرفتنی ست. شناخت نویسنده از جزئیات رفتار آدم ها قابل توجه است. داستان توصیفات خوبی دارد و مفهوم "طبقه"، کاملا در آن خودنمایی می کند.

 داستان با یک "کاش" تمام می شود؛ چه می شد اگر آنتونی، نوه ی پیرمرد، آن حرف ها را درباره ی پیرمرد به ماریا نمی زد؟... حتی ماریا هم تحت تاثیر این حرف ها قرار می گیرد؛ پیشینه ی آدم ها، همچون طوقی ابدی، بر گردنشان افتاده است.

 عشق بازیافته، تم اصلی داستان بعدی با عنوان "تابستان ۳۸"، نوشته ی "کولم توی بین" است. ساختاری که نویسنده برای داستانش انتخاب کرده، همچون مونتاژی سینمایی که شامل مهم ترین برداشت هاست، وقایع داستان را که در بازه ای پنجاه ساله رخ می دهد، در این حجم روایت می کند. عشقی که در بحبوحه ی جنگ اتفاق می افتد و زنی که نمی خواهد بازنده باشد. داستان که می تواند ارزش مطالعات فرهنگی هم داشته باشد، یک پایان بندی عالی دارد.

 کوتاه ترین داستان این مجموعه با عنوان "طلاق"، نوشته ی "ایوان کلیما"،  به رابطه ی یک قاضی با زنی ویولونیست می پردازد؛ داستانی موجز و سنجیده، با گفت و گوها و صحنه پردازی های حساب شده، درباره ی مردی عادت زده که خودش هم نمی داند از زندگی اش چه می خواهد، از جمله ی بهترین داستان های کتاب است.

 آخرین و بلندترین داستان مجموعه (۵۵ صفحه) ، با عنوان "عشق برادرانه"، نوشته ی "جومپا لاهیری"، به گفته ی پاورقی کتاب، خلاصه ی رمانی از نویسنده است پیش از چاپ، که فضای آن برای خوانندگان آثار پیشین نویسنده، آشناست؛ تقابل فرهنگ هایی که در نهایت، مهاجرت کردن شخصیت ها را به یک راه حل کارآمد تبدیل می کند. داستان با راوی دانای کل روایت می شود و ارزش مطالعات فرهنگی دارد.

 اما واقعا نمی دانم که آیا می توان خلاصه ی یک رمان را هم به شکل داستان کوتاه درآورد؟ و اصلا چرا باید چنین کاری کرد؟!... چرا که داستان کوتاه و رمان دو مقوله ی کاملا متفاوتند.

 این چنین است که یک خط سیر طولانی از زندگی دو برادر، در این قالب جا نیفتاده و نتوانسته است خلاء های داستان را پر کند.


 ٭ مشخصات کتاب:

برخوردی کوتاه با دشمن (منتخبی از داستان های کوتاه مجله ی نیویورکر)، انتخاب و ترجمه ی گلی امامی، انتشارات نیلوفر، چاپ نخست: پاییز ۹۳.

 

کوتاه درباره ی "همین امشب برگردیم"


"همین امشب برگردیم"، مجموعه ای ست از پنج داستان کوتاه نوشته ی "پیمان اسماعیلی". این دومین مجموعه داستانی ست که از این نویسنده ی جوان می خوانم. مجموعه ی پیشین با عنوان "برف و سمفونی ابری" (چاپ نخست: تابستان۸۷)، از جمله ی بهترین مجموعه داستان هایی ست که در چند سال اخیر خوانده ام.

 در مجموعه ی حاضر، همان دغدغه های پیشین نویسنده دیده می شود؛ ترس حضوری پررنگ دارد. باز هم آدم های تک افتاده و غریب، در موقعیت های ناآشنا گیر افتاده اند و دچار چالش های روحی و روانی اند. انتظار می کشند یا تحمل می کنند. کاراکترهای سه تا از داستان ها (دنیای آب، کانبرای من، واندرلند) مهاجرند و استرالیا سرزمین غریب مورد نظر نویسنده است. اما این ترس و تنهایی شخصیت هاست که مورد توجه نویسنده است، هرکجا که می خواهد باشد!

 داستان های دنیای آب، کانبرای من، روز یادبود، و واندرلند راوی اول شخص دارند و داستان تونل محدود به ذهن یکی از شخصیت هاست و همین نشانه ای ست از اهمیت دادن نویسنده به درونیات کاراکترها. بیشتر داستان ها مدرن ذهنی اند.

 استفاده ی درست از محیط برای نشان دادن درونیات کاراکترها، از جمله نشانه های شاخص داستان هاست؛ در این جا بر خلاف " برف و..." که سرما حضوری پررنگ داشت، گرما به چشم می آید.

  هرچند به شخصه " برف و ..." را بیشتر از این کتاب می پسندم، اما به نظرم نویسنده در برگزیدن مکان ها و فضاهای جدید درست عمل کرده است. داستان ها چهارچوب مستحکمی دارند. فقط شاید بتوان داستان "روز یادبود" را نسبت به بقیه ی داستان ها ضعیف تر دانست، چرا که آن انسجامی را که باید ندارد و به اندازه ی کافی متمرکز نیست.


٭مشخصات کتاب:

همین امشب برگردیم، پیمان اسماعیلی، نشر چشمه، چاپ دوم: زمستان ۱۳۹۵.

ژرمینال

 حادثه ی تلخ انفجار معدن یورت، مرا به یاد "ژرمینال" انداخت؛  کلود بری؛۱۹۹۳. فیلمی بر اساس کتابی به همین نام نوشته ی امیل زولا؛ مردی وارد روستایی می شود که عمده ی ساکنان آن در معدن کار می کنند؛ کاری سخت و طاقت فرسا با حقوقی ناچیز و طبق معمول صاحبکارانی پول پرست. مرد، معدنچیان را به شورش علیه شرایط موجود تهییج می کند، اعتصاب و درگیری رخ می دهد...

 اما پس از سرکوبی شورش، مردم با شرایط سخت تری، و در حالی که آن چه را پیش تر داشته اند هم از دست داده اند، به معدن ها برمی گردند...


 انگار این خاک را سر آسودن نیست؛ یورت پس از پلاسکو..، و دردهایی که نسل به نسل تداوم می یابند...

قلابی



«قلابی»٬ مجموعه ای ست از پنج داستان کوتاه، نوشته ی "رومن گاری"، نویسنده ی روسی الاصل فرانسوی. داستان ها همگی راوی دانای کل دارند و رئالیستی اند با مایه های روانشناسانه.

سه داستان نخست (قدرت و شرافت، برگی از تاریخ، زمینی ها) که به نظرم بهترین های این مجموعه هستند٬ به جنگ و تبعات آن می پردازند؛ توصیفات فضا و مکان خوبند و نویسنده با توجه کردن به جغرافیا و روحیات آدمها، فضاسازی های خوبی انجام داده است. تباهی و بیهودگی جنگ، تم اصلی این سه داستان است. حسی از حسرت و دلتنگی برای موطن پیش از جنگ، قدرتمندانه خودش را نشان می دهد. آدمهایی که خواسته یا ناخواسته، درگیر جنگی بی سرانجام شده اند و به پای آن، هستی و دوست داشتنی هایشان را باخته اند. این تلخی به ویژه در داستان سوم، به اوج خودش می رسد، جایی که دختری آلمانی که به خاطر تجاوز سربازان دشمن، دچار شوک عصبی شده و بینایی اش را از دست داده است، حالا به دنبال زیبایی های پیش از جنگ موطنش، دوباره به آنجا باز می گردد، غافل از اینکه رویاهایش خیال خامی بیش نیستند...

  در دو داستان نخست، نویسنده از طنز هم بهره برده است.

  اما داستان چهارم (عود)، نه تنها زیبایی سه داستان نخست را ندارد، بلکه پرگویی نویسنده، آن را به شدت ملال آور کرده و حالتی نقل گونه به آن داده است. جزئیات در لا به لای تفسیرهای نویسنده گم شده و داستانی که می توانست در چند صفحه جمع شود، با بیست و دو صفحه، بیشترین حجم کتاب را به خود اختصاص داده است!

 داستان آخر (قلابی)، بی شباهت به داستان های پلیسی نیست و وجه سرگرم کنندگی اش آن قدر قوی ست که می توان آن را در زمره ی داستان های عامه پسند جای داد، اگرچه دارای لایه های زیرین هم باشد.

  اما ضعف اصلی این مجموعه را می توان به انتخاب راوی دانای کل برای روایت داستان ها دانست؛ آن هم راوی ای مفسر، که جای زیادی برای مخاطب باقی نگذاشته تا او خود به کشف و شهود برسد و لذت ناب خواندن داستان ها را تجربه کند. این راوی دانای کل مفسر در داستان چهارم، به راستی آن را نابود کرده است!


