فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چهارشنبه سوری


  دوست داشتم این چهارشنبه سوری را پیش هیراد باشم و با هم آتش روشن می کردیم. «دلم خیلی برات تنگ شده بابا!»

  توی اتوبوس نشسته ام، خیلی خسته ام. رادیو ترانه ای بلوچی پخش می کند. یاد شاگرد تازه ام می افتم که بلوچ است؛ تازه به جمع سوم انسانی ها اضافه شده است.

  امروز  بعد از مدت ها خیابان انقلاب را طی کردم؛ حدفاصل چهار راه ولیعصر تا میدان انقلاب. در یکی از کتاب فروشی ها، صدای شاملو چه به دل می نشست...:

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت نامنتظر.

از بهار
حظ ّ تماشائی نچشیدم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.

از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه نا سیراب.

برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،
که بی شایبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم

 گرامی باد یاد و خاطره ی جان باختگان پلاسکو.

 امیدوارم دوستان جان چهارشنبه سوری شادی داشته باشند.

چونی بی من؟!...



ای همدم روزگار، چونی بی من
ای مونس غم‌گسار، چونی بی من
من با رخ چون خزان، زردم بی‌تو
تو با رخ چون بهار، چونی بی من

 

"مولانا"


با صدای همایون شجریان بشنوید.

ام. آر. آی

  دم عصر برای هیراد لباس خریدم، قبلش هم یک اسباب بازی؛ دایناسوری سیاه رنگ که قبل تر با هم در یک اسباب بازی فروشی دیده بودیمش! می دانم که حالا برای دیدن آن‌ لحظه شماری می کند! یکی از عاداتش این است که وقتی می رویم بازار و از جمله برایش  اسباب بازی می خرم، فقط دوست دارد زودتر برگردد خانه و با اسباب بازی تازه اش بازی کند!

 بعد از خرید، به خاطر پای راستم که در تصادف آسیب دیده، رفتم پیش یک ارتوپد و او هم برایم ام،‌ آر. آی. نوشت. خدا به خیر بگذراند!

خانه تکانی

 امروز را خانه تکانی می کنم؛ تنهایی. یکی از اتاق ها تقریبا تمام شده است؛ شیشه ها را پاک کردم، پرده ها را شستم، گوشه و کنار را گردگیری کردم...، در تمام این لحظات، موسیقی همراه و همدم ام بود.

  پیش تر، پیشنهاد خواهرم و تعدادی  از نزدیکان را برای کمک کردن در خانه تکانی رد کردم. الان هم نشسته ام به خوردن شیر قهوه! قهوه ی اصلی که یکی از دوستان جان برایم آورده و عجب عطر و بویی دارد.

دلم برای هیراد خیلی تنگ شده است.

دیروز آخرین جلسه ی کارگاه داستان نویسی امسال بود؛ داستان تازه ام با عنوان «زیر درختان توت» را هفته ی پیش به استاد تحویل دادم و قرار شد بعد از عید سر کلاس بخوانمش.

  حالم را بد می کنند آدم هایی که ظاهری روشنفکرانه دارند، کتاب می خوانند، اما وقتی در جزییات رفتارشان دقیق می شوی، جز لجنزاری متعفن، هیچ نیستند. روشنفکرنماهایی که نگاه ناپاکشان را حتی از دوردست ها هم می توان دید. اگر این ها باسواد و منتقدند، حالم از هرچه امثالشان است به هم می خورد. در یک کلام: تفو بر این جماعت!!

صدای کسی می آید


چه بوی خوشی می‌وزد از سمت آسمان
پَرپر هزار و یکی گنجشک بهارزا 
بر شاخسار بلوطی که بالانشین است

و باز پناه جُستن پوپکی 
پیاله‌ی آبی ...


