فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

از سرزمین شمالی...


ساعت از نیمه شب گذشته است و من بی خوابم...

شام مهمان مادرم بودم؛ چه قدر نگران بودند. چه قدر دعا کردند. چه قدر دلتنگ هیراد بودند.

هیراد و فروغ شهرستان اند و من تهرانم. ماشین هم در تعمیرگاه است.

دلم گرفته است...

وقتی در منزل پدرم یکی از شبکه ها سریال «از سرزمین شمالی» را نمایش می داد، ناخودآگاه دلم خواست جایی مثل هوکایدو بودم! بکر و دوردست. یا اصلا هرجای دیگری. اما دور از مردم...

نمی دانم، شاید این یک هوس صرف باشد، پناه بردن به طبیعت، یا همچون ناتورالیست ها، یک نوع شیفتگی برای رهایی از شهر و آدم هایش. شاید اگر یک روز در همچو جایی باشم، نتوانم تحمل کنم و برگردم...، اما یک چیز را خوب می دانم، این که دلم می خواهد از آدم ها دور شوم.

آن قدر که درباره ی تصادف پرسیده اند و من توضیح داده ام، حالم از خودم به هم می خورد..؛ مدام آن لحظه ی آخر برخورد یادم می آید و آن نگاه ناباورانه به پیش رویم که فاجعه را به چشم می دیدم...، و بعد از حادثه، چشمان نگرانم که به دنبال هیراد می گشت...، و صورت خون آلود هیراد... اصلا نفهمیدم که سر زانوی راستم به کجا خورده که شلوارم سوراخ شده  و کی قفسه ی سینه ام به فرمان خورده...

  با همه ی این میل به رفتن به جایی دوردست، یاد بخشی از رمان «آنچه با خود حمل می کردند.» می افتم که جوانک، وقتی برای فرار از سربازی به نقطه ای در مرز می رود، آن جا که می تواند بگذرد و خودش را رها کند، نمی تواند... از رفتن باز می ماند.

  

پ.ن:

دوستان نازنینم،

و همه ی آن ها که می خوانید، بی آن که بدانم کیستید!

اصلا نمی خواهم با حرف هایم باعث ناراحتی تان شوم یا ادا درآورم یا ناامیدی را ستایش کنم!...

این جا خانه ی من است و من از دردها و شادی هایم می نویسم، گاه تلخم و گاه شاداب و سرزنده. من در خانه ی خودم راحتم، بی آن که بخواهم مهمان عزیزی را برنجانم...

دیگر این که،

خیلی دلم می خواهد بخوانمتان، سر بزنم، کامنت بگذارم.

اما حس و حال من این روزها خوب نیست. همین که خودم را پیدا کنم، از شرمندگی تان در خواهم آمد.