مشخصات کتاب:

قلابی، رومن گاری، ترجمه ی سمیه نوروزی، نشر چشمه، چاپ سوم: تابستان ۱۳۹۰.

برف و سمفونی ابری

  

«برف و سمفونی ابری»٬ مجموعه ای ست از هفت داستان کوتاه نوشته ی "پیمان اسماعیلی". داستان ها مدرن ذهنی اند، با پایان های باز. نویسنده هم به لحاظ فرم و هم به لحاظ مضمون، گرایش به مدرنیسم را در داستان هایش نشان می دهد؛ استفاده از راوی اول شخص، یا محدود به ذهن شخصیت ها که در چندتا از داستان ها با مخاطب خاموش همراه است، باعث شده تا نویسنده در بیان مضامین مورد نظرش موفق باشد. فضاسازی های تازه که اغلب در جغرافیایی بکر و دورافتاده ساخته شده است، از نشانه های مشخص این داستان هاست. کاراکتر معمولا در چنین فضایی غریبه قرار می گیرد و داستان در فضایی آمیخته با باورها و اعتقادات بومی شکل می گیرد. اغلب جمله ای کلیدی در متن وجود دارد که پایان به آن گره می خورد. پایانی باز که ادامه ی داستان را به ذهن مخاطب می کشاند و از نقاط قوت آن است. مخاطب به درون فضایی ناآشنا پرتاب می شود و با وهمی از تجربه ای عجیب، داستان را به پایان می رساند. «ترس» به عنوان یکی از مولفه های اصلی داستان ها، خودنمایی می کند. ترسی که هم باعث جذابیت داستان ها شده و هم نشانه ای ست از دنیای مدرن. اثری که بعد از خواندن داستان، با مخاطب همراه می شود. برف و سرما هم از نشانه های دیگر متن اند که  به ویژه در داستان آخر مجموعه با عنوان «گرای پنجاه و پنج» به شکل خلاقانه ای مورد استفاده قرار می گیرند.
     توصیف های پویا، گفت و گو های خوب و علت مند و تقابل هایی که در داستان ها شکل می گیرند، داستان هایی جذاب را پیش روی خواننده می گشایند.
  هرچند همه ی داستان ها به یک قوت نیستند، و از جمله تعلیق کاذبی که در چند داستان دیده می شود، اما این مجموعه، نمونه ای خوب از ادبیات داستانی نوین ماست که توانایی جذب مخاطبانی از طیف های مختلف را دارد.

مشخصات کتاب:
برف و سمفونی ابری، پیمان اسماعیلی، نشر چشمه، چاپ هفتم: زمستان ۹۳.

شور...

  ".. اگر می توانستم افکارم را جمع کنم و تمام نیرویم را وقف مثلا یک رمان بکنم، باز در وضعیتی نبودم که برای بازده آن، اگر که بازدهی می داشت، سال ها صبر کنم. نمی توانستم چشم به آینده بدوزم. مجبور بودم بنشینم و چیزی بنویسم که بتوان همان وقت، همان شب، یا دست کم فرداشب بعد از این که از سر کار برگشتم و قبل از این که سرد بشوم، تمامش کنم، نه دیرتر. در آن روزها همیشه به کار گلی مشغول بودم، و زنم هم همین طور. .. من در کارخانه ی چوب بری کار کردم، دربانی کردم، تحویلدار بودم، در باجه های خدماتی کار کردم، در انبار کار کردم- هر کاری که بگویید می کردم. یک سال تابستان در آرکاتا، کالیفرنیا، باور کنید، روزها گل لاله می چیدم تا خرج زندگیمان درآید، و شب ها که رستوران سواره تعطیل می شد، رستوران و پارکینگ را تمیز و جارو می کردم...

  در آن روزها با خودم می گفتم که اگر بتوانم بعد از کار بیرون و مشغله های خانواده یکی دو ساعت را در روز برای خودم به چنگ بیاورم باید کلاهم را بیندازم هوا.اصلا بهشت برین می شد. این یکی دو ساعت مایه ی احساس خوشبختی من می شد. اما گاه به دلایلی همان یک ساعت هم نصیبم نمی شد. بعد چشم انتظار شنبه می ماندم، گرچه گاه شنبه ها هم چیزی پیش می آمد که تمام روز ضایع شود. اما می شد به امید یکشنبه ها ماند. یکشنبه؛ شاید.

... گاه گاه به جایی می رسیدم که نمی توانستم جلوتر از اول ماه آینده را ببینم یا برنامه ریزی کنم و با عرق جبین یا کلک، آن قدر پول جمع می کردم تا بتوانم اجاره را بدهم و لباس های مدرسه ی بچه ها را بخرم. بله، قضیه این بود.

  می خواستم برای به اصطلاح تلاش های ادبی خود دلایلی ملموس پیدا کنم. پته یا وعده و وعید نمی خواستم یا به اصطلاح وعده ی سر خرمن، برای همین بود که عمدا و الزاما خود را محدود به نوشتن کارهایی کردم که می دانستم می توانم در یک نشست یا دست بالا در دو نشست تمامشان کنم..."

 این ها، بخشی از حرف های «ریموند کارور»٬ نویسنده ی مشهور آمریکایی است که از صفحات ۱۹ تا ۲۱ کتاب «کلیسای جامع و چند داستان دیگر» در این جا آوردم. از نوشته ای با عنوان «شور».

  چه قدر صادقانه درباره ی زندگی و سختی هایش، و البته شور نوشتن گفته است. از استادش «جان گاردنر» که چه قدر روی کارش تاثیر گذاشته است و از «گوردون لیش»٬ ویراستار بخش داستان مجله ی اسکوایر، که داستان های نخستین کارور را برایش پس می فرستد، اما می خواهد که او باز هم برایش داستان بفرستد؛ تا جایی که داستان «همسایه ها» را می پسندد و آن را برای مجله می خرد. و این نخستین داستان چاپ شده ی کارور در این مجله، عجب داستانی ست!

  کیفور شدم از خواندن این کتاب و این مقدمه های دلنشین اش و صداقتی که نویسنده در نگارش آن ها به کار برده است.

  کتاب، گزیده ای ست از سه مجموعه داستان نویسنده، به علاوه ی دو نوشته از او و یک مصاحبه ی بلند با او. کارور، از جمله ی نویسندگانی ست که داستان هایش در حیطه ی مدرن عینی جای می گیرد. داستان انسان های خرد شده و مستأصل، در جامعه ای رو به زوال.کارور هیچ رمانی ندارد و تنها چند مجموعه داستان کوتاه و شعر از او بر جای مانده است.


مشخصات کتاب:

کلیسای جامع و چند داستان دیگر، ریموند کارور، ترجمه ی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، چاپ هفتم: ۱۳۹۳.

احمد محمود و سینما

احمد محمود، نویسنده‌ای عاشق سینما

علی امینی نجفی

"من می‌خواستم سینماگر بشوم، سینما را خیلی دوست داشتم. اگر وضع بسامانی بود و یا من وضع بسامانی داشتم، بی‌تردید سینماگر می‌شدم. منتها کار سینما کار فردی نیست. کار گروهی است. کار دشواری است، آدم باید تعلیم ببیند، من در این فکر بودم که به خارج بروم درسش را بخوانم، ولی نشد. هزار سنگ پیش پای آدم هست که آدم را به جهت‌های مختلف می‌کشاند."

"این حس در من بود. این حس کار سینما، در من بسیار زیاد بود. خلق، یعنی اظهار درون خود، وقتی آن جا نشد جهت دیگری پیدا کرد. رفتم به طرف نوشتن که فردی است و هزینه‌ای ندارد. حس هنری در من بیشتر به طرف سینما بود، خیلی‌ها به من می‌گویند در کارهایت برش‌های سینمایی هست. شاید این برش‌های سینمایی همان حس و حال و روحیه‌ای است که من برای سینما داشتم و هنوز هم دارم."

(احمد محمود در گفت‌وگو با خسرو باقری، ماهنامه چیستا، دی و بهمن ۱۳۸۱)

این عشق محمود به سینما را از زبان خودش هم شنیده ام. یکی دو سالی قبل از انقلاب، اوایل سال ۱۳۵۶ بود گمانم، با دو نفر از همکاران روزنامه "کیهان" قراری گذاشتیم با محمود برای دیداری و شامی. پیشاپیش گفته بود که حاضر به مصاحبه نیست. ما هم رفتیم تا او از نوشته‌ها و قصه‌هایش برایمان بگوید، اما تقریبا تمام شب به گفت‌وگو درباره سینما گذشت.

