فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

جمعه اگر دلتنگت نمی کند...


پرنده اگر بر شانه ات نمی نشیند

پنجره اگر با نفست مات نمی شود

چای اگر لبت را نمی سوزاند

بوی نان اگر گرسنه ات نمی کند

نگاهی اگر دلت را نمی لرزاند

شب اگر بغض ات نمی گیرد

بوی عطری اگر دیوانه ات نمی کند

خاطره ای اگر اشکت را در نمی آورد

جمعه اگر دلتنگت نمی کند

گل اگر برایت زیبا نیست،


بدان که مُرده ای...


"بابک زمانی"

کاش، ای کاش ...


خیلی وقت است که فصل دوم سریال شهرزاد را دوست نازنینی بهم امانت داده است و هنوز چند قسمتی از آن باقی مانده تا تمامش کنم؛ وقتی امشب قسمت سیزدهمش را دیدم، حیفم آمد که این گفت و گو را در این جا نیاورم...:



هاشم (مهدی سلطانی) و بلقیس (رویا نونهالی)، پس از ملاقات شیرین، در حیاط آسایشگاه روانی، گفت و گو می کنند. حرف از گذشته ها پیش می آید؛ هاشم دلخور است...

بلقیس:  هاشم!... یادم نمی آد تو با قرص قمر، این طوری حرف زده باشی.

هاشم: با قرص قمر؛ نه بلقیسِ دیوان سالار، عمه ی قباد دیوان سالار.

- در باب حجره،... قباد غلطی کرده عجالتا نمی شه کاریش کرد، اما اگه بخوای می تونم یه حجره ی بزرگ دو دهنه تو بازار بگیرم، به مراتب بهتر، شش دانگش هم به اسم خودت.

- از کی تا حالا صدقه گرفته م از کسی که حالا این بار دومم باشه.

- آدم هر قدر سنگدل و سفت و سخت باشه، بیم این که هر وعده ی دیدار، وعده ی آخر باشه، دلش رو نرم می کنه. ... با همه ی حرف هایی که زدم، و زدی، دلم می خواد بهت بگم بابت گذشته متاسفم. این مدت مترصد بودم بهت بگم متاسفم ستاره هامون جفت هم نیفتاد. اما ازت می خوام مواظب شیرین باشی؛ فی الحال اون هم مثل عمه ش بلقیس، تنها و بی کس و بی پناهه. مابقی ماجرا هم، هرچی بینمون بوده، یا خیال کرده ایم بینمون بوده، بهتره فراموش کنیم.

- هوم...، فراموشی. باشه؛ فراموش می کنیم. اما شاید یه مرد برای دل گرو بستن به یه لحظه محتاجه، برای فراموش کردن، به یه عمر...

- اما من اصلا دلم نمی خواد یادم بیاد چه طوری تموم شد؛ چون اون وقت شاید یادم بره چه طوری شروع شد.

پ.ن:

ترانه ی "کاش ندیده بودمت"؛ تیتراژ پایانی سریال شهرزاد، با صدای گرم محسن چاووشی.

بشنویدhttp://s8.picofile.com/file/8317608850/Kash_Nadideh_Boodamet.mp3.html

و رنج من همه از خود نهفتن بود...



به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت

و دستهای سپیدش

 که بازتاب رفاقت

 و نرمخند لبانش نگاه می کردم

 و گاه گاه تمام صورت او را

صعود دود ز سیگار من

کدر می کرد

 و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم

و فکر می کردم

در آن دقیقه که با من

 نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود

 و رنج من همه از درد خود نهفتن بود

سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید

 از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت

و نرمخنده نشکفته

بر لبش پژمرد

 و روی گونه گلگونش را

 غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد

توان گفتن از من رمیده بود این بار

در آخرین دیدار

تمام تاب و توانم رهیده بود از تن

اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را

چه بارها که به طعنه شنیده بود از من

توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟

که این جداییم از او نبود از خود بود

و سرنوشت من آنگونه ای که می شد بود


"حمید مصدق"


پ.ن:

نقاشی از "ادوارد هاپر" با عنوان "شب زنده داران"؛ ۱۹۴۲

رقص روی لیوان ها...



‍ تبعیدگاه به تبعید گاه

و سال به سال

موهای شرقی مان

یک به یک

بر سنگ فرش پس کوچه های غربت

فرو می ریزند 


این فاجعه ی عظیمی ست برادر!

ما به سوی روحی برهنه گام بر می داریم


"شیرکو بیکس"


  حالم ناخوش است؛ هم از بیرون و هم از درون. دو بار تا حالا دکتر رفته ام و انگار همانی هستم که بودم!

غم سانچی، یک سال پس از پلاسکو، و افسوسی دیگر...

ویدئویی می بینم از وضعیت زلزله زده ها که حالم را بدتر می کند؛ عکسی می بینم از کودکی خون آلود در عَفرین که در بمباران جنگنده های ترکیه به این روز افتاده است...

چرا تاریخ از تکرار دست نمی کشد؟...


پ.ن:

٭ عنوان برگرفته از شعر فروغ فرخ زاد است؛ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد. اما بیش از هر چیز، مرا یاد نمایشی می اندازد به همین نام از امیررضا کوهستانی که سال ها پیش در جشنواره ی تئاتر فجر دیدم و هنوز که هنوز است، در خاطرم می درخشد.

٭ مجسمه از: پائولو گراسینو

بخواب آرام، دل دیوانه...



بعد از مدت ها، فرصتی پیش آمد تا روی داستان هایم کار کنم. دیروز و امروز روی داستان های "درخت انگور" و "آسانسور" کار کردم که هر دو مربوط به سال های پیش اند و همین، حس خوبی بهم داد. امیدوارم بتوانم در فرصت های بعد، روی بقیه ی داستان ها هم کار کنم.

 اوایل هفته هم مجموعه داستان کوتاهی را شروع کردم که اگرچه تنها یک داستانش را خوانده ام، اما اگر بقیه ی داستان ها هم به قدرت همین یکی باشد، خیلی خوب است.

  نوشتن و خواندن، همیشه حالم را خوب می کند.

پ.ن ها:

٭ آرزوی موفقیت دارم برای همه ی عزیزانی که در فصل امتحانات هستند.

٭ هرچند با تاخیر اما، فرارسیدن سال نوی میلادی را هم به همه ی هموطنان مسیحی ام تبریک می گویم.

٭ سپاس از دوستان فرهیخته ام که با همه ی کم کاری ها و بی مهری هایم، همچنان می آیند و می خوانند. منت می گذارید دوستان جان!

٭ امیدوارم همه ی دوستان نازنین، همواره شاد و سلامت باشند. 

٭ عکس را در راهروی کتابخانه ای عمومی گرفتم!

٭ بشنوید:http://s8.picofile.com/file/8316406292/

%D8%AF%D9%84_%D8%AF%DB%8C%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87

_%D9%88%DB%8C%DA%AF%D9%86_fygzHAWDzgg.mp3.html

ترانه ی جاودانه ی "دل دیوانه" با صدای "ویگن"، و شعری از "رهی معیری".


سر انگشتان تو...

همه‌ی برگ و بهار 
در سرانگشتانِ توست.
هوای گسترده
در نقره‌ی انگشتانت می‌سوزد
و زلالیِ چشمه‌ساران
از باران و خورشیدِ تو سیراب می‌شود.

 

زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌یی بیهوده می‌خوانید. ــ
چرا که ترانه‌ی ما
ترانه‌ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.
حتا بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطرِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است.


"شاملو"

درد...


درد، حرف نیست

درد نام دیگر من است...

من چگونه خویش را صدا کنم؟...


"قیصر امین پور"

باران...


می باری ای باران و می شویی زمین را


اما نمی شویی دل اندوهگین را...



"حسین منزوی"


پ.ن:

کامنت های دوستان بی پاسخ نخواهد ماند؛ سپاس از مهرتان.

شیشه ی می در شب یلدا شکست...


منزل پدر هستیم؛ شب چله ای که از پس زلزله ی دیشب برآمده، نوید زمستانی پر برکت را می دهد، یا سردِ سرد؟...

باشد که این طولانی ترین شب سال، مبارک باشد بر دوستان نازنین!

یلدایتان به کام!

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است...


دیشب را در ماشین به صبح رساندیم.

حدود یازده و نیم که زلزله آمد، پای کامپیوتر داشتم سوالات حساب دیفرانسیل و انتگرال پایان ترم را طراحی و تایپ می کردم؛ لرزش اولیه را حس کردم اما لرزش دوم که آمد، هیراد را بغل کردم و رفتم گوشه ی هال که به نظرم امن ترین نقطه ی خانه مان است. بعدش با هیراد و فروغ بدو بدو راه پله ها را طی کردیم و به بقیه ی همسایه ها پیوستیم که توی کوچه جمع شده بودند.

برگشتم و دو ساک لباس، چند پتو و ملحفه و مدارک شناسایی  و قدری آب آشامیدنی  برداشتم و پایین آمدم و ماشین را روشن کردم. هیراد گفت:"بابا من زلزله رو ندیدم توی هوا!"، گفتم:" بابا، زمین تکون می خوره وقت زلزله." پرسید:"چرا زلزله می آد؟" گفتم:"بعدا برات می گم بابا!"

 رفتیم در حاشیه ی پارک نزدیکمان مستقر شدیم!

هر گوشه و کناری مردم در ماشین یا حاشیه ی خیابان بودند و خیلی ها هم در فضاهای سبز چادر زده بودند. لیلا زنگ زد؛ خیلی نگران بود و گفت که سراغ پدر و مادر بروم؛ قبلا زنگ زده بودم به شان؛ پدر، بی خیال، تخت خوابیده بود! بعد از کلی تماس، بالاخره راضی شدند که سراغشان بروم و رفتم. پدر پاهایش خیلی درد می کرد و راه رفتنش را سخت کرده بود.

  شب را در حاشیه ی پارکی نزدیک خانه ی پدر به صبح رساندیم؛ قبلش قدری مواد خوراکی از بقالی ای خریدم؛ انگار نه انگار که ساعت از یک بعد از نیمه شب گذشته است؛ بقالی شلوغ بود و بقال خوشحال! میوه فروشی بغل دستش هم مشتری های شب یلدایش را داشت! مادر تا صبح نخوابید. من حدود دو ساعت خوابیدم.  هیراد کمی بی قرار بود. بعدش رفتیم بنزین زدیم که صفی طولانی را پشت سر گذاشتیم. پدر و مادر را رساندم و حالا کنار پارک دیگری دارم این ها را می نویسم...


پ.ن: عنوان از فاضل نظری

چنگی عشقم راه جنون زد...

  خوابم نمی برد...!

  همین چند دقیقه ی پیش هیراد را بردم سر جایش خواباندم.

  مجله ی برهان را باز می کنم؛ سر سری از گوشه و کنارش می خوانم؛ فرمول تازه ای برای محاسبه ی دترمینان سه در سه، معرفی مستندی درباره ی دکتر پرویز شهریاری بزرگ، مطالبی درباره ی احتمال و ... در نهایت در پشت جلدش نگاهم به نوشته ای از خیام می افتد...؛ به همان اندازه ای که شیفته ی شعرهاش هستم، این حرف ها هم مجذوبم می کند:

"گرفتار روزگاری هستیم که از اهل علم فقط عده ی کمی، مبتلا به هزاران رنج و محنت، باقی مانده که پیوسته در اندیشه ی آن اند که غفلت های زمان را فرصت جسته، به تحقیق در علم و استوار کردن آن بپردازند و بیشتر عالم نمایان زمان ما حق را جا مه ی باطل می پوشند و گامی از حد خودنمایی و تظاهر به دانایی فراتر نمی نهند و آنچه را هم می دانند، جز در راه اغراض مادی به کار نمی بندند و اگر ببینند کسی جستن حقیقت و برگزیدن راستی را وجهه ی همت خود ساخته و در ترک دروغ و خودنمایی و مکر و حیله جهد و سعی دارد، او را خوار می شمرند و تمسخر می کنند۔

 در هر حال خدا یاری دهنده و پناه همه است."


  امروز این تصنیف"به سکوت سرد زمان"استاد شجریان را که  در راه مدرسه تا خانه گوش می کردم، یاد حمید د. افتادم؛ دوستی که در دوره ی دانشجویی، در ترم اول کلاس زبان با هم آشنا شدیم؛ از دانشجوهای تک رقمی ارشد دانشگاهمان بود؛ اهل خرم آباد به گمانم. با چند تا از دوستانش کلاس می آمدند؛ یکی شان اصفهانی و آن دیگری مشهدی بود. حمید اما خونگرم تر و با صفا تر از آن یکی ها بود... یک بار با دوستم علیرضا، تا خوابگاهشان هم رفتیم که فاصله ی چندانی نداشت با دانشگاه.

  در بوفه ی دانشگاه با حمید و علیرضا نشسته بودیم و چای می خوردیم، ضبط بوفه چی این تصنیف را پخش کرد؛ تصنیفی که آن روزها زیاد گوش می کردم...

  چند لحظه ای نگذشته بود که حمید حالش عوض شد...؛ بچه مثبت آرام، جنبشی به تن و روحش افتاد..؛ مثل کسی که دلش جایی را می خواهد که فریاد بکشد یا برقصد... گفت:"ای داد...! این تصنیف من رو برد به گذشته ها...؛ به دختری که خیلی دوستش داشتم..."

  و شروع کرد به همخوانی با آن...


بشنوید:http://s9.picofile.com/file/8314539900/%D8%A8%D9%87

_%D8%B3%DA%A9%D9%88%D8%AA

_%D8%B3%D8%B1%D8%AF_%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86.mp3.html

 ازآلبوم "سرو چمان"، ِشعر از جواد آذر، آهنگساز داریوش پیرنیاکان

زمزمه ی سپیده...

  دیروز رفتم خانه ی مهوش؛ کرسی گذاشته بودند. دلم خواست!... یاد قدیم افتادم؛ صبح های سردی که خودمان را چپانده بودیم زیر لحاف کرسی و مادرم می آمد و لحاف ها را بالا می زد تا خانه را جارو کند و ما مقاومت می کردیم؛ مقاومت بی فایده بود! دستان قدرتمند مادر، به سرعت لحاف ها را روی کرسی جمع می کرد و سوز سردی که از پنجرهای باز آبی رنگ چوبی تو می زد، پوست تنمان را مور مور می کرد.
  مادر به سرعت اتاق را جارو می زد و سوخت کرسی را عوض می کرد. روشنای صبح اتاق را پر می کرد و خواب از سرمان می پرید...
مادرم پیش از طلوع خورشید، تنورش را داغ کرده بود و نانش را پخته بود؛ گاهی از خوابم می زدم و توی ایوان به تماشایش می نشستم. تنور بزرگ و آتش سرخی که چای خوش عطری هم بر هیزم اش دم می کشید.
  بوی"شاتَه" تازه، صبح روستا را پر می کرد؛ از هر گوشه ای دود تنور تازه روشن شده ای بلند می شد.
  مادر تند و تند خم می شد و با دستان سوخته از حرارتش، شاتَه ها را از دیواره ی داغ تنور بیرون می کشید و روی سفره ی پهن شده ی توی ایوان می انداخت؛ شاته ها، بزرگ و گرد، ترد و خوشمزه و داغ، انگار طعم روغن کرمانشاهیِ بهار را می دادند. پدر، سرحال و قبراق، همان جا کنار سفره "زِر قِیلانی" اش را می خورد؛ شاته و کره ی سپید گوسفندی، یا پنیر، با چای تازه دم تنوری! بعد هم جعبه ی فلزی نقره ای توتونش را باز می کرد؛ سیگار می پیچید و با آتش تنور روشنش می کرد و می کشید و می رفت و دکان را باز می کرد.
  آن روزها، صبح این گونه آغاز می شد...

مرد...


مرد که گریه نمی کند

نمی میرد

خسته که می شود،

بغض می کند، چال می شود...



"افشین صالحی"

خنده ی تلخِ سیاه...



  امروز در بخشی از سریال آژانس دوستی  که دوباره از تلویزیون پخش می شود، متوجه حضور زنده یاد "سعدی افشار"، سیاه باز نامی شدم و قصه را پی گرفتم؛ سریال در قالب داستانی ساده، به زندگی و کار و روزگار آن هنرمند بزرگ می پرداخت؛ مردی که سمبل سیاه نمایش ما بود و با همه ی زخم هایی که روزگار به او می زد، در عین فقر و تنگدستی، تئاتر پارس را سرپا نگه داشته بود؛ خون دل می خورد و لبخند، این گم شده ی خاک ما را به مردمان هدیه می کرد...

و الان کجاست یاد و نامش؟!...

در کدام رسانه؟...

چند تا از مردمان ما حتی او را می شناسند و به ارزش کارها و زحماتش آگاهند؟!

  افسوس که این خاک هنرپرور، نامهربان است با اهل فرهنگش...

یادش بخیر!... سعادت آن را داشتم که یک بار نمایشی از او را در تئاتر سنگلج ببینم.

یادش گرامی آن سیاهِ رو سپید...

شب، تاریخ دلتنگی ست...


چه غم انگیز است

خفتن با چشم های باز

و پایان اندیشه ها را نگریستن

چه غم انگیز است خفتن

آنگاه که شب رفته است

و از روز خبری نیست...


"بیژن جلالی"


پ.ن:

عنوان از "محمود درویش"

شب...


زمان گذشت

 و شب روی شاخه های لخت

اقاقی افتاد

شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد

و با زبان سردش

ته مانده های روز رفته را به درون می کشید

من از کجا می آیم ؟

من از کجا می آیم ؟

که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟


"فروغ فرخ زاد"


  شب، در کوهستان هم جور دیگری ست؛ کوه ها از همان عصر که آفتاب می رود و آسمان رنگ رنگ می شود، تا سوز دم صبحش که آسمان دوباره قشنگ می شود، دلبری می کند برای مسافرش...

 مسافر خسته، دل می دهد به شب...؛ بوی شب می گیرد...

بوی «محبوبه ی شب» می برد از هوش مرا!


  دلم یک خانه می خواهد، بر بلندای یک کوچه؛ از دروازه اش که بیایی توو، پلکان بخورد به طبقه ی بالا. حاشیه ی پلکان طاقچه هایی باشد که رویشان گلدان گل بگذارم.

  خانه، پنجره ای بزرگ رو به کوچه داشته باشد؛ بر لبه  آن هم چند گلدان گل بگذارم!

  خانه جمع و جور باشد؛ یک فرش دستباف محلی کف اش انداخته باشم. یک طرفش قفسه ی کتاب هایم باشد، قفسه ای برای فیلم ها و نوارها و واکمن سونی ام! در گوشه ای تختی بزرگ، و آن طرف تَرش میز تحریری با چراغ مطالعه و یک جاقلمی پر از مداد و خودکار. یک صندلی چوبی، و وسایل نقاشی هم در طرفی دیگر.

  چند باند کوچک و بزرگ که در نقاط مختلف خانه کار گذاشته شده باشند و از آن ها موسیقی ملایمی شنیده شود!

  یک پرده ی کوچک برای نمایش فیلم در پایینِ تخت. 

قوری و سماوری و شیشه ای چای و شیشه ای قهوه؛ قهوه ای که وقتی در شیشه را باز می کنی، عطرش همه ی خانه را پر کند.

  چند شیشه ترشی  و شورهای جورواجور و رنگارنگ در آشپزخانه اش...


پ.ن:

عنوان از "فریدون مشیری"

هاوار...



ببین! 

خانه هنوز همان خانه است 

هیچ اتفاق خاصی رُخ نداده است: 

یک پالتوی کهنه، چتری شکسته 

دو سه سنجاقِ نقره‌ای 

کتابخانه‌ی کوچکِ شعر و سوال و سکوت 

و شیشهْ عطری آشنا 

که بوی سالهای دورِ دریا می‌دهد هنوز. 



"سید علی صالحی"


بشنوید؛http://s8.picofile.com/file/8312023326/04_Komsay_Zrma.mp3.html

 ترانه ای کردی از "کومسای" که برای زلزله زدگان خوانده است.


عنوان:

فریاد...

داخی روله...



مصیبت زلزله ی پیش آمده، گلویم را می فشارد و کامم را تلخ کرده است...

بغضی سنگین راه نفسم را بسته بود دم ظهر؛ عکس پشت عکس و خبر پشت خبر...؛ یکی از یکی دردناک تر...

  وقتی فیلم کوتاه  پیرزنی را دیدم که برای عزیز از دست رفته اش غمگنانه و از ته دل مویه می کرد، ناگهان و با صدای بلند پیش چشم هیراد هق هق زدم...

  خدای بزرگ!

از تو ممنونم که عزیزانم را در پناه خودت حفظ کرده ای؛ لطفا مراقبشان باش!

مردمان مناطق زلزله زده نیازمند آب اند؛ چادر و دارو...؛ در حالی که عده ای نشسته اند  و جلوِ دوربین ها شعار می دهند، کودکان آسیب دیده، بی غذایی گرم، بی چادر و سرپناه...، گرما را از آغوش های اندک بازماندگانشان می گیرند؛ بازماندگانی که گُرده هایشان را سپر این کودکان می کنند...

اگر نبود کمک های مردمان پاوه و جوانرود و سنندج و کامیاران و مریوان و دهگلان و قروچای و موچش و ... ، آن مادری که کودکش را از زیر آوار بیرون می کشید و با اشک به خاک می سپرد، به چه امیدی این روز تلخ را به این شب سرد می رسانید؟...


ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ؟

ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺯخمم ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻋﻤﯿﻖ ﺷﺪﻩ

ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﺎﺷﺖ؟

ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻏﻤگینم

ﻭ ﻣﺮﮒ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ...؟ 


"غلامرضا بروسان"


پ.ن:

عنوان: داغِ فرزند...


بشنوید:

لالایی حزین فیلم "لاک پشت ها هم پرواز می کنند."

http://s8.picofile.com/file/8311800476/hossein_alizadeh_%E2%80%93_lalaei.mp3.html

جمعه...


آیا کسى نشسته است پشت ابر

که نى مى زند

یا سه تار، 

نمى دانم!

آوازى، اما یک آواز

از گوشه ى آسمان جمعه مى ریزد ...


"بیژن نجدى"


بشنوید؛ سرآغاز، از "کیهان کلهر"

http://s9.picofile.com/file/8311436692/4_5832371481216024609.mp3.html