دارد از پشت نی‌زار این دامنه 
صدای کسی می‌آید 
کسی دارد مرا به اسم کوچک خودم می‌خواند 
آشناست این هوای سفر 
آشناست این آواز آدمی 
آشناست این وزیدن باد 
خنکای هوا 
عطر برهنه‌ی بید ...


سوسن‌ها، سنجدها، باران‌های بی‌سبب 
و پرندگانِ سحرخیز دره‌ی انار 
که خوشه‌های شبِ رفته را 
به نور بوسه می‌چیدند
و من چقدر بوسه بدهکارم

به این همه رود، راه، آدمی...!

 

"سیدعلی صالحی"


پ.ن:

این شعر، بخش هایی از شعر بلندتری ست از کتاب «دعای زنی تنها که در راه می رفت.»

عکس از «زولتان بالوف»

باران..، برف...


برف می بارد. پای راستم را دراز کرده ام تا درد نگیرد. سرویس گرم است. باران می بارید وقتی سوار سرویس نشده بودم و حالا برف می بارد.

  قدم زدن زیر باران، حالم را بهتر کرد.

فکر می کنم،

فکر می کنم...

هر کجا که باشم...

هر لذتی که می پوشم

یا آستینش دراز است

یا کوتاه

یا گشاد

به قد من!

هر غمی که می پوشم

دقیق، انگار برای من

بافته شده

هر کجا که باشم...


"شیرکو بیکس"

با من بمان


من به خوبی ها نگاه کردم و عوض شدم

من به خوبی ها نگاه کردم

چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست

بزرگ‌ترین اقرارهاست

دلم می خواهد خوب باشم

دلم می خواهد تو باشم و برای همین راست می گویم

نگاه کن :

با من بمان


"احمد شاملــــــو"

مکتبخانه...


  امروز جمعه ست، اما من سر کلاسم!

  برای بچه های سوم ریاضی کلاس جبرانی گذاشته ام! زنگ تفریح که شد، رفتند و برای خودشان خوراکی  خریدند و الان مشغول صبحانه اند! من هم به یکی شان سفارش دادم و مستخدم مدرسه هم برایم فلاسکی چای آورد.

عجب کلاس باحالی شده الان!

....

  آقای مدیر با جعبه ای شیرینی خامه ای سر کلاس آمد؛ زنگ تفریح دوباره!

بچه ها می گفتند:«آقا از این به بعد جمعه ها بیایم سر کلاس!»

....

تا دوازده سر کلاس بودیم؛ آخر کلاس، یکی از بچه ها گفت:«آقا تو رو خدا دیگه غیبت نکنید!»

از سرزمین شمالی...


ساعت از نیمه شب گذشته است و من بی خوابم...

شام مهمان مادرم بودم؛ چه قدر نگران بودند. چه قدر دعا کردند. چه قدر دلتنگ هیراد بودند.

هیراد و فروغ شهرستان اند و من تهرانم. ماشین هم در تعمیرگاه است.

دلم گرفته است...

وقتی در منزل پدرم یکی از شبکه ها سریال «از سرزمین شمالی» را نمایش می داد، ناخودآگاه دلم خواست جایی مثل هوکایدو بودم! بکر و دوردست. یا اصلا هرجای دیگری. اما دور از مردم...

نمی دانم، شاید این یک هوس صرف باشد، پناه بردن به طبیعت، یا همچون ناتورالیست ها، یک نوع شیفتگی برای رهایی از شهر و آدم هایش. شاید اگر یک روز در همچو جایی باشم، نتوانم تحمل کنم و برگردم...، اما یک چیز را خوب می دانم، این که دلم می خواهد از آدم ها دور شوم.

آن قدر که درباره ی تصادف پرسیده اند و من توضیح داده ام، حالم از خودم به هم می خورد..؛ مدام آن لحظه ی آخر برخورد یادم می آید و آن نگاه ناباورانه به پیش رویم که فاجعه را به چشم می دیدم...، و بعد از حادثه، چشمان نگرانم که به دنبال هیراد می گشت...، و صورت خون آلود هیراد... اصلا نفهمیدم که سر زانوی راستم به کجا خورده که شلوارم سوراخ شده  و کی قفسه ی سینه ام به فرمان خورده...