محمود گفت که عاشق سینماست و از سالهای نوجوانی هر روز به سینما رفته، و اصلا به عشق فیلم و سینما بود که به داستان و قصه‌نویسی کشیده شد. و گفت که اگر کسی دقت کند این دلبستگی را در قصه‌های او می‌بیند، و اشاره کرد، برای نمونه، به صحنه‌ای در رمان "همسایه‌ها" که در آن می‌توان تکنیک "مونتاژ موازی" را دید. صحنه‌ای هست که در آن دعوایی خانوادگی راه می‌افتد و در کنار کتری آب روی چراغ است و رفته رفته داغ می‌شود. بعد دعوا اوج می‌گیرد و به زد و خورد می‌کشد و آن طرف هم آب روی آتش جوش می‌آید و از کتری سر می‌رود.

محمود صحنه را چنان پرشور و با حال تعریف کرد که آن را زنده جلوی چشم "دیدم"، چون کتاب را هنوز نخوانده بودم."همسایه‌ها" قدغن بود و گیر آوردن آن مکافات داشت.

او سینما را خوب می شناخت. فیلم خیلی دیده بود و به خصوص فیلم‌های کلاسیک امریکایی را دوست داشت. "فیلم نوار"های سیاه و سفید اسپنسر تریسی و همفری بوگارت و برت لنکستر را و البته هیچکاک را.

در آن شب با حسن فیاد آمده بود، که گفتند از سالهای دور با هم دوست هستند و معاشرت دارند و با هم از داستان "همسایه‌ها" فیلمنامه‌ای نوشته‌اند، که قرار است فیاد آن را کار کند. فیاد را بیشتر اهل تئوری می‌دانستم، سینما تدریس می‌کرد اما فیلم سینمایی نساخته بود و همین "همسایه‌ها" هم ساخته نشد.

احمد محمود همان اول دیدارمان گفت که با کار خیاطی زندگی می‌کند و به قول خودش از "خشتک‌دوزی" نان در می‌آورد، و قاه‌قاه زد زیر خنده. گویا تلاشی کرده بود برای کار در سینما، اما دیگر امیدش را از دست داده بود، و حتی امید نداشت که بتواند با نوشتن هم زندگی را بچرخاند. و همان جا گفت که معدود آدم‌های خوشبختی هستند در دنیا که می‌توانند با قلم‌شان زندگی کنند.

آن سالها اسم رمان "همسایه‌ها" همه جا بر سر زبان‌ها بود، اما توی بازار نبود. کتاب بارها زیرزمینی و با "جلد سفید" چاپ شده بود، اما ناشری با اسم و رسم نداشت تا به او حقی بپردازد. آن وقتها می‌گفتند که کتاب سیاسی است و تبلیغ برای چپی‌ها. بعد از انقلاب هم گفتند که علاوه بر سیاسی بودن، خیلی هم "مبتذل" است، چون پر است از صحنه‌های "غیراخلاقی."

بعدها، یک بار در اوایل انقلاب و یک بار هم چند سال بعد، گمانم سال ۱۳۶۷، خبری پخش شد که داریوش مهرجویی قصد دارد بر پایه "همسایه‌ها" سریالی تلویزیونی بسازد و گویا فیلمنامه ای را مشترک با محمود نوشته‌اند. این قضیه هم البته سر نگرفت و نفهمیدیم عاقبت آن چه شد.

احمد محمود با وجود کشش او به سینما و با وجود ظرفیت سینمایی بسیار بالای کارهای او در سینمای ایران حضوری کم‌رنگ دارد. پیش از انقلاب در سال ۱۳۵۷ فیلمی سینمایی به نام "آب" از روی یکی از داستان‌های او ساخته شد. فیلم را حبیب کاوش کارگردانی کرد و احمد محمود، از کار به قدری ناراضی بود که تقاضا کرد نامش از روی فیلم برداشته شود.

از محمود پس از انقلاب دو فیلم‌نامه به نام "پسران والا" و "میدان خاکی" توسط "انتشارات معین" منتشر شد، که متأسفانه نمونه های خوبی از کارهای او نیستند.

داستان یک حسرت

 در سال ۱۹۸۶ پنج روزی مهمان سهراب شهید ثالث بودم در شهر زاربروکن (غرب آلمان). داشت فیلمی می‌ساخت به نام "بچۀ تخم جن." زنگ زد که: "دارم میرم فیلم پر کنم، اگر دوست داری بیا". من هم از خدا خواسته، پا شدم رفتم. یک روز که خانه نبود، روی تاقچه اتاق کتاب "داستان یک شهر" را دیدم.

این نسخۀ "داستان یک شهر" که خود کتاب قطوری است، باد کرده و کلفتی آن دو برابر شده بود، از بس که آن را ورق زده، توی آن در حاشیه و زیر جمله‌ها، خط کشیده و اینجا و آنجا چیزی نوشته یا تکه کاغذی گذاشته بودند. پیدا بود که کسی حسابی روی کتاب کار کرده است.

شب که سهراب آمد از او راجع به کتاب پرسیدم، اخم کرد و عصبانی شد که به کتاب من چکار داشتی؟ سهراب خیلی مهربان بود، اما در عین حال سخت بداخم و زودرنج. خیلی هم دوست داشت مرموز و اسرارآمیز باشد. چند دقیقه بعد که آرام گرفت گفت که دارد روی رمان کار می‌کند. پرسیدم بندرلنگه را از کجا میاری، با آن کوچه‌های تنگ و تاریک و بازار تودرتو؟! با همان زبان سربسته، که مواظب بود به گوشی غریبه نرسد، گفت یک جایی پیدا کرده است عین ایران همان سالها.

این ماجرا گذشت و چند ماه بعد دوست مشترکی، دکتر مصطفی دانش، گفت که در سفری به کابل سهراب را دیده است. و گفت دارد سعی می‌کند در آنجا فیلمی بسازد. دیگر خبری نشد و تا امروز برخی مسائل مبهم مانده است: آیا سهراب قصد داشت همین رمان را آنجا فیلم کند؟ بی‌تردید از "داستان یک شهر" یادداشت‌های زیادی داشت، اما آیا فیلمنامه‌ای هم نوشته بود؟ آیا با احمد محمود تماس گرفته بود؟این ماجرا هم البته، مثل بیشتر کارها و نقشه‌ها، به جایی نرسید.

احمد محمود و سهراب شهید ثالث، با تنهایی‌ها و حسرت‌هاشان، جدا جدا مردند. سهراب در تیرماه ۷۷ در امریکا و محمود چهار سال بعد در مهرماه ۸۱ در تهران.

پ.ن:

  نوشته قدری تلخیص شده است.

همه چیز فرو می ریزد.


  داستان در نیجریه شرقی، جایی در قلب آفریقا رخ می دهد؛ در ابتدای قرن بیستم و نخستین برخوردهای فرهنگ غرب و مسیحیت با این منطقه.

   «اوکونکوو»، کاراکتر اصلی رمان، مردی ست که بر خلاف پدرش، می خواهد همه ی عناوین قبیله را به دست آورد. او سخت کوش، قوی، محکم و البته تندخوست. کسی که به شدت به آداب و رسوم قبیله ای اش پایبند است و بر این پایبندی اصرار می ورزد. کتاب با او آغاز می شود و به چگونگی رشد و بالندگی اش در قبیله می پردازد و در نهایت رو به رو شدنش با مبلغان مسیحی.

   گویی نویسنده در خود رسالتی می دیده تا این فرهنگ را به مخاطبانش معرفی کند، چرا که سرتاسر رمان پر است از اسامی و آداب و رسوم غریبی که می تواند برای خوانندگان ناآشنا با آن منطقه، جذاب و خواندنی باشد؛ ضرب المثل های محلی، ارواح، جادو، خدایان و مانند این ها که از ابتدا تا انتهای کتاب، جا به جا حضور دارند. کتاب را در واقع می توان منبع مناسبی برای آشنایی با آداب و رسوم و عقاید آن منطقه در نظر گرفت.

  ارواح و خدایان، گاه تا حد کاراکترهای اصلی، در رمان نقش پیدا می کنند و جشن ها و همه چیز به نوعی به طبیعت برمی گردد. بدیهی ست که در چنین جغرافیایی، حوادث طبیعی هم عللی ماورایی داشته باشند.

  قبیلگی در رمان بسیار اهمیت دارد و عامل پیش برنده ی وقایع بسیاری در آن است و «اوکونکوو» پایبندی سختی به آن دارد. اما در نهایت می بینیم که این سنت ها توان ایستادن در برابر فرهنگ نو را ندارند و در برابر آن به زانو درمی آیند. تقابل دیدگاه ها، از مولفه های اصلی رمان است.

  اما انگار پرداختن به همین فرهنگ قبیله ای، نویسنده را از تمرکز روی شخصیت اصلی رمان بازداشته و یکپارچگی آن را تضعیف کرده است. سنت هایی که می توانند پس زمینه ی قدرتمندی را برای شخصیت ها ایجاد کنند و البته در کنش و واکنش های آن ها موثرند، در بسیاری جاها خود باعث نادیده گرفتن آن شخصیت ها می شوند. در واقع نویسنده به جای بهره گرفتن از توصیفاتی پویا، شخصیت ها را رها کرده و به توصیف جغرافیا بیش تر بها داده است و  در برخی از قسمت ها، اصلا هیچ توضیحی برای اصطلاحات بومی به کار رفته در متن نمی دهد. واقعا این همه اسامی در کتاب به چه کار می آیند؟!

  مترجم هم در هر صفحه، هرچه اسم بوده را در پاورقی به لاتین نوشته است و همین بر این عدم تمرکز افزوده است. ترجمه هم در جاهایی لنگ می زند.

  در بهترین حالت، کتاب را می توان به عنوان یک منبع برای مطالعات فرهنگی در نظر گرفت، اما نه به عنوان یک رمان؛ چرا که از ساختار و پرداخت محکمی برخوردار نیست. 


مشخصات کتاب:

همه چیز فرو می ریزد، نوشته: چی نوآ آچه به، ترجمه: گلریز صفویان، انتشارات سروش، چاپ دوم: ۱۳۸۸.

مسخ


  «مسخ» فرانتس کافکا، از مشهورترین و مهم ترین کتاب های تاریخ ادبیات معاصر است که درباره ی آن تحلیل ها و مباحث بسیاری صورت گرفته است.

«مسخ و درباره ی مسخ» کتابی ست که از سه بخش تشکیل شده است؛ نخست داستان «مسخ» کافکا آمده، سپس «خواننده ی خوب و نویسنده ی خوب» و در ادامه «درباره ی مسخ» که این دو بخش کتاب، برگرفته از مقدمه و سلسله درس‌گفتارهای ولادیمیرناباکوف، نویسنده و منتقد روسی الاصل آمریکایی ست در کلاس های درسش  که مترجم (خانم فرزانه ی طاهری) آن ها را در ادامه ی داستان «مسخ» آورده و طبق آن چه در ابتدای کتاب گفته شده، در اصل، نیت اصلی او ترجمه ی همین درس گفتارها بوده است.

  اما پس از خواندن «مسخ»٬ ناباکوف به شما می گوید که چرا این داستان این قدر اهمیت دارد؛ در بخش «خواننده ی خوب و نویسنده ی خوب» توضیحاتی فشرده درباره ی این دو می آورد. او می گوید:"باید همیشه به خاطر داشت که اثر هنری بدون تردید خلق جهانی تازه است.... ماده ی خام این جهان شاید به اندازه ی کافی واقعی باشد (تا جایی که بتوان واقعیت نامیدش)٬ اما ابدا به عنوان یک کل پذیرفته شده وجود ندارد: آشفتگی است، و نویسنده به این آشفتگی می گوید که «بشو!»" (صص۷۷ و ۷۹) و در ص ۸۳ می گوید:"ادبیات آن روزی زاده شد که پسرکی فریاد زد گرگ آمد، گرگ آمد و هیچ گرگی پشت سرش نبود." درباره ی یک نویسنده ی خوب هم می گوید:" یک نویسنده ی بزرگ ترکیبی از این سه است -داستانگو، آموزگار، افسونگر- اما افسونگر درون اوست که مسلط می شود و او را به نویسنده ای مهم بدل می کند." (ص۸۴)

  اما آن چه که ناباکوف در بخش انتهایی کتاب (درباره ی مسخ) می گوید، جدا از آن که نمونه ای ست از شیوه ی نقد ادبی او، باعث می شود تا خواننده ی داستان «مسخ» به درک تازه ای از این داستان پی برده و لایه های مختلف آن برایش عیان شود. شیوه ای که او به کار می برد، استناد به خود متن است. با تقسیم بندی متن به صحنه ها، و آوردن بخش هایی از متن همان صحنه ها و توضیح دادن بر آن، علاوه بر آن که یک دید کلی از داستان را برای خواننده نسبت به متن پدید می آورد، بلکه با شمردن جزئیاتی که داستان را ساخته اند، ساختار آن را موشکافی می کند. درنهایت نیز چند درونمایه ی اصلی داستان را جمع بندی می کند.

  خواندن داستان اصلی به تنهایی جذابیت دارد، فارغ از این که چه تحلیل هایی بر آن نوشته شده باشد، اما با خواندن بخش های دوم و سوم کتاب، جذابیت تازه ای از داستان در ذهن خواننده شکل می گیرد که علاوه بر جنبه ی لذت بخشی اش، او را به قدرت کافکا در چیدمانی که برای داستانش در نظر گرفته آگاه می سازد و درهای تازه ای از داستان را به روی او باز می کند.


مشخصات کتاب:

مسخ/ فرانتس کافکا. درباره مسخ/ ولادیمیرناباکوف، ترجمه ی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر، چاپ ششم: زمستان ۱۳۸۵.

خواب خوب بهشت


«خواب خوب بهشت» مجموعه ای ست از سیزده داستان کوتاه، نوشته ی "سام شپارد" که در کارنامه اش نگارش نمایشنامه، فیلمنامه و بازیگری را دارد.

  داستان ها مدرن اند؛ برش هایی از زندگی که در قالب شخصیت های تک افتاده یا غمگین، به مسائل دنیای مدرن می پردازند. آدم هایی که انگار «تنهایی» جزیی از زندگی روزمره شان شده و برای فرار کردن از آن، هیچ دستاویزی ندارند. داستان زندگی های تباه شده، یا رو به نابودی.

تعداد شخصیت ها در داستان ها محدود است و نویسنده اغلب از توصیف محیط برای رساندن حال و هوای درونی آن ها بهره می گیرد. 

گفت و گو ها نقشی اساسی در داستان ها دارند و اصولا داستان ها گفت و گو محور اند- یکی از داستان ها به نام «گربه های بتی» تماما توسط گفت و گو نوشته شده است. نویسنده در قالب گفت و گو، دغدغه ها و درونیات شخصیت ها را بیرون می ریزد و بر اهمیت آن تاکید می ورزد؛ واژگانی که معمولا بی تفاوت از کنارشان می گذریم، چه تاثیرها که بر زندگی ما نمی گذارند...

  ترجمه ی روان مترجم هم از ویژگی های مثبت کتاب است.

از آن کتاب هایی که داستان هایش، رهایتان نخواهد کرد.

مشخصات کتاب:
خواب خوب بهشت، سام شپارد، ترجمه ی امیرمهدی حقیقت، نشرماهی، چاپ دوم: تابستان ۹۲.

پیشنهاد

  مجید مؤیدی عزیز از وبلاگ «دویدن با ذهن» دعوتم کرد به یک بازی وبلاگی ، به این صورت که پیشنهادهایی برای موسیقی، فیلم، کتاب و ... داشته باشیم. وبلاگ مرجع این کار اینجا هست. من هم لیستی را که در ادامه می آید تهیه کردم.

  لازم به توضیح است که این ها صرفا «پیشنهاد» است و حتما این چنین پیشنهادهایی به «سلیقه» و خیلی چیزهای دیگر برمی گردد. قطعا این لیست، جای خالی کم ندارد، اما سعی کرده ام «حداقل» پیشنهادها را بنویسم؛ کاری که به نظرم خیلی دشوار است. مثلا چگونه می توان از استاد شجریان فقط یک آلبوم را انتخاب کرد؟ یا از اسکورسیزی فقط یک فیلم؟... پس بخشی از این ها هم به خاطرات خوشی که با یک اثر داشته ام برمی گردد. ضمن این که «در لحظه» نوشته شده اند  و با رجوع به ذهن و البته که بسته به شرایط هر دوره ی زیستی، می توانند تغییر کنند. 


و اما پیشنهادهای من:

الف)موسیقی:

مجموعه ی «چاووش»

 یادگار دوست - استاد شهرام ناظری

رباعیات خیام - استاد شجریان

پری خوانی - شعر فروغ، صدای خسرو شکیبایی

اینجا بودی ای کاش - پینک فلوید


ب)فیلم:

  (سخت ترین بخش انتخاب ها برایم این قسمت بود!)

