فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

افسوس...



اگر کوهی بودم

در تن خود می آسودم

و اگر رودی بودم

در زمزمه خود

خود را فراموش می کردم

اگر خاکی بودم

با سکوت و فراموشی

یکی می شدم

و اگر آتش بودم

در خود می سوختم

ولی افسوس

که مرد رفته ای هستم

که چشمان خود را

بروی جهان غم انگیز خویش

باز نگه داشته است.


"بیژن جلالی"

دلم گرفته...



دلم گرفته

دلم عجیب گرفته‌است

و هیچ‌چیز…

هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند…


"سهراب سپهری"


عکس از:

Alexey Titarenko

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8311536026/30130236_.mp3.html

موسیقی بی کلام؛ همنوازی پیانو با فلوت...؛ یادآور دشت های فراخی که روزگاری، سرخپوست ها در آن می زیستند...

آه ای زندگی...


  دلم برای خودم تنگ شده است..؛ احساس خستگی شدیدی می کنم.

   معلمی با همه ی کمبودها و سختی هایش، باعث شده است که دم خور باشم با شاگردانم و آرامش پیدا کنم...؛ شیطنت هایشان، مهربانی هایشان... معاون پارسالمان تعریف می کرد که وقتی تصادف کرده بودم و مدتی را نبودم، سر یکی از کلاس ها در پاسخ به این که چرا سر کلاس نمی روم گفته بود که معلمتان تصادف کرده است، چندتایشان برایم گریسته بودند...؛ خب! دل به دل راه دارد... من هم همه شان را دوست دارم!... من هم گاهی در خلوت خودم، برایشان گریسته ام...؛ مثلا پشت رل!!

دلم برای فیلم دیدن هم تنگ شده است...!


آه ای زندگی

منم که هنوز با همه ی پوچی از تو لبریزم...


"فروغ فرخ زاد"


این است...


  هفته ی پیش که انتخابات شورای مدرسه بود، نام دانش آموزی را در لیست کاندیداها دیدم که پارسال شاگردم بود؛ دانش آموزی به لحاظ درسی، ضعیف، و  از نظر اعتماد به نفس، ضعیف تر. خیلی از وقت ها بچه های کلاس دستش می انداختند یا مسخره اش می کردند.

خوشحال شدم از این که چنین دانش آموزی جرات کرده و کاندیدا شده است؛ چرا که این قضیه به رشد شخصیت و بالا بردن اعتماد به نفسش کمک خواهد کرد...

  امروز که نتایج آرا را پرسیدم، فهمیدم که  سوم شده است...


ندارد!



  علی اشرف درویشان درگذشت...

زاده ی محله ای فقیرنشین، در خانواده ای کارگری و بعد هم معلمی در روستاهای محروم، پایه ی داستان های رئالیستی او را تشکیل داد.

 او از جمله ی نویسندگان متعهدی بود که قلم را وسیله ای برای نشر آگاهی می دانست و این بود که به پای نوشته هایش بارها در بند شد.

  اگرچه امروزه نگاه نو به داستان، با نویسندگانی چون او غریبه است، اما برگ سبزش بیش از تحفه ی درویش بود...

روحش شاد و یادش گرامی!


پ.ن:

 عنوان برگرفته از نام داستان کوتاهی از اوست؛ داستان دانش آموزی که تنها مدادش که تکه ای بیش نیست را همیشه بر گردنش می آویزد...

کوتاه درباره ی فیلم "خانه دختر"


این پست تکراری ست و مربوط به سال نود و سه است که فیلم را در جشنواره دیدم و پس از آن توقیف شد تا به حالا که دوباره به نمایش درآمده است



بکارت...


  فیلم بیشتر از هرچیز، وامدار ایده ی فیلمنامه اش می باشد. «بکارت»، دستمایه ی اصلی این فیلم است. موضوعی که در اجتماع ما تابو به حساب می آید. فیلم اما اگرچه در جاهایی تاثیرگزار می نماید، اما اتفاقا بیشترین ضربه را از همان فیلمنامه خورده است. ایده در این جا فقط در خدمت برانگیختن کنجکاوی و احساسات مخاطب قرار گرفته و در سطح می ماند و تنها می تواند مدعی آن باشد که تاثیر این تابو را در برخی خانواده ها به تصویر می کشد. غافل از این که با چنین مساله ای نمی توان سطحی برخورد کرد و باید آن را موشکافی کرد. می توان البته به فیلم خرده نگرفت و تلاش سازندگان آن را در جهت نشان دادن تصویری از زاویه ی دید خودشان در نظر گرفت، اما فیلم انبوهی از انتظارات و سوالات را در مخاطب ایجاد کرده و به راحتی آن ها را بی پاسخ می گذارد که اوج آن را در پایان بندی ضعیف اش می بینیم. نقاط گنگ فیلمنامه زیادند و کاراکتر های بی شناسنامه کم نیستند و هر چه قدر فیلم به کاراکترهای فرعی ، آن هم ناقص، پرداخته، از کاراکترهای اصلی و از جمله عروسِ داستان غفلت کرده است.

  فیلم اما با جاذبه آغاز می شود و داستانی کنجکاوی برانگیز دارد و به موضوعی می پردازد که در سینمای ما به ندرت به آن پرداخته شده است و همین ها به اندازه ی کافی به آن قدرت بخشیده است. کما این که بازی های خوبی از برخی بازیگران اش، از جمله رعنا آزادی ور را شاهدیم. اما متاسفانه فیلمنامه از ایده ی جذاب و نو اش به خوبی بهره نمی برد و یک پایان بندی بسیار بد، جذابیت های نخستین اش را هم از ذهن تماشاگر پاک می کند....


هیراد؛ این روزها...


  هیراد همین حالا تماشای انیمیشن "ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی۲" را تمام کرد و گفت:" حال داد! خیلی خوب بود."

.

  اسباب بازی مورد علاقه ی این روزهایش تانک است؛ می گوید:" دلم می خواد یه تانک داشته باشم تا اگه دشمن اومد توی شهر، نابودش کنم!"

  برایش سکانسی از Fury را می گذارم که نبرد تانک هاست!

.

  از کنار دو نفر که به زبانی محلی صحبت می کنند می گذریم؛ هیراد می گوید:" بابا این ها چرا دوبله حرف نمی زنن؟!

.

  بعد از دیدن قسمتی از کارتون پلنگ صورتی که در آن پلنگ صورتی با دست خالی پرواز می کند، بدو بدو می کند و بال بال می زند تا از زمین کنده شود!

.

سعی می کند  آهنگ کارتون های مورد علاقه اش را تقلید کند. کلی دیالوگ از آن ها را حفظ شده است که متناسب با شرایط، به کارشان می برد!

.

  گاهی فعل های شعرها یا بعضی گفت و گوهای فیلم ها را به شکل منفی می خواند؛ مثلا"یه توپ دارم قلقلیه..." را این طور می خواند:" یه توپ دارم قلقلی نیست! سرخ و سفید و آبی نیست!..." تا آخر...!

.

  صندلی را زیر پایش می گذارد تا قدّش به آینه ی روی میز برسد. موهایش را شانه می کشد و رو به من می گوید:" بابا به نظرت خوب شدم؟!"

.

  می گوید دوست دارد "هالک" شود و همه جا را درب و داغان کند!... توی پیاده رو می دود و صدای هالک را تقلید می کند!

.

  به "اَنگری بِردز" می گوید "انگوری برد"!

به کجا؟!...



به کجاها بَرَد این امید ما را؟ 

نشد این عاشق سرگشته صبور 

نشد این مرغک پربسته رها 

به کجا می روم یارا؟ به کجا می برد مارا؟ 

ره این چاره ندانم به خدا؛نشود دل نفسی از تو جدا 

به هوایت همه جا در همه حال 

به امیدی بگشایم شب و روز پر و بال 

غم عشقت دل ما را 

به کجاها بَرَد بالا؟

 

"فریدون مشیری"

بشنوید؛ با صدای استاد شجریان؛ تصنیف امید عشق.

http://dl.hemmaty.com/files/shajar/01%20-%20Tasnife%20Omide%20Eshgh%20Shooshtari(www.BiDel.ir).zip

باران بی سوال...


