فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هامون...


خدایا!... خدایا! یه معجزه! برای من یه معجزه بفرست؛ مثل ابراهیم.... شاید معجزه ی من یه حرکت کوچیک بیشتر نباشه؛ یه چرخش؛ یه جهش! یه این طرفی...، یه اون طرفی...


                            


                                (از دیالوگ های فیلم هامون/داریوش مهرجویی، فصل پایانی)


 

۲۸ آبان ۹۲

پ.ن:

تصویر برگرفته از سایت روزنامه ی همشهری ست.

مجلس تمام گشت...


  این چند روز تعطیلی را، فارغ از آلودگی تهران، به یک شهر کوهستانی پناه آورده ایم و مهمان هوای پاکش شده ایم؛ این جا خبری از دود و دم تهران نیست! صبح که بیدار می شوی مه همه چیز را در بر گرفته است...؛ در میانه های روز هم، مه به کمرکش کوه های دور دست رسیده است و غروب ها، ابرها در طرح های ساده و چین دار، با رنگ سرخ در هم آمیخته اند. سرخ، به رنگ آفتاب در ظهر عاشورا...؛

  حزن دارد بعد از ظهر عاشورا؛ مثل بعد از ظهرهای جمعه، اما غم اش بیشتر است؛ غم اش سنگین است....

  امروز، پس از سال ها، به تماشای تعزیه رفتیم؛ شبیه خوانان، قصه ی ظهر عاشورا را روایت کردند و تنهایی حسین(ع) را؛ چه غمگین بود تعزیه...؛ چه ساده روایت شد؛ نمایشی که برخاسته از باورهای ملی و مذهبی ماست؛ ایجاز در همه چیز، از نمایشنامه تا موسیقی و وسایل صحنه. نمونه ای از راه حلّ هنرمند ایرانی برای زنده نگه داشتن یک هنر؛ پیوند هنر با باورهای مردم.

  مجلس که پایان گرفت و مردم پراکنده شدند، به این می اندیشیدم که در روزگاری نه چندان دور، هنر تعریه خوانی چه ارج و قربی داشت در میان مردم؛ که بخشی از هویت ایّام محرّم بود؛ به روزهایی فکر کردم که مردم این خاک، برای هر روزی، هنری عرضه می کردند و نقّالان در کوچه و بازار بذر هنر و اسطوره را می پراکندند؛ آن روزهایی که این موبایل های رنگ و وارنگ نبود تا همه چیز از خاطر، به حافظه ی تلفن های همراه برود و رنگ ببازد....


 


۲۳ آبان ۹۲

نخستین سینمایی که رفتم.


  پنج شش ساله بودم که برای نخستین بار به سینما رفتم...؛

  از شهرستان با پدرم به تهران آمده بودیم تا به برادرهایم سر بزنیم؛ یادم نیست چه فصلی بود، اما یادم می آید که تا تهران را با مینی بوس آمدیم.

  دو روز بیشتر در تهران نماندیم. یک روز با دوتا از برادرها و یکی از پسر عموها به سینما رفتیم. غروب بود. برای نخستین بار سینما رفتن را تجربه کردم؛ فیلم «تشریفات»ِ مهدی فخیم زاده بود. چیز زیادی از فیلم نفهمیدم! با این حال، فیلم برایم جذاب بود و سینما از آن جذاب تر! از سینما زیاد شنیده بودم. حالا انگار فرصتی پیش آمده بود تا شنیده هایم را یکی یکی محک بزنم....

  بیرون که آمدیم، هوا تاریک شده بود؛ مثل سینما که تاریک بود. رفتیم یک شیرینی فروشی و پاکتی شیرینی خریدیم – از آن پاکت ها که سالهاست خبری ازشان نیست! یک اسباب بازی فروشی هم رفتیم و یک اسلحه ی پلاستیکی هم برایم خریدند.

  از سینما تا محل کارشان را پیاده آمدیم؛ محل کارشان یک کارخانه ی کفش بود؛ هم محل کارشان بود و هم منزل و استراحتگاهشان. کارخانه در کوچه ی البرز بود؛ خیابان شاپور. همان کوچه ای که محسن مخملباف یکی از اپیزودهای «دستفروش» اش را در خانه ی نبش اش ساخته است – آن خانه هنوز هم هست. شام هم کباب بود با مخلّفات...!