هشت و نیم - فدریکوفللینی

ای برادر کجایی؟ -برادران کوئن

به خاطر یک مشت دلار - سرجیولئونه

راننده تاکسی -مارتین اسکورسیزی

سامورایی - ژان پیر ملویل

باشگاه مشت زنی - دیوید فینچر

بزرگراه گمشده - دیوید لینچ

قهوه و سیگار - جیم جارموش

 توت فرنگی های وحشی - اینگمار برگمن

کازابلانکا - مایکل کورتیس

آرزوهای بزرگ - دیوید لین

ممنتو - کریستوفرنولان

انجمن شاعران مرده - پیتر ویر

محرمانه لس آنجلس - کرتیس هنسان

پرواز بر فراز آشیانه فاخته - میلوش فورمن

رنگو (انیمیشن) - گور وربینسکی


و از سینمای خودمان:

ناخداخورشید - ناصرتقوایی

نفس عمیق - پرویزشهبازی

گوزنها- مسعودکیمیایی

گاو - داریوش مهرجویی

شیرسنگی -مسعود جعفری جوزانی

شبح کژدم - کیانوش عیاری

اون شب که بارون اومد (مستند) - کامران شیردل

مجموعه ی «هزار دستان» - علی حاتمی


پ)کتاب:

هزارتوها (مجموعه داستان) -بورخس

دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم (مجموعه داستان) -سالینجر

آنچه با خود حمل می کردند -تیم اوبراین

تنهایی یک دونده دوی استقامت -آلن سیلیتو


و:

رباعیات خیام

بوف کور - صادق هدایت

شازده احتجاب - هوشنگ گلشیری

همسایه ها - احمد محمود

همنوایی شبانه ارکستر چوب ها - رضا قاسمی

گاوخونی -جعفرمدرس صادقی


 امیدوارم همراهان عزیز نظراتشان را در این باره بنویسند و اگر حوصله کنند و پیشنهادهایشان را  هم بنویسند، بسیار عالی خواهد بود. -در این جا یا در وبلاگ خودشان. تنوع نظرات، کار را هرچه بیشتر جذاب خواهد کرد.

بنی آدم


  «بنی آدم»٬ تازه ترین اثر محمود دولت آبادی، مجموعه ای ست از شش داستان کوتاه.

 مضامین داستان ها نو نیستند، اغلب چند محور معنایی را دنبال می کنند؛ وجود چند محور معنایی معمولا در رمان اتفاق می افتد و نه در داستان کوتاه. مگر آن که نویسنده بتواند با مهارت چنین کاری را انجام دهد که در آن صورت نیز حداقل داستان ماکسیمال خواهد شد و بنابراین توصیه می شود که در یک داستان کوتاه به بیش از یک محور معنایی پرداخته نشود و بیش از هرچیز، وحدت تاثیر مورد توجه قرار گیرد. داستان ها اطناب دارند. روایت ذهنی نویسنده در آن ها پررنگ است، که همین باعث پرگویی شده و حداقل جذابیت داستان ها را هم کم رنگ کرده است. نویسنده به طور عمدی اطلاعات داستانی را با تاخیر می دهد و همراهی با نثر خاص او، اگر مخاطب با آن آشنا نباشد، دشوار است.

 معروف است که رمان نویس ها معمولا داستان های کوتاه خوبی نمی نویسند؛ این عبارت، حداقل در این جا صدق کرده است!


مشخصات کتاب:

بنی آدم، محمود دولت آبادی، نشر چشمه، چاپ نخست: زمستان ۱۳۹۴.

شهرهای ناپیدا

 یک شهر بزرگ همواره این جذابیت دوگانه را دارد که از ورای آنچه که شده، می توان با دلتنگی به آنچه که قبلا بوده دوباره فکر کرد. (صص ۵۰ و ۵۱)


* فکر کردم:«در زندگی ما زمانی فرا می رسد که بین آدم هایی که آنها را شناخته ایم، شمار مردگان بیشتر از زنده ها می شود و ذهن از پذیرفتن قیافه ها و حالت های نو خودداری می کند: بر تمام چهره های جدیدی که با آنها رو به رو می شود، همان قیافه های قدیم را حک می کند و برای هریک نقابی پیدا می کند که بیشتر به آن می خورد.» (ص۱۲۵)


* خان گفت: «اگر واپسین لنگرگاه، شهری جهنمی است که ما را در گردابی همواره سریع تر و قوی تر به دل خود می کشاند، پس همه چیز بی فایده است.»

  پولو خاتمه داد:« جهنم آدم ها مربوط به آینده ی آنها نیست. اگر جهنمی در کار باشد، همین است که در مقابل ماست، جهنمی که هر روز در آن زندگی می کنیم و با کنار هم بودن، آن را تشکیل می دهیم. برای رنج نبردن از این وضع، دو راه حل وجود دارد. راه اول برای بسیاری از آدم ها آسان است: جهنم را قبول می کنند، جزیی از آن می شوند و دیگر آن را نمی بینند. دومی راهی است پر خطر که نیازمند توجه، شناخت و استمرار است: جستجو و توانایی تشخیص اینکه چه کسی و چه چیزی، در میان جهنم، جهنمی نیست و اینکه آن را تداوم بخشید و برای آن جای باز کرد.» (ص۲۰۶)


مشخصات کتاب:

شهرهای ناپیدا، ایتالو کالوینو، ترجمه ی بهمن رئیسی، کتاب خورشید، چاپ دوم: خرداد۱۳۹۲.

انتقام: یازده داستان سیاه


   «انتقام: یازده داستان سیاه»٬ مجموعه ای ست از یازده داستان کوتاه از خانم "یوکو اوگاوا"، نویسنده ی ژاپنی. نویسنده ای که بیش تر به خاطر رمان «خدمتکار و پرفسور» شناخته شده است -که بر اساس آن فیلمی هم ساخته شده است.

  تم اصلی داستان ها «مرگ» است؛ مرگی که غالبا وهمناک و آمیخته با حسی سرد روایت می شود. اگرچه هریک از داستان ها مستقل اند، اما ارتباطی بینامتنی آن ها را به یکدیگر مربوط می کند به گونه ای که ذهن خواننده را پس از خواندن هر داستان، به داستان بعدی سوق می دهد تا شاید رمز و راز داستان پیشین برایش آشکار تر شود و البته آخرین داستان به نخستین داستان پیوند می خورد. مرگ ها اغلب نامتعارف اند و داستان ها را به لحاظ موضوعی به ژانر «جنایی» هم نزدیک می کنند. راوی همه ی آن ها اول شخص، و بیش تر خانم هستند.

  داستان ها پرداخت تصویری قوی ای دارند و معمولا با یک شوک، اغلب در پایان داستان، همراه می شوند.

  نویسنده سعی کرده از فضاسازی های تازه ای استفاده کند. زمان روایت داستان ها معاصر است.

  با این که نویسنده خود ژاپنی ست، اما داستان ها چندان رنگ و بوی بومی ای ندارند و بسیاری از آن ها می توانستند هر جای دیگری هم اتفاق بیفتند که از این نظر بی شباهت به داستان های «موراکامی» نیستند.

  ترجمه ی روان کتاب هم از ویژگی های مهمی ست که خوندن آن را دلچسب تر کرده است. 


مشخصات کتاب:

انتقام: یازده داستان سیاه، نوشته ی یوکو اوگاوا٬ ترجمه ی کیهان بهمنی، نشر آموت، چاپ دوم: پاییز ۱۳۹۴.

  

این داستان واقعیت دارد.


"این داستان واقعیت دارد" ، مجموعه ای است از ۱۳ داستان کوتاه، نوشته ی «جفری آرچر». عنوان کتاب که طبق مقدمه برگرفته از یکی از نمایشنامه های شکسپیر است،به طور غیرمستقیم به مخاطب این را می گوید که داستان ها آن طور که گمان می کنید، پیش نخواهند رفت.

داستان ها روان و خطی نوشته شده اند و وجه سرگرم کنندگی شان قوی ست. رد پای ناسیونالیسم اشرافی در جابه جای داستان ها دیده می شود و در داستان های" تلگراف ملکه"  و "سیاست مدار بی سیاست " این وجه، غالب است.

همچنین است توجه به مفهوم طبقه که در چندین داستان به وضوح دیده می شود؛ به عنوان نمونه در نخستین داستان این مجموعه با عنوان "مسحور"،  دریک مسابقه اسب دوانی، زنی از طبقه اشراف  رابطه ای را آغاز می کند با مردی از طبقه ی فرودست. در این جا مرد وسیله ای می شود تا زن از طریق سرقت، به جواهری با ارزش دست یابد. درنهایت مرد که مبهوت طبقه بالادست خود شده است، رودست می خورد؛ طبقه طبقه است  و به راحتی نمی توان از طبقه ی خود به طبقه ی بالاتر صعودکرد.

