فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

درباره ی کتاب «دموکراسی یا دموقراضه»، از سیدمهدی شجاعی


  داستان کتاب در کشوری به نام غربستان اتفاق می افتد؛ جایی که پادشاه برای انتخاب جانشین پس از خودش، برای نخستین بار انتخابات را پیش می کشد و نخستین دموکراسی جهان را پایه گزاری می کند. بیست و چهار پسرش (بیست و چهار دمو)، یکی پس از دیگری به تخت پادشاهی می رسند، اما بیست و پنجمین پسر که مردم به او «دموقراضه» می گویند، به کلی متفاوت تر از بقیه عمل می کند....

....

  در «دموکراسی یا دموقراضه»، دغدغه ی نویسنده فرم نیست و پرداختن به مضامین ذهنی خویش است؛ نویسنده توجهی به توصیف و شخصیت پردازی ندارد، و اولویت را به روایت داستانش داده است.

  داستان البته که تازه نیست، اما برای ما که تاکنون چنین متن هایی را به فارسی نخوانده ایم تازگی دارد، و انگار از حرف های «مگو» می گوید، و همین به تنهایی، خواندنش را لذتبخش کرده است.

  داستان را راوی اول دانای کل تعریف می کند، اما راوی ای که نقش پر رنگی دارد، در جاهایی انگار خودش مورد پرسش قرار می گیرد (مانند ص ۲۳)، و بسیار به پرسش و پاسخ با مخاطبش می پردازد، برایش استدلال می کند، و در واقع خودش را پیش می کشد.

  به دلایلی که در ادامه می آید، می توان گفت که نویسنده از «تکنیک فاصله گزاری برشتی» برای روایت داستان اش بهره برده است؛ مهم ترین ویژگی شیوه ی «برشت»، برانگیختن تفکر به جای احساس است، و نویسنده برای پیش گیری از همذات پنداری مخاطب با شخصیت ها، و توجه او به روایت، از جمله از «بیگانه سازی» استفاده می کند، که تمثیل و تشبیه از فنون آن است. در این متد، روایت برتری دارد بر تجسم، و موضوعات برگرفته از واقعیات اجتماعی، سیاسی، و اقتصادی حاکم اند. از طنز برای طرح و توضیح اخلاقیات بهره برده می شود، و نویسنده در جاهایی با مخاطب وارد گفت و گو می شود...؛ در نهایت، هدف برشت این بود که مخاطب با اثر برخورد عقلانی کند، تفکر و تجزیه و تحلیل و انتقاد کند، و بر آگاهی اش افزوده شود.

  و در یک مقایسه، مواردی که برشمرده شد، در این رمان نیز دیده می شود؛ نویسنده از حداقل توصیفات استفاده می کند، از تمثیل بهره می برد، با مخاطب گفت و گو می کند، از طنز برای بیان مفاهیم مورد نظرش استفاده می کند، و در مجموع مخاطب را به خوانش انتقادی از اثر، و تجزیه و تحلیل آن وا می دارد.

  بدیهی ست که استفاده از طنز لاجرم پیش می آید، چرا که ناخودآگاه راه را بر هرگونه تشبیه بیرونی بسته، و به قول معروف گزک دست کسی نمی دهد! این چنین است که زمان روایت «بسیار بسیار قدیم، که سال هاست به کلی از حافظه ی تقویم ها پاک شده، در سرزمینی بسیار بسیار دور به اسم غربستان که امروزه بعید است بر روی کره زمین، نام و نشانی از آن باقی مانده باشد» (ص۹) اتفاق می افتد و حتی نویسنده بعضا از توضیحاتی در پاورقی هم نمی گذرد تا مبادا سوء تفاهمی پیش بیاید!

  نویسنده همچنین از فلاش فوروارد نیز به کرات استفاده می کند.

  بعد از فصل نخست کتاب که آغاز ماجراست، تا فصل دوازدهم، اصول و مبانی حکومت دموقراضه بیان می شود؛ اصولی کثیف که بر پایه ی منافع شخصی پادشاه شکل گرفته است ( و البته در فصل سیزدهم مشخص می شود که بسیاری شان هم سو با منافع کشور همسایه شان بوده که در نهایت غربستان را فتح می کند.)

  دموقراضه تعابیر تازه ای از مفاهیم را برای مردم پیش می کشد، و هر بار طرحی نو درمی اندازد که توطئه یا شیطنتی در پس آن نهفته است! تا جایی که پادشاه حتی از بازی های مورد علاقه ی مردم نیز نمی گذرد، و از آن برای رسیدن به مقاصدش، بهره برداری می کند. از جمله او اخلاق را مورد هدف قرار می دهد؛ مثلا دزدی را زشت نمی داند،اگر برای اهداف متعالی صورت گیرد! (صص ۸۱ و ۸۲)، یا دروغ گفتن را هنر می داند! (ص۱۳۸). در غربستان مردم به گوسفندانی تعبیر می شوند که پادشاه هر بار برنامه ی تازه ای رویشان پیاده می کند و یک اصل ابتدایی و مهم را همان ابتدا به زیر دستانش یادآور می شود که در همه حال «مردم عادت می کنند!» (ص۴۶) مردمی که خود او را انتخاب کرده اند، اما به شدت منفعل اند، و تنها کارمهم شان در فصل سیزدهم اتفاق می افتد که در حمله ی بیگانگان، بدون هیچ مقاومتی، کشور را به آن ها می سپارند!

  اما آیا این کتاب در نقد دموکراسی ست؟

  می دانیم که دموکراسی یا مردم سالاری ، از دولتشهر های یونان باستان پدید آمد و  منظور از آن، حکومت عامه ی مردم است. (دموکراسی مستقیم)، که در  دنیای امروز به دموکراسی غیر مستقیم یا «نمایندگی» موسوم است؛ یعنی انتخاب نمایندگانی که در مجلس های قانون گزاری در پی برآوردن خواست های اکثریت مردم اند، و انتخابات آزاد از مؤلفه های اصلی آن است؛ انتخاباتی که در خدمت حق تعیین سرنوشت مردم به دست خودشان قرار می گیرد. اساس دموکراسی، باور به ارزش فرد انسانی، و تصمیم گیری او در مورد امور عمومی و خصوصی می باشد.

  در این داستان و در همان فصل نخست، ممول پادشاه غربستان، انتخاب جانشین پس از خود را به انتخابات می سپرد. دیدگاه او این است که:«مردم باید حق انتخاب داشته باشند، باید در تعیین سرنوشت و اداره ی امور خود مشارکت کنند.» (ص۱۶) که اشاره ی مستقیمی ست به مفهوم دموکراسی، که در داستان به عنوان نخستین دموکراسی تاریخ از آن نام برده شده است.

  مردمی که برای نخستین بار حق انتخاب پیدا کرده اند، شادمان از این حکم پادشاه، با حضور حداکثری در انتخابات شرکت می کنند... پادشاهان یکی پس از دیگری بر مسند حکومت می نشینند.

  اما این شیوه ی حکومتی به ظاهر دموکراتیک، زندگی را برای مردم هر روز تلخ تر می کند، تا آن جا که حتی در برابر حمله ی بیگانگان به خاکشان، کم ترین مقاومتی نمی کنند. دموکراسی ای که برای آن ها اتفاق می افتد، نه تنها یک دموکراسی صوری ست، که بدر نهایت به فاشیسم  منتهی می شود. دموکراسی ای که در آن با مسائل مهم، برخوردی ساده لوحانه و عامیانه صورت گرفته، و راه حل های مشکلات واقعی نیستند، و نه تنها گرهی از مسائل اقتصادی مردم حل نمی شود، بلکه گرفتاری های تازه ای نیز سراغشان می آید. عنوان کتاب نیز تاکیدی ست بر این مضمون که، کدام دموکراسی؟! این دموقراضه ای بیش نیست! در جایی که استبداد ریشه ای ست و عوام انتخاب می کنند، دموکراسی به معنای واقعی اش تحقق ناپذیر است. هرچند نویسنده در فصل پایانی، و از زبان پادشاه جدید، فضا را اندکی تلطیف می کند.

  و این که به نظرم نویسنده می توانست در دو فصل پایانی از پرگویی اش کم کند، و ایجاز را در نظر بگیرد، تا لذت خواندن کتاب تا انتها در ذایقه ی مخاطب بماند.


مشخصات کتاب:

دموکراسی یا دموقراضه، سیدمهدی شجاعی، نشر نیستان، چاپ دوم: ۱۳۸۸.


پ.ن:

  این نوشته را هفته ی پیش، سه شنبه بیستم بهمن ماه، در جلسه ی کانون کتابخوانان فرهنگسرای گلستان خواندم؛ تجربه ی دلچسبی بود!


