فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

دست های تو...

سرم را نه ظلم می تواند خم کند،

نه مرگ،

نه ترس!

سرم فقط برای بوسیدن دست های تو

خم می شود...


"ناظم حکمت"


همین جا بمان!


یک قدم بیا عقب؛

حالا یک فصل زمستان؛

و بعد ٬ یک نیمه بهار 

کمی ؛ عقب تر باز...رسیدی به قلب من !

بمان ؛ همین جا بمان!

تو را درون قلبم  

نگه می دارم ؛ مراقبت می مانم...


"چیستایثربی"

رگبار

  بعد از مدت ها، داستان تازه ای برای کارگاه داستان نویسی بردم؛ اصل آن را چند وقت پیش با عنوان «باران» نوشته بودم و همان طور ناتمام مانده بود. هربار چیزی به آن اضافه می کردم. امروز آن را با نام «رگبار» به استاد تحویل دادم. تم عاشقانه ای دارد.

  همیشه وقت تحویل دادن داستانم به استاد، می ترسم! نگران واکنشش پس از خواندن داستان هستم. می دانم که نظرات او و بچه های خوب کلاس، خیلی می تواند برایم راهگشا باشد.

  چند طرح ناتمام هم دارم که امیدوارم فرصت کنم بنویسمشان.

  تا چه قبول افتد و چه در نظر آید..!

پنجاه سنت


«هالیوود جایی ست که هزاران دلار به یک دختر می دهند؛ هزاران دلار برای یک بوسه٬ و پنجاه سنت برای روح آن دختر. من آن هزاران دلار را گرفته ام، اما هنوز از پنجاه سنت خبری نیست.»

"مریلین مونرو"


پ.ن:

عکس از"Richard Koci Hernandez"

مرا دچار حادثه ای کن...

سر بگذار بر درد بازوان من،

دست نگاهم را بگیر،

مرا دچار حادثه‌ای کن که با عشق نسبت دارد،

من عجیب از روزگار رنجیده ام !


" نیکی فیروزکوهی"

...


مردن به وقت خیابان...

  چند روز پیش با ماشین از خیابان پهنی می گذشتم. خانمی در حال عبور از عرض خیابان بود. سرعتم اندازه بود. ناگهان خانم ایستاد و در جهت مخالف حرکت کرد. سرعتم را کم کردم . این بار به این طرف جهت عوض کرد. تقریبا ماشین را نگه داشتم. نامنظم، هر بار در جهتی می رفت. وقتی چند قدم دور شد، آرام گذشتم. پیدا بود که مشکل ذهنی دارد. 

  متوجه شدم که مردی با بچه ای در بغل، آن طرف خیابان ایستاده است و این خانم در حال گفت و گو با اوست. مرد اما انگار می خواست کسی گفت و گوی شان را نبیند. انگار از اول می خواسته اند باهم از خیابان بگذرند، مرد اما به حال خودش رهایش کرده بود...

این لب بوسه فریبی که تو را داده خدا...!

  بعد از مدرسه سراغ هیراد می روم که تا ظهر پیش مادرم بوده. بغلش می کنم. می پرسم:«به بابا سلام نمی کنی؟»
  مکثی می کند و مرا می بوسد و می خندد!
  می بوسمش و موهای ژولی پولی اش را چنگ می زنم. توی دلم می گویم که:«چه عاشقی بشه این! خوش به حال معشوقش!»

پ.ن:
عنوان برگرفته از بیتی ست از «صائب تبریزی»

شعری قدیمی...


بشنوید؛ ترانه ی «قریه من»٬ با صدای گرم زنده یاد "فریدون فروغی"، شعر از "فرهنگ قاسمی"

پ.ن:

عکس را نوروز ۸۶ در روستای پدری گرفتم.


مه...

  


دیروز، راندن در مه و امروز راندن در باران. انگار از لای درخت های حاشیه ی جاده، کسی فوت می کرد و مه را به شیشه های ماشین می پاشید. وقتی در یک پیچ در حاشیه ی شهر، مه تمام جاده را گرفته بود، ناخودآگاه یاد سکانس انتهایی «نفس عمیق» افتادم و آن مه....

این دیالوگ از فیلم را هم خیلی دوست دارم:


دختر: ببین من یه سیستمی دارم تو زندگی ام به اسم راهپیمایی های طولانی مدت، من همین جوری شروع می کنم راه می رم، راه می رم، اصلا حرکتم رو قطع نمی کنم، ماشینا بوق می زنن، مردم بهم متلک می گن، ماشین میاد از روم رد می شه، برف میاد، بارون میاد ولی من همچنان به راه رفتن ادامه می دم. الانم اگه سوار شدم به خاطر این بود که خیلی خیس شده بودم یعنی حوصله راه رفتن دیگه نداشتم، خسته شده بودم. بعد به خاطر اینم هیچی نمی شنوم، برای اینکه تو گوشم موسیقیه. یعنی تمام مدت دارم به موسیقی گوش می دم. تو چی؟ تو به موسیقی گوش می دی؟ اون وقت چی گوش می دی اگه گوش بدی؟ چون می دونی، من آدما رو از موزیکی که گوش می دن طبقه بندی می کنم. یعنی اینکه واسم مهمه که بدونم کسی بلوز گوش بده یا جاز گوش بده یا موسیقی آلترنتیو گوش بده یا مثل من فکرش باز باشه اول باخ گوش بده بعد موسیقی آلترنتیو گوش بده. بعد همه رو پشت سر هم گوش بده و دچار هیچ مشکلی هم نشه. حالا چی گوش می دی؟


پسر: من داریوش گوش می دم.