  با همه ی این میل به رفتن به جایی دوردست، یاد بخشی از رمان «آنچه با خود حمل می کردند.» می افتم که جوانک، وقتی برای فرار از سربازی به نقطه ای در مرز می رود، آن جا که می تواند بگذرد و خودش را رها کند، نمی تواند... از رفتن باز می ماند.

  

پ.ن:

دوستان نازنینم،

و همه ی آن ها که می خوانید، بی آن که بدانم کیستید!

اصلا نمی خواهم با حرف هایم باعث ناراحتی تان شوم یا ادا درآورم یا ناامیدی را ستایش کنم!...

این جا خانه ی من است و من از دردها و شادی هایم می نویسم، گاه تلخم و گاه شاداب و سرزنده. من در خانه ی خودم راحتم، بی آن که بخواهم مهمان عزیزی را برنجانم...

دیگر این که،

خیلی دلم می خواهد بخوانمتان، سر بزنم، کامنت بگذارم.

اما حس و حال من این روزها خوب نیست. همین که خودم را پیدا کنم، از شرمندگی تان در خواهم آمد.

خدایا...


خدایا..

این اتفاق می توانست خیلی بدتر از این باشد..،

سپاس که یک بار دیگر به من نشان دادی که می بینی ام...

سپاس!

در ساعت پنج عصر...


سه شنبه ی پیش، بیست و ششم بهمن، ساعت پنج عصر در گردنه ی اسدآباد تصادف کردیم...، من و هیراد یک شب در بیمارستان بستری بودیم و فروغ دو شب. هیراد از ناحیه ی پیشانی زخمی شد، کف پای راست فروغ شکست، و پای راست و استخوان های سینه ی من ضرب دید...، این ها مهم ترین آسیب های جسمانی یی بود که به ما وارد شد، وگرنه حال جسمانی هیچ کداممان خوب نیست، مخصوصا شب ها به سختی می خوابیم.

توی گردنه، سر یک پیچ شیب دار،  وقتی سربالایی می رفتیم، یک پژو پارس از لاین رو به رو منحرف شد و با ما شاخ به شاخ شد. ماشین ها از قسمت جلو درب و داغان شدند. ما هر سه، و سرنشین همراه پژو پارس، مصدوم شدیم. راننده ی پژو پارس هیچ آسیبی ندید. روی تخت بیمارستان که بودم،از زبان سرنشین همراهش که در یک اتاق بستر ی بودیم، شنیدم که راننده قطع نخاع است و پژو پارسش مخصوص معلولین طراحی شده است!

  از سه شنبه تا به حال، جز شب ها، هیچ استراحتی نداشته ام. روزها پی کارهای مربوط به ماشین بوده ام؛ پاسگاه، پزشکی قانونی، دادسرا، بیمه، بیمارستان، پارکینگ و ... هنوز تمام نشده است. 

کلاس های درسم به امان خدا رها شده است!

خسته و بی حوصله ام..، تبلتم در تصادف آسیب دیده و از کار افتاده است. به تلگرام دسترسی ندارم. گاهی کوتاه به نت سر می زنم. شرمنده ی دوستانی هستم که کامنت های پر مهر شان بی پاسخ مانده است...

هیراد بعد از تصادف، یک آن از من جدا نمی شود. نیاز به مراقبت دارد، من هم مجبورم پی کار بروم واین برای من عذابی مضاعف شده است.

حالم اصلا خوب نیست، نه جسمی و نه روحی.

برف...



سر کلاس هستم...، بیرون برف می بارد. تعداد دانش آموزان آن قدر کم است که نمی شود درس داد!

عکس،٬ منظره ی پشت مدرسه است.