بعدا نوشت:

سه شنبه ای که گذشت (۲۷ بهمن)، جلسه ی نقد کتاب با حضور نویسنده و دو تن از اساتید برگزار شد؛ استاد خوبم آقای محمدرضا گودرزی، و آقای ابوالفضل زرویی نصر آباد عزیز و دوست داشتنی. جلسه ی خیلی خوبی بود.

یادی از خالق "همسایه ها"

دستم به نوشتن نمی‌رود / احمد محمود

دستم به نوشتن نمی‌رود. بدجوری کسل و دلزده شده‌ام. دلزده از همه چیز، به خصوص نوشتن. و حتی این یادداشت را که می‌نویسم با کمال دل‌زدگی است. گاهی فکر می‌کنم که اصلاً چرا باید بنویسم. چه کسی گفته است که این چند روز عمر را باید صرف نوشتن کنم. کمابیش همیشه همین‌طور بوده است. همیشه موردی یا مواردی وجود داشته است تا شوق نوشتن را از من بگیرد و حتی باید اعتراف کنم آنچه که تا امروز نوشته‌ام با اشتیاق کامل نبوده است.

گاهی شور نوشتن دست می‌داد، کاری را آغاز می‌کردم، دل‌مردگی می‌آمد، طوری که شاید باید در نیمه‌ی راه می‌ماندم؛ اما تلاش را (و گاهی تلاش مکانیکی را) جانشین شور و اشتیاق می‌کردم تا کار تمام شود. شاید اگر امکان بالیدن بود، وضع طور دیگری بود. مثلاً تا آنجا که یادم هست نسخه‌ی اول رمان "همسایه‌ها"، سال ۱۳۴۵ به پایان رسید. نسخه‌ی خطی آن هنوز در چند دفتر دویست برگی قطع خشتی موجود است. اهواز بودم که نسخه‌ی اول "همسایه‌ها" تمام شد. طبیعتاً دسترسی به جایی نداشتم تا چاپش کنم. زمستان سال ۴۵ آمدم تهران و ساکن شدم. قبل از اینکه اهواز را ترک کنم، چند صفحه از رمان "همسایه‌ها" به عنوان یک قصه کوتاه و به نام "دو سر پنج" در "جُنگ جنوب" چاپ شد.

"جُنگ جنوب" نشریه‌ی محقری بود که تصمیم داشتیم و یا آرزو داشتیم توسعه‌اش بدهیم. اما با آمدن به تهران در همان شماره‌ی اول رحلت کرد و تمام شد. چند صفحه‌ی دیگر "همسایه‌ها" را در زمستان ۱۳۴۵ دادم مجله "پیام نوین" چاپ کرد به عنوان بخشی از رمان "همسایه‌ها". بعد سال ۱۳۴۶ یکی – دو تکه‌اش را دادم مجله‌ی فردوسی چاپ کرد که اسم یک تکه‌اش یادم است، "راز کوچک جمیله".

به هر جهت همسایه‌ها را بار دیگر نوشتم. از نظر خودم قابل چاپ بود. اما چشمم آب نمی‌خورد کسی چاپش کند. یکی دو مجموعه داستان دادم انتشارات "بابک" چاپ کرد. فروش خوب بود و ناشر هم راضی. همسایه‌ها را پیشنهاد کردم و حتی نسخه‌ی خطی را برداشتم و بردم و دادم به انتشارت بابک با این شرط که چهار هزار تومان احتیاج دارم و باید به هنگام امضای قرارداد بپردازد. بابک سرسنگین بود؛ نسخه‌ی خطی را گرفتم و بردم خانه. روزی "ابراهیم یونسی" سرافرازم کردم و آمد خانه‌ام. نشستیم و گپ زدیم. یونسی را در بازداشتگاه لشگر دو زرهی یکی – دو بار دورادور دیده بودم. بازداشت بود و محکوم به اعدام شده بود. قبل از اعدام گروهی که یونسی باید همراه آن‌ها اعدام می‌شد، از لشگر دو زرهی تبعید شدم به بندر لنگه و دیگر از یونسی خبر نداشتم. از همه‌ی جهان بی‌خبر بودم. بندر لنگه هم در سال ۱۳۳۳ جایی نبود که کسی به آنجا سفر کند. یونسی را قریب به ۱۷ – ۱۸ سال بعد بود که دیدم و از گذشته‌ها گفتیم. آن هم تصادفی او را دیدم. "عبدالعلی دستغیب"، یونسی و "اسماعیل شاهرودی" را برداشته بود و آمده بود خانه‌ام. من و یونسی نشستیم به گپ زدن. تصادفاً مجموعه‌‍‌ی "پسرک بومی" داشت تجدید چاپ می‌شد.

نمونه‌های چاپی بغل دستم بود. یونسی پرسید که نمونه‌های چی هست؟... گفتم که چه هست... نمونه‌ها را نگاه کرد. قصه "شهر کوچک ما" را خواند، بعد دیدم که در تجدید چاپ "هنر داستان‌نویسی" آن را چاپ کرد. آن شب حرف رمان همسایه‌ها هم شد. اظهار علاقه کرد که آن را بخواند. نسخه‌ی خطی را که توی پنج دفتر نوشته بودم؛ زد زیر بغلش و برد خانه. یکی دو هفته بعد یونسی پیدا شد. همسایه‌ها را پسندیده بود. گفت که برای چاپش با امیرکبیر حرف می‌زند. گفت که نظریاتی هم درباره‌ی همسایه‌ها دارد. گفتم چی هست؟... شرح داد. پاره‌ای را قبول کردم و در متن اصلاح کردم و بنا کردم به پاکنویس کردنش. با رضا جعفری (انتشارات امیرکبیر) حرف زد. با هم همسایه‌ها را بردیم و دادیم به رضا جعفری. خواند و پسندید، اما جرئت نکرد که تعداد زیادی چاپ کند. یک هزار نسخه چاپ کرد.

تیراژ کتاب سه هزار نسخه بیشتر نبود؛ آن هم دو سال طول کشید تا فروش رود. چه کتابی باید می‌بود که این تیراژ را بشکند. کتاب همسایه‌ها چاپ شد (سال ۱۳۵۳) اما در اداره‌ی سانسور شاهنشاهی خوابید. صد تا واسطه تراشیده شد، اما نشد. بالاخره با راهنمایی ابراهیم یونسی یک روز همراه مرحوم سروش رفتیم فرهنگ و هنر. رئیس اداره‌ی نگارش با سروش دوست بود. قول داد کاری بکند و کرد. کتاب از سانسور در آمد. خیلی زود فروش رفت و صدا هم کرد. دست به کار چاپ دوم شدیم با تیراژی بالاتر که سازمان امنیت به امیرکبیر تلفن کرد و گفت که حق ندارد این کتاب را تجدید چاپ کند. مامورین امنیت توی کتابفروشی‌ها به دنبال نسخه‌های او گشتند که نبود. کتاب به محاق توقیف افتاد. اوایل سال ۱۳۵۷ که اوضاع مملکت رو به حرکت انقلاب می‌رفت و دستگاه دستپاچه شده بود. کتاب همسایه‌ها در ۱۱ هزار نسخه چاپ و توزیع گردید. 

در همین زمان معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای،  همسایه‌ها را به تعداد وسیع افست و توزیع کرد. ۱۱ هزار نسخه‌ی امیرکبیر تمام شده بود. افست امکان فروش پیدا کرد. امیرکبیر ۲۲ هزار نسخه دیگر چاپ کرد و کوشید که ناشر قاچاق را پیدا کند، اما پیدا نشد. چاپ امیرکبیر (۲۲ هزار نسخه) فروش رفت. یک چاپ افست دیگر درآمد. بی انصاف‌ها مهلت نفس کشیدن نمی‌دادند. تا حالا دو چاپ افست حدود رقمی بیش از ۴۰ هزار نسخه چاپ شده است. جعفری مدیر امیرکبیر گفت می‌خواهد ۲۳ هزار جلد "جیب پالتویی" چاپ کند با قیمتی ارزان‌تر از چاپ قبلی تا شاید با نسخه‌ی افست مبارزه کرده باشد. قبول کردم. من‌ من کرد و گفت اما حق‌التألیف را باید نصف کنی، گفتم چرا؟ گفت برای اینکه زیاد چاپ می‌کنم. گفتم آخر زیاد که چاپ می‌کنی زیاد هم می‌فروشی. استدلال کرد؛ گفتم اصلاً ۵ هزار نسخه چاپ کن. فرصتی آن هم به حق برایم پیش آمده بود. دلیل نداشت از حق‌التألیفم برای ناشر صرف‌نظر کنم. قبول کرد. با همان ۲۰ درصد ۳۳ هزار نسخه چاپ کند و چاپ کرد...

