فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

آه...


نه کسی منتظر است

نه کسی چشم به راه...

نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه!

بین عاشق شدن و مرگ

مگر فرقی هست؟

وقتی از عشق

نصیبی نبری غیر از آه..!


"سید حسین شریفی"

سوئیس ایران!


در دوران دانشجویی دوستی داشتم به نام حشمت. اولین بار توی راهروی خوابگاه با هم برخورد داشتیم و بعد رفت و آمدمان به خوابگاه هایمان شروع شد و کم کم رفاقتی بینمان شکل گرفت. حشمت بچه ی  خونگرمی بود. سر به زیر و کم حرف. سبیل داشت. همیشه سر به سرش می گذاشتم که وقت خندیدن، سبیل هایش بالا و پایین می رود! و او هم می خندید...

  روزهای آخر، حسابی گریه کردیم. خیلی دوستش داشتم. یک نوار کُردی هم برایش یادگاری زدم که از گروهی بود به نام "ریژاو"، و ترانه ی طنزی هم داشت درباره ی جوانی که تازه خدمت سربازی اش را تمام کرده و حالا به خانه آمده و بعد از چند روز، تازه گرفتاری هایش شروع شده...! به نظرم نخستین ترانه ی رپ کردی بود.

  من برایش این ترانه را می خواندم و او هم می خندید و دوباره سبیل هایش بالا و پایین می رفت!

  بعد از یکی دو سال از آن دوران، برایش نامه نوشتم. نامه ای که هنوز کپی اش را دارم و هربار می خوانمش، ناخودآگاه گریه ام می گیرد. گریه ای از سر دلتنگی! مدتی بعد جواب نامه ام را داد. نوشته بود که آن را بارها و بارها خوانده است...

دومین نامه را هم مدتی بعد برایش نوشتم. بعد از، آن هیچ خبری از او نشد که نشد...

  اما چه طور یادش کردم؟... چون آقای دهباشی سردبیر «مجله ی بخارا» مدتی پیش به دره شهر (سیمره) رفته بود. جایی که حشمت از آن جا برایمان تعریف کرده بود. به آن ها نزدیک بود. آقای دهباشی آن قدر تحت تاثیر طبیعت زیبای آن جا قرار گرفته بود که از آن با عنوان "سوئیس ایران" یاد کرده بود... الحق هم  که یکی از زیباترین نقاط ایران است.

  دره شهر، شهری با قدمت چندهزارساله در دامنه ی رشته کوه های زاگرس، در استان ایلام قرار گرفته است. استانی محروم اما زیبا و تا حد زیادی بکر.

  در ادامه، تصاویری از این نقطه ی زیبای میهنمان را می آورم.


حشمت عزیزم!

امیدوارم هر کجا که هستی، شاد و سرزنده باشی!

دلم برای لبخندهایت خیلی تنگ شده است رفیق...

امیدوارم دوباره ببینمت، شاید این بار در سوئیس ایران!


از طبیعت زیبای دره شهر. عکس از: رضا محمدی


بان سره. حوالی دره  شهر.


دریاچه ی سیمره. عکس از: علی رضا حاصلی


عکس از: روح الله گیلانی



عکس از: منوچهر تتری
پ.ن:
* ریژاو (ریجاب) منطقه ای خوش آب و هوا در غرب استان کرمانشاه است که فیلم دالاهو (سیامک یاسمی. با بازی بهروز وثوقی و فروزان) را هم در آن بازی کرده اند. 
* نام باستانی دره  شهر (سیمره), "ماداکتو" است که آثاری از آن در موزه های مهم جهان پراکنده است.

مجنون شو!


مجنون شو ای جان

عاقل چرایی...


"مولانا"

رانندگی


  هیراد از مادرم می پرسد:"مادر بزرگ! تو رانندگی بلدی؟"

- نه هیراد جان!

- نگران نباش! خودم یادت می دم!

گوشه ای و اشکی...


گوشه ای و اشکی

خلوتی و فریادی

آه...

همه ی خواستنم این است...