آدمی نیاز مبرم دارد 

که شعر بخواند

آزاد باشد

و گاهی نیز باران ببارد...


"سید علی صالحی"


  باران می بارد و من بی تابم برای پیاده روی زیر باران...! دیشب همین که به هیراد گفتم باران می بارد، گفت برویم بیرون! رفتیم و چند قدمی پیاده رفتیم.

  حال خوشی دارم؛ حال همه ی دوستان خوش!


پ.ن:

 عنوان هم از سید علی صالحی ست.

باران...


زخمی کهنه ام

سایه ی رنجی پایان یافته

دوستت دارم

و به لمس سرانگشتانت بر سایه ی این زخم

دلخوشم...


"شمس لنگرودی"


باران گرفت..؛ باران پاییزی... 

بوی سیب تو


صبحت بخیر! صبح قشنگ و نجیب تو

پیچیده در حیاط غزل بوی سیب تو

در قوری تغزل من "دم کشیده" عشق

با طعم ناز خاطره های غریب تو


"همایون رحیمیان"


  وقتی پس از گذراندن خوابی برای خستگی های دیروزت، صبح می شود و چشم باز می کنی...، یا لبخند می زنی از طلوع صبح، یا لعنت می فرستی به خورشید! تفاوت این دو، در داشتن "امید" است!

۰۱۳ - سه (پایانی)


ماسوله آبشاری هم دارد که در بالای روستاست و آبش شر شر کنان، روستا را درمی نوردد. نرسیده به آن، دستفروشی لواشک و مانند آن می فروشد که جای جای مسیر، از ظرف های یکبار مصرفش دیده می شود که مسافران در گوشه و کنار پرت کرده اند!

هیراد حسابی از آب بازی در حوضچه ی آبشار لذت می برد.

در مسیر برگشت، سر و صدایی از پشت بامی می آید..؛ خانمی محلی که می خواهد لباس هایش را پهن کند، از دست چند دختر جوان ناراحت است که چرا به حریم خصوصی اش احترام نگذاشته اند و به خاطر عکاسی به خان و مانش سرک کشیده اند؛ خانم محلی می گوید:" خونه زندگی نداریم از دست این ها!"

وقتی می روم به ماشین سر بزنم، نگهبان جوان پارکینگ با خوشحالی طرفم می آید که: "منتظر شما بودیم!" جای بدی پارک کرده بودم!

جای پارک تازه ای برایم پیدا می کند؛ همین که دور می زنم، یک هیوندای مدل بالا می خواهد جای پارک جدیدم را بگیرد. نگهبان پیش می آید و به راننده اش توضیح می دهد که جای کسی هست. راننده توجهی نمی کند؛ نگهبان دست بلند می کند که پیش نیاید. راننده که خانمی با موهای رنگ کرده و صورتی بزک کره است، با لحنی تند سر نگهبان داد می کشد که:"درست صحبت کن با من! صدات رو بیار پایین!" سرم را از شیشه بیرون می کنم و تقریبا فریاد می زنم که:" جای پارک منه خانم!" حرص خوران دنده عقب می گیرد و سمت دیگری گاز می دهد. وقتی پارک می کنم، از نگهبان تشکر می کنم. در حالی که به گرد و خاکی که هیوندا پشت سرش راه انداخته است نگاه می کند، با صدای آرامی می گوید:" چه کار کنیم! فکر می کنن وقتی می آن این جا، همه جوره آزادن!"

  برای خرید وسایل شام، بیرون می زنیم؛ یکی از همسایه ها که خانمی میانسال است و پیراهن بلندی پوشیده است، روی اجاق گاز دَم ورودی آشپزی می کند. گوشی موبایلش آن سو تر، روی لبه ی باریکی بر تنه ی دیوار، چاووشی می خواند.

  چه شور و شوقی دارد ماسوله این وقت شب؛ هوای خنک و هیاهوی جمعیتی که پله ها و کوچه ها را بالا و پایین می روند. هیراد یک عروسک بافتنی قشنگ می خرد که بر کلاهش نوشته است"ماسوله"....

    صبح، به دل کوچه ها می زنم. عجیب است که پای چپم که پیش تر خیلی درد داشت، این قدر همراهی می کند! خورشید، بلندای جنگل ها را نور انداخته است. مردی عینکی، نوزاد به بغل، از یک محلی نشانی نانوایی را می پرسد.



  ماسوله، صبح هم خواستنی ست!

تک و توک آدم هایی را می بینی که بر ایوان ها - یا روی پشت بام ها...- انگار نگاهشان مات مانده است. محلی ها در پیچ کوچه ها حال و احوال می پرسند؛ گیلکی شان به نظرم با آن چه در فیلم ها و سریال ها دیده ام خیلی متفاوت است!

  وقتی به خانه ی معلم برمی گردم، همان خانم میانسالی که دیشب چاووشی گوش می کرد، مشغول آشپزی ست و پیش از ترک خانه معلم و خارج شدن از ماسوله، ماکارانی اش را دم گذاشته است!

  پیش از ظهر ماسوله را به سمت دریا ترک می کنیم...

از فومن به سمت خانه معلم رشت می رویم که نزدیک به مرکز شهر است؛ ترافیک شدیدی ست!

  خانه معلم جا ندارد. پافشاری می کنم که از دیروز بارها تماس گرفته ایم..؛ مسئول پذیرش برایمان سوئیتی در خُمام را پیشنهاد می دهد و می رویم؛ شهری کوچک مابین  رشت و انزلی، با سوئیتی مرتب و تمیز. جا دار که می شویم نهاری در شهر می خوریم به سمت دریا می رانیم. نشانی ساحل جَفرود را می گیرم که از جمله ی سواحل ایمن سازی شده برای مسافران است. یک ساحل شنی خوب در شرق انزلی که فضای کافی برای پارک ماشین و نشستن در حاشیه ی دریا دارد.

  هیراد دل نمی کَند از دریا! تقریبا دو ساعت تمام توی آب می ماند و من هم در کنارش، مراقبش هستم!

کازابلانکا


تمام عاشقانه های دنیا را هم برایم بیاورند
کازابلانکا را هم اگر برای من بسازند
باز هم جای یک 
"دوستت دارم" تو را نمی گیرند ...!


"محسن دعاوی"


  خوابم نمی برد دیشب.دم صبح هوای کوهستان سرد بود، خودم را جمع کرده بودم از سرما...دلم اما گرم بود.

هیراد کنارم خوابیده بود و موهای ژولی پولی اش زیباترش کرده بود. بوسیدمش و پتوی دوم را هم به اش  پیچاندم!

شب وصل


همه شب 

سجده برآرم 

که بیایی 

تو به خوابم ....


ودر آن 

خواب 

بمیرم 

که تو آیی وبمانی..


"شهریار"


بشنوید؛http://s8.picofile.com/file

/8306991992/%D8%B4%D8%A8_%D9%88%D8%B5%D9%84.mp3.html

تصنیف زیبای "شب وصل" از آلبوم "آهنگ وفا"، با صدای استاد شجریان و همایون شجریان، که بازخوانی تصنیفی قدیمی ست از سروده های ملک الشعرای بهار.

۰۱۳ - دو.


  هرچه از فومن به ماسوله نزدیک تر می شویم، مسیر زیباتر می شود. شبیه جاده ی عباس آباد به کلاردشت و شاید هم زیباتر است؛ انگار درخت ها از بالا به آدم نگاه می کنند؛ توجه شان به جاده و مسافرانش است. جاده مارپیچ و باریک، شیب دار، از بین جنگل های انبوه، راه باز می کند. هوا خنک و دلپذیر است.

  ناخودآگاه یاد میرزا کوچک خان و یارانش می افتم که تفنگ به دست، چه قدر در این جنگل ها این سوی و آن سوی رفته اند...

  وقتی به جایی می رسیم که در نقشه، منتهی الیه جنوب غربی گیلان و نزدیک مرز استان زنجان است، ماسوله پیدا می شود. البته از این نقطه، هنوز از معماری پلکانی اش خبری نیست. ترافیک ورودی را رد می کنیم و به پل ابتدای ماسوله می رسیم. انبوهی از ماشین ها و آدم ها این جا هستند!