"داستان یک شهر" را در سال ۱۳۵۸ تمام کردم و آماده‌ی چاپ شد. انتشاراتی امیرکبیر با مشکلاتی مواجه شد، بعد مصادره شد. نسخه‌ی همسایه‌ها تمام شد. رضا جعفری هنوز توی امیرکبیر کار می‌کرد. "داستان یک شهر" را چاپ کرد (۱۱ هزار نسخه) فروش رفت. اما حالا امیرکبیر به دست دولت افتاده بود. روی خوش با تجدید چاپ کارهایم نشان نمی‌داد. رضا جعفری نشر نو را تأسیس کرد. همسایه‌ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم. قرارداد را فسخ کردم و کتاب‌ها را در اختیار ناشر نو گذاشتم. داستان یک شهر را چاپ کرد. (۱۱ هزار نسخه). "زمین سوخته" را آماده کردم، چاپش کرد (۱۱ هزار نسخه). یک ماه بعد چاپ دوم را در ۲۲ هزار نسخه چاپ کرد. آمد همسایه‌ها را چاپ کند  که از چاپ و تجدید چاپ کارهایم جلوگیری به عمل آمد. پس از چاپ دوم داستان یک شهر و زمین سوخته دیگر چیزی چاپ نشد. اما همسایه‌ها باز هم به طور قاچاق افست شد. به وزارت ارشاد گفتم که بابا، شما می‌گویید همسایه‌ها نباید چاپ شود. اما بازار پر است از نسخه‌های تقلبی که به عنوان کمیاب  ۴ تا ۵ برابر قیمت روی جلد می‌فروشند. گفت جمعش می‌کنیم اما نکرده‌اند...

خوب، حالا دستی می‌ماند که به نوشتن برود؟... و اما مجموعه‌های "غریبه‌ها"، "پسرک بومی"، "زائری زیر باران"، از همان اول که همسایه‌ها و داستان یک شهر را از امیرکبیر گرفتم و دادم به نشر نو (گویا سال ۶۱) مدیر تولید امیرکبیر گفت که دادستانی انقلاب اعلام کرده است که مجموعه‌های مورد اشاره نه باید چاپ بشود و نه اینکه قراردادشان فسخ و در اختیار نویسنده قرار گیرد!!! می‌دانم دروغ است اما نه حال جنگ و جدال را دارم و نه حوصله‌ی دردسر را. حالا که بقیه چاپ نمی‌شوند و نمی‌گذارند چاپ شوند، فرض می‌کنم که قرارداد مجموعه‌ها هم با امیرکبیر فسخ شده است و در اختیارم هستند. جز اینکه باید بمانند و خاک بخورند راهی دیگر هست؟!

و اما پارسال ساعت ۷ بعدازظهر روز ۱۳ مرداد ماه رادیو مسکو گفت که همسایه‌ها در شوروی در ۵۰ هزار نسخه چاپ و منتشر شده است و در یک هفته نایاب گردیده است. همین خبر را بعدازظهر روز ۱۴ مرداد نیز تکرار کرد.

می‌خواستم یک نسخه از چاپ روسی همسایه‌ها را داشته باشم. با مشورت یکی از دوستان برای بدست آوردن نسخه‌ی کتاب با MEHZHKINGA که گویا نمایندگی کتاب‌های روسی را در لندن دارد مکاتبه کردم. کتاب را نداشت، با ناشر کتاب مکاتبه کرد. بهش جواب دادند که out of print است. کپی این جواب را برایم فرستاد. باز سرم بی‌کلاه ماند. در مورد داستان غریبه‌ها هم با چنین مشکلی مواجه شدم. به روسی، فرانسه و انگلیسی ترجمه شد و در مجله‌ی آسیا آفریقا، شماره‌ی ۴ سال ۱۹۸۰ چاپ شد. نسخه‌ی روسی مجله را با هزار تقلا در تهران پیدا کردم. می‌خواستم نسخه‌ی انگلیسی و یا فرانسه‌اش را به دست بیاورم که آن هم نشد.

باید خیلی پوست کلفت باشم که باز دستم به نوشتن برود. اگر حساب کتابی بود پیدا کردن مجله و به دست آوردن نسخه‌ی روسی همسایه‌ها مثل آب خوردن بود، اما حالا شده است سد سکندر و همیشه همین‌طور بوده است. واقعا که نویسنده توی مملکت ما باید پوستش از پوست کرگدن کلفت‌تر باشد تا بتواند نوشتن را ادامه بدهد.

شانزدهم آذر  ۱۳۶۴


وقایع‌نگاری احمد محمود. نشریه رودکی. شماره بیستم

درباره ی کتاب «نگهبان تاریکی»، نوشته ی مجید قیصری

 


"از بچگی باید یاد گرفت هیچ چیز ماندنی نیست، هیچ چیز. آدم باید یاد بگیرد چطور در مقابل از دست دادن چیزها مقاومت کند، تاب بیاورد، وگرنه زندگی را می بازد."

(از داستان «کی اولین شوت رو می زنه؟»، ص۶۷)


  «نگهبان تاریکی» مجموعه ای ست از نه داستان کوتاه با موضوع جنگ و تبعات آن. نگاه نویسنده به جنگ، نگاهی با اولویت دادن به انسان و ارزش های انسانی ، فارغ از ملیت و نژاد است. تمرکز بر حالات روحی و روانی انسان هایی که درگیر جنگ شده اند، و تاکید بر طبیعت و درونیات جنگ.

  مجید قیصری، داستان هایش را روان تعریف می کند، با جملاتی اغلب بلند، و جا به جا از اساطیر، باورها، و نمادها بهره می گیرد. از نه داستان، شش تای آن راوی اول شخص مفرد دارد و یکی ش راوی اول شخص جمع، که این خود تاکیدی ست بر وجه روان شناختی داستان ها. داستان هایی که اغلب واقعگرا هستند.

  «آب» نخستین داستان این مجموعه، که راوی اول شخص جمع دارد، روایت دو گروه از سربازان ایرانی و عراقی، و چشمه ای ست که بین این دو قرار گرفته است. داستانی از عهد و قرار. «سیاوش» داستان، همچون سیاوش شاهنامه، برای پای بندی به عهد، و پیش گیری از جنگی دوباره، خود را تسلیم دشمن می کند و «خون بس» را می پذیرد. دشمنانی که «یک بار تاوان بستن آب را داده بودند، دیگر تکرار نمی کردند. (ص۸)، که اشاره ی مستقیمی به واقعه ی کربلاست.

   در داستان های دیگر، تبعات جنگ به تصویر کشیده می شود؛ «آصف خروس نداره!» که با نثر محاوره ای نگاشته شده، ترکیبی از رویا و واقعیت با هم آمده است؛ بازماندگان جنگ که حالا باید با مصائب آن بسازند... در «کی اولین شوت رو می زنه؟»، امید به زیستن در میانه ی جنگ، موج می زند. در «ساقه ی پلاتین»، جنگ تمام شده و آدم ها از ابزار جنگ ارتزاق می کنند؛ جنگی که  پس از آن پلاتین ارزش پیدا کرده، و در نگاهی دیگر، روایت دنیایی ویران و تباه شده است.

  در داستان «نگهبان تاریکی»، سال ها از جنگ گذشته و سرباز سابق برای زیارت کربلا به خاک دشمن پیشین اش می رود؛ خشم و نفرت از دشمن، در بوته ی گذشت زمان به آزمایش گذاشته می شود، تا شاید چشم هایی که در جنگ نگهبان تاریکی بوده اند، حالا کورسوی نوری برای رهایی از خاطرات آن بیابند.


مشخصات کتاب:

نگهبان تاریکی، نشر افق، چاپ اول: ۱۳۹۳

کوتاه درباره ی کتاب «زن وسطی»


  «زن وسطی»، مجموعه ی بیست داستان کوتاه از نویسندگان آمریکای لاتین است؛ نام هایی شناخته شده همچون بورخس و کورتاسار، در کنار نام های کم تر دیده شده. برای من اما، داستان های نام های غریبه جذاب تر بودند. داستان ها اغلب فضاهای تیره و تاری دارند که برآمده از شرایط مردمان آمریکای لاتین است؛ سرزمینی با تاریخی پر از کودتا و دیکتاتوری. هربه ی طنز نیز برای بیان مسایل در بسیاری از داستان ها به چشم می خورد، همچون مساله ی مرگ که در بسیاری از داستان ها حضوری پر رنگ دارد.