"اسماعیل بابایی"


بشنوید:

آهای خبر دار!" با صدای همایون شجریان

http://opload.ir/downloadf-fe73f0f1d5781-mp3.html

عکس:

سراب کبوتر لانه - کنگاور

دلتنگی...


بهار ...

و این همه دلتنگی؟!

نه،

شاید فرشته ای

فصل‌ها را به اشتباه

ورق زده باشد.


رضا کاظمی


بشنوید: کویر از محمد معتمدی

http://opload.ir/downloadf-279ff3a6e1f21-mp3.html

خواب

خسته ام!

خیلی خسته ام...

دلم یک خواب طولانی و عمیق می خواهد...


بشنوید.delale از Aynur خواننده ی کُرد اهل ترکیه.

http://opload.ir/downloadf-7118a207522b1-mp3.html

چه قدر...


چقدر باید ببوسمت

تا کتابِ این همه گریه بسته شود؟

تا هق هق این همه... تمام؟!


"سید علی صالحی"

بوی خوش قرمه سبزی...


  به خاطر وضعیت فروغ, بیشتر از پیش درگیر کارهای خانه هستم! آشپزی این چند شب با من بوده است; خورشت قیمه, استامبولی پلو, کوکوی سیب زمینی و برای امشب هم می خواهم قرمه سبزی درست کنم!

  شام هر شب, نهار فردایش هم می,شود.

  در مجموع آشپزی را دوست دارم! وقتی جایی غذای خوشمزه ای می خورم, دلم می خواهد از آشپزش درباره ی آن بپرسم!

  غذاهایی را هم که تا به حال نخورده ام, دوست دارم حداقل یک بار امتحان کنم. همین چند روز پیش برای نخستین بار سوپ شیر خوردم. با این که زیاد اهل سوپ خوردن نیستم, اما دوستش داشتم! سیر تازه ای در آن استفاده شده بود که طعم خوبی به آن داده بود.


  سبزی های خرد شده را سرخ کرده ام. هیراد خیلی سبزی دوست دارد. سبزی خوردن یا خورشتی برایش فرقی ندارد, مهلت نمی دهد!... امروز هم که حسابی سبزی خورد.

  بوی سبزی سرخ شده می آید. دوست دارم. حالم را خوب می کند!

رویا ها را ورق بزن...


اینجا همه‌ی آب‌های روان

مشتاق سپیده‌دم دریایند 
ما تشنه‌ایم
ساعت شما چند است!؟ 

باشد، که زندگی 
زندگی‌ست
امروز در دست من و 
دوش در دست تو و 
فردا ... مال دیگری‌ست، 
تنها به یاد آر که رویاها نمی‌میرند

سفر این‌گونه آغاز می‌شود 
روشن‌تر از این تماشا 
تنها نوشتن است که مرگ را 
پشت درِ اتاق و آینه مشغول شمردن کلمات خواهد کرد

دست‌های تو همسایگانند 
یکی به چپ می‌رود، یکی به راست

تو رویاها را ورق بزن ای روشن
رازِ هزار آینه، "ری‌را"!


"سید علی صالحی"

خدایا..!


 امروز قرار است جلسه ی دوم دادگاهمان برای تصادف سال پیش برگزار شود. خدایا کمک کن کارها انجام شود و زودتر به تهران برگردیم...

هیچ...


  سیزده به در را به خاطر بارش شدید باران نیمه تمام رها کردیم و به خانه برگشتیم.

 بعد از ظهر رفتم توی حیاط و سوار ماشین شدم. روشن کردم. آهنگ ها را رد کردم تا به ترانه ی "خالی" ابی رسیدم. ترانه ای که مرا به دوران نوجوانی ام برد که نخستین بار شنیدمش. با ضبط سونی برادرم. بارها و بارها...