بگذارید خیس باران شوم...

  مثل هر صبح، بی خوابم!

تمام دیشب را باران بارید و من از شنیدن صدایش لذت بردم.


بارانی که سال‌ها پشت چشم‌هایم انبار شده بود

عاقبت از نگاه آسمان بارید

من ایستاده در صف زندگی بودم

به خاطر چیزی که خدا می‌خواست

و یکی از روی صندلی بلند شد و گفت:

جای خالی ... بفرمایید بنشینید

و کسی دیگر به من یک چتر تعارف کرد

چه غمگنانه بود...


یک روز که باران می‌بارد

مرا به دهکده‌ای دور می‌برند

چتری روی سرم نگیرید

بگذارید خیس باران شوم

مگر می‌شود باران ببارد...

من خیس باران نشوم

و شعری نگویم...


"شهره روحبانی"

بعدا نوشت:

هنوز می بارد...


پرواز...


پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود
دانه دانه پرهایش را چید
تا بر این بالش خواب دیگری ببیند!

"گروس عبدالملکیان"

پ.ن:
عکس از "نیلس یورگنسن"

ای خدا..

یا رب،

به کجا می بردم این سر سودایی؟...

بشنوید. ترانه ی کردی «ای خدا» با صدای جمشید.

...

ترجمه ی ترانه:

غصه هام رو به کی بگم، وقتی غمخوارم  گم شده

بی قرار وبی دلم وقتی دلدارم گم شده

توی غربت  سرگردانم

کسی من رو نمی شناسه و از شهرم دورم

-------------------------------------

من کبوتر دست یار بودم و گذشت...

الان آواره ام و گلم رو گم گردم

مات و مبهوت یک دلم، اما همیشه بی صفاست

بلبل بی صدای دور از کاشانه ام (هه وار)

-------------------------------

منم پروانه  تیغ بی رحم روزگار

گم شده گلزار من توی فصل بهار

 مات و مبهوت یک دلم، اما همیشه بی صفاست

بلبل بی صدای دور از کاشانه ام (هه وار)

---

تا جنون فاصله ای نیست، ...


 تو چه دانی که پس هر نگه‌ی ساده من
چه جنونی .. چه نیازی .. چه غمی‌ست ؟
.
.
تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم …

 

"مهدی اخوان ثالث"



پ.ن:

عکس از "Richard Koci Hernandez"


  مدرسه ام و کلاس های تقویتی! یک هفته ی شلوغ را پشت سر گذاشتم. تمام بعد از ظهر دیروز تا پاسی از شب را پای کامپیوتر بودم و سوالات امتحانی را طرح می کردم؛ اما بالاخره تمام شد٬ در مجموع هفت درس.

  هنوز نرسیده ام داستان های این هفته ی کارگاه داستان نویسی را بخوانم.


بعدا نوشت:

  بعد از مدرسه رفتم به مسجد نزدیک مدرسه مان که برای عباس ختم گرفته بودند. به پدرش تسلیت گفتم. خیلی غمگین بود. عکس عباس را در لباس سربازی به دیوار زده بودند.

آرزوها...

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک، خاک پذیرنده

اشارتی ست به آرامش...

 "فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

 ترانه ی «آرزوها» ی زنده یاد "محمد نوری"، از ترانه های محبوب من است. در زادروزش، بشنوید.


چشمانش آبی بود...

 


 امروز با خبر شدم که یکی از شاگردهای پیشینم جانش را از دست داده... خبر شوک آوری بود. همین دو سال پیش بهش درس می دادم. هنوز باورم نشده است.

  نامش عباس بود؛ شیطنت هاش باعث شده که هنوز صدایش توی گوشم زنده باشد. سه سال معلمش بودم.

  انگار سر خدمت سربازی تیر خورده؛ چرایش را هنوز نمی دانم. یکی از همکلاسی هایش توی تلگرام عکسش را برایم فرستاده.

  روحت شاد عباس!

توی آن عکس، به کجا نگاه می کنی؟

می بینی، معلم ریاضی ها هم گریه می کنند...


پ.ن:

عکس معروف به «مرگ سپید»٬ از "تونی  واکرو"

یلدا مبارک!