  در بین داستان هایی با سبک ها و قلم های متفاوت، داستان های نابی به چشم می خورند؛ در «۲۵ اوت ۱۹۸۳»، از «بورخس»، نویسنده ای با خودش در چند سال بعد رو به رو می شود. «جادوگر سابق» از «موریلو روبیایو»، حکایت آدمی ست که به دنبال راهی برای مردن می گردد، مرگ اما از او گریزان است و در نهایت فکر عجیبی به سرش می زند!«ضربه» از «لیلیانو هکر» به زیبایی تضاد طبقاتی را به تصویر می کشد. «در انتظار پولیدورو» از «آرمونیا سامرس»، داستان عجیبی درباره ی مرگ است. «باران که بند بیاید» از «آنتونیو مونتانا»، حکایت گرفتار شدن سه مرد در شرایطی بغرنج و فلاکتبار ، و «جنگ و صلح» از «مواسیراسکلیر»، طنز جالبی درباره ی جنگ است که حالا در حال تبدیل شدن به روزمرگی ست..

  در پایان، بخشی از نوشته ی «ماریو بارگاس یوسا» را می خوانیم که به جایمقدمه ی کتاب، تحت عنوان «ادبیات آتش است» آمده است:

«... ادبیات یعنی سازش ناپذیری و شورش، یعنی فلسفه ی وجودی نویسنده اعتراض، مخالفت و نقد است... نویسنده همین است، پیوسته ناراضی بوده و هست و خواهد بود. آن کس که راضی باشد نمی تواند بنویسد... دغدغه ی ادبی از تضاد بین انسان و جهان زاده می شود که برای کشف و رو کردن پلشتی ها و نابرابری به وجود می آید. ادبیات نوعی شورش مداوم است و قید و بند نمی پذیرد. هر تلاشی برای محدود کردن آن محکوم به شکست است.... هر قدر انتقاد نویسنده از کشورش تند باشد، به همان اندازه کشورش را دوست دارد و علاقه اش او را پایبند میهن می کند...»

(ادبیات آتش است؛ ماریو بارگاس یوسا)

زن وسطی؛ گزیده ی داستان های کوتاه آمریکای لاتین، ترجمه ی اسدالله امرایی، انتشارات افراز، چاپ سوم: اسفند ۱۳۸۷، صص۱۳ و ۱۴.

کوتاه درباره ی کتاب «دوست بازیافته»

  «دوست بازیافته»، قصه ای مابین یک رمان، و یک داستان کوتاه است. اما آن قدر خوب نوشته شده که تا مدت ها با آدم ها و فضایش زندگی خواهید کرد.

  این قصه یک بار دیگر به ما نشان می دهد که چگونه باورها و اعتقادات غلط، دنیای پر از شگفتی و زیبایی ما را به ویرانه ای زشت تبدیل می کند. که یک ایدیولوژی تا کجاها می تواند پیش برود. که چگونه مهر و دوستی آدم ها را به خشم و کینه بدل سازد، و همزیستی مهرانگیز و طولانی مدت آن ها را از هم بگسلد.

  لوکیشن ها، به ویژه در نیمه ی نخست کتاب، نقشی اساسی در فضاسازی ها، و پیشبرد قصه دارند. دوستی دل پذیر کاراکترهای اصلی بستر می خواهد و نویسنده از اشتوتگارت فضایی افسونگر و خیال انگیز می سازد، آن چنان که شاید زیبایی شهرهایی چون پاریس یا پراگ را در ذهن خواننده کمرنگ کند. توصیفاتی آمیخته با حسی غریب، که رنگ و بوی دلتنگی با خودش دارد و بسیار نوستالژیک می نماید.

  ترجمه ی مهدی سحابی خوب و یکدست است و آن لحن ساده و خودمانی، اما عمیق نوشته را در خود دارد. تنها می توان به طرح جلد کتاب، یا نوشته ی پشت جلد آن ایراد گرفت که هردو به نوعی، قصه را از پیش لو می دهند.


 


مشخصات کتاب:

دوست بازیافته، فرد اولمن، ترجمه ی مهدی سحابی، نشر ماهی، چاپ هشتم: ۱۳۹۳

کوتاه درباره ی کتاب «تمام زمستان مرا گرم کن»، نوشته ی «علی خدایی»


  کتاب، مجموعه ای ست از ده داستان کوتاه، که به جز یکی دوتا، همگی در نوع خودشان قابل تامل و ستایش اند. داستان هایش نه تنها به روز اند، بلکه به فرم های مختلفی نوشته شده و به دور از یکنواختی اند.داستان هایی هم به لحاظ ساختار و هم به لحاظ فرم قدرتمند.

  نویسنده با شکستن فضا (زمان-مکان) و ترکیب واقعیت و خیال، موفق به پی ریزی فضای نویی در قصه هایش شده است، که البته یکدست و محکم اند. ایجاز در روایت، روایت در روایت، درهم تنیدگی دیالوگ ها و بازی با اسامی کاراکترها، از مهم ترین ویژگی های قصه هاست. او تا حدّ امکان از روایت خطی پرهیز کرده و از جریان سیّال ذهن به نحو فوق العاده ای بهره برده است؛ این اتفاق در قصه های «تمام زمستان مرا گرم کن»، «مکالمه» و «خاک سپاری» به نحو شایسته ای صورت می گیرد؛ مثلاً در اولی، نویسنده در عین تعریف کردن روزمرّگی های کاراکتر اصلی، خیالات و رویاهای او را هم به قصه اش وارد کرده و از طرفی چون کاراکتر اصلی یک نویسنده است، پای کاراکترهای شخصیت های داستانی را هم که در حال نوشتن اش است به قصه ی اصلی وارد می کند.... یا در «مکالمه»، در قالب مکالمه ای تلفنی، تخیلات راوی وارد قصه شده و زمان، عقب و جلو می رود. یا در «شماره ی 69909» در پایان مشخص نیست که به راستی راوی کیست؟ و آیا او زنده است یا مرده؟ یا در «تخت های روی آب» نثر قصه به شعر نزدیک می شود تا در خدمت مضمون قرار گیرد....

  همه ی این هایی که به اختصار برشمردیم، از این داستان ها مجموعه ای خواندنی را ساخته است که مطالعه اش را به تمامی دوستان پیشنهاد می کنم.


  مشخصات کتاب:

  تمام زمستان مرا گرم کن – علی خدایی – نشر مرکز – چاپ هفتم: 1390.   


۹۳

کوتاه درباره ی کتاب «آدم ها»، نوشته ی احمدغلامی

حکایت آدم های آشنا 


  «آدم ها»، مجموعه ای ست شامل شصت و دو داستان کوتاه درباره ی آدم ها و سرنوشتشان؛ اسامی قصه ها هم اغلب نام آدم هایش را با خود یدک می کشد؛ نام هایی خاص مانند جلال دلقک، اصغر سیاست، اسی دزده، حسن چهچه، ابی گوش دراز و ... که متناسب با قصه، انتخاب شده اند. شیوه ی روایت کتاب، ساده، روان و با لحنی خودمانی ست و رگه ی طنز در اغلب قصه ها دیده می شود، هرچند سرنوشت بسیاری از این آدم ها تراژیک است. بیشتر قصه های کتاب دارای ابتدا، انتها و نقطه ی عطف اند و کم نیستند قصه هایی که چون خاطره ای، برشی از لحظات نویسنده را به ذهن متبادر می کنند.

  مفاهیمی آشنا چون رفاقت، هم بازی، بچه محلی، در بیشتر قصه ها دیده می شود. همچنین است جبهه، که در بساری از قصه ها حضوری پررنگ دارد و غالباً محملی می شود برای تطهیر یا تغییر آدم ها. اما شاید هیچ عنصری به اندازه ی «تقدیر» در قصه ی این آدم ها به چشم نیاید....

  اما، اگر نویسنده به آوردن تعداد کمتری قصه در کتاب رضایت می داد، کما این که قصه های مشابهی در کتاب به چشم می خورد - مانند قصه های «امیر» و «فرهاد»- یا نیاوردن قصه های ضعیف – چون «پری ترکمان» یا «معصومه» - کتاب سر و شکل بهتری پیدا می کرد و واقعاً این همه «آدم» در یک کتاب چه می کنند؟! و این چنین می شود که پایان خیلی شان را به راحتی می توان حدس زد. همچنین، نویسنده می توانست خلاقیت بیشتری در کتاب به خرج دهد، مانند آن جا که قصه ی «کامران شوکت2 » ، ادامه ی «کامران شوکت 1» اما در مقطع زمانی جلوتر است، یا این که نویسنده پس از تعریف کردن کامل قصه ی «جواتی 1»، در «جواتی 2» یادآور می شود که قصه ی اولی را مجید خالی بند تعریف کرده است...!


  مشخصات کتاب:

  آدم ها – احمد غلامی – نشر ثالث – چاپ پنجم: 1391.    

بخشی از فیلمنامه ی «دالان سبز»


∆ داخلی - بلوک E- شب


جان کافی آرام در سلولش نشسته، یک شب تاب به تنهایی دور انگشتش می چرخد. پل و افرادش می آیند.حشره ای پرواز می کند و از پنجره ی کوچک سلول کافی خارج می شود.

                          کافی:         سلام رئیس.

                          پل:             سلام جان.

بروتال قفل درِ سلول را باز می کند. پل داخل می شود.

                          پل:            فکر کنم بدونی برای چی اومدیم. دو روز دیگه است. برای شام اون شب چیز خاصی میل داری؟ هرچی بخوای می تونیم برات فراهم کنیم.

کافی به دقت سبک سنگین می کند.

                         کافی:        گوشت کوفته خوبه. پوره ی تاتر با  سس گوشت. اگر هم بود، اُکرا. من بد غذا نیستم.

                          پل:          واعظ رو چی؟ یکی که باهاش دعا بخونی؟

                          کافی:      واعظ نمی خوام. اگه دلت خواست تو می تونی دعا بخونی. فکر کنم بتونم  پیش تو زانو بزنم.

                          پل:          من؟

کافی به او نگاه می کند... خواهش می کنم.

                          پل:          فکر کنم بشه.

پل می نشیند و خودش را مجبور می کند که سوال را بپرسد.

                          پل:         جان، باید یک سوال خیلی مهم ازت بپرسم.

                         کافی:      می دونم چی می خوای بگی، مجبور نیستی بگی.

                          پل:         هستم.مجبورم بپرسم.جان، بگو که از من می خوای چه کار کنم.می خوای که از اینجا خارجت کنم؟ بذارم فرار کنی؟ می دونی تا کجا می تونی بری؟

                         کافی:       چرا باید چنین کار ابلهانه ای بکنی؟

پل تامل می کند. دست و پا می زند تا کلمات مناسبی برای بیان مطلبش پیدا کند.

                   پل:         روز قیامت، وقتی که جلوی خدا بایستم و اون از من بپرسه که چرا یکی از معجزات راستینش رو کشتم،چه جوابی دارم؟ بگم چون شغلم ایجاب  می کرد؟ شغلم؟

                       کافی:         به خداوند، به پدر آسمانی بگو که محبت کردی.(دستش را می گیرد) می دونم که ناراحت و نگرانی، می تونم این رو حس کنم، ولی باید این حس  رو از خودت دور کنی، چون من می خوام این ماجرا تموم بشه و به انجام برسه. واقعاً.

 کافی مکث می کند... حالا او دنبال کلمات مناسب می گردد، سعی می کند پل را قانع کند.

             کافی:         من خسته شده ام، رئیس. از تنها رفتن تو جاده ها، تنها، مثل گنجشک های زیر باران خسته شده ام. از این که هیچ وقت کسی رو نداشتم که مونسم باشه، یا  ازم بپرسه کجا می ری یا از کجا می آی خسته شده ام.بیش تر، از دست مردمی که با هم دیگه بدند، خسته شده ام. از همه ی درد و رنج های جهان که هر روز دارم می بینم و می شنوم، خسته شده ام خیلی از این چیزها هست. این چیزها مثل شیشه خرده توی سَرمه، می تونی بفهمی؟

حالا دیگر پل پلک می زند که بتواند از میان اشک هایش ببیند. به آرامی می گوید:

          پل:              آره، جان. فکر کنم می فهمم.

       بروتال:        باید یه جوری یک کاری برات بکنیم جان. باید یه چیزی باشه که بخوای.

کافی طولانی و جدی راجع به این مسئله فکر می کند، و بالاخره سرش را بلند می کند.

         کافی:           من هیچ وقت یه نمایش شاد ندیدم.

کات به:

چهره ی کافی

چشم ها و دهانش از تعجب باز مانده. نور پروژکتور نمایش فیلم روی پوستش منعکس می شود.


از فیلمنامه ی"دالان سبز"، فرانک دارابونت، ترجمه ی سیمون سیمونیان،نشر ساقی، چاپ اول: ۱۳۸۰، صص ۱۲۱ تا ۱۲۳.


٭ شخصیت ها در این جا:

پل: تام هنکس

جان کافی: مایکل کلرک دونکن

بروتال: دیوید مورس     

٭ فیلم به نویسندگی و کارگردانی فرانک دارابونت، براساس داستانی با همین نام از استیون کینگِ بزرگ،  محصول ۱۹۹۹ است.                       

دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم

  نیکلسن گفت: « فقط به همین یه سوال جواب بده. آموزش و پرورش مورد علاقه ی منه. آخه، کار من تدریسه. برا همین می پرسم.»

  تدی گفت:« ببین... مطمئن نیستم که چه کارهایی می کردم، اما چیزی که یقین دارم کنار می ذاشتم، نحوه ی شروع تحصیل بچه هاست.» دست هایش را بر هم تا کرد، کمی فکر کرد و گفت:« فکر می کنم بچه ها رو دور هم جمع می کردم راه شناختن خودشونو به شون یاد بدم، نه این که به شون یاد بدم، چطور اسم شونو بنویسن و ازاین جور چرندیات... گمونم ، حتی پیش از این کار،  وادارشون می کردم از همه ی چیزهایی که پدر و مادرهاشون و آدم های دیگه به شون گفته ن، وجودشونو خالی کنن. یعنی می خوام بگم، حتی اگه پدر و مادرهاشون به شون گفته ن که فیل بزرگه، می گفتم اینو هم از وجودشون بریزن بیرون. می گفتم، فیل وقتی بزرگه که کنار چیز دیگه ای، مثلا سگ یا زن قرار بگیره.» سپس لحظه ای فکر کرد و گفت:« حتی به شون نمی گفتم که فیل خرطوم داره. اگه فیلی دم دست بود، می آوردم به شون نشون می دادم، می ذاشتم قدم زنان کنار فیل برن، بدون این که از پیش، چیزی از فیل بدونن، درست همون طور که فیل چیزی از اون ها نمی دونه. همین کارو در مورد علف می کردم یا چیزهای دیگه. حتی به شون نمی گفتم که علف سبزه. رنگ ها چیزهایی جز یه مشت اسم نیستن. یعنی می گم اگه به شون بگم علف سبزه این کار سبب می شه که از پیش بدونن علف چه شکلی یه - این شیوه ی شماست - و نه شکل دیگه ای که احتمالا ممکنه درست باشه یا حتی خیلی بهتر... نمی دونم. من فقط وادارشون می کردم تا ذره های آخر سیبی رو که پدر و مادرهاشون یا هر کسی دیگه ای وادارشون کرده گاز بزنن، بالا بیارن.»

« ترسی نداری که نسل کوچکی آدم نادان بار بیاد.»

تدی گفت:« چرا؟ اون ها نادان تر از فیل که نیستن یا نادان تر از پرنده یا درخت.به صرف این که چیزی این حالتو داره و اون حالتو نداره نمی تونیم اسم شو نادانی بذاریم.»

« درسته؟»

تدی گفت:« درسته! ازین گذشته، اگه دل شون بخواد اون چرندیاتو یاد بگیرن، اون همه اسم و رنگ و شی رو. قصد من اینه که از اول شیوه ی درست نگاه کردن به اشیا رو یاد بگیرن، نه اون طور که همه ی سیب خورها به اشیا نگاه می کنن - منظور من اینه.»


دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم، جی. دی. سلینجر، ترجمه ی احمد گلشیری، انتشارات ققنوس، چاپ دوازدهم: ۱۳۸۹، صص۲۶۰ و ۲۶۱.


اسفند ۹۳

کوتاه درباره ی کتاب «خوبی خدا»

«خوبی خدا» مجموعه ای ست از نه داستان کوتاه از نویسندگان آمریکایی ، یا غیر آمریکایی مقیم آن کشور. داستان هایی که با سلیقه انتخاب شده اند، ساختار و چارچوب بندی محکمی دارند ، از ترجمه ی خوبی برخوردارند و خواندنشان لذت بخش است. می دانیم که ادبیات داستانی آمریکا، به ویژه پس از همینگوی، نمونه ی عالی ادبیات مدرن به شمار می رود.
این کتابی ست که آقای تقوایی، سر کلاس فیلمنامه نویسی پیشنهاد مطالعه اش را داد و خود نیز دو تا از داستان هایش را برایمان خواند و درباره اش بحث کرد.
داستان ها، یکی از یکی بهتراند، اما به شخصه چندتایشان را بیشتر پسندیدم:
«تعمیرکار» از «پرسیوال اورت» که تلنگری ست به اخلاقیات و خودخواهی ما آدم ها ، «کارم داشتی زنگ بزن» از «ریموند کارور» که حکایت از هم گسیختگی زندگی های امروزی ست، «زنبورها؛بخش اول» از «الکساندر همن»، روایت فوق العاده ای ست از سرگذشت خانواده ای که جنگ باعث مهاجرت آن ها از موطنشان در بوسنی، به آمریکا می شود،  «خوبی خدا» از «مارجوری کمپر» که قدرت ایمان در انسان امروزی را به چالش می کشد ، و «جناب آقای رییس جمهور» از «گیب هادسون» که با طنزی گزنده، به  مصایب جنگ می پردازد.

مشخصات کتاب:
خوبی خدا، نه داستان از نویسندگان امروز آمریکا، ترجمه ی امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی، چاپ نهم:بهار ۱۳۹۳

بهمن ۹۳

در کوچه باغ های نشابور


  «در کوچه باغ های نشابور» را خواندم، از دکتر شفیعی کدکنی، که از دوستی امانت گرفته ام. اشعار زیبایی دارد. چاپ اول کتاب سال 1350 بوده و کتاب حاضر چاپ هفتم آن و مربوط به سال57 است. اغلب اشعار، رنگ و بوی سیاسی دارند و از روحی متعهد برآمده اند؛

"تو در نماز عشق چه خواندی؟  -

                                           که سالهاست

بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

از مرده ات هنوز

پرهیز می کنند."                  

                             (از شعر حلّاج، ص47)

یا:

"تبار نامه ی خونین این قبیله کجاست

که بر کرانه شهیدی دگر بیفزایند؟

کسی به کاهن این معبدِ شگفت نگفت:

بخور آتش و قربانبان پی در پی

هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست؟

                               (مرثیه، ص 45)

  یک نکته جالب هم تیراژ کتاب است؛ چاپ پنجم(سال 56) پنج هزار و پانصد نسخه، چاپ ششم(فروردین 57) ده هزار نسخه و چاپ هفتم( تیر 57) پنجاه هزار نسخه. مقایسه کنید با تیراژ کتاب در زمان حال...! قیمت کتاب هم 70 ریال است.

  استاد در ابتدای کتاب، از «نامه ها»ی عین القضات همدانی، چنین آورده است:

  " ... نبینی که دست را و قلم را تهمت کاتبی هست، و از مقصود خبر نه. و کاغذ را تهمت «مکتوب فیهی و علیهی»، نصیب باشد؛ ولیکن هیهات! هیهات! هر کاتب که نه دل بود، بی خبر است و هر مکتوب الیه که نه دل است؛ همچنین!"

مشخصات کتاب:

 در کوچه باغ های نشابور، شفیعی کدکنی، انتشارات توس، چاپ هفتم: 1/4/57،


پ.ن: خیلی درگیرم این روزها...؛ هم با خودم و هم با روزمرّگی هایم. کتاب خواندنم به اول صبح افتاده که بچه خواب است. او که بیدار شود، بیش تر موسیقی ست؛ نمی گذارد پای کامپیوتر بنشینم، مگر این که لا به لای کارهایم، یک موسیقی کودکانه برایش پخش کنم. کنجکاوی و شیطنت اش هر روز بیش تر می شود!


  ۹۳

گل سرخ


 «شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد. به آنها گفت:

  - شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است.

  و گلهای سرخ سخت رنجیدند.  شازده کوچولو باز گفت:

  - شما زیبایید ولی درونتان خالی است. به خاطر شما نمی توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده ام، فقط کرمهای او را کشته ام (بجز دو یا سه کرم که برای او پروانه شوند)، چون فقط به شکوه و شکایت او، به خودستایی او، و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام. زیرا او گل سرخ من است.»


 

شازده کوچولو، آنتوان دو سنت اگزوپری، ترجمه ی محمد قاضی، کتابهای شکوفه، چاپ دهم:۱۳۶۱، صص ۸۹ و ۹۰



۹۳

کوتاه درباره ی کتاب «اگر شبی از شب های زمستان مسافری»، نوشته ی ایتالو کالوینو

تمام ناتمام من با تو تمام می شود...


  " نهایتی که تمام روایت ها را به خود می کشد دو صورت دارد، یا ادامه اش در زندگی است و یا ناگزیر، مرگ است." (ص314 کتاب)

 این نخستین کتابی ست که از ایتالو کالوینو می خوانم.

 کالوینو شیوه ی جالبی را برای کتابش برگزیده است؛ دازده فصل که به جز دو فصل انتهایی، هریک دو بخش اند. بخش اول همه شان، روایتی ست با دو کاراکتر اصلی، که «خواندن»، دلیل آشنایی شان با یکدیگر است و از ابتدا تا انتهای کتاب در پی خواندن رمانی اند، اما هر بار به دلیلی، نسخه ای ناقص به دستشان می رسد و این نسخه های ناقص، بخش های دوم هر فصل را می سازند که داستان هایی کوتاه و به غایت جذاب اند.

  کالوینو در این کتاب، نویسنده ای باتجربه نشان می دهد که قدرت خودش را در روایت همزمان چندین قصه به رخ می کشد. اگرچه در بخش های اول هر فصل به مباحث متنوعی می پردازد، اما تکیه اش به شیوه ی روایت قصه هاست. او بارها و به شیوه های مختلف بین کاراکترهای رمان و مخاطب فاصله می اندازد، اما مخاطب اتفاقاً در این بین نقش اصلی را می یابد و از راوی پیشی می گیرد، و این همان هدفی ست که نویسنده در پی دستیابی به آن بوده است. قصه های بخش های دوم، با عناوینی کنجکاوی برانگیز، و با تم هایی آمیخته با مایه های جنسی، هریک داستانی ناتمام اند که ادامه شان در ذهن مخاطب تعریف می شود. عنوان کتاب «اگر شبی از شب های زمستان مسافری»، هم جمله ای ناتمام است؛ بدین ترتیب او موفق به ایجاد رابطه ای ذهنی بین رمان و مخاطب می شود که به زعم من، دلیل اصلی جذابیت کتاب است. شاید اگر بدانیم که کالوینو در دوره ای با رولان بارت همنشین بوده است، بیشتر به علاقه ی او به شیوه ی روایت مدرن پی ببریم.

  ترجمه ی زیبای خانم لیلی گلستان هم از ویژگی های مهم کتاب است. 


مشخصات کتاب:

شبی از شب های زمستان مسافری، نوشته ی ایتالو کالوینو، ترجمه ی لیلی گلستان، نشر آگه، چاپ دهم:1392

پ.ن: عنوان برگرفته از ترانه ای ست سروده ی شهیار قنبری.


آبان ۹۳

کوتاه درباره ی کتاب «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد»، نوشته ی «آنا گاوالدا»

صمیمیّت دلپذیر


  از همان نخستین قصه ی کتاب، جذب سبک نویسنده می شوید؛ خانم «آنا گاوالدا» ساده می نویسد؛ اما ساده فکر نمی کند. ساختار های محکمی برای داستان هایش برمی گزیند؛ با این که داستان ها شسته رُفته اند و پیداست که بارها صیقل داده شده اند، اما زیبایی شان مانع از این می شود که درگیر فرمشان شوید. چه که اساساً در یک نوشته،ساختار باید پنهان باشد. توجه به جزئیاتی درست، داستان ها را قُرص و باورپذیر ساخته است. مضامین انسانی را در قالبی نو می آورد. رسا حرف می زند و طنّاز است. لحن خودش را دارد، لحنی که در پس ِ آن، یک زن را می بینید؛ زنی با احساس که «راحت» حرف هایش را با شما در میان می گذارد، و همین، نوعی صمیمیّت را در شما برمی انگیزاند...:

                " این طور که مرا می بینید، در خیابان اوژن گونُن راه می روم.

                 برنامه ای دارم.

                چی؟ بی شوخی؟ خیابان اوژن گونُن را نمی شناسید؟ صبر کنید،می گذارید در این

               خیابان راه بروم یا نه؟"

                                                                           (اُپل تاچ – ص49)

  این را هم اضافه کنم که عنصر «تقدیر» در قصه ها پررنگ است؛ عنصری گاه به میل کاراکترها، و گاه برخلاف آن و تلخ.


  مشخصات کتاب:

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد - آنا گاوالدا - ترجمه ی الهام دارچینیان - نشر قطره - چاپ دوازدهم: 1393

 


  

تیر ۹۳

I'm going to make a killing

از کتاب «دم را دریاب» از «سال بلو»

" یه نکته باید تا حالا برای تو روشن شده باشه. پول درآوردن مبتنی بر پرخاشگریه. کُلش همینه. تنها توجیه، از نوع کارکردگرایانه ست. مردم واسه این می آن تو بازار بورس که بُکُشن. می گن :«امروز این جا رو به خاک و خون می کشم!» تصادفی نیست. فقط این که اون ها شجاعت کشتن واقعی رو ندارن و به جاش یه نماد علم می کنن؛ پول. اون ها با یه وَهم اون جا رو به خاک و خون می کشن. از طرفی، هر جور شمارش کردنی همیشه یه عمل سادیستی ئه." 

پ.ن. ها:
عنوان، اصطلاحی ست به معنای «می خوام پول کلونی به جیب بزنم!»  
دم را دریاب، سال بلو، ترجمه ی بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ سوم: زمستان 1387. (صص 96 و 97) 
 
تیر ۹۳

بخش هایی از نامه ی یک نویسنده

 "می دانی برادر... من به قدرت خودم متکی ام. با خودم عهد بسته ام که هرچه پیش آید، حتی اگر به خاطر این کار بمیرم... دیگر سفارشی ننویسم. نوشتن سفارشی همه چیز  را در هم می شکند و ویران می کند. من می خواهم تک تک آثارم فی نفسه خوب باشد.

 پوشکین را در نظر بگیر. گوگول را در نظر بگیر. هیچ کدام زیاد ننوشتند اما به زودی برای هر دو، یادبودها خواهند ساخت. گوگول برای هر صفحه ی چاپ شده ۱۰۰۰ روبل نقره مطالبه می کند، و پوشکین همان طور که خودت می دانی می توانست هرکدام از شعرهایش را به یک دنیا طلا بفروشد. اما شهرتشان، به خصوص شهرت گوگول، ثمره ی سال ها فقر و گرسنگی بود... رافائل سال ها نقاشی می کرد، اثرش را صیقل می داد... و نتیجه ی کار معجزه آسا بود: خدایان به دست او خلق می شدند. و ِرنه برای تکمیل هر تابلو یک ماه تمام زحمت می کشید...

 از رُمانم خیلی راضی ام... البته نقص های وحشتناکی دارد... امیدوارم با رمانم کل اوضاع را درست کنم. اگر برنامه ام  به نتیجه نرسد ممکن است خودم را دار بزنم. ... به تازگی مطلبی درباره ی شاعران آلمانی خوانده ام که از گرسنگی و سرما جان داده اند و در دارالمجانین مرده اند. تا به حال بیست نفرشان این چنین از دنیا رفته اند، و چه نام هایی! وجودم را وحشت فرو می گیرد...."


 (از نامه ی داستایفسکی به برادرش میخائیل در مارس ۱۸۴۵، پس از نوشتن رمان مردم فقیر)

 

پولزونکوف و داستانهای دیگر، فیودور داستایفسکی، ترجمه ی رضا رضایی، نشر آمون، چاپ اول: ۱۳۷۱    



۱۸ مهر ۹۲

نگاهی به کتاب «پیامی در راه»

مرگ پایان کبوتر نیست...


  به تازگی مطالعه ی کتاب «پیامی در راه» را به اتمام رسانده ام؛ کتابی که مدت ها بود در قفسه ی کتابخانه ام خاک می خورد و من در پی فرصتی برای مطالعه اش بودم؛ اکنون می توانم به جرأت بگویم که جزء بهترین کتاب هایی ست که در مورد زنده یاد «سهراب سپهری» خوانده ام. پیش تر، در مورد کتاب سهراب، مرغ مهاجر (پریدخت سپهری) هم به چنین نتیجه ای رسیده بودم، اما آن کتاب برای شناختن خود ِ شاعر است و روحیات او، و این یکی درباره ی قالب کار و سبک شعر و نقاشی او.

  کتاب از سه بخش تشکیل شده است؛ بخش نخست «صیاد لحظه ها: گشتی در هوای شعر سهراب سپهری» نوشته ی داریوش آشوری است که به نثری روان و موجز، اما پر مغز، شناختی کلی از شعر سپهری به ما می دهد.

  در بخش دوم «از آواز شقایق تا فراترها؛ نگاهی به شعر و نقاشی سهراب سپهری» زنده یاد کریم امامی مترجم کتاب، و نیز منتقد قدیمی آثار تجسمی، نگاهی دو سویه به سپهری دارد؛ هم از جنبه ی شعر و هم از جنبه ی نقاشی. و البته بخش نقاشی اش مفیدتر است، چه، به بررسی آثار آن شاعر- نقاش در دوره های مختلف کاری اش می پردازد. او در جاهایی، با آوردن نمونه هایی از شعر او، ارتباط تنگاتنگ نقاشی و شعرش را نشان می دهد. البته اشاره ای به اثر پذیری او از نقاشی انتزاعی مکتب پاریس نمی کند -که روئین پاکباز در دایرة المعارفِ هنرش آن را از جمله ویژگی های نقاشی او می داند- و بیشتر به جنبه های دیگر کار او، از جمله تلخیص، و خطوط بیانگر می پردازد. این بخش، نسبت به دو بخش دیگر ِ کتاب لحن خودمانی تری دارد و از جنبه ی پرداختن به روحیات سپهری، نکات جالبی را در بر می گیرد.

  اما تخصصی ترین بخش کتاب، بخش سوم آن «از عروج و هبوط: سیری در شعر سهراب سپهری» نوشته ی حسین معصومی همدانی است که علاوه بر پرداختن به اشعار آن شاعر از جنبه ی مضمونی، از نگاهی فرمالیستی هم در بررسی هایش بهره می برد؛ آن چه که او در این زمینه به آن تاکید می کند، اهمیت واژه در اشعار سپهری ست، و نیز آن چه که فرمالیست ها بدان ادبیت اثر می گفتند -آن چه که شعر را از نثر متمایز می کند. استفاده ی درست از واژگان و تسلط شاعر بر آن، چیزی ست که نویسنده بر آن تأکید می کند.

  معصومی همدانی همچنین در بخش هبوط از همین فصل، سعی در پاسخ دادن به پرسشی مشهور درباره ی سپهری دارد، که برخی می گویند چرا شعر او متعهد نیست و از تحولات اجتماع اش جداست – سخن زنده یاد احمد شاملو در این باره معروف است. نویسنده ضمن مخالفت با این نظر، به طرح استدلالاتی در این زمینه می پردازد، از جمله می گوید: " برای سپهری شعر آن جا آغاز می شود که رنج پایان می گیرد" (ص94)، یا "اگر شعر سپهری را خالی از بیان درد و رنج می بینیم، دلیل اش آن نیست که او خود مردِ رنج و اهل درد نیست، به عکس، هر شعر او حاصل غلبه بر رنجی است که برده است" (ص95) و نیز، شعر او را بسیار علمی می داند (ص97)، و شاید مهم ترین استدلالی را که بر می شمارد این است که: " مسأله ی اجتماعی نبودن شعر سپهری در یک مسأله ی بسیار مهم تر حل می شود و آن این که سپهری از لحاظ فکری بیشتر دلبسته ی اندیشه های عرفانی شرق دور است" (ص99)

  کتاب همچنین در برگیرنده ی سالشمار نسبتاً کاملی از زندگانی آن زنده یاد است.

مشخصات کتاب:

پیامی در راه (نظری به شعر  و نقاشی سهراب سپهری)/ داریوش آشوری، کریم امامی، حسین معصومی همدانی/ انتشارات طهوری/ چاپ اول: 1359   


 پ.ن ها:

  - "... و نترسیم از مرگ

      مرگ پایان کبوتر نیست." (س.سپهری)

  - تصویر مربوط به چاپ دوم کتاب است.


۱۵ شهریور ۹۲

درباره ی «مترجم دردها» ، نوشته ی «جومپا لاهیری»


حکایت فرهنگ ها...



  مترجم دردها، مجموعه ای ست از نُه داستان کوتاه، نوشته ی خانم جومپا لاهیری، نویسنده ی هندی تبار آمریکایی. نویسنده در اولین کتابش، قصه هایی می آفریند سرشار از جزئیات و دارای ساختارهایی مشخص و حساب شده. جزئیات ، همانند گزارش لحظه به لحظه ای، دقیق و البته در خدمت داستان اند.