هیراد...


هیراد پیش از خوابیدن می گوید:«باید مواظب جینگیل باشم! بهش می گم امشب جیش نکنه!»

.

مادرم تعریف می کند که یک بار که حالش خوب نبوده، به هیراد می گوید:«برو با عمو مرتضی بازی کن، من حالم مریضه۰»

می رود پیش عمو مرتضی. لحظاتی بعد پیش مادرم برمی گردد و می گوید:«مادربزرگ، تحمل کن! الان بابام می آد می بریمت دکتر!»


  مادربزرگ:«هیراد من پاهام درد می کنه، باید دراز بکشم.»

هیراد:«پس اون مورچه ی روی فرش رو من می کشم!»

.

هیراد:«دلم می خواد یه نی نی داشته باشم، باهاش بازی کنم...، اما نی نی اسباب بازی ش رو به من نمی ده که!»

.

از ماشین پیاده می شویم؛ باران به شدت می بارد. هیراد می گوید:«بابا ! به بارون بگو ما رو نباره!»

جایی گوشه ی دلت...


جایی برایم 

گوشه ی دلت می گذاری

جایی که جای هیچ کس نیست.


همان گوشه ی خالی دلت

 که هیچ کس پیدایش نمی کند

 هیچ کس ...


آن جا را

 برای من کنار بگذار.


"سید علی صالحی "

چوپی

 پنج شنبه شب پیش، عروسی مرتضی بود؛ آخرین و کوچک ترین برادرم! عروسی در یک تالار نزدیک خانه مان بود. صبح که بیدار شدم و به عادت همیشگی پنجره را باز کردم، از تماشای آن همه برف جا خوردم!.. ناخودآگاه عروسی برادر بزرگم خاطرم آمد؛ آن هم در یک روز برفی بود! من، کودکی کنجکاو و بازیگوش، کنار برادرم روی پشت بام دکان پدرم ایستاده بودم. یکی از عموها و چندتای دیگر هم بودند. ساز و دهل هم بود. یادم نیست که چه وقتی از روز بود. آتش روشن کرده بودیم. سوز سردی می آمد. برادرم، قبراق و سرحال، یک پیراهن سپید و شلواری سبزرنگ پوشیده بود. صورتش را اصلاح کرده و سبیل مرتبی داشت. دکان پدرم، بلند،  نبش یک چهار راه بود. عروس و جمعیت همراهش از کوچه ی پایین پیدا شدند. برف، باریدن گرفته بود و باد، آتش روی پشت بام را تکان می داد.

  عروس آرام می آمد. پدرم و عمویش از دو طرف همراهی اش می کردند. چادر سپیدی بلند  سر کرده بود که پارچه ی قرمزی  روی صورتش کشیده بودند و روی آن اسکناس سنجاق کرده بودند. زن ها پشت سرش کل می کشیدند.

  روی پشت بام، عمویم سیبی به دست برادرم داد. برادرم آن را چندبار دور خودش چرخاند و بعد محکم به سمت عروس پرتاب کرد. جمعیت همراه عروس برای قاپیدن سیب، خیز برداشتند. بعد اناری پرتاب کرد و بعدش سیب دیگری... رسم بود که داماد به سمت عروس سیب و انار پرت کند. با هر پرتاب، جمعیت موج برمی داشت و ساز و دهل اوج می گرفت. مادرم روی عروس نقل و سکه می پاشید. بچه ها به دنبال سکه ها، روی زمین را جست و جو می کردند. برادرم گاهی لبخندی می زد!...

  سال ها از آن عروسی گذشته است...

  عروسی مرتضی هم در شبی سرد بود. باد در کوچه ی باریک تنوره می کشید. جوان ها پیش از وقتی عروس و داماد از ماشین پیاده شده و از روی خون گوسفندی ذبح شده رد شوند، چوپی را آغاز کرده بودند؛ دسته ی رقص کردی، که «شور» اش، سرما را پس می زد...

