فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

دلتنگی...

  

دلم گرفته است...؛

 جایی ماشین را پارک کرده بودم و به غروب خورشید خیره شده بودم. هیراد روی صندلی عقب خواب بود. ساختمان های سیمانی رنگ و رو رفته، آخرین تراشه های خورشید را پشت شان مخفی کرده بودند.

 ترانه های غمگین، یکی بعد از آن یکی، حالم را بد تر کرد..، مخصوصا ترانه ای فرانسوی که شعرش را نمی فهمیدم، اما انگار همه ی غم ها توی حنجره ی خواننده ریخته بود...؛

با خودم گفتم چه خوب که موسیقی هست. چه خوب که موسیقی هست تا با آن گریه کنم...

در هستی تو من هستم...


همین که هستی و این لحظه های زیبا هست

همین که هستم و طومار  آرزو ها هست

همین که صحبت دیشب کشید تا امشب
همین که امشب مان را پلی به فردا هست

همین که هستی و در هستی تو من هستم
همین که هست ‌، مرا نیست، نیست ، اما هست

همین که تشنه ی ِ یک جرعه ایم و خوشحالیم 
که در حوالی مان رود هست دریا هست

همین که هیچ نیازی به حبِ خوابی نیست
که شاعریم و اگر خواب نیست، رویا هست

همین که در منی و مرز و دیده بانی نیست 
قبول کرده ام - آری - هنوز دنیا هست...

"محمدعلی بهمنی"

گریه ی آسمان...

  

عادتم شده است که هر صبح، همین که از خواب برمی خیزم، پنجره را رو به کوچه باز می کنم. بیشتر وقت ها هوای آلوده است و بس!

  امروز اما باران می بارد. شاید گریه ی آسمان باشد برای آتش نشان ها.

  نمی توانم فراموششان کنم. غمشان بر دلم سنگینی می کند. وقتی فکر می کنم به جزئیات حادثه، بغض تا بیخ گلویم بالا می آید.

  این هم می گذرد، اما حوادثی این چنین تمامی ندارند. بنای یادبود ساختن خوب است، اما خوب تر، حفظ جان آتش نشانان آینده است. کار سختی نیست؛ نباید سر سوزنی از بودجه های آن چنانی این طرف و آن طرف را برایشان گدایی کنیم، باید بهشان عزت و احترام بدهیم. بودجه ی خودشان را بدهیم. اگر حفظ جان آدم ها برایمان مهم است، بهای آن را بپردازیم.

  گوشمان پر شده از حرف های بی اعتبار؛ برای یک بار هم که شده، انسان باشیم و عمل کنیم.

دست تو در آستین من...


بیا لباس هم باشیم

دکمه دکمه

روی تن هم بوسه بدوزیم

دلم می خواهد

دست من در آستین تو باشد

دست تو در آستین من

طوری که عطر تنمان گیج شود

و آغوش، نفهمد چه کسی

آن یکی را بیشتر از

آن یکی دوست دارد

راستش را بخواهی

من از این جنس سردرگمی ها

که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود...

خوشم می آید ....

 

"رسول ادهمی"

با من قدم بزن!


روی دریاچه ی چیتگر قایق سواری می کنیم؛ همین که پیاده می شویم، هیراد می گوید:«عالی بود!»

.

عمو مرتضایش را خیلی دوست دارد؛ سر سفره می گوید:«باید فیلم آقای فردریکسن رو ببرم برای عمومرتضی، شاید خوشش بیاد!»

* آقای فردریکسن، کاراکتر اصلی انیمیشن up.

.

  «دیگه نمی شه با عمو مرتضی جنگید؛ می خواد عروسی کنه!»

.

  صبح ها که می برمش خانه ی مادرم، از قبل، جای گرم و نرمی برایش آماده کرده است. اول او را کنار بخاری می برد و گرمش می کند، بعدش می خواباند. این روزها هم هر روز قایم باشک بازی می کنند. مادرم می گفت بهم گفته:«خیلی ممنونم مادربزرگ که ازم مراقبت می کنی!»

.

  می روم خانه ی مادرم سراغش و با هم سوار ماشین می شویم؛ همین که ضبط را روشن می کنم، می گوید:«بابا! "با من قدم بزن" رو بذار!»

.

  وقتی پی پی دارد، توی خانه بدو بدو می کند و همزمان بلند می گوید:«پی پی دارم، پی پی دارم!»

معمولا یک اسباب بازی با خودش به دستشویی می برد. وقتی هم از آن جا بیرون می آید، شلوارش را بغل می کند و از دستم فرار می کند!

.

  جلوی آینه می ایستد و دهانش را تا جایی که می تواند باز می کند! بعد می گوید:«دهنم خیلی خیلی تاریکه!»

.

  با رامین شمشیربازی می کند. رامین می گوید:«آروم تر بزن!»

هیراد می گوید:«نمی تونم که!»

.

پ.ن:

تصویر؛ هیراد در محوطه ی دریاچه ی چیتگر.

ره صبر چون گزینم؟...


من خسته چون ندارم نفسی قرار بی‌ تو

به کدام دل  صبوری کنم ای نگار بی‌ تو ؟


 ره صبر چون گزینم من دل به باد داده

که به هیچ وجه جانم نکند قرار بی‌ تو


"سعدی"

پ.ن:

عکس را نوروز ۸۸ گرفتم؛ کرمانشاه، تکیه ی بیگلر بیگی.

سیلی...


«من می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمی‌تواند.»

(کاوه گلستان)



  این عکس از مجموعه ی عکس هایی ست که «کاوه گلستان» از روسپی خانه های شهر نو در پیش از انقلاب گرفته است؛ خواستم نوشته ای بر آن بنویسم، اما دیدم که خود عکس به تنهایی  گویاست، بی هیچ توضیحی.

نان و پنیر...!


بیرون برف می بارد.

زنگ تفریح است و من توی دفتر دبیران، لقمه ی نان و پنیرم را می خورم! حال خوشی ست.

دیروز هم خوب بود؛ برای نخستین بار ساندویچ میگو خوردم!! خوشمزه بود!

اشتیاق...


بیرون  ز تو نیست آنچه می خواسته ام

فهرست تمام آرزوهای منی


"شفیعی کدکنی"


بشنوید؛ تصنیف «اشتیاق» با صدای علیرضا قربانی.

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق...

 

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش


 آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش


 هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وانکه در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش


چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش


به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و ثنانش


خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش


شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبودست چنین سرو روانش


گفتم از ورطه عشقت به صبوری به در آیم

باز می بینم و دریا نه پدید است کرانش


 عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانی است که هرگز نزند باد خزانش


چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش


گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشاند

عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش


نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند که ز سر دردی ست فغانش


"سعدی"


بشنوید، با صدای «استاد شجریان»


پ.ن:

همدم امروزم بود این تصنیف دلنشین؛ روز خوبی نبود!

باز هم باران گرفت...


 دوای درد مرا هیچ کس نمی داند

 فقط بگو به طبیبان ، دعا کنند مرا


"مهرانه جندقی"



باز هم باران گرفت....


فروشنده


  اریک فروم، جامعه شناس و روانکاو معروف آلمانی عقیده دارد که در جامعه ی سرمایه داری، مبنای هویت انسان بر «داشتن» است و کسانی که فاقد سرمایه باشند، از بحران هویت رنج می برند. در نمایشنامه ی «مرگ فروشنده» ی آرتور میلر، «ویلی» کاراکتر اصلی نمایشنامه، در جامعه ای صنعتی گیر افتاده و معلق، هر بار به دست آویزی چنگ می اندازد و در نهایت کارش به خودکشی می کشد.

  داستان «فروشنده» ی اصغر فرهادی، از «نداشتن» آغاز می شود؛ خانه ای که دیگر نیست و دلیل نبودنش به شرایط پیرامونی ست؛ شهری بی هویت، با ساختمان هایی بی قواره که آدم ها را در بر گرفته و در حال بلعیدن هویت آن هاست. جامعه ای معلق بین سنت و مدرنیته که در آن، اخلاقیات به سرعت در حال نزول است.

  فیلم به درستی به ریشه های این نزول اخلاقی اشاره می کند؛ کتاب هایی که «عماد» (شهاب حسینی، که در این جا معلم است) برگزیده و مدیریت مدرسه آن ها را برای دانش آموزان نامناسب می داند، در جایی که گوشی موبایل دانش آموزان، از فیلم ها و عکس های پورنو انباشته است! مدیرانی که همیشه عقب تر از اجتماعشان حرکت می کنند و حفظ ظاهر برایشان در اولویت است، و مدرسه هایی که نقششان به نگه داری صرف از دانش آموزان محدود شده است!

  در سکانسی که «عماد» سوار تاکسی می شود، گوشه ی دیگری از این نزول اخلاقی را می بینیم؛ تصویری از جامعه ای که زنان در آن امنیت روانی ندارند و به شکل های مختلف مورد آزار جنسیتی قرار می گیرند. باید توجه داشت که آزار جنسیتی فقط به تجاوز محدود نمی شود و هر نگاه ناپاک یا تماس کوچک جسمی را هم می توان در زمره ی آن به حساب آورد. اشاره به فیلم «گاو» را هم می توان در همین زمینه به شمار آورد؛ مسخ تدریجی آدم های یک اجتماع.

