فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

چهار تفنگدار...!


  سر جلسه ی امتحان، مراقب کلاسی بودم که در آن چهار نفر معلول جسمانی بودند.

  یکی شان پاهایش مشکل داشت؛ به کمک دیوار و میز جا به جا می شد. سبیلو و خنده رو بود و التماس دعا داشت ! قیافه اش مرا یاد چارلز برانسون انداخت!

یکی دیگر مشکل لگن داشت. معلوم بود درسخوان است و البته خیلی مؤدب بود.  هم او ویلچر  دانش آموز دیگری را جا به جا می کرد که رشد نکرده و کوچک مانده بود. این یکی، پاهایش به زمین نمی رسید. صدایش زیر بود. او هم خنده رو بود و التماس دعا داشت!

  چهارمی، کم بینا بود. چاق بود و سر به زیر. نمی توانست بخواند و بنویسد. قرار بر این بود که هرکسی در این کلاس زود تر امتحانش را تمام کرد، کمکش کند. یکی از دانش آموزان که برگه اش را تمام کرد، رفت و کنارش نشست. سوال ها را آرام برایش می خواند و پاسخ های او را توی برگه می نوشت. آن قدر بلند پاسخ می داد که همان دانش آموزی که کمکش می کرد، بردش یک میز دنج و بهش گفت:«هیسس! آروم تر بگو!»


 پ.ن:

  عنوان خیلی ربط ندارد به موضوع، اما از مطلبی در روزنامه به خاطرم مانده که سال ها پیش خواندم. چهار جوان که اگر اشتباه نکنم ایتالیایی بودند؛ آن قدر با هم بودند که به «چهار تفنگدار» می شناختند شان. آخر سر هر چهارتایشان به خاطر معروفیت بیشتر، خود را از پل بلندی پایین می اندازند و در دم می میرند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد