فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چخوف ، و این روزهای من!


  در این روزهای پر از دغدغه ام، فراغتی اگر پیش می آمد، همدم چخوف می شدم و یک لیوان چای تازه دم!

                                                    ....

  عجب نویسنده ای ست چخوف! داستان هایش به دلت می نشیند. کاراکترهای قصه هایش را غریبه نمی دانی؛ زود با آن ها جوش می خوری! رئالیسم جذابی دارد؛ طنز ظریفی را در رئالیسم اش حل کرده که جذابیت آن را بیشتر کرده است. در فضاسازی های موفق اش، به خوبی از توصیف محیطِ پیرامونِ شخصیت ها بهره می برد.منظره ها را دلنشین توصیف می کند....

  کتاب «بانو با سگ ملوس و چند داستان دیگر» اش، از انتشارات نگاه، که البته پیش تر توسط انتشاراتی های دیگر هم به چاپ رسیده است، حسابی سر ِ حالم آورد؛ مجموعه ای از چند داستان کوتاه. با شخصیت های داستان ها عجیب درگیر می شوی! از این مجموعه، «بانو با سگ ملوس» را پیش تر خوانده بودم که شاید معروف تر هم باشد، اما داستان های «شوخی» ، «سبکسر» و «ئیونیچ» را بسیار پسندیدم. داستان «سرگذشت ملال انگیز» هم اگرچه قدری طولانی ست، اما حدیث نفسی ست برای خودش و دلچسب....


۱۲ تیر ۹۲

جاودانه فروغ...

  "به یاد آر که زندگی من باد است

   و چشمانم دیگر نیکویی را نخواهد دید

    و چشم کسی که مرا می بیند، دیگر به من نخواهد نگریست

    و چشمانت برای من نگاه خواهد کرد و من نخواهم بود."

     عهد عتیق – کتاب ایوب – باب هشتم             

     ( از گفتار فیلم «خانه سیاه است» )

  حالا چند سال از آن غروب بهاری گذشته است؟... از آن غروب که من و بیوک مصطفوی رفتیم سراغ فروغ، به همان خانه ی کوچه ی معزیِ خیابان بهار، ولی هرچه زنگ زدیم، در زدیم، صدا کردیم، جوابی نیامد... سه روز بود که همه از او بی خبر بودیم. بعد دوستان نزدیک اش، خانم ناصری و طوسی حائری هم رسیدند. سخت نگران و دستپاچه بودند. آن ها تقریباً هر روز فروغ را می دیدند، از حال و روزش باخبر می شدند و حالا سه روز بود که از او خبر نداشتند. خانه نبود، یا اگر هم بود در را به روی هیچ کس باز نمی کرد. آن ها می دانستند که باز فروغ خود را گم و گور کرده است، در گوشه ای خزیده است و دل اش نمی خواهد کسی را ببیند. از این احوال عجیب او خبر داشتند ولی باز هم نگران و ناراحت بودند و می خواستند هر طور شده پیدایش کنند... حالا دیگر هوا تاریک شده بود و شب از راه می رسید. نمی دانستیم چه کار کنیم. می ترسیدیم سراغ مادر و خانواده اش برویم. چون مطمئن بودیم که نزد آن ها نیست. تازه، با این کار، آن ها را هم نگران و ناراحت می کردیم... به یاد می آورم که آنقدر در ِ آپارتمان اش را که شیشه های کلفت و مات داشت کوبیدیم که بالاخره یکی از شیشه ها شکست و درست همین موقع، ناگهان فروغ در را باز کرد و آمد بیرون... خانه تاریک بود و او در زیر نور چراغ راهرو، رنگ پریده، گیج و گنگ، با مداد و کاغذی در دست به چارچوب در تکیه داده بود و در سکوت به ما نگاه می کرد... بعد فهمیدیم که این سه روز، در خانه خودش را حبس کرده بود و در این مدت هم هیچ چیز نخورده است. کسی از او دلیل اش را نپرسید. او هم توضیحی نداد. چون همه می دانستیم که تظاهر نمی کند و ادای شاعری در نمی آورد. او فروغ بود. همین بود. گاه به او چنین حالی دست می داد....[۱]

  [۱] ادای دین به فروغ فرخزاد/ جلال خسروشاهی/ انتشارات نگاه/ چاپ اول: 1379

۱۱ خرداد ۹۲

کوتاه درباره ی کتاب سیاه، خاکستری، سپید

   کتاب سیاه، خاکستری، سپید ،مجموعه ای ست از سی داستان کوتاه از سی نویسنده ی خارجی که کار ترجمه و تدوین اش را رضا نجفی انجام داده است.