  این نگاه درداستان " فقط اعضا " هم پررنگ است؛ در جایی که مردی برای پیوستن به باشگاهی سلطنتی باید مرارت های زیادی بکشد وحتی تا پای مرگ هم برود. نویسنده که از قضا سابقه ی حضور در پارلمان انگلیس را هم داشته ، جزئیات و رفتار کاراکترها را به دقت توصیف می کند و نشان می دهد که این طبقه را خوب می شناسد. اگرچه نویسنده در داستان آخر کتاب"سقوط"، برخلاف داستان های پیشین، این مفهوم طبقه را می شکند.

داستان ها پر کشش وهمراه با تعلیق ولذتبخش بوده و از فلاش فورواردها هم بی بهره نیستند و البته ترجمه ی خوبی هم دارند.

اما ویژگی ای که باعث می شود تا کتاب را در زمره ی آثار عامه پسند قلمداد کنیم  این است که داستان ها پایان ناگهانی دارند. داستان می تواند فارغ از این که چگونه به پایان می رسد، جذاب بوده وتفکر برانگیز باشد، اما اگر همه ی داستان به پایانش بستگی پیدا کند، یک بار مصرف شده و تنها جنبه ی لذت بخش آنی می یابد که این البته با در نظر گرفتن این که هر داستانی برای مخاطب خودش نوشته می شود، نمی تواند بد باشد اما برای مخاطبین جدی تر، یک مجموعه درجه اول به حساب نمی آید.


مشخصات کتاب:

این داستان واقعیت دارد، جفری آرچر، ترجمه ی علی فامیان، نشر نیستان چاپ نخست: ۱۳۹۳.

آنچه با خود حمل می کردند.


  "داستان ها برای آن ساعت های آخر وقت شب هستند که نمی توانی به یاد بیاوری چطور و از کجا به جایی که هستی آمده ای." (ص۴۸)

  «آنچه با خود حمل می کردند» رمانی ست  در بیست و دو فصل که به شکل داستان -خاطره نوشته شده است؛ مجموعه ای از خرده روایت هایی که بدون ترتیب و در زمان های مختلفی روایت می شوند و درنهایت مکان ها، موقعیت ها یا ماجراهایی آن ها را به هم مربوط می کنند. روان نوشته شده و حسی از روراستی و سرراست بودن را در خود دارد و از آن جا که با تجربه ی زیستی نویسنده هم آمیخته شده، جذابیت فوق العاده ای پیدا کرده است. جنگ ویتنام اگرچه در رمان محوریت دارد، اما رمان درباره ی آدم ها و تاثیرات جنگ بر آن هاست؛ جوخه ای که راوی خود یکی از نفرات آن است، دستاویزی  قرار می گیرد تا نویسنده درباره ی عبث بودن جنگ بگوید و از ترس هایش. و واژگانی چون شجاعت و دلیری در جنگ را از نو تعریف کند.

  رمان نه تنها به لحاظ مضمون، که به لحاظ فرم هم قابل توجه نوشته شده است؛ نویسنده شیوه ای فاصله گذارانه را برگزیده است که در آن خشونت و خونریزی با خونسردی روایت می شود و چرخه ای از روایت ها ایجاد می شود که بارها و بارها تکرار می شوند. نویسنده بیش از هرچیز به این که شما درحال خواندن یک داستان هستید تاکید می کند، اما داستانی که خیلی خوب روایت اش می کند؛ با توصیفات عالی و نو و به اندازه. او حتی پا را فراتر می نهد و به توضیحاتی درباره ی شیوه ی نوشتن هم می پردازد، کاری که رمان را به پست مدرن نزدیک می کند، اما جنبه های مدرن آن به هرحال قوی تر است.  این بخش ها هم اتفاقا جدا از آن که می تواند جنبه ی آموزشی داشته باشد، در راستای رمان عمل کرده و به تنهایی جذابیت کافی دارند، به ویژه آن جا که در فصلی با عنوان «چگونه یک داستان جنگ واقعی روایت کنیم» به داستان هایی از این دست می پردازد، حرف هایش گیرایی خاصی پیدا می کند.

  درباره ی این رمان خواندنی می توان بسیار نوشت که از حوصله ی این نوشته خارج است، اما حیف است که به ترجمه ی عالی آن اشاره ای نکرد که آقای معصومی با چیره دستی از عهده ی آن برآمده است.

  

مشخصات کتاب:

آنچه با خود حمل می کردند، تیم اوبراین، ترجمه ی علی معصومی، انتشارات ققنوس، چاپ اول: ۱۳۹۴.

درباره ی رمان «بادبادک باز» از خالد حسینی


نخستین رمان خالدحسینی،راوی اول شخص دارد.یک راوی گذشته نگر. در جاهایی هم صدایی در متن می آید و راوی را مخاطب قرار می دهد.

داستان واقعگرای مدرن است،با مایه های روان شناسانه ی قوی.

اگرچه فضاها به شیوه ی کلاسیک معرفی می شوند،اما نویسنده از شگردهای روایی جدید استفاده می کند.فلاش فورواردهایی که از همان نخستین صفحه ی رمان،یک پیش آگاهی به مخاطب می دهندکه باعث کشش وتعلیق نزد او می شود.

نویسنده همچنین به سبک پست مدرن ها، هربار به عمد نقاط عطف روایت را به تاخیر می اندازد که این در ایجاد کشش خیلی موثر عمل می کند، یا در صص ۲۲۳ و۲۲۴ درباره ی شیوه ی نگارش وکلیشه های رایج آن می گوید.

بهره گیری ازتوصیف فضا برای بیان حالت روحی و روانی راوی از ویژگی های مهمی است که شیوه ی روایت رمان را مدرن  کرده است.

تاثیر سینما بر رمان آشکارا خودنمایی می کند.جدا از نشانه های سینمایی ای همچون اسامی فیلم ها و به ویژه وسترن های معروفی چون ریو براوو، هفت دلاور و  خوب،بد،زشت ، سبیل کلارک گیبلی، یا فیلم دیدن درسینما، نویسنده در نوع روایت رمان اش هم از سینما تاثیر گرفته است؛ او همچون عملی که کارگردان برای یک سکانس انجام می دهد، نما ها را دکوپاژ می کند؛ نمونه ی شاخص آن به ویژه درمعرفی آصف اتفاق می افتد.

توصیفات متن عالی است؛ معرفی مکان هاوآدم های آن، حسی ملموس در خواننده ایجاد می کند.اطلاعات مربوط به آنها دقیق، موجز، درست وبه اندازه است؛ مثلاً در توصیف روسها می گوید:" رفیق ها همه جابودند وکابل را به دو گروه تقسیم کرده بودند، کسانی که گوش می ایستادند وکسانی که نمی ایستادند.(ص ۲۸)

یا درتوصیف طالبان در ص ۲۷۹: " با ماشین ول می گردند ونگاه می کنند و از خدایشان است که کسی پاروی دمشان بگذارد.همیشه بالاخره یکی مجبور به این کار می شود.بعد این سگ ها دلی از عزا در می آورند و آن روزشان کسالت بار نمی شود وهمه می گویند اللّه اکبر! آن روزهایی هم که از کسی لغزشی سر نمی زند،خب، همیشه درگیری های اتفاقی پیش می آید دیگر،مگرنه؟  "

نویسنده برای بیشتر ملموس کردن فضای داستانش، جا به جا به آداب ورسوم افغان ها واصطلاحات خاص آنها گریز می زند؛ مسابقات بزکشی، بادبادک بازی، لفظ، چله ،آینه مصحف، رقص اتنی، چوپان کباب، ... و در کنار این ها به خلق وخو و عادات آنها هم می پردازد؛ مثلاً در ص ۶۰ : "افغان ها مردمی مستقل هستند.افغان ها به سنت ها احترام می گذارند،اما از قواعد بیزارند . "

یا در ص ۱۹۶ : "همه باهم و با صدای بلند داد می زدند ، افغانی ها عادتشان است این طوری حرف بزنند."

یا از علاقه ی آنها به غیبت کردن وقصه پردازی می گوید (ص۱۷۵) و مانند این ها، که علاوه بر کمک کردن به نزدیکی هرچه بیشتر مخاطب به فضای داستان ،جنبه ی نقد فرهنگ سنتی افغانستان راهم پیدا می کند.