  در آستانه ی شب یلدا، من اما دلتنگم...؛ 

یلدای دوستان جاان خوش!


خسته ام

از شب‌هایی که

می آیند ُو

عطر تو را

برخواب هایم

نمی ‌پاشند...

 

"نیلوفر ثانی"


...

دست عشق با ماست...

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان خاموش خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

 

دور از نوازش‌های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

 

"حسین منزوی"


پ.ن:

  شعر را نخستین بار دوره ی دانشجویی برای یکی از بچه های خوابگاه خوشنویسی کردم و همین بهانه ای شد برای خواندن شعرهای زنده یاد حسین منزوی، که چه عاشقانه می سرود.

...

تیک تاک ساعت دیواری...


  هفته ی پیش سر جلسه ی امتحان حسابان کلاس سوم ریاضی، صحبت های جالبی پیش آمد؛ می دانم که چندتا از بچه ها کلا از فضای درس دور شده اند؛ درباره ی یکی شان حدس زدم که علاقه ی زیادی به موسیقی دارد و حدسم درست بود. آن هم موسیقی «رپ». متوجه شده ام که خیلی از بچه ها رپ گوش می کنند. دو سال پیش هم چندتا از شاگردهایم آهنگی را ضبط کرده بودند که شعر و ملودی اش هم از خودشان بود و چند نفری خوانده بودنش. آن هم رپ بود و انصافا به عنوان اولین کار، بد نبود.

  خلاصه چند دقیقه ی پایانی امتحان به حرف زدن درباره ی موسیقی گذشت. به همان که حدسی درباره اش زدم گفتم:« که لابد با خودت می گویی کاش این امتحان حسابان لعنتی نبود و به جایش درباره ی موسیقی حرف می زدیم!»

  این حسی بود که خودم هم در دوره ی دبیرستان و کلا خیلی وقت ها داشته ام...

  این بود که وقتی امتحان رو به اتمام بود، صحبت هایمان از ریاضی به موسیقی کشید و این که چرا ما این قدر محدودیم در انتخاب هایمان... از "برایان آدامز" گفتم برایشان و از "لئونارد کوهن" و "لوئیس آرمسترانگ"...

  حس می کردم که چه قدر لذت می برند از این که معلم ریاضی شان به جای حسابان و جبر، از موسیقی برایشان حرف می زند؛ هرچند مختصر. یک بار هم یک کتاب عکاسی سر کلاسشان بردم و درباره ی عکس حرف زدیم و چه قدر استقبال کردند. خیلی وقت ها در دلم می گویم که کاش معلم انشایشان بودم!

  خیلی وقت ها دوست دارم درباره ی همین چیزها حرف بزنم؛ همان طور که در دوره ی خودم، لذت می بردم از این که معلمی داستان کوتاه برایمان بخواند، یا معلمی ساز بلد باشد. حرف زدن درباره ی عکاسی، موسیقی... و همه ی آن چیزهایی که به درون ما می پردازند؛ همه ی آن چیزهایی که همچون آخرین حباب های اکسیژن در یک مرداب اند٬؛ مردابی که همه مان را در بر گرفته. روزمرگی های ریز و درشتی که همه چیزمان شده. واقعا مرز بین مرگ و زندگی چیست ؟شاید هم تا حالا مرده باشیم! همین است که وقتی کسی از این چیزها برایمان می گوید، انگار که از جایی دور آمده، جایی که تنها در عمق وجودمان حسش می کنیم، البته اگر عمقی مانده باشد!


وقتی که زندگی من

هیچ چیز نبود

هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم 

باید، باید، باید

دیوانه وار دوست بدارم

کسی را که مثل هیچکس نیست!


"فروغ فرخزاد"


پ.ن:

عکس از «آندره کرتژ»


...

زنده باد..!

زنده باد بال خدا
که فرو می افتد 
و درست روی شانۀ من می نشیند،
زنده باد!

 

زنده باد آفتاب سحر
که سرش را می چرخاند، پیدایت می کند
و تلالو اولش را برای تو پست می کند،
زنده باد!

 

زنده باد دفتر مشق من
که بین این همه کاغذ 
فقط برای تو شعر جذب می کند،
زنده باد!

 

زنده باد سنگ های خیابان
که بین این همه کفش
فقط از کفش تو عکس می گیرند
و برای عارفان برهنه پای روز جزا می فرستند.

 

زنده باد عشق تو محبوبم زنده باد
که خیالم را آن قدر دور می برد
که برای حیات این مردم
معنایی پیدا کند.

 

آی زندگی، دیدی چه سرت آوردیم.

 

"محمد شمس لنگرودی"


...

بعدا نوشت:

سپاس از کامنت های پر مهر دوستان عزیز تر از جاان!

زمستان...

زمستان 
گرمترین فصل سال است
وقتی درخت ها
لباس هایشان را
در می آورند
و تو
برای اولین بار
دستم را
می گیری.

 

"محسن حسینخانی".

...