من اهل دوســــت داشتنم، تــــــــو اهل کجایی...؟


  خیلی وقت ها پیش می آید که یک پست وبلاگم را بارها و بارها بخوانم، شاد شوم، غمگینی کنم... مثل این پست آخر درباره ی هوشنگ گلشیری بزرگ و این عنوان زیبا از همسرش که «اگر نمی نوشت، می مرد!»

  من عاشق این عنوان شدم و این پست را گذاشتم؛ اصلا همه ی آن توضیحات، حاشیه نویسی بر این عنوان است. اصل همین است و بس.

  راستش من هم همین طورم! یعنی اگر ننویسم، می میرم! هیچ اغراقی در کار نیست، یا هیچ مقایسه ای؛..

  نوشتن همیشه حال من را بهتر می کند، مثل همین حالا که دلم خیلی گرفته است و دارم این ها را می نویسم.

 من باید بنویسم، باید بخوانم، وگرنه می میرم...


پ.ن:

عنوان از مهدی اخوان ثالث نازنین است.

اگر نمی نوشت، می مرد...


روایتی از ١٣ سال زندگی هوشنگ گلشیری برای نوشتن یک رمان؛

اگرنمی نوشت، می مرد...

فرزانه طاهری


خیلی سال گذشته است، شاید ٣٠ سال. نوارهای کاستی اینجا و آنجامی دیدم، روی همه‌شان نوشته شده بود مادر. هر وقت به اصفهان می رفت، یا مادر سالی یک‌دوماه به تهران می آمد، می نشست پای صحبتش تا برایش از خیلی قدیم‌ها بگوید. از زمانی که هنوز ازدواج نکرده بود، و از ازدواجش در ١٣سالگی با پدرش که خیلی بزرگ‌تر از مادرش بود و گویا پیش‌تر هم ازدواج کرده بود اما غیبش زده بود. مادر با آن نحوه روایتش که گلشیری هم خود را وامدار آن می دانست،می گفت، با همان لهجه اصفهانی غلیظش. از پیش از ازدواجش، از ازدواجش با مردی که می رفت و سالی دو سالی پیدایش نمی شد و بچه‌ها که پی درپی می آمدند. از شهر به شهر شدنش و بالاخره استقرارشان در محله کارگری آبادان و کودکی و نوجوانی هوشنگ. و بازگشت‌شان به اصفهان و... همه را جمع کرده بود برای روزی که بنشیند جن‌نامه را بنویسد. تحریر بخش‌های اول با دست بود. روی کاغذهای کاهی درازتر از آچهار. مدتی بعد کامپیوتری خرید و کسی را استخدام کرد تا برایش همه دستنوشته‌ها را تایپ کند. دیگر می خواست کار را تمام بکند. آغاز تا زمان جوانی سیروایت رئالیستی است. یادم هست فصل اول را برای آذر نفیسی خواند و او گفت که این نخستین رمان رئالیستی فارسی به معنای واقعی است. اما از میانه کار گویی روایت او را به سمت‌وسوی دیگر برد. به جهان ماورا. به تحول راوی دین‌خو که می خواهد راه به جهان از ما بهتران ببرد، تغییر و تکامل را دوست ندارد و جهانی می خواهد «بسامان»، مسطح و ثابت که همه کائنات به گردش بچرخند. می‌خواهد جهان را از حرکت بازدارد و به روزگار خوش گذشته برگرداند. به اینجا که رسید، به تحول راوی که نمی دانم از کجای نوشتن رخ داد، و البته گمان نکنم از ابتدا آگاهانه به آن اندیشیده بود، شروع کرد به خواندن هرچه داشتیم و به دستش می‌رسید از متون جن و جن‌گیری، می‌رفت با هر کس که در این