فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

صبح جمعه ات بخیر!


صبح جمعه ات به خیر

هر کجا هستی، به یاد من باش

 

من با تو چای نوشیده ام،

سفرها کرده ام،

از جنگل، از دریا،

از آغوش تو شـــعرها نوشته ام

 

رو به آسمان آبی پر خاطره

از تو گفته ام، تو را خواسته ام

 

آه ای رویای گمشده!

هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر...

 

"نیکی فیروزکوهی"


  بعد از یک ماه دوری، بالاخره دیروز هیراد را دیدم!

 همین که مرا دید، بی تابانه به آغوشم پرید. من نشستم و بغلش کردم و دست به موهاش کشیدم. بغضم را پنهان کردم و به زخم های پیشانی اش نگاه کردم که خیلی بهتر شده است؛«عزیز دل بابا...!»

  تمام دیروز را با من بود، به جز ساعتی که در کنارم خوابید و من پی کاری رفتم و گفتم که هر وقت بیدار شد، به ام خبر بدهید. از خواب که بیدار شده بود، سراغم را گرفته بود.

  کلی با هم بازی کردیم، حرف زدیم. سوار ماشین شدیم و شب هم کنار من خوابید.

  یکی از لباس هایی را که برای عیدش خریده بودم به تن کرد و با اسباب بازی تازه اش بازی کرد؛ حتی یک لخظه هم دایناسورش را از خودش دور نکرد و وقت خواب هم آن را در دست گرفت.


 تمام دیروز و دیشب را باران بارید. دیروز، سوار ماشینم که شدم، انگار مال خودم نباشد، احساس غریبی می کردم با آن.

 باید دوباره باهم رفیق شویم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد