فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هیس! "آتنا" فریاد نمی زند...


  چند سال پیش که برای انجام کاری به یکی از مراکز مهم فرهنگی تهران رفته بودم، به طور اتفاقی متوجه شدم که در آن روز و ساعت، مصاحبه ای هم انجام می شود برای پذیرش تعدادی هنرجو که دوره ی فیلمسازی رایگانی را به هزینه ی آن مرکز بگذرانند؛ شرط آن فقط پذیرش در مصاحبه بود. دوره ای چهارساله، زیر نظر اساتید نام آشنا. با آن که از پیش، ثبت نام نکرده بودم، رفتم دم در اتاق مصاحبه و آن قدر ماندم تا منشی گفت که بروم تو. مصاحبه کننده مرد میانسالی بود کت و شلواری، با ریش مرتب و یقه ای بسته. مرد دیگری هم که ظاهرا دوستش بود، در اتاق حضور داشت. چاق بود و مشغول خوردن شیرینی. اتاق بزرگ و شیک بود.

  بعد از مختصر سئوالاتی درباره ی رزومه ام و این که چرا می خواهم فیلم بسازم و مانند این ها، پرسید که بهترین فیلم سینمایمان از نظر من چیست؟ گفتم:" ناخدا خورشید". مکثی کرد و جوری که انگار از دوستش هم کمک بخواهد، سری به پشت چرخاند و پرسید:" مال تقوایی بود؟"، گفتم:" بله". از دوستش پرسید:" ناخدا خورشید از روی چی اقتباس شده بود؟"، دوستش چایی اش را از دَمِ لب پایین  آورد و توی فکر رفت. گفتم:"داشتن و نداشتنِ همینگوی؛ هاوارد هاکس هم اون رو ساخته."

پرسید:"نظرت در مورد جدایی نادر از سیمین چیه؟" 

توی دلم خدا خدا می کردم که این یکی را نپرسد! گفتم:" فیلم خوبیه به نظرم!"

معلوم بود که از این پاسخ خوشش نیامده است.

گفت:" می خواد چی بگه؟!"

گفتم:" یه برداشت مدرن از زندگی طبقه ی متوسطه که در نهایت مخاطب باید خودش درباره ی اتفاقات فیلم قضاوت کنه."

در حالی که کمی عصبی به نظر می رسید، پاسخ داد:" نه! جدایی نادر از سیمین می خواد بگه که در انتخابات گذشته تقلب شده!"

به گمانم تعجم را از این پاسخ، به عینه در قیافه ام دید!

هنوز امید داشتم که در مصاحبه پذیرفته شوم!

بعد پرسید:"آخرین فیلم ایرانی که دیده ای چی بوده؟"

گفتم:"هیس! دخترها فریاد نمی زنند."

پرسید:"نظرت در مورد این چیه؟"

گفتم:" فیلم رو دوست داشتم! به نظرم از اون فیلم هاییه که جامعه ی امروز ما بهش احتیاج داره."

گفت:" حرف این فیلم چیه؟"

گفتم:" فیلم می خواد بگه مراقب بچه هاتون باشین؛ به هرکسی اطمینان نکنین که بچه تون رو دستش بسپرین."

با عصبانیت گفت:"این فیلم می خواد بگه جامعه ی ما فاسده! ... پر از کثافته! این فیلم سیاه نمایی محضه!"

یکی دو تا سوال پرسید و فهمیدم که پاسخ های مرا دوست ندارد و این مصاحبه بی فایده است! از جمله، پاسخ دلخواه یکی از پرسش هایش را برخلاف نشانه های عمدی یی که برای رساندن جواب به من می داد، جور دیگری دادم و این کلا ناامیدش کرد!

در پایان به ام گفت:"ببین! تو آدم خوبی هستی، اما به درد فیلمسازی نمی خوری!"

بهش لبخند زدم! یک شیرینی از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.

 آن بیرون، از صحبت های منشی فهمیدم که مصاحبه کننده، یکی از مدیران ارشد آن دستگاه طویل، و البته مدیر برگزاری این دوره است و قرار است برای آن، هزینه های میلیاردی شود...!

تو چه دانی؟!...


حال شب های مرا همچو منی داند و بس

تو چه دانی که شبِ سوختگان چون  گذرد...


"رضی الدین نیشابوری"

من و تنهایی

می دانم

در نهایت من و تنهایی

با هم خواهیم ماند

او سیگارش خاموش خواهد شد و

من نیز برای همیشه

خواهم خوابید...


"شیرکو بیکس"

ضیافت!