  ماشین را در پایین دست باریکه ای شیب دار در حاشیه ی رودخانه، که نامش را پارکینگ رایگان شهرداری گذاشته اند، پارک می کنیم و خانه ی معلم ماسوله را پیدا می کنیم که همان ابتدای روستاست. برای شب جا می گیریم.

  پیداست که این خانه ی معلم، پیش تر مدرسه بوده است و حالا تغییر کاربری داده است؛ سرویس بهداشتی و حمامش توی حیاط است. تلویزیونش برفک است. آنتن دهی موبایل ضعیف است؛ کلا کیفیت خوبی ندارد! مهم ترین مزیتش اما قیمت مناسبش می باشد که در این وقت سال، از نصف سایر جاها هم ارزانتر است.

  نهار را در ایوان مهمان سرای خانه ی معلم می خوریم که در همان نزدیکی محل اسکانمان می باشد و از آن جا، کوچه ای باریک و پلکانی را در پیش می گیریم و به سمت بازار ماسوله راه می افتیم.

    به خاطر اقلیم کوهستانی و مرطوب منطقه، دیوار خانه ها ضخیم و در و پنجره ها چوبی اند. گلدان های پُرگل، جلوی پنجره ها خودنمایی می کنند. هر چه بالاتر می رویم زیبایی ماسوله بهتر دیده می شود. کوچه های باریک و پلکانی را بالا می رویم و از کنار زن های هنرمند و خوشرویی می گذریم که عروسک ها و شال و جوراب های بافتنی شان را بساط کرده اند.



 سقف هر خانه ای ایوان خانه ی بالایی است؛ همین، یعنی مدارا کردن دائمی؛ یعنی مهربانی با همسایه و او را از خود دانستن. این چنین است که در این جا، زن و مرد به هم سلام می کنند و احوال هم را می پرسند. این به هم پیوستگی خانه ها در مناطق کوهستانی سابقه ی تاریخی کهنی دارد؛ شاید جالب ترینش "چَتَل هویوک" در آناتولی (ترکیه ی امروزی) بود با سابقه ای چندهزار ساله؛ شهری که در آن خانه ها به هم راه داشتند و هیچ حیاطی وجود نداشت مگر جاهایی برای انباشتن زباله! در کشور ما، بیشترین نمونه از چنین روستاها و شهرهایی در منطقه ی اورامان است.

  بازار اصلی ماسوله در واقع یکی از کوچه های آن است که در نهایت به آبشاری خارج از روستا ختم می شود. در کنار صنایع دستی این منطقه که عروسک های بافتنی مشخص ترینشان است، انواع صنایع دستی و غیر دستی چینی هم در مغازه ها به فروش می رسد؛ چیزی که متاسفانه در میدان نقش جهان اصفهان هم دیده بودم!

  در کنار فروش صنایع دستی، اجاره دادن خانه ها به مسافران، مهم ترین منابع درآمدی مردم است. در چند نقطه هم عکاسخانه هایی برای عکس گرفتن با لباس محلی فعالند.

  ماسوله یک امامزاده هم دارد که گنبد و دو مناره اش از دوردست پیداست.

  وقتی مه بالای روستا را می گیرد، ماسوله دیدنی تر می شود... جمعیت بازدیدکننده ها زیاد است و بازار عکس و سلفی گرفتن حسابی داغ است!


۰۱۳ - یک.


دیشب را خُمام بودیم و پریشب ماسوله. امروز هم قرار است برگردیم به تهران.

صبح جمعه، ابتدا رفتیم به موزه ی میراث روستایی گیلان؛ پیش از رسیدن به رشت، از آزاد راه وارد جاده ی فومن شدیم و کمی جلوتر، موزه با سَر در قشنگش پیدا بود. با این که زمان زیادی نداشتیم و نتوانستیم همه جای آن را بگردیم، اما خیلی برایم جالب بود؛ خانه های محلی نقاط مختلف گیلان، مانند مناطق کوهستانی، کوهپایه ای یا جلگه ای، و در غرب یا شرق، در گوشه و کنار موزه آرام گرفته اند؛ موزه خود بخشی از پارک جنگلی معروف سراوان است.

