فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

نیمی آتشم، نیمی باران...


دلم برای تو تنگ شده است

اما نمی دانم چکار کنم

مثل پرنده ای لالم

که می خواهد آواز بخواند و نمی تواند


نیمی آتشم،

نیمی باران.

اما بارانم،

آتشم را خاموش نمی کند...


"رسول یونان"

هوای خواب ندارد...


  آخرین باری که اتوبوس دوطبقه سوار شدم،  سال هفتاد و پنج بود. دانش آموز بودم و تابستان، دو ماه کار کردم. محل کارمان نازی آباد بود و من هر روز با اتوبوس دو طبقه سر کار می رفتم؛ یادش بخیر! همیشه دوست داشتم طبقه ی بالا بنشینم و از آن بالا آدم ها را تماشا کنم!

.....

کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟

که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت

به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه

هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت


"حسین منزوی"


بشنوید؛ تصنیف «عاشقانه»٬ با صدای «همایون شجریان»

بامت بلند...


بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است...


"فاضل نظری"


Insomnia


ساعت ۱:۲۰ بامداد:

هیراد نگذاشت فیلم «فروشنده» را ببینیم که همین امروز دی.وی.دی اش را خریدم؛ آمد و «گارفیلد» را توی دستگاه گذاشت!

  دارم برگه تصحیح می کنم؛ یکی از بچه ها پایین برگه اش نوشته: "من یه بازیگرم و یه روز همه من رو می شناسن."

    حوصله ی برگه تصحیح کردن را ندارم، بی خیالش!

........

ساعت ۲:۳۰ بامداد:

همچنان بیدارم...، عنوان پست را از «بی خوابی» به Insomnia تغییر می دهم؛ نسخه ی آمریکایی فیلمی به همین نام از سینمای نروژ. در نسخه ی آمریکایی، آل پاچینو کارآگاهی معروف است که دچار بی خوابی شده است. یادم می آید که نخستین بار فیلم را در سینما کوچک حوزه ی هنری دیدم و چه لذتی بردم از تماشایش. زنده باد کریستوفر نولان!

........

ساعت ۳:۲۵ بامداد:

  در یکی از کانال های تلگرام که مربوط به روستای کودکی ام هست، پستی خواندم درباره ی «چشمه کوره»؛ نام کوهی بر بلندای روستا که چشمه ای در کمرکش اش دارد. در این پست نوشته بود احتمال آن وجود دارد که این کوه جایگاهی بوده باشد برای آرامگاه های زرتشتیان...

  به خاطر نزدیکی «چشمه کوره» به روستا، زیاد می رفتیم آن جا؛ در اطرافش چند چاه بود که در آن زغال عمل می آوردند. پای کوه گندمزار بود و یادم می آید که بارها با بچه های دیگر، روباه ها را در آن دنبال می کردیم و بچه های بزرگتر، با سگ های معروف به "تازی" شان با چه سرعتی آن ها را تعقیب می کردند و اغلب هم برای به چنگ آوردن دم شان بود!

  نمی دانم چرا هر بار به چشمه ی کوه می رفتم، ترسی عمیق مرا در بر می گرفت. شاید از تالاب کوچک پای چشمه بود که سایه های درختان آن را به رنگ سیاه درمی آورد و من هربار حس می کردم که می افتم داخلش و غرق می شوم، یا از صدای باد که در دامنه ی کوه می پیچید و روی آب خط می انداخت...

  ........

ساعت ۴:۳۵ بامداد:

ای دوست

درازنای شب اندوهان را

از من بپرس

که در کوچه ی عاشقان تا سحرگاه

رقصیده ام

و طول راه جدایی را

از شیون عبث گام های من

بر سنگفرش حوصله ی راه

که همپای بادها 

در شهر و کوه و دشت

به دنبال بوی تو

گردیده ام

و ساعت خود را

با کهنه ساعت متروک برج شهر

میزان نموده ام


ای نازنین

اندوه اگر که پنجه به قلبت زد

تاری ز موی سپیدم

در عود سوز بیفکن

تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری


"نصرت رحمانی"

.......

ساعت ۵:۵۰ بامداد:

در انتظار سپیده دم، بشنوید موسیقی بی کلام The Field را از "کیتارو".

با ما منشین..!