  سال ها بعد این ترانه را در متن فیلم "خاکستری" شنیدم - مجید صفار. ۱۳۵۶. فیلمی که اگرچه خالی از عیب نیست اما متفاوت است. داستان مردی با عقده های روانی  عمدتا جنسی که سعید راد نقش آن را بازی کرده است و نقش مقابلش را نوش آفرین بازی کرده است. مایه های روان شناسی فیلم قوی ست و تا جایی که یادم می آید برداشتی ست از یک داستان خارجی.

  ترانه ی ابی به جان فیلم نشسته است...

سپاس!


خدایا!

حال عزیزانم همیشه خوب باشد.

.......

  طبق آمارگیر وبلاگم, دیروز دوازدهم فروردین نود و شش, ۳۷۵ نفر از وبلاگم بازدید کرده اند و آن هم ۴۰۶ بار!

  هنوز باورم نشده است که وبلاگم چنین تعداد مخاطب و چنین تعداد بازدیدی را تجربه کرده است!

  سپاس از دوستان جانی که همیشه حضورشان به این حقیر امید داده است.

  دل همگی تان خوش!

چند تار مو...


  بعد از تصادف سال گذشته مان، و این که هیراد پیشانی اش به شیشه خورد و زخمی شد، دردی که هنوز التیام پیدا نکرده است، ترس از محیطش بیشتر شده است. وقتی بیرون می رویم باید نزدیک من باشد یا بغلش کنم...

  دو بار هم درباره ی تصادف صحبت کرده است؛ یکی نخستین باری که پیش از عید بعد از مدت ها ماشین را روشن کردم و او را هم سوار کردم. به ام گفت:«بابا بذار پدربزرگ رانندگی کنه!»

  یک بار هم دیشب بود.توی حیاط پدربزرگش کنار ماشینمان ایستاده بودیم. هیراد به کاپوت اشاره کرد و گفت:«درستش کردی بابا؟.. خراب شده بود...»

گفتم:«آره بابا. درستش کردم.»

بعد بغلش کردم و پرسیدم:« تصادفمون یادته بابا؟»

- بله، یادمه.

 - ترسیدی بابا؟

 -آره بابا، ترسیدم...

  او را به آغوشم فشردم. یاد وقتی افتادم که برای نخستین بار بعد از تصادف، ماشین را در پارکینگ پلیس راه دیدم؛ روی شیشه ی سمت شاگرد، یک برآمدگی شبیه حباب شکسته، زده بود بیرون. گفتم:«این جای پیشانی هیراده...»

عمو گفت:«نه!.. به شیشه فشار اومده و از این جا زده بیرون!»

  حس کردم می خواهد ناراحتی نکنم. رفتم نزدیک تر و از داخل ماشین حباب را از نزدیک نگاه کردم... چند تار موی قهوه ای روشن، لای ترک های شیشه گیر کرده بود...

خون دل


همچون انار، خونِ دل از خویش می خوریم

غم پروریم؛ حوصله ی شرحِ قصه نیست...


"فاضل نظری"

اتاق کوچک من!


 دیروز دم ظهر با ماشین رفتم خیابان گردی! هوا خوش بود و خیابان خلوت بود.

 قبلش اما سری به محله ی قدیممان زده بودم. خانه ی دوطبقه ای قدیمی در نبش "کوی آزادی" در محله ی باغ جمیله.  آن روزها. اواخر دهه ی شصت...

  خانه مان حیاط دار بود. دکّانی هم داشت که پدرم مدتی,آن را دایر کرد اما کسب و کارش نگرفت و رفت تهران پی ِ کار... در طبقه ی دومش دو اتاق داشت که ایوانی  بینشان بود. این ایوان اتاق کوچکی داشت شاید دو متر در دو متر. من تقریبا این اتاق را تصاحب کرده بودم. می گویم تقریبا, چون قدری از اثاث خانه مان هم آن جا بود. اما بیشتر اتاق در تصرف من بود. هرچه داشتم را آنجا گذاشته بودم. نقشه های جغرافیایی. قطعات لوازم برقی. مجسمه های خیلی کوچک گِلی . عکس. پوستر. اسباب بازی. کتاب و از این قبیل!