  داستان ها، به جز دوتا که تماماً در هند می گذرند (دربان واقعی، و معالجه ی بی بی هالدار)، حکایت تقابل فرهنگ هاست و اینجا، تقابل فرهنگ هند با فرهنگ غرب – عمدتاً آمریکا. حکایت هندی های بنگالی یی که به غرب مهاجرت کرده اند (استثنا ئاً در داستان مترجم دردها، این تقابل در شرق صورت می گیرد). اینان یا ساکن آنجا شده اند، و یا در حال آموختن ِ زیستن در آنجایند. شرایطی که رئالیسم قدرتمندی را برای بیانش می طلبد.

  این تقابلی که برشمردیم، چند بُعدی ست؛ در عین این که شناختی هرچند کمرنگ از هند – آن هم بیشتر کلکته ی دهه ی 60 و 70 میلادی- به خواننده می دهد، در بر دارنده ی حسّی نوستالژیک نسبت به آن سرزمین است، به ویژه در داستان خانه ی خانم سن، و از سوی دگر، چگونگی برخورد یا کنار آمدن دو فرهنگ مختلف را از شرق و غرب به تصویر می کشد؛ تقابلی که لزوماً به نفع یکی از این فرهنگ ها تمام نمی شود و انگار آدم ها در چنبره ی آن، ناچار به سازگاری اند. در این بین البته، پای سنت ها و اصالت ها هم به میان می آید: حفظ ریشه های باقی مانده از سرزمین مادری، هرچند نَه به شدت قبل. در این میان، خانواده عنصری ست که نویسنده به عنوان یک ریشه ی محکم، بارها به آن رجوع می کند و در مجموع نگاه ستایش آمیزی نسبت به آن دارد.

  قصه ها، فارغ از هر کنشی که در آن ها اتفاق می افتد، آرامش خاطری را در خواننده می انگیزند که خواندنشان را لذت بخش می کند؛ آرامشی که گویی ریشه در شرق و در سرزمین مادری نویسنده دارد.

  اما، «زنده؛ به سوی بهشت» هم عنوان بخش پایانی کتاب است؛ یادداشتی از نویسنده پس از دریافت جایزه ی ادبی پولیتزر 2000، که در آن، به زبان ساده و صادقانه ای، از خود و دنیای نویسندگی اش، و به ویژه، همان تقابلاتی که برشمردیم سخن گفته است.

  در پایان، باید از ترجمه ی خوبِ کتاب گفت که کار امیرمهدی حقیقت است؛ ترجمه ی چنین کتابی که آمیخته ای از اصطلاحات بنگالی با انگلیسی است و قصه ها در فضاهایی ناهمگون شکل گرفته اند، قطعاً کار ساده ای نبوده است.


مشخصات کتاب:

  مترجم دردها، جومپا لاهیری، ترجمه ی امیر مهدی حقیقت، نشر ماهی، چاپ هشتم: زمستان 1391


پ.ن. :تصویر مربوط به چاپ پنجم کتاب است، اگر چه چاپ هشتم هم همین طرح جلد را دارد.



 

۴ شهریور ۹۲

نگاهی به رمان «تریو تهران» نوشته ی رضیه انصاری

ماه هاست نامت شده دعای بی وقتی من...

                                                             (از متن کتاب)


  «تریو تهران»، داستان سه زن در سه مقطع تاریخی ست: عالیه، منیژه و سالومه، که در سه بخش به نام آن ها تدوین شده است. لوکیشن اصلی تهران است – هرچند داستان عالیه عمدتاً در غربت می گذرد.

  آن چه که رضیه انصاری در قالب این سه بخش سعی در به تصویر کشیدن آن دارد، بیش از هرچیز ارائه ی تصویر مستحکمی از زن ایرانی ست؛ شخصیت های زنی که او خلق کرده، سختی می کشند، اما می ایستند و جا، خالی نمی کنند. کاراکترهایش در عین این که بریده از سنت های خانواده های ایرانی نیستند، اما خودباور و با اراده اند. عملگرا هستند و عقاید خودشان را دارند. زنانی که او تصویر کرده، به نوعی رگ و ریشه ی اساطیری دارند.

  هر سه زن، نیمه ی گمشده ای دارند و در پی یافتن اویند؛ هر سه، عشقی عمیق نسبت به مردانشان دارند. در این یافتن اما، به نوعی به خوباوری می رسند.... هر سه قصه در خانه ی واحدی می گذرد؛ خانه ای مشترک در سه نسل ِ قصه؛ "خانه انگار روح تنهای مادر باشد، سرگردان میان دیروز و امروزی که عایق بندی مطمئن تری می خواهد" (ص103) اگر ریز تر شویم، اشتراکات بیشتری هم در این سه قصه خواهیم یافت؛ بی خوابی زن ها، ارتباط کاراکترها با مقوله ی هنر، کلاغ....

عالیه: داستان عالیه در دوران اشغال ایران توسط اجانب در دهه ی 1320 می گذرد. نوشتن از مقطعی تاریخی، ملزومات خودش را می خواهد؛ از زبان محاوره اش بگیر تا اسامی خاص اش. نویسنده در خلق فضای دشوار آن دوران موفق عمل کرده، سختی ِ روزگار ِ تنگ، در آن حس می شود. جزئیات، از معماریِ خانه بگیر تا وسایل خانه، و پوشش مردم، به جاست. فضای خانه ی عالیه گرم است. شخصیت های آقا جان و خانم جان دوست داشتنی اند. دیالوگ ها، که محاوره ای نیستند، با فضای قصه تناسب دارند.... اما به نظرم، انتهای داستان که قدری رنگ و بوی پلیسی به خود می گیرد، از آن حسّ و حالِ خوب اولیه ی قصه می کاهد.

  منیژه: در داستان منیژه، با روایت جزء به جزء رفتار کاراکترها مواجه ایم. داستان این بار در دوره ی پهلویِ دوم می گذرد و نشانه هامربوط به آن دوره اند. سرهنگِ قصه، همان افسری است که در داستانِ عالیه، مستأجر آقاجان بوده است و خانه هم همان خانه است. دیالوگ ها این بار محاوره ای می شود.

  سالومه: داستان سالومه اما، چیز دیگری ست! پختگی نویسنده در این قصه بیش تر به چشم می آید. هارمونی ای که ناشی از ترکیب هماهنگ فرم و مضمون است، با روایت اول شخص در هم آمیخته، و یکدستی و گرمای خاصی ایجاد می کند. احساس قدرتمندی در پس ِ واژگان این قصه نهفته است. داستان سرشار از موتیف است – خرگوش سپید، دُن کیشوت،....

  تهران جدید در داستان سالومه، تهرانِ برج میلاد و پارک ملت و سینما پردیس است، و نه تهرانِ کافه نادری و لاله زار. تهرانِ سالومه به ما نزدیک است، و این نزدیکی اش، گزارش گونه نیست، جاندار است؛ هویّت خودش را دارد. شهری که نویسنده توصیف اش می کند، علی رغم همه ی آن چه که از شلوغی، آلودگی و ترافیک اش می گوید، اما جذّاب و دوست داشتنی است. داستان عاشقانه، بستر می خواهد برای تولدش، و رضیه انصاری موفق می شود در شهری آلوده، عشقی گرم را به تصویر بکشد؛ عشقی که شریان این قصه است سرتا به پا؛ عشقی ریشه دار و قابل احترام..... توصیفی که او از غربت می کند، حتی هنگامی که در پراگِ زیبا، یا پاریس است، ما را دلتنگ خاکمان می کند و همان مردم و دود و دَم اش!



  مشخصات کتاب:

  تریو تهران/ رضیه انصاری/ نشر آگه/ چاپ اول: بهار 1392


  


۳۱ تیر ۹۲

دنیای بی مرز...

از گفت و گوی زاون قوکاسیان با بهرام بیضایی
 (انتهای گفت و گو)

زاون: و سوال آخر آقای بیضایی؛ چرا فیلم می سازید؟


بیضایی: فکرش را بکنید اگر فیلم نمی ساختم، زندگی آن ها که از راه جلوگیری از کار من

             زندگی می کنند چه قدر کسالت بار می شد.

زاون: می دانم که این جواب واقعی شما نیست.


بیضایی: من فیلم می سازم، همان طور که انسان غارنشین بر دیوار نقش می کشید. آن

              روزها هنوز نظارت اختراع نشده بود و دنیا مرز نداشت.

            


           

گفت و گو با بهرام بیضایی/ زاون قوکاسیان/ انتشارات آگاه/ چاپ اول: 1371   

 

 


۱۹ تیر ۹۲