پیاده روهای باریکی که شن ریزی شده اند، شما را به سمت این خانه ها می برند. خانه ها اصل هستند و هریک شناسنامه ای دارند؛ یعنی هریک از آن ها را در منطقه ی اصلی خودشان، قطعه به قطعه، شماره گذاری کرده اند و پس از انتقال دادن به موزه، دوباره و طبق همان شماره ها، روی هم سوار کرده اند. این طوری ست که با دیدنشان، هیچ حس مصنوعی بودنی به شما دست نمی دهد و ناگهان از خانه هایی با سقف های چوبی تالش، به خانه هایی با سقف پوشالی مناطق پایین تر پرتاب می شوید. طراحی ها و پوشش سقف و دیوارهای متنوع، با همه ی جزئیاتشان و وسایل داخل خانه ها، همگی حفظ شده اند. در حیاط ها هم انبار و آغل و مرغدانی ها، به همان شکل اصیل حفظ شده اند.



در گوشه ای یک شالیزار هم هست.

قهوه خانه ای هم برای موزه در نظر گرفته شده است. همین طور کارگاه صنایع دستی.

بیشتر کارکنان موزه لباس محلی پوشیده اند.

در ورودیِ موزه، نقشه، کتاب و البته در کنار درب اصلی و کنار جاده، جایی برای پارک ماشین ها در نظر گرفته شده است.

از خوش شانسی ما بود که همزمان، گروهی از بچه های نمایش، یک "عروس بَرون" اجرا کردند؛ یک مراسم عروسی سنتی گیلانی، با پوشش محلی و ساز و آواز و پایکوبی. جلوی یکی از خانه ها، عروس و داماد، خجالتی و سر به زیر،  روی زمین نشستند! مردی پایکوبان، ترانه ای گیلکی می خواند و همزمان با دو تکه چوب، ریتم هم ایجاد می کرد. خانم ها، با آن لباس های رنگی قشنگ محلی، دور تا دور عروس و داماد می چرخیدند و دست می زدند و جملات مرد را پاسخ می دادند. مرد دیگری هم می چرخید، از عروس و داماد می گفت که اولِ زندگی شان است و سختی زیادی در پیش دارند، و از تماشاچیان شاباش جمع می کرد! فضای بسیار شاد و دلپذیری بود... اواخر مراسم، مرد چوب به دست، تماشاچیان را هم به همراهی خواند و مردم هم به حلقه شان پیوستند. برای ما که این قدر حال داشت، برای آن چند توریست فرانسوی زبان چه شوری داشت!

هیراد اما بی قراری می کرد و نگذاشت بیشتر بمانیم؛ شاید از هوای شرجی این جا، یا از دیر شدن وقت نهارش بود.

از موزه که بیرون آمدیم، از همان جاده، به سمت ماسوله حرکت کردیم...


نکات منفی:

- نکته ی منفی ای که در خیلی از مراکز فرهنگی ما هست، در نظر نگرفتن محل هایی برای استراحت و خستگی در کردنِ بازدید کننده هاست؛ در جایی شما دوست دارید برای لحظه ای بنشینید و از آن فضا لذت ببرید؛ نیمکت یا صندلی ای نیست!

- به نسبت وسعتِ موزه، سرویس های بهداشتی اش کم است.

-و...، انبوهِ بازدیدکننده هایی که متاسفانه انگار فقط برای فیلم و عکس گرفتن آمده اند، و نه بودنِ در فضای موزه و حظ بردن از خانه های سنتی اش.

مجالی نیست...


مرگ را پروای آن نیست

که به انگیزه‌ای اندیشد.


زندگی را فرصتی آن‌قدر نیست

که در آینه به قدمت خویش بنگرد

یا از لبخند و اشک

یکی را سنجیده گزین کند.


عشق را مجالی نیست

حتی آن‌قدر که بگوید

برای چه دوستت می‌دارد...