  یک جور دنیای شخصی برای خودم آن جا ساخته بودم که از آن لذت می بردم.

  دیروز که از جلوی خانه رد شدم, کرکره ی دکّان  را برداشته بودند و به جایش دری فلزی گذاشته بودند. حدس می زنم پارکینگش کرده باشند. دیوارهای آجری اش کهنه شده بودند و انگار در آستانه ی فرو ریختن باشند. و در طبقه ی دوم, یک نمای بدشکل فلزی کار گذاشته بودند که آن اتاق کوچک را از دید خارج کرده بود...

یک بغل شعر


بوسیدمش

دیگر هراس نداشتم

جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم.


"احمدرضا احمدی"


  شهر را کوه ها احاطه  کرده اند. بوی باران می آید. هوای دلپذیری ست. دلم یک بغل شعر می خواهد!

 هیراد از خواب بیدار شده است و "پو" می بیند. 

پ.ن:

نقاشی از جلال میرزایی

نوروز منی تو...


نوروز منی تو

با جان نو خریده به دیدارت می دوم

شکوفه های توام من

به شور میوه شدن 

در هوای تو پر می کشم.


"شمس لنگرودی"


  در آخرین ساعات سال نود و پنج. برای همه ی دوستان جان آرزوی سلامتی و شادکامی  دارم.

  امیدوارم سال پیش رو برایتان پر از لحظات دلپذیر باشد.

صبح جمعه ات بخیر!


صبح جمعه ات به خیر

هر کجا هستی، به یاد من باش

 

من با تو چای نوشیده ام،

سفرها کرده ام،

از جنگل، از دریا،

از آغوش تو شـــعرها نوشته ام

 

رو به آسمان آبی پر خاطره

از تو گفته ام، تو را خواسته ام

 

آه ای رویای گمشده!

هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر...

 

"نیکی فیروزکوهی"


  بعد از یک ماه دوری، بالاخره دیروز هیراد را دیدم!

 همین که مرا دید، بی تابانه به آغوشم پرید. من نشستم و بغلش کردم و دست به موهاش کشیدم. بغضم را پنهان کردم و به زخم های پیشانی اش نگاه کردم که خیلی بهتر شده است؛«عزیز دل بابا...!»

  تمام دیروز را با من بود، به جز ساعتی که در کنارم خوابید و من پی کاری رفتم و گفتم که هر وقت بیدار شد، به ام خبر بدهید. از خواب که بیدار شده بود، سراغم را گرفته بود.

  کلی با هم بازی کردیم، حرف زدیم. سوار ماشین شدیم و شب هم کنار من خوابید.

  یکی از لباس هایی را که برای عیدش خریده بودم به تن کرد و با اسباب بازی تازه اش بازی کرد؛ حتی یک لخظه هم دایناسورش را از خودش دور نکرد و وقت خواب هم آن را در دست گرفت.


 تمام دیروز و دیشب را باران بارید. دیروز، سوار ماشینم که شدم، انگار مال خودم نباشد، احساس غریبی می کردم با آن.

 باید دوباره باهم رفیق شویم!

چهارشنبه سوری


  دوست داشتم این چهارشنبه سوری را پیش هیراد باشم و با هم آتش روشن می کردیم. «دلم خیلی برات تنگ شده بابا!»

  توی اتوبوس نشسته ام، خیلی خسته ام. رادیو ترانه ای بلوچی پخش می کند. یاد شاگرد تازه ام می افتم که بلوچ است؛ تازه به جمع سوم انسانی ها اضافه شده است.

  امروز  بعد از مدت ها خیابان انقلاب را طی کردم؛ حدفاصل چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب. در یکی از کتاب فروشی ها، صدای شاملو چه به دل می نشست...:

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت نامنتظر.

از بهار
حظ ّ تماشائی نچشیدم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.

از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه نا سیراب.

برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،
که بی شایبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم

 گرامی باد یاد و خاطره ی جان باختگان پلاسکو.

 امیدوارم دوستان جان چهارشنبه سوری شادی داشته باشند.