  میزانسن های فیلم حساب شده و بازی ها چشمگیرند. شهاب حسینی نقش دشواری را بر عهده دارد؛ انسانی وامانده بین احساس و تعقل، که همسرش مورد تجاوز قرار گرفته و خود به تنهایی باید عامل این تجاوز را پیدا کند؛ تاکید بر عملی فردی به جای بهره گیری از نیروهای اجتماعی(پلیس)٬ که نشانه ای از حضور قدرتمند مولفه های جامعه ی سنتی در چنین مواردی ست. خشم و بغضی فروخورده، توأمان در بازی درخشان او دیده می شود. همزمان، او نقش ویلی را در نمایش «مرگ فروشنده» بازی می کند؛ مابه ازای مردی که همسرش را مورد تجاوز قرار داده است- در نمایشنامه، ویلی با زنی رابطه داشته است.

  فیزیک سرد ترانه علیدوستی هم مناسب نقش اوست. بازیگری که انگار برای چنین نقش هایی آفریده شده است؛ آدم هایی منفعل و آسیب پذیر و سهل انگار. او عامل خطایی کوچک است که به فاجعه ای بزرگ تبدیل می شود. در سکانسی که به وسیله ی آیفون در را باز می کند، احتمال قریب الوقوع فاجعه، به خوبی از میزانسن کارگردان دریافت می شود.

  فیلمبرداری خوب فیلم هم از نقاط برجسته ی آن است و موسیقی ای که اگرچه مثل بقیه ی فیلم های فرهادی حضوری کمرنگ دارد، اما موثر از کار درآمده است.

  بهره گیری از نمایشنامه ی «مرگ فروشنده»٬ هم به عنوان محملی برای روابط کاراکترها و پیشبرد داستان به کار می رود و هم به نوعی با وقایع فیلم قرینه می شود. اما آن کارکرد مرکزی را ندارد و رابطه اش با وقایع فیلم، بیشتر محتوایی ست.

  به نظرم فرهادی در این فیلم، در قالب روایت داستانی مدرن، نگاهی متعهدانه به مسائل اجتماعی پیرامونش داشته و تصویری از جامعه ای را ارائه داده است که چه در ظاهر، و چه در عمق، از آرامش به دور است.

حس خوب...

  

دیروز داستان «رگبار» را در کانون ادبیات خواندم؛ بازخوردها خوب بود.

روز خوبی بود، حس خیلی خوبی داشتم. بعد از کلاس مسافتی طولانی را پیاده رفتم، حالم بهتر هم شد.

نفس...


حتی یک نفر در این دنیا
شبیه تو نیست...
نه در نفس کشیدن،
نه در نفس نفس نفس زدن،
و نه از قشنگی...

 نفس مرا بند آوردن...

 

"عباس معروفی"

پلاسکو...

  در شوک خبر فروریختن ساختمان پلاسکو...


من به دستان پر از تاول

این طرف را می کنم خاموش

وز لهیب آن روم از هوش

زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود

سوزدم این آتش بیدادگر  بنیاد

می کنم فریاد،

ای فریاد!

ای فریاد...


"مهدی اخوان ثالث"

حالم خوب است!


 سیمین دانشور نخستین اثرش را که «آتش خاموش » نام دارد، د ر۲۲ سالگی نوشت ودر ۲۷ سالگی  چاپ کرد؛ البته این داستان مشق اول او بود.

وقتی که آن را به صادق هدایت نشان داد و نظرش را خواست، او به سیمین گفت: « اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چکار کن دیگر خودت نخواهی بود ، بنابراین بگذار دشنام‌ها و سیلی ها را بخوری تا راه بیفتی، من هم همین کار را کردم. »


پ.ن. ها:


- فردا قرار است داستان «رگبار» را در کانون ادبیات بخوانم...


- مجنون به نصیحت دلم آمده است

بنگر به کجا رسیده دیوانگی ام...

"ابوسعید ابوالخیر"

  

- حالم خوب است؛ خوب خوب! هیچ وقت به این خوبی نبوده ام...؛ پر از شور و هیجانم! دلم هوس چلومرغ خوشمزه و پرملاتی را کرده است با یک ترشی مشتی، ماست و خیار٬ و سبزی خوردن در کنارش! بعدش هم یک چای در لیوانی بزرگ و نگاه کردن به قفسه ای پر از کتاب...!


عشق است...


عشق است این که یک نفر آغاز می کند

هر روز صبح را به هوای سلام  تو...


"امید نقوی"

پ.ن:

بشنوید، قطعه ی when the love falls، از Yiruma 

گر به دستیم، دست تو باشد...


گر به دستیم، دستِ تو باشد
وآنچه گرمی دهد هستی‌ام را
گردشِ چشمِ مستِ تو باشد...

"محمدرضا شفیعی کدکنی"

زمانه


هنرمندان ما هرچه با خود معاصرتر باشند از زمانه خود دورتر نگه داشته مى‌شوند. جواز نمایش آثار تو به روزى در آینده حواله مى‌شود که تاریخ مصرف آن گذشته باشد.

 (از نامه ی "احمد شاملو" به "علیرضا اسپهبد")


عکس از «الناز ناطقی»