چهارشنبه ی پیش از طرف اداره مان ضیافت(!)نهاری ترتیب داده بودند برای کسانی که امسال به نوعی در تصحیح اوراق امتحانات نهایی دخیل بودند.

 راستش در تمام این سال های معلمی، امسال برای نخستین بار بود که برای تصحیح به حوزه اش رفتم!... همیشه از این کار طفره رفته ام. امسال اما دوست و همکار نازنینی از معاون های اداره تماس گرفت و حرفش را زمین نگذاشتم؛ چون دوستش دارم!... وگرنه از این تماس ها سال های پیش هم بوده است!

اما چرا نمی رفتم؟

دو دلیل عمده داشت؛ نخست آن که واقعا برای یک دبیر ریاضی صرف نمی کند بابت پولی که می دهند، این همه زمان صرف کند، آن هم در عین بی عدالتی ؛ اگر فرض کنیم برای هر برگه ی امتحانی - چه درسی که پاسخنامه اش دو رو باشد، چه بیشتر - هزارتومان حق الزحمه بدهند، یک دبیر ریاضی برای درس هایی مانند حسابان یا جبر، با حداقل چهارصفحه پاسخنامه، و البته راه حل های متفاوت و متنوع دانش آموزان، همان دستمزدی را می گیرد که دبیران درس های دیگر مانند زبان انگلیسی، عربی، دین و زندگی و غیره با حجم کم وپاسخ های کوتاه در برگه!

این چنین است که یک دبیر ریاضی در یک روزِ تمام، ممکن است تا دویست برگه را تصحیح کند (تصحیح اول یا دوم) و یک دبیر عربی تا هزار برگه را!

دلیل دیگر این که متاسفانه واقعیت این است که در بین همکاران فرهنگی، کسانی که سَرسَری تصحیح می کنند، کم نیستند؛ در تصحیح دوم، در اصل مصحح باید یک بار دیگر برگه را تصحیح کند، اما معمولا عینا امضای دیگری کنار امضای مصحح اول زده می شود و مصحح سوم هم که اختلافی بین دو تا نمره نمی بیند، برگه را تایید می کند!!

و تازه...، هنوز حق الزحمه ی کسانی را که سال پیش برگه تصحیح کرده اند، پرداخت نکرده اند!!

در چنین شرایطی، وقتی رفتم حوزه ی تصحیح، رئیس حوزه  که خوشحالی از سر و رویش می بارید که یک دبیر ریاضی برای تصحیح اوراق آمده، نامردی نکرد و یک بسته ی پنجاه تایی برگه ی حساب دیفرانسیل و انتگرال چهارم ریاضی بهم داد؛ زمان خودِ امتحان، دو ساعت و نیم بود و پاسخنامه، شش برگ!!

خُب!

پس ضیافت نهار حقم بود...!

آن هم البته به لطف رسانه های مجازی و غیر مجازی یی بود که پیگیر حقوق پایمال شده ی فرهنگیان بودند...

و البته که این همه، به دیدن روی گُل بعضی از دوستان می ارزید.

سهم من...


سهم من از پرنده شدن 

تنها،

از شاخه ای به شاخه ی دیگر پریدن است.


"صبا کاظمیان"


پ.ن:

تصویر، باستر کیتون، کمدینِ معروف به "صورت سنگی"؛ کسی که در کمدی هایش، هرگز نخندید.

کی شود؟!...


به من بتاب که سنگِ سردِ دره ام!

که کوچکم 

که ذره ام 

به من بتاب ...


مرا زِ شرم مهر خویش آب کن

مرا به خویش جذب کن!

مرا هم آفتاب کن ...


"حمید مصدق"



پ.ن:

کی شود این روان من ساکن؟

این چنین ساکن روان که منم...

(مولوی)

خیار چنبر!


- یک بار هیراد انیمیشن شیرشاه را از ابتدا تا انتها به زبان اصلی دید!

...

ـ در حال خوردن هندوانه می گوید:"چرا موز مثل هندونه آب نداره؟!"

...

- "چرا توی تام و جری، فقط حیوون ها هستن؟!"

...

- "چرا لباس سوپرمن آبیه؟!"

...

ـ "خیار چنبر، خیلی خیاره!"

...

- سِگا بازی می کند؛ بازی رامبو. می گوید:"ماشینشون رو منفجر کردم بابا! بگو بارک الله!"

...

- بغلش کرده ام. داخل سطل زباله ی بزرگی را می بیند که پر از مگس است. می گوید:"بابا! این مگس ها این جا چه کار می کنن؟"

می گویم:"دنبال غذا می گردن بابا!"

کمی بعد به ام می گوید:"باید به مادر بزرگ بگم مگس ها رو نکشه، بهشون غذا بده!"

کوتاه درباره ی "همین امشب برگردیم"


"همین امشب برگردیم"، مجموعه ای ست از پنج داستان کوتاه نوشته ی "پیمان اسماعیلی". این دومین مجموعه داستانی ست که از این نویسنده ی جوان می خوانم. مجموعه ی پیشین با عنوان "برف و سمفونی ابری" (چاپ نخست: تابستان۸۷)، از جمله ی بهترین مجموعه داستان هایی ست که در چند سال اخیر خوانده ام.

 در مجموعه ی حاضر، همان دغدغه های پیشین نویسنده دیده می شود؛ ترس حضوری پررنگ دارد. باز هم آدم های تک افتاده و غریب، در موقعیت های ناآشنا گیر افتاده اند و دچار چالش های روحی و روانی اند. انتظار می کشند یا تحمل می کنند. کاراکترهای سه تا از داستان ها (دنیای آب، کانبرای من، واندرلند) مهاجرند و استرالیا سرزمین غریب مورد نظر نویسنده است. اما این ترس و تنهایی شخصیت هاست که مورد توجه نویسنده است، هرکجا که می خواهد باشد!

 داستان های دنیای آب، کانبرای من، روز یادبود، و واندرلند راوی اول شخص دارند و داستان تونل محدود به ذهن یکی از شخصیت هاست و همین نشانه ای ست از اهمیت دادن نویسنده به درونیات کاراکترها. بیشتر داستان ها مدرن ذهنی اند.

 استفاده ی درست از محیط برای نشان دادن درونیات کاراکترها، از جمله نشانه های شاخص داستان هاست؛ در این جا بر خلاف " برف و..." که سرما حضوری پررنگ داشت، گرما به چشم می آید.

  هرچند به شخصه " برف و ..." را بیشتر از این کتاب می پسندم، اما به نظرم نویسنده در برگزیدن مکان ها و فضاهای جدید درست عمل کرده است. داستان ها چهارچوب مستحکمی دارند. فقط شاید بتوان داستان "روز یادبود" را نسبت به بقیه ی داستان ها ضعیف تر دانست، چرا که آن انسجامی را که باید ندارد و به اندازه ی کافی متمرکز نیست.


٭مشخصات کتاب:

همین امشب برگردیم، پیمان اسماعیلی، نشر چشمه، چاپ دوم: زمستان ۱۳۹۵.

چهل و نه درصد لذت، پنجاه و یک درصد رنج

دیوید فاستر والاس:

رنج، بخشی جدایی ناپذیر از وجود انسان است و به همین خاطر هم یکی از دلایل کشیده شدن ما به سمت هنر، تجربه کردن رنج است؛ تجربه ای که الزاما با همدلی همراه است، چیزی شبیه «همگانی کردن» رنج. در دنیای واقعی همه ی ما تنها رنج می کشیم، همدلی به معنای واقعی کلمه ناممکن است. با این حال اگر یک قطعه ی داستانی به طرزی خلاقانه به ما امکان دهد که با رنج یک شخصیت همذات پنداری کنیم، ما هم راحت تر می توانیم درک کنیم که دیگران با رنج ما همذات پنداری خواهند کرد. این نکته ی امیدوار کننده و نجاتبخشی است و تنهایی درونی ما را کمتر می کند. شاید به همین سادگی باشد. 

  تلویزیون، فیلمهای عامه پسند و اکثر هنرهای «مبتذل»، یعنی هنرهایی که هدف اصلی شان پول است، دقیقا به این خاطر سودآورند که فهمیده اند مخاطبان، ترجیح می دهند با لذت صددرصد رو به رو شوند تا با واقعیتی که معمولا چهل و نه در صدش ناشی لذت است و پنجاه و یک درصدش رنج. هنر «متعالی» بیشتر تمایل دارد پریشان تان کند یا مجبورتان کند جان بکنید. درست مثل زندگی واقعی که در آن، لذت حقیقی محصول جنبی جان کندن و رنج است. مخاطبان جوان هنر این طور بار آمده اند که هنر یعنی صد درصد لذت خالص و بی تلاش. بنابراین خواندن داستان جدی و درک آن برایشان سخت است. این خیلی بد است. مسئله این نیست که خوانندگان امروز «احمق» اند. مسئله این است که تلویزیون و فرهنگ هنرهای تجاری، خوانندگان را تنبل بارآورده اند و توقعاتشـــان رابچگانه نگه داشته اند. این مسئله، درگیر کردن خواننده ی امروزی را بینهایت دشوار و نیازمند خلاقیت و هوش می کند.


پ.ن:

این نوشته را که از مصاحبه ای با دیوید فاستر والاس برداشته شده است، استادمان در کارگاه داستان نویسی خواند و من ازش خوشم آمد و در این جا هم آوردم!

می خواستم ترانه یی باشم...


می خواستم ترانه یی باشم
که بچه های دبستانی از بر کنند
دریا که می شنود
توفانش را پشتش پنهان کند 
و برگ های علف
نت های به هم خوردن شان را
از روی صدای من بنویسند.

می خواستم ترانه یی باشم
که چشمه زمزمه ام کند
آبشار 
باسنج و دهل بخواند.

اما ترانه یی غمگینم
و دریا، غروب
بچه هایش را جمع می کند که صدایم را نشنوند!


"شمس لنگرودی"



پ.ن:

این ترانه را با لهجه ی فارسی کرمانشاهی، خیلی دوست دارم؛

بشنوید! یاد قدیما؛ با صدای "بهرنگ جباریان"

http://opload.ir/downloadf-d1aa2eec21881-mp3.html

زندگی...


ماتیلدا: «زندگی همیشه این قدر سخته، یا فقط وقتی بچه ‏ای این طوریه؟»
لئون: «همیشه این طوریه.»

(لئون، لوک بسون، ۱۹۹۴)
 این جمله را از زبان خیلی ها شنیده ام؛ یکی شان که هیچ وقت از خاطرم نمی رود، به روزی بر می گردد که  سوار بر تاکسی ای بودم و حواسم به گفت و گوی رادیویی با زنده یاد محمدرضا لطفی بود که وقتی مصاحبه کننده درباره ی زندگی از او پرسید، استاد پاسخ داد که:"زندگی خیلی سخت است؛ همچون یک جنگ دائمی ست!"(نقل به مضمون)

کوچک است..!


تخت برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من بوسه ای را می شناسم

که باید به خیابان رفت

و آن را از دنج ترین کنج کوچه ها دزدید

شهر برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من دریایی را می شناسم

که عمقش به اندازه ی جیب های ماست

من فکر می کنم دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است.


"صبا کاظمیان"


ساغر


  نخستین روز ماه رمضان و دو دانه خرما به اسم سحری...، که بی خوابی به سرم زده است دوباره!


"باز ای و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش..."

(حافظ)

  این دو بیت مرا یاد مجله ی "ساغر" می اندازد و "سید مهدی حسینی نیا" که عنوانش را از بیت آخر گرفت؛ مجله ای در دوران دانشجویی که به طور اتفاقی در درآوردنش، سهیم شدم و چه خاطرات خوبی شکل گرفت؛ زحمت زیادی برایش کشیدیم و الحق که نسخه ی درخوری شد! مجله ای فرهنگی و هنری بود؛ سید برای پشت جلدش یک نقاشی منظره را که من با زغال کشیده بودم و بر دیوار خوابگاهمان بود برگزید و با شعری از خودش همراه کرد! من یک گزارش از جلسه ی نقد و بررسی فیلم "زیر پوست شهر" در فرهنگسرای بهمن، و یک به اصطلاح نقد از فیلم "هفت" (دیوید فینچر) در مجله داشتم...

  یادش بخیر؛ چه قدر برای تایپ آن زحمت کشیدیم و چه قدر ساندویچ خوردیم!!

با این که نام دکتر شریعتی را پای نوشته ای از او سانسور کردیم و (به توصیه ای!) از چاپ عکس گیتار در بخش موسیقی اش خودداری کردیم و مبحث "فروغ" را در بخش شعرش چاپ نکردیم، اما در مجموع از کار رضایت داشتیم!

  چه حال خوشی بود وقتی با سید وسط هر مجله را منگنه کردیم و نتیجه ی کار را دیدیم و به هر خوابگاه یک نسخه از مجله را دادیم...

اما ساغر، با جلد آبی رنگش، به همان یک شماره محدود شد و هرگز به شماره ی دوم نکشید..؛ برای شماره ی دوم فراخوان داده بودیم و انبوهی از شعر و داستان و مقاله و نقد از دانشجویان دریافت کرده بودیم؛ قرار بود از "مختومقلی فراغی" بگوییم. از "جنبش نفت" بگوییم و "تاریخ تئاتر" را آغاز کنیم...

هنوز هم نوشته های دستنویس یا تایپ شده ی دانشجوها را برای شماره ی دومش نگه داشته ام...

بشکن دلم...


بشکن دلم که رایحه ی درد بشنوی

کس از درون شیشه، نبوید گلاب را


"اسرار سبزواری"


عکس از: آندره کرتس.

یک روز گرم!


 بعد از چند هفته درگیری با کارهای مدرسه، فرصتی پیش آمد تا این جا بنویسم!

کلاس های جبرانی و تقویتی بیشتر زمانم را گرفته بود؛ کلاس های تقویتی هنوز هم تمام نشده، اما آن چه باقی مانده قابل مقایسه با روزهای قبلش نیست!

مثلا همین دیروز از ساعت هشت تا دوازده و نیم، سر کلاس بودم؛ فقط یک ربع استراحت داشتم. دو جلسه تقویتی با بچه های سوم تجربی و یک نیم ساعت هم با بچه های سوم ریاضی درباره ی برنامه ریزی.

از مدرسه هم یکراست رفتم کارگاه داستان نویسی..؛ سر کلاس خوابم گرفته بود..!

با این همه، روز خوبی بود و احساس رضایت می کردم.


به غیر دل، که عزیز و نگاهداشتنی ست

جهان و هرچه در آن است واگذاشتنی ست


"صائب تبریزی"

به خاطر ...


دنیا جای خطرناکیه!

نه به خاطر کسایی که کار بد می کنن؛

بلکه به خاطر اونایی که می بینن 

و کاری نمی کنن...


از دیالوگ های سریال  Mr. Robot ، ساخته ی Sam Esmail.


ژرمینال

 حادثه ی تلخ انفجار معدن یورت، مرا به یاد "ژرمینال" انداخت؛  کلود بری؛۱۹۹۳. فیلمی بر اساس کتابی به همین نام نوشته ی امیل زولا؛ مردی وارد روستایی می شود که عمده ی ساکنان آن در معدن کار می کنند؛ کاری سخت و طاقت فرسا با حقوقی ناچیز و طبق معمول صاحبکارانی پول پرست. مرد، معدنچیان را به شورش علیه شرایط موجود تهییج می کند، اعتصاب و درگیری رخ می دهد...

 اما پس از سرکوبی شورش، مردم با شرایط سخت تری، و در حالی که آن چه را پیش تر داشته اند هم از دست داده اند، به معدن ها برمی گردند...


 انگار این خاک را سر آسودن نیست؛ یورت پس از پلاسکو..، و دردهایی که نسل به نسل تداوم می یابند...

گریه ی بی شیون...


شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد

که توان تا به سحر گریه ی بی شیون کرد...

"عماد تهرانی"

My way

ترانه ی my way از فرانک سیناترا

And now the end is near

And so I face the final curtain

My friend I’ll say it clear

I’ll state my case of which I’m certain

I’ve lived a life that’s full

I traveled each and every highway

And more, much more than this

I did it my way

Regrets I’ve had a few

But then again too few to mention

I did what I had to do

And saw it through without exemption

I planned each charted course

Each careful step along the byway

And more, much more than this

I did it my way

Yes there were times I’m sure you knew

When I bit off more than I could chew

But through it all when there was doubt

I ate it up and spit it out, I faced it all

And I stood tall and did it my way

I’ve loved, I’ve laughed and cried

I’ve had my fill, my share of losing

And now as tears subside

I find it all so amusing

To think I did all that

And may I say not in a shy way

Oh no, oh no, not me

I did it my way

For what is a man what has he got

If not himself then he has not

To say the things he truly feels

And not the words of one who kneels

The record shows I took the blows

And did it my way

Yes it was my way

بشنوید:

http://dl1.musicruz.com/Farshad/Free/Frank.Sinatra.My.Way.(musicruz.com).mp3

این ترانه ی زیبا را نخستین بار در دوره ای شنیدم که مجموعه ای از نوارها با عنوان" پاواروتی و دوستان" به بازار می آمد؛ هر بار پاواروتی با یکی از خوانندگان بزرگ دیگر کنسرت خیریه داشت...

من همه ی این مجموعه را داشتم!

جشن!


امروز بچه های کلاس دهم تجربی توی زحمت افتاده بودند و به مناسبت هفته ی معلم جشنی ترتیب داده بودند؛ زنگ سوم، سالن اجتماعات مدرسه را تزئین کرده بودند و کیک خریده بودند. من بودم و یکی دیگر از همکاران. ساز هم زدند و آواز هم خواندند...؛ خوش گذشت؛ حالم عوض شد...