  مترجم، داستان ها را تحت سه مجموعه ی سیاه: ترسناک، خاکستری: تراژدی و سپید: طنز، دسته بندی کرده است . او در مقدمه ی کتاب، هدف اش را از این تقسیم بندی، کارایی داشتن کتاب برای مباحث آموزشی عنوان کرده است، اما ای کاش این دسته بندی صورت نمی گرفت، چه، ناخودآگاه باعث می شود خواننده ی کتاب با نوعی پیش زمینه سراغ داستان ها برود و به پیش بینی بپردازد. با توجه به تنوع داستان های کتاب، می توان دسته بندی های دیگری هم برای آن در نظر گرفت، اما واقعاّ چه لزومی به این دسته بندی ها وجود دارد؟

  کتاب، هم لحاظ ترتیب تاریخی، و هم به لحاظ مکاتب و سبک های ادبی، گستره ی وسیعی را در بر می گیرد؛ به علاوه، در ابتدای هر داستان، معرفی کوتاهی از نویسنده آمده است. از نویسندگان شناخته شده تری مانند چخوف، کافکا، آلن پو، تولستوی و داستایوفسکی بگیر تا کم تر شناخته شده تر هایی مانند تیمرمانس، وایزن بورن، کارل بردورف و رودا رودا. همین گوناگونی، باعث تفاوت سبک و لحن داستان ها شده است که به خودی ِخود جذابیتی ست برای کتاب.

  به شخصه، کتاب خاکستری اش را بیشتر پسندیدم؛  اما از کتاب سیاه اش، «داستان دو مرد» از گونتر وایزن بورن، از کتاب خاکستری اش داستان های «خبر» از هاینریش بل، «موش های صحرایی هم شب ها می خوابند» از ولفگانگ بورشرت، «گربه سرخ» از لویزه رینزر، و «خوش شانس ترین مرد سال» از هربرت مالشا، و از کتاب سپیدش، «نگاه تحقیر آمیز» از کورت کوزنبرگ و «عقرب» از کریستا راینینگ برایم جالب تر بودند.

  داستان هایی که آلمانی زبان ها نوشته اند اما، بار بیشتری از کتاب را بر دوش می کشد؛ نه تنها تعدادشان بیشتر است، بلکه انتخاب های بهتری هم هستند؛ اغلب آن ها هم به فجایع و مصائب جنگ می پردازند. در این بین، داستان «خبر» از هاینریش بل، از رئالیسم فوق العاده ای برخوردار است و نویسنده قدرت خود را در فضاسازی به رخ می کشد؛ داستان سربازی که خبر مرگ یکی از هم قطاران اش را برای زنی می برد ... با هم بخشی از این داستان را می خوانیم:


  "... زن خود را روی کاناپه انداخت و در حالی که با دست چپ با اشیای محقر اتاق بازی می کرد، دست راستش را به میز تکیه داد. خاطرات به نظرش با ضربه هزاران شمشیر پاره پاره نمی شد. در این لحظه بود که دانستم جنگ هرگز به پایان نخواهد رسید؛ جنگ تا زمانی که اینجا و آنجا زخمی سر باز کند که آن رزمنده ی شهید مسبب آن بوده است، هرگز پایان نخواهد گرفت. تمامی نفرت، هراس و یأس خود را مانند باری محقر از دوش فرو افکندم و دستم را روی آن شانه ی لرزان و گوشتالود گذاشتم. هنگامی که چهره ی متعجب خود را به سویم چرخاند، برای نخستین بار در خطوط چهره اش شباهتی با آن دختر زیبا و دوست داشتنی یافتم که بی شک صدها بار ناگزیر به دیدن عکس اش شده بودم، آن روزها..." (ص132)

  

  مشخصات کتاب:

  کتاب سیاه، خاکستری، سپید: سی داستان از سی نویسنده جهان/ ترجمه و تدوین: رضا نجفی/ انتشارات برسات/ چاپ اول: 1380

 

 

۷ خرداد ۹۲

رومئو و ژولیت

از «رومئو و ژولیت» - ویلیام شکسپیر


(پرده ی دوم، مجلس دوم،باغ کپیولت)

....

ژولیت: چگونه بدینجای درآمده ای؟ و از کجای؟ به من بگوی

         باروهای باغ بلندند، و بَر شدن را دُشخوار،

         و مسلخ تو خواهد شد، نظر بدان کسی که تویی،

         اگر هرآینه کسی از پیوندان من اینجا تو را بیابد.

رومئو: با بالهای سبکوار عشق، از فراز این باروها پرواز کرده ام.

        آخر حصارهای سنگی را

        یارای آن نخواهد بود تا راه عشق بربندند.

        و عشق هر کاری تواند کرد، در تلاشی که دلیر است بدان.

        پس پیوندان تو سدّ راه من نخواهند بود.

ژولیت: اگر ببینندت، تو را به قتل می آرند.

رومئو: دریغا! آنجا میان چشمهای تو چیزی غنوده است،

        که بارها قتّاله تر از تیغ های آنان است.

        لیکن نظری کن محبوبم،

        و آنگاه من علیه خصومتشان روئینه خواهم شد.

        ....



.رومئو و ژولیت- ویلیام شکسپیر، ترجمه ی فؤاد نظری، نشر ثالث 



۳۱ اردیبهشت ۹۲

کوتاه درباره ی کتاب «بادبادک باز»، نوشته ی خالد حسینی

از ترس،  به سوی رستگاری

 

  وقتی «بادبادک باز» را می خوانیدخیلی زود درمی یابید که چرا این رمان به فیلم تبدیل شده است...؛ذره ذره ی حرکات و رویدادها با جزییات کامل به «تصویر» کشیده می شوند؛ رمان به غایت تصویری است؛ شما می توانید در ذهنتان سکانس هایش را بسازید، میزانسن و دکوپاژ  کنید، فید کنید، دیالوگ ها را در پس زمینه ی تصاویر بشنوید و....«بادبادک باز» نثری ساده دارد، با شخصیت پردازی های قوی- شخصیت هایی پویا که وجه انسانی ای بالا به قصه داده اند.

   افغانستان در رمان همچون موجودی زنده است، با همه ی نفرت از دشمنانش، با همه ی شادی ها و غم هایش...؛ با مردمانش- پشتون ها، هزاره ای ها.... تاریخ معاصر این کشور در شکل دهی رمان نقشی اساسی دارد؛ اینکه چگونه اشغال آن توسط روس ها باعث می شود شخصیت های رمان دست به مهاجرت بزنند، خانه و کاشانه شان را رها کرده و در دیاری غریب، «سفیرهای سابق و اساتید دانشگاه» و نیز «تیمساری با مدال های افتخار» (ص159) به دستفروشی بپردازند و خود را با شرایط جدید در دنیای نوینشان تطبیق دهند. و...همچنین است چگونگی حاکمیت طالبان بر این سرزمین؛ وضعیت اسف باری که آن ها بر افغان ها حاکم می کنند، به ویژه، دارای رئالیسمی قوی است؛ و این که استفاده ی ابزاری از دین توسط طالبانیسم چه فجایعی که به بار نمی آورد؛... چگونه «آصف» نژاد پرست، یک طالبانی دو آتشه می شود که از بستر به وجود آمده برای تخلیه ی عقده های روانی خویش بهره می برد....

 علاوه بر بادبادک بازی (بادبادک اندازی) که از سنتهای کهن افغانستان است و در خدمت درام قرار می گیرد، «خالد حسینی» درجای جای رمان اش به آداب و رسوم سرزمین مادری اش می پردازد و آن ها را تا حدامکان با جزییات توصیف میکند؛ مسابقه ی بزکشی، رقص سنتی اَتن، آینه ی مصحف...، و بسیار از کلماتی خاص افغان ها استفاده می کند که به مکانی، شیئی یا مانند این ها اشاره دارند.این اشارات علاوه بر این که بر غنای رمان افزوده اند، اغلب در ادامه وجهی نوستالژیک پیدا کرده و یا در خدمت داستان قرار می گیرند.

   تاثیر فرهنگ ایرانی بر این سرزمین در کتاب کاملا آشکار است؛ از آداب و رسوم مشترکی چون عید نوروز، شب چله، و شیرینی خوران عروسی بگیر تا تکلم به زبان فارسی، و خیام و حافظ؛ در جایی، نویسنده برای توصیف زیبایی «ثریا» ،دختری که «امیر» - شخصیت اصلی رمان- دوستش می دارد، بینی اش را به «بینی نوک تیز و قشنگ زنان ایران باستان» تشبیه می کند.(ص 161)

  «بادبادک باز» نشان می دهد که گذشته ی آدم ها هیچ گاه آن ها را به حال خودشان رها نخواهد کرد، هرچند از گذشته شان فرار کنند؛ راه را باید رفت و تنها شاید بتوان به جبران گذشته ها پرداخت....


  «بادبادک باز» تنها یک رمان نیست، فیلمی مستند درباره ی افغانستان است....[1]



[1]منبع ارجاعات این نوشته:

  بادبادک باز – خالد حسینی

  ترجمه ی:زیبا گنجی – پریسا سلیمان زاده

  انتشارات مروارید – چاپ دوم، 1384

 

۱۰ فروردین ۹۲