گر همچو من افتادهٔ این دام شوی 

ای بس که خراب باده و جام شوی


ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم 

 با ما منشین اگر نه بدنام شوی


"حافظ"


بادیگارد

  


به لطف یکی از دوستان، تعدادی فیلم به دستم رسیده است و من بعد از مدت ها فرصت تماشای فیلم را پیدا کرده ام و امیدوارم بتوانم درباره شان- هرچند مختصر- بنویسم.

...

  بادیگارد - ابراهیم حاتمی کیا

  جدا از ایده ی فیلم که به زندگی یک محافظ می پردازد و این در سینمای ما تازگی دارد، همه ی نشانه های آشنای فیلم های برجسته ی حاتمی کیا و در رأسشان «آژانس شیشه ای» در این جا دیده می شود؛ آدم هایی از جنس جنگ که در دوره ی جدید غریبه به نظر می رسند، در تقابل با فرزندان و شرایط نو قرار می گیرند و همه چیز را فدای آرمان هایشان می کنند. و چه کسی جز پرویز پرستویی آژانس شیشه ای مناسب تر است برای این نقش؟ هرچند در این جا لبخندی را چاشنی کاراکترش کرده که در آن جا نبود. هنگام تماشای فیلم از خودم می پرسیدم که آیا کسی که "حاج کاظم" آژانس را ندیده باشد هم می تواند "حاج حیدر" بادیگارد را باور کند یا نه؟

  مولفه های آشنای دو فیلم کم نیستند و از جمله حضور «موتوری ها» در یک سکانس، و طعنه زدن به دولتی ها در جای جای فیلم.

  موسیقی زیبای فیلم (از کارن همایون فر) هم در باورپذیری آدم های آن تاثیر زیادی دارد. در این جا هم، چون در آژانس، در بسیاری از جاها، موسیقی رنگی تغزلی به خود می گیرد و به همراهی احساسات مخاطب با فیلم کمک می کند.

  همسر حاج حیدر (با بازی خانم مریلا زارعی) هم همچون فاطمه ی آژانس، زنی ست که با همه ی وجود شوهرش را باور دارد و عاشقانه با او همراهی می کند.

 استفاده از نامه نگاری توسط کاراکترها هم از دیگر ویژگی های مشترک این دو فیلم است.

  فیلمنامه ی فکر شده ای پشت فیلم است که در آن، اوج و فرودها و نقاط عطف در جای مناسب خود قرار گرفته اند. پرسش  هایی  که توسط دختر حاج حیدر مطرح می شود- در باب انتخاب عشق زمینی یا آرمانگرایی- جنبه ی پرسشی فیلمنامه را تقویت کرده و از نقاط قوت آن است. بخش اکشن فیلم هم که همزاد شغل کاراکتر اصلی ست، خوب درآمده است و با فضای فیلم همخوانی دارد.

  اما در برخی جزئیات که البته کم اهمیت هم نیستند، آن ظرافتی که باید دیده نمی شود؛ مثلا سکانس حمله ی تروریستی در ابتدای فیلم به لحاظ علت و معلولی باورپذیر نیست. این اندک محافظ در چنین موقعیتی و برای چنان اشخاصی و کلا روند پیشروی داستان در این سکانس، منطقی به نظر نمی رسد. باید توجه داشت که مابقی فیلم به نوعی بر این سکانس سوار است.

  یا این همه تاکید روی چشم های حاج حیدر برای چیست و چه اهمیتی در داستان دارد؟

  شخصیت نابغه ی جوان هم آن پختگی لازم را ندارد و آن همه اصرار او برای نداشتن محافظ برای چیست؟ و  آیا نامزدش تاکنون از شرایط او بی خبر بوده که به یکباره او را ترک می کند؟!

  همچنین است آن شخصیت باسمه ای مشاور دکتر که همه جا موبایل به دست در حال ثبت لحظات مناسب تبلیغاتی ست!


  

مرا بشوی با شراب موج ها...


نگاه کن

که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود


نگاه کن

تمام هستی ام خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من پر از شهاب می شود


تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها،ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره  می نشانی ام


نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان شب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره  می رسد

صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان


نگاه کن

که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن


نگاه کن

که موم شب به راه ما

چگونه قطره قطره آب می شود 

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من


نگاه کن

تو می دمی

و آ فتاب می شود...


"فروغ فرخزاد"


پ.ن:

  عکس را نوروز ۸۷ در روستای پدری گرفتم.

...sleep out in the rain


دیشب باران می بارید و این ترانه ی زیبا را امروز صبح پست می کنم که از ترانه های مورد علاقه ام هست. 

ترانه ی "When A Man Loves A Woman" با صدای  MICHAEL BOLTON

When a man loves a woman
Can't keep his mind on nothin' else
He'd trade the world
For a good thing he's found
If she is bad, he can't see it
She can do no wrong
Turn his back on his best friend
If he puts her down

When a man loves a woman
Spend his very last dime
Trying to hold on to what he needs
He'd give up all his comforts
And sleep out in the rain
If she said that's the way
It ought to be

When a man loves a woman
I give you everything I got (yeah)
Trying to hold on
To your precious love
Baby please don't treat me bad

When a man loves a woman
Deep down in his soul
She can bring him such misery
If she is playing him for a fool
He's the last one to know
Loving eyes can never see

Yes when a man loves a woman
I know exactly how he feels
'Cause baby, baby, baby
I am a man
When a man loves a woman

پ.ن:
اصل ترانه از Percy Sledge است که در سال ۱۹۶۶ آن را خواند.

تا زدم یک جرعه می از چشم مستت...


بشنوید؛

صدای «علی اصغر شاهزیدی»، شعر از بیژن ترقی، آهنگ از علی تجویدی و تنظیم از فریدون شهبازیان


عکس از «برونو باربی»

لبریزم از تو...


کجا پنهان کنم تو را؟!

پشت کدامین واژه

کدامین سطر

که از خط شعرهایم بیرون نزنی

و طبل رسوایی ام را نکوبی


کجا پنهان کنم تو را ؟!

که گونه هایم

از عشق گل نیندازند

چشمانم

از دوری ات نبارند

و دستانم

بهانه ات را نگیرند


لبریز ام از تو

عطر دلدادگی ام

تمام شهر را پر کرده است

و تو

آشکارترین پنهان منی.


"سارا قبادی"

استاد تویی...

در خرابه های یک دهکده، کمال الملک مشغول کشیدن تابلویی از یک پیرمرد روستایی است.

کمال الملک آرام آرام به طرف منزلش به راه می افتد و پس از گذشتن از کوچه باغ های ده، بالاخره به خانه می رسد و بر روی سکوی جلو خانه می نشیند. یارمحمد از راه می رسد؛ وارد خانه می شود و یک ظرف سیب برای استاد می آورد.

یار محمد: بفرمایید استاد؛ آب و هوای تبعید، سیب رو هم رنجور می کنه.

  استاد سیبی برمی دارد و بو می کند. یار محمد در حال بافتن قالی است. استاد نیز مشغول رنگ کردن تابلوی خود است. یار محمد قالیچه را پیش پای استاد می نهد و آن را پهن می کند.

یار محمد: استاد، قالیچه به خواست خدا تمام شد. عهد کرده بودم که اگر زنده ماندم و قالیچه تمام شد، با خاک پای شما تبرک بشه.

  آقا قدم رنجه بفرمایید، گرچه این زیر پایی شأن استادان هنر نیست.

  کمال الملک به تابلوی خود و سپس به قالیچه نگاه می کند. تابلوی خود را از روی بوم برمی دارد و به زمین می گذارد و با اندوه فراوان رو به یارمحمد می گوید:

کمال الملک: استاد تویی؛ هنر، این فرشه؛ شاهکار این تابلوست. دریغ، همه ی عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر، این ذوق گسترده ست؛ شاهکار، کار توست یار محمد، نه کار من.


  (از فیلمنامه ی «کمال الملک»، اثر زنده یاد علی حاتمی که فیلمش به سال ۱۳۶۲ ساخته شد.)

پ.ن:

 تصویر، قالی معروف به «اردبیل» است که در زمان شاه تهماسب صفوی توسط استاد «مقصود کاشانی» به سال ۹۱۸ خورشیدی بافته شد و به آرامگاه شیخ صفی الدین اردبیلی اهدا شد. این قالی بی نظیر، طی یک داستان تلخ از ایران خارج شد و هم اکنون در موزه ی "ویکتوریا و آلبرت" نگهداری می شود. جفت این قالی هم وجود دارد که آن هم در موزه ی "لوس آنجلس کانتی" ست.

راز...


خداوندا

تمام حرف های جهان یک طرف
این راز یک طرف:
آیات شما 
چه قدر، شبیه به لبخند اوست!

"شمس لنگرودی"

خسته ام...


بشنوید؛ ترانه ی «خسته»٬ با صدای زنده یاد "فرهاد مهراد"، از فیلم «زنجیری»(خسرو یحیایی، ۱۳۵۱)

ترانه: تورج نگهبان، موسیقی: محمد اوشال


عکس از «پوریا حسینی»

جایی در امتداد آشفتگی موهات...


جهان

از چشم‌های تو شروع می‌شود

و جایی در امتداد آشفتگی موهات

به باد می‌رود...


"کامران رسول زاده" 


پ.ن:

تصویر، نگاره ای معروف از خمسه ی نظامی ست؛  خسرو ، در حال تماشای شیرین. مکتب شیراز؛ دوره ی صفویه.

این نگاره هم اکنون در گالری هنر فریر در واشنگتن نگهداری می شود.


چهار تفنگدار...!


  سر جلسه ی امتحان، مراقب کلاسی بودم که در آن چهار نفر معلول جسمانی بودند.

  یکی شان پاهایش مشکل داشت؛ به کمک دیوار و میز جا به جا می شد. سبیلو و خنده رو بود و التماس دعا داشت ! قیافه اش مرا یاد چارلز برانسون انداخت!

یکی دیگر مشکل لگن داشت. معلوم بود درسخوان است و البته خیلی مؤدب بود.  هم او ویلچر  دانش آموز دیگری را جا به جا می کرد که رشد نکرده و کوچک مانده بود. این یکی، پاهایش به زمین نمی رسید. صدایش زیر بود. او هم خنده رو بود و التماس دعا داشت!

  چهارمی، کم بینا بود. چاق بود و سر به زیر. نمی توانست بخواند و بنویسد. قرار بر این بود که هرکسی در این کلاس زود تر امتحانش را تمام کرد، کمکش کند. یکی از دانش آموزان که برگه اش را تمام کرد، رفت و کنارش نشست. سوال ها را آرام برایش می خواند و پاسخ های او را توی برگه می نوشت. آن قدر بلند پاسخ می داد که همان دانش آموزی که کمکش می کرد، بردش یک میز دنج و بهش گفت:«هیسس! آروم تر بگو!»


 پ.ن:

  عنوان خیلی ربط ندارد به موضوع، اما از مطلبی در روزنامه به خاطرم مانده که سال ها پیش خواندم. چهار جوان که اگر اشتباه نکنم ایتالیایی بودند؛ آن قدر با هم بودند که به «چهار تفنگدار» می شناختند شان. آخر سر هر چهارتایشان به خاطر معروفیت بیشتر، خود را از پل بلندی پایین می اندازند و در دم می میرند.

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل...


بشنوید؛ تصنیف «زبان نگاه» با صدای "همای"، شعر از "هوشنگ ابتهاج"

چگونه؟!...


انسانی که با سکوت دم‌خور نشود

نمی‌تواند که با عشق من حرفی بزند .

کسی که با چشمش «باد» را نبیند

چگونه می‎تواند کوچم را درک کند؟

کسی که به صدای سنگ گوش نسپارد

نمی‌تواند صدایم را بشنود

کسی که در ظلمت نزیسته

چگونه به تنهایی من ایمان می‌آورد؟


 "شیرکو بیکس"


پ.ن:

عکس از «نیکلاس گودن»


هیراد...


  هیراد را برده بودم پارک؛ طبق معمول با شبکه ای از طناب های به هم پیوسته بازی می کرد که خودش به آن ها تارهای عنکبوتی می گوید!

  دختر بچه ای هم قد و قواره ی خودش آمد آن جا و او هم مشغول بازی شد. هیراد ازش پرسید:«اسمت چیه؟»

  دخترک پاسخ داد:«آتیش مامان!»

روزی عشاق


نسیم، عطر تو را صبح با خودش آورد

و گفت: روزی عشاق با خداوند است...


"قاسم صرافان"

من همینم که هستم!


«من همینم که هستم

شاخ نیستم ، چون گاو نیستم

خاص نیستم، چون عقده ندارم

بالا نیستم ، چون پرچم نیستم

فقط آدمم، چیزی که خیلی ها نیستن!»


  این متن را یکی از بچه ها با ماژیک روی دیوار کلاسشان نوشته بود؛ کلاسی که مراقب جلسه ی امتحان انشایشان بودم؛ برگه را که تحویل می دادند، می خواندمش. جالب بود نوشته هاشان!

  یکی از موضوعات این بود که «اگر جای مدیر مدرسه تان بودید، چه می کردید؟» یکی از بچه ها نوشته بود همه ی حیاط مدرسه را چمن کاری می کردم و بوفه ی بزرگی درست می کردم.

 خودش چاق بود البته!