عوالم بود حرف می‌زد، در جلسات دراویش و جلسات پیروان سای‌بابا شرکت می‌کرد. با جن‌گیرها و دعانویس‌ها هم نشست و یادداشت برداشت. کتاب‌های جادوگری اروپا را هم خواند. دایره ‌المعارف جادوگری در جهان را هم خواند. البته در حاصل نهایی یعنی رمان‌ جن‌نامه رد اندکی از همه اینها می‌توان یافت، اما وسواسش و جدی‌گرفتن کار نمی‌گذاشت سهل بگیرد. غرق شد در این عوالم تا راوی را خوب بشناسد و بسازد، در پوست او و درون کاسه سرش برود. دیگر باقی را خودش روی کامپیوتر تایپ می‌کرد. سال‌ها هم به این گذشت با داستان‌هایی که در این میانه نوشت، یا حتی کارهای بلندتر، تا اینکه فرصتی فراهم شد، و معجزه قرن به نظرش، دیسکت فایل‌های جن‌نامه، را برداشت با نوارهای مادر و رفت آلمان در خانه هاینریش بل، و بعدش در برِمِن در خلوت و سکوت کار را شش‌ماهه نهایی کرد. بعد هم فرستاد من غلط‌گیری‌ای کردم و بعد رسید به ناشر در سوئد. این سخت‌گیری و جدیت را همیشه در او می‌دیدم. بعد از مرگش که کاغذهایش را مرتب می‌کردم به انبوه عظیم فیش‌هایش برخوردم. بخش زیادی مربوط می‌شد به رمان زالنامه که نیمه‌کاره ماند. بخشی به رمان نیمه‌کاره‌مانده دیگری که برایش انبوهی فیش بود درباره دوران مغول، سکه‌ها، لباس‌ها، خوراک‌ها سوای تاریخ و جغرافیا و... حیرت‌انگیز بود حتی برای منی که شمه‌ایش را در ٢١سال زندگی مشترک دیده بودم. میزانی که می‌خواند، از کتاب و نشریه، حیرت‌آور بود. یک لحظه غافل نمی‌شد. کنجکاوی‌اش صدها بار بیش از من بود که گاه دچار توهم می‌شدم که هرچه را باید ببینم، دیده‌ام. هنوز کودکانه کنجکاو بود و می‌خواست بداند و آدم‌ها را که از کنارش می‌گذشتند، بشناسد. از پا نمی‌نشست و مرزی برای خود نمی‌شناخت، حتی زمان جنگ که با نامی دیگر به خوزستان رفت، به نزدیکی خط مقدم، تا خود ببیند. و این انگار خصلتی است یا کهکشان خصالی که جایش این روزها بیش‌وکم خالی شده و فقر شناخت و تجربه، تلاش نکردن و سهل گرفتن کار، از سطح عبور کردن سبب تولید آثاری می‌شود که جهانی تجربه‌شده از درون را با آدم در میان نمی‌گذارند. نوشتن وقتی دلیل وجودی شد، یعنی، چنان‌که خود از پیش از ازدواجمان گفته بود، اگر نمی‌نوشت می‌مرد، نمی‌شود ساده گرفت. سرگرمی‌اش نبود یا ارضای شهوت دیده‌شدن. زندگی‌اش بود و ما، من و بچه‌ها، به تصریح خودش، در درجات بعدی قرار می‌گرفتیم. می‌نوشت تا به قول خودش بفهمد بر ما چه رفته است، بر او چه رفته است و جن‌های درون‌مان را پیش‌رویمان می‌گذاشت. اگر تا اعماق دوزخ آفرینش نرفته بود، از عهده این کار برنمی‌آمد.

آن جا که هستی...


یا مرا با خود ببر

آن جا که هستی...

یا

بیا...



"بیدل دهلوی"

خدایا..!


  خدایا!

سپاس بابت این که می بینی ام...

سپاس!

لطفا مراقب عزیزانم باش و غم و نگرانی را از آن ها دور کن.