نویسنده به ویژه درباره شرایط زنان افغانستان به نقد این فرهنگ می پردازد و در ص ۳۰ راوی که بعد از سالها به کشورش بازگشته می گوید: " شاید چیزی که مردم راجع به افعانستان می گویند، درست باشد. شاید آنجا واقعاً جای مایوس کننده ای است. "

همچنین بیان این جزئیات از افغانستان است که ارزش مطالعات اجتماعی و فرهنگی بالایی به متن می دهد؛ یعنی یک مخاطب (به ویژه از نوع غربی اش) پس از مطالعه کتاب به شناختی نسبی از تاریخ ،فرهنگ وخلقیات مردم این سرزمین می رسد.

پیوند عمیق فرهنگ افعانستان با ایران،از همان صفحات نخست رمان خودش را نشان می دهد؛ خیام ،حافظ،مولوی،سفر پدر راوی به اصفهان ، شاهنامه ، اتومبیل پیکان ایرانی، فیلم هایی که در ایران دوبله شده اند و... راوی برای توصیف ثریا، دختری که امیر (کاراکتر اصلی رمان) عاشق اش شده ، بینی او را به بینی قشنگ ونوک تیز زنان ایران باستان تشبیه می کند(ص ۱۶۱) .

 ودر نهایت ،توصیفات نویسنده از جغرافیا و فضای کابل در دهه ی هفتاد میلادی ،حسی نوستالژیک را برای مخاطب تداعی می کند.

از همان صفحات نخستین، تنش های مذهبی و قومیتی ای که در رمان آمده خودش را نشان می دهد؛ هزاره ای ها، که قیافه ای مغولی دارند، از طبقه فرودست اجتماع اند و شیعه اند، در بهترین حالت می شوند نوکر اربابان پشتون سنّی شان که آنها را " موش خور ، دماغ پخ و خر حمّال " صدا می زنند ودر طبقه بالاتری قرار دارند واغلب امکانات جامعه در اختیار آنهاست. آصف، نمونه ی تندروی این طبقه است با عقاید نژادپرستانه ای چون این که "افغانستان مال پشتون هاست " (ص۴۸).

از همان ابتدا ساختن پس زمینه ای ازتاریخ کشمکش های آنان، از این تنش ها در جهت بالاتر بردن بار دراماتیک اثر بهره می برد. تنشی که تا انتهای کتاب حضور دارد ونویسنده سعی کرده تا جایی که امکان داشته است، نگاه بی طرفانه ای به آن داشته باشد وبرتری را به وجه انسانی کاراکترهایش بدهد، هرچند عقیده دارد که " غلبه برتاریخ کار آسانی نیست برمذهب هم." (ص) باچنین پس زمینه وکاراکترهایی، تجاوز آصف به حسن، به عنوان مهم ترین کنش متن اتفاق می افتد.کنشی که مخاطب از همان سطر نخستین نسبت به آن پیش آگاهی می یابد و تمام روایت کتاب به نوعی تحت تاثیر آن شکل می گیرد. چیدمان نویسنده برای این رخداد به گونه ای است که از آن، تصویری مرکزی در ذهن مخاطب شکل می گیرد؛ پس از آن پیش آگاهی اولیه در سطر نخست درمورد اتفاقی که همه ی زندگی راوی را تحت تاثیر خودش قرار داده، به پرداخت کاراکترها و از جمله امیر و حسن و رابطه ی گرم و دوستانه ی آنها می پردازد و پیش زمینه ی عاطفی قوی ای می سازد که از جمله درآن، حسن شخصیتی فداکار و بی آزار است که خالصانه در خدمت امیراست؛ در ص ۱۵ می خوانیم: " حسن حتی موقع به دنیا آمدن هم ذات خودش را نشان داد.او قادر نبود کسی را اذیت کند."

پیش از فاجعه ،حسن خواب می بیند ،که این هم نشانه ی دیگری از وقوع اتفاقی شوم است.

در روز آن اتفاق، فضای شاد و پر انرژی ای که از صبح آغاز شده است، به غروبی تلخ وسرد می انجامد.تضاد تصاویری که در لحظه ی وقوع از پس ذهن امیر می گذرد، اشاره ای است به قربانی شدن حسن، تا امیر به پدرش برسد.بادبادک آبی نماد بزدلی امیراست. شکستی سخت در درون ،در عین پیروزی ظاهری در بیرون. امیر در واقع برای بردن، می بازد واین همان تم نخستین داستان کوتاهی ست که او در کتاب می نویسد. برخلاف پیش زمینه ی طولانی پیش از این اتفاق ،صحنه ی تجاوز موجز روایت می شود وهمین تاثیر آن را بیشتر می کند. تاثیر سینما در شیوه ی روایت این صحنه ،به خوبی دیده می شود.

نویسنده گاهی برای تشدید احساسات خواننده ،رویکردی رمانتیک را برمی گزیند که از جمله ی آن، بخش مربوط به ترک کردن خانه توسط حسن وعلی (پدر حسن) می باشد که در گرمای تابستان، باران می گیرد.

بادبادک باز اثری چندبعدی است؛ از سویی مایه های روان شناسانه ی قوی ای از رابطه یک پدر و پسر شرقی است؛ پسری که سعی می کند در قلب پدر قدرتمندش جایی برای خود دست وپا کند، درحالی که آن نیست که پدر انتظار دارد. از سویی به مسائل ومشکلات مهاجران شرقی در کشورهای غربی می پردازد؛ " سفیرهای سابق وجراح های بیکار واساتید دانشگاه " حالا باید به کارهای دون تن دهند.یکی مثل تیمسار طاهری فقط به حفظ ظاهرش می اندیشد و یکی مثل پدر امیر حتی حاضر به قبول کردن کوپن های تامین اجتماعی نیست.

بادبادک باز داستان گناه  و رهایی از آن به سوی رستگاری است.گذشته ای که راهی برای رهایی از آن وجود ندارد، جز رو به رو شدن با آن ورفتن به دل ماجرا و کتک خوردن برای تطهیر شدن، که درآن ، خندیدن درهنگامه ی کتک خوردن نشانه ای از تطهیر است. 

سرانجام امیر به اعتماد به نفسی که باید می رسد؛ بیان حقیقت بهترین کار است.

آدم ها به جای فرار کردن از گذشته، آن را می پذیرند.در این سیر، امیر به کشف وشهود دوباره ای می رسد که درآن، حضور خداوند از گنگی خارج شده و معنای تازه و قدرتمندی می یابد.

بادبادک باز همچنین روایت تباهی جنگ است؛ جنگی که خاطرات کودکی را با همه ی جغرافیایش در خود می بلعد و نیست ونابود می کند.

این که چگونه تحجر مذهبی به طالبانیسمی منجر می شود که آصف نژادپرست برای برآوردن نیّات کثیف اش و تخلیه ی عقده های روانی اش، آن را دستاویز قرار می دهد. 

  اما از خلا ها یا نقاط ضعف داستان یکی این است که در جاهایی به توضیح واضحات می پردازد و در واقع مخاطب را دست کم می گیرد، مثل آن جا که از حمام هر شب سهراب (پسر حسن) می گوید.یا این که مساله ی کمال چرا باید مطرح شود، حال آن که با فضای رمان همخوانی ندارد. همچنین، حسن چرا باید ماجرا را برای رحیم خان شرح دهد؟ به مرگ حسن هم با توجه به اهمیتی که در متن دارد، خیلی ساده اتفاق می افتد.

  نکته ی دیگری هم که به ترجمه ی رمان برمی گردد این است که درست بود به جای واژه ی «افغانی»، از «افغان» یا «افغانستانی» استفاده می شد. چرا که افغانی واحد پول افغانستان است که در کشور ما به عنوان نسبت ملیتی جا افتاده است.


پ.ن: 

* پیش تر هم درباره ی این کتاب در وبلاگم نوشته ام که از جمله ی نخستین پست هایم بود.

نگاهی به رمان «پیرمرد و دریا» از ارنست همینگوی

  «پیرمرد و دریا» رمانی ست واقعگرای مدرن، با راوی دانای کل. داستان ماهیگیر پیر فقیری به نام "سانتیاگو" که بزرگ ترین ماهی عمرش را شکار می کند. مکان رخدادها خلیجی در کوباست.

  رمان شخصیت های محدودی دارد؛ سانتیاگو و پسرکی به نام "مانولین"  که ماهیگیری را از از او آموخته و دل سوز اش است.

  سانتیاگو ماهیگیری تنهاست که مدت هاست شکار خوبی نکرده است. همه چیز او کهن است، مگر چشم هایش؛ «.. چشم هایش به رنگ دریا بود و شاد و شکست نخورده بود.» (ص۹۸) همینگوی پس از توصیف ظاهر سانتیاگو و شرایط زندگی اش -که بخشی از آن ها در توصیفات راوی و بخش دیگری از خلال گفت و گوهای سانتیاگو و پسرک به مخاطب داده می شود -، به همان چند جمله ی کوتاه درباره ی چشمان شاد و شکست نخورده ی او بسنده می کند و مابقی شناخت مخاطب از او را در سفر ماهیگیری اش ایجاد می کند.

  سانتیاگو قهرمانی ست که هیچ ویژگی خاص بیرونی ای ندارد -لاغر و خشکیده، با شیارهای عمیق پشت گردن اش و لکه های قهوه ای روی پوست اش. اما او روح بزرگی دارد. عزت نفس دارد. مقاوم است و خودش را خوار نمی کند. مجموعه ی خصایلی که نویسنده از او در ذهن مخاطب می سازد، شمایل یک قهرمان بزرگ است. یک انسان خستگی ناپذیر.

  «دریا» و سفر دریایی، از قدیم و از جمله در اساطیر، محملی بوده برای آزمودن توانایی ها و ویژگی های کاراکتر . او به نبرد با طبیعت می رود، اما نبردی که خود جزئی از طبیعت است؛ تاوان دادن او جزئی از طبیعت است و او به آن پیش آگاهی دارد. او به یگانگی با طبیعت رسیده است؛ احترام آن را نگه می دارد. حریص نیست؛ به قدری که باید، از طبیعت می گیرد و با آن بده بستان می کند.

  روح طبیعت گرای او آن جا که با پرندگان و ماهیان سخن می گوید، یادآور زندگی و طرز تفکر سرخپوست هاست. البته که بخشی از این گفت و گو ها را هم باید به حساب طراحی اثر گذاشت و ابزارهای محدود نویسنده برای پیشبرد داستان.

 نثر همینگوی و گفت و گو نویسی اش، دو ویژگی مهم آثار اوست. نثری که در این جا به شدت منضبط و حساب شده است؛ توصیف ها تصویری، موجز و با جزییات دقیق است. نویسنده کوشیده تا رمان اش را با حداقل واژه ها روایت کند.

  تکرار آن جمله که «کاش پسرک این جا بود.» در جای جای متن، تاکید دوباره ای ست بر تنهایی ناگزیر او و البته یادآور جمله ی معروف پایان رمان «داشتن و نداشتن» اش، آن جا که "هری مورگان" می گوید :«یک دست تنها نمی تواند.» اما امید ویژگی مهم شخصیت سانتیاگو ست. او تا آخرین لحظه از پا نمی نشیند. این مبارزه و ناامید نشدن، یک جنبه ی مهم دیگر را هم نشان می دهد؛ پیرمرد می خواهد خودش را نشان دهد. او می خواهد خودش را اثبات کند. اما پسرک هم به او امید می دهد و به ویژه در پایان رمان، آن جا که پیرمرد می گوید:« ..من دیگه بختم برگشته.»، این پسرک است که با جملات اش امید را در دل پیرمرد زنده نگه می دارد تا او دوباره خواب شیرهای آفریقایی را ببیند؛ دوران شور و نشاط جوانی اش را.


مشخصات کتاب:

پیرمرد و دریا، ارنست همینگوی، ترجمه ی نجف دریابندری، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم: شهریور هشتاد و پنج.


پ.ن.ها:

* متاسفانه درگیری های کاری من هنوز تمام نشده و آن طور که باید نمی توانم به دوستانم سر بزنم. امیدوارم هرچه زودتر به زمان آزاد تری برسم.

* این نوشته را برای جلسه ی کانون کتابخوانان فرهنگ سرای گلستان نوشته ام؛ هر دو هفته یک بار درباره ی کتابی صحبت می کنیم. همین شاید باعث شده  که من حداقل نوشته ی تازه ای برای وبلاگم داشته باشم!

* نسخه ی مورد نظری که مشخصات اش را در این جا آورده ام، یک مقدمه ی نود صفحه ای هم درباره ی نویسنده دارد که اگرچه اطناب دارد، اما خواندنی ست.

من و بوف کور!


  نام «صادق هدایت» را نخستین بار در کلاس چهارم ابتدایی و از زبان معلم مان آقای نجفی شنیدم؛ در کتاب فارسی پرسشی بود با این مضمون که:«نویسنده ای را نام ببرید.»، همان اوایل کتاب بود، و من در پاسخ گفتم:«ولتر»!
نام ولتر را از مجله ای که برادرم خریده بود می شناختم. آقای نجفی مکثی کرد و گفت:«بنویسید صادق هدایت»
بعد آمد کنارم و دید که من، هم ولتر را نوشته ام و هم صادق هدایت را. چند جلسه بعد که برایمان داستان-خاطره ای سر کلاس خواند با مضمون جنگ، فهمیدم که اهل نوشتن است، و شخصیت اش برایم دوست داشتنی تر شد.
زمان گذشت...؛ من غوطه ور در داستان های خارجی و از جمله داستان های «ژول ورن» بودم. کم تر کتاب داستانی را از دست می دادم، و اغلب کتاب هایی را هم که برادرم که ادبیات خوانده به خانه می آورد می خواندم.
 در دوره ی دبیرستان پیش از آن که حتی داستان کوتاهی از صادق هدایت خوانده باشم، در کتابخانه ی مدرسه مان کتابی پیدا کردم در تفسیر داستان های او؛ کتاب را که حالا هیچ نشانی از آن به خاطر ندارم، با ولع عجیبی خواندم و بسیار از آن خوشم آمد.
 تا این که بعد از کنکور که فراغتی پیش آمده بود، وقتی یکی از دوستان گفت که تعدادی کتاب دارد، از او خواستم که اگر از هدایت چیزی دارد برایم بیاورد، و او «پروین، دختر ساسان» را آورد؛ یک کتاب جیبی با تعدادی داستان و نمایشنامه از نویسنده بود. این نخستین کتابی بود که از هدایت خواندم.
در دوره ی دانشگاه، تقریبا همه ی داستان های کوتاه او را خواندم، و البته شروع به خواندن «بوف کور» اش کردم. یادم می آید که هربار به دلیلی کتاب ناتمام می ماند. خواندن اش برایم سخت بود و با همه ی داستان هایی که پیش از آن از او خوانده بودم متفاوت بود. کنار گذاشتم اش.
گذشت تا من داستان های تازه ای خواندم که شیوه ی روایت شان به کلی متفاوت بود. بعد دوباره جرات کردم و بوف کور را شروع کردم؛ خواندن اش این بار برایم راحت تر بود، اما به هرحال لذت چندانی از آن نبردم، و انگار وظیفه ای بود بر گردن ام!
اما چندسال بعد، وقتی «شازده احتجاب» گلشیری را خواندم، وقتی «ملکوت» بهرام صادقی را خواندم، و چند داستان دیگر، خواندن چنین داستان هایی دیگر برایم سخت نبود....
  و اکنون که جنبه های فنی داستان ها هم برایم جذاب شده، خواندن «بوف کور» نه تنها برایم سخت نیست، که بی اندازه لذت بخش است؛ «هدایت» چیدمان فوق العاده ای برای روایت رمان اش برگزیده است، و بی شک «بوف کور» یک رمان بی نظیر در تاریخ ادبیات ماست. اهمیت کتاب به ویژه وقتی به دوره ای که نویسنده در آن می زیسته نگاه بکنیم، خیلی بیش تر می شود. اشکال عمده ای که در نگرش های اغلب ما جماعت ایرانی به آثار نویسنده ها هست این است که فارغ از اثر ادبی، به کنکاش در زندگی خالق اثر می پردازیم؛ یعنی به جای کتاب، نویسنده اش را نقد می کنیم!
این درست که آثار هر نویسنده ای متاثر از جهان بینی او و آن چه در زندگی بر او گذشته است می باشد، اما در بررسی یک اثر ادبی باید نخست این را در نظر داشت که «هر متنی دنیای خودش را دارد.» جهان داستانی هر رمان، جهانی ست با مولفه های تعریف شده در متن اش، که لزوما سازگار با تعاریف دنیای ما نیست. پس در بررسی یک اثر ادبی، نخست باید آن را مستقل از نویسنده در نظر گرفت و در پی شناخت جهان داستانی خود متن بود. اما برای پیدا کردن آبشخور لایه های زیرین متن، می توان به جهان بینی نویسنده هم مراجعه کرد.
  و این که هر متنی برای مخاطب خاصی نوشته می شود و این چنین نیست که یک رمان بتواند انتظارات همه ی مخاطبان را برآورده کند. باید دید مخاطب آن نوشته کیست.