"احمد شاملو"


بشنوید؛http://s9.picofile.com/file

/8306424226/%D8%A7%D8%A8%DB%8C

_%DA%A9%D9%86%D8%AF%D9%88.mp3.html

ترانه ی کندو، از ایرج جنتی عطایی که ابی آن را در فصل پایانی فیلم کندو (فریدون گله، ۱۳۵۴) می خواند.

میراث



« آقای تقی ‎زاده از مدرسه رازی حرف ‎زدند، من هم با تفاوت ده سال در همین مدرسه درس خواندم. عاشق خلاصه داستان فیلم‎هایی بودیم که قرار بود در سینمای شرکت نفت آبادان به نمایش دربیاید. این فیلم‎‌ها دوبله به فارسی نبود. این فیلم‎‌ها به زبان اصلی نمایش داده می‌‎شد و اکثر ما زبان انگلیسی نمی‌‎دانستیم و در خبرهای روز همیشه خلاصه ‎ای بود از این فیلم‏‌ها تا بقیه با این فیلم‎‌ها آشنا بشوند که خودش برای ما راهنمایی بود تا فیلم‎‌ها را بفهمیم. من فکر می‌‎کنم گاهی دست تقدیر جوری عمل می‌‎کند که تمام چیزهایی که عیب و ایراد آدم هستند در زندگی‏ اش کارگشا می‌‏شوند. یکی از همین مسائل همین زبان انگلیسی و تماشای فیلم و همین خلاصه داستان‎هاست برای من. فیلم‎‌ها در دو سانس در سینما تاج آبادان نمایش داده می‌‎شد و نمایشش تقریباً همزمان بود با تولیدشان در آمریکا یا اروپا با فاصله ی چند ماه. به نوعی خلاصه داستان‎هایی که نجف دریابندری آن‌ها را می‌‎نوشت ندانستن زبان انگلیسی را برای ما جبران می‌‎کرد و من غیاباً یک آشنایی خیلی نزدیکی با نجف پیدا کرده بودم بدون آنکه خودش را دیده باشم.‌‌ همان طور که آقای تقی‌زاده در آن روزنامه کار می‌‎کرد، یک دوره آقای گلستان آنجا بود، یک دوره هم آقای صفریان. خلاصه داستان‎ فیلم‎‌ها که برگرفته از نگاه نجف بود، به من تربیتی در تماشای فیلم داد. من فیلم را از دیالوگ‎هایی که رد و بدل می‌‎شد نمی‌‎فهمیدم. من فیلم را از ساختارش می‌‎فهمیدم و این مثل یک میراث از‌‌ همان دوران برای من باقی ماند.

 مهم‎‌ترین ویژگی نجف آن است که مترجمی را به عنوان کسب و کار انتخاب نمی‌‏کند. ترجمه عشق زندگی‎اش بود. کتابی را که خوانده بود، مال خود می‌‎کرد و یک بار تحریرش می‌‎کرد. و این میراث نجف دریابندری است در ادبیات ما و نه تنها در ادبیات ما بلکه در بقیۀ هنر‌ها.»


از سخنرانی ناصر تقوایی در مراسم شب «نجف دریابندری». مجله ی بخارا. اردیبهشت ۹۳

درخت...


من از سلاله ی درختانم

تنفس هوای مانده 

ملولم می کند...


"فروغ فرخ زاد"

ادا بازی


 دیشب با بچه ها دور هم بودیم؛ کوچک و بزرگ. ادابازی کردیم!...

خانه ی هوشنگ و مهوش احساس راحتی عجیبی حس می کنی که  در این دوره ی سرد، غنیمتی ست! 

دل آدم جوان می شود در کنار این بچه ها؛ محبتی بینشان هست که بودن در کنارشان را برایم لذت بخش می کند. همراهی بزرگترها هم حالی داده بود به بازی!

  آخر بازی، من واژها را برایشان انتخاب کردم؛ رگ شیطنتم گل کرده بود و انتخاب هایم باعث شور و نشاطی شد!

تا پاسی از شب نشستیم؛ خندیدیم...

جای دوستان سبز؛ خوش گذشت!