  آن شب، چراغ ها که خاموش شد، تا دیر وقت بیدار بودم. به روزی که گذشت فکر می کردم؛ به سینما. به «تشریفات» و کاراکتر مهدی فخیم زاده در آن.... به نظرم آن شب، یک شب پر ستاره بود...!

  بزرگتر که شدم، نام آن سینما را دریافتم؛ سینما فلور...؛ نخستین سینمایی که رفتم. همان سینمایی که الآن سالهاست در خیابان ولی عصر، نبش چهار راه امیریه در خاموشی به سر می برد؛ آرام و ساکت...؛ انگار نه انگار که روزی مردم برای تماشای فیلم جلو اش صف می کشیدند...؛ انگار نه انگار که نام هنرپیشه ای را یدک می کشیده است...؛ و انگار نه انگار که هربار مردی سی و چند ساله از مقابل دربِ بسته اش می گذرد، یاد آن شب رویایی کودکی اش می افتد؛ یاد آن شب پرستاره...!



۱۶ آبان ۹۲

چه کسی باید پاسخگو باشد؟!


  برنامه ی این جمعه ی مناظره ی تلویزیون درباره ی سینمای موسوم به جشنواره ای بود. راستش هنوز درباره ی این اصطلاح سینمای جشنواره ای مشکوکم و برایم واژه ی گنگی ست...! اما در این نوشته ی کوتاه، نمی خواهم به این اصطلاح بپردازم و روی سخنم به جای دیگری ست.

  مهمانان این برنامه، جمعی از سینماگران بودند که هریک به نوعی درباره ی جوانب این موضوع سخن در دادند و بحث کردند و آب نوشیدند و دوباره بحث کردند..! روی سخن من با این ها هم نیست!... ما جماعت ایرانی، استادِ سخن هستیم و در عمل ضعیف! اما نمی دانم چرا به جای مسوولانی که سینمای ما را بدینجای کشانده اند، این اقشار مختلف سینما هستند که باید پاسخگو باشند!

  چرا باید هنر/صنعتی که تنها پس از پنج سال از ابداع اش وارد این خاک شده اکنون به این حال و روز بیافتد؟ چه کسی باید پاسحگو باشد؟ مسوولانی که ریز تا درشتِ همه چیز در دستانشان است، یا سینماگرانی که باید فیلمشان را به هزار تا از آنان نشان بدهند و از هزار سوراخ رد بکنند؟! این آقایانِ مسوول برای ایشان چه کرده اند که حالا از آنان جواب می خواهند؟!

  سینما و تلویزیونی که دولتی باشد و وابسته، جز این هنری برایش متصور نیست! این که گناهکار را رها کند و یقه ی بی گناه را بچسبد! مگر همین مسوولان نبودند که در دهه ی شصت، سینمای ملی از نوع «ناخدا خورشید» را به سمت و سوی سینمای به اصطلاح جشنواره ای سوق دادند؟ مگر همین ها سینماگران وطنی ای چون «ناصر تقوایی» و « بهرام بیضایی» را از سینما دور نکردند؟ چند سال باید بگذرد تا امثال ایشان در این خاک به وجود بیایند؟ مگر بیضایی برای جشنواره های خارجی فیلم می ساخت؟ کدام فیلم ِ این سینما همچون «روز واقعه» توانسته واقعه ی کربلا را مجسم کند که بیضایی توانسته آن را به نگارش درآورد؟ تا کی باید در این خاک هنرمند پاسخگو باشد و مسوول نه؟ همین تلویزیونی که این برنامه ها را ترتیب می دهد، برای رشد و تعالی این سینمای نزار چه کرده است؟

  واقعیت این است که سینما راه خودش را پیدا می کند؛ مخاطبِ خودش را می یابد.... مسوولان همین که چوب لای چرخ آن نگذارند کفایت می کند، نمی خواهد برایش خط و مشی تعیین کنند! این خاک، هنرپرور است و ما هم مردمانی با استعداد، و البته صبور  هستیم...!



۱۰ آبان ۹۲

به یاد پیکاسو

   سوم آبان ماه، بیست و پنجم اکتبر، سالروز تولد پابلو پیکاسو


    پابلو پیکاسو (1973 - 1881)، نقاش، مجسمه ساز، طراح و چاپگر بزرگ اسپانیایی، به همراه ژرژ براک، کوبیسم را بنیاد نهاد. او تجربیات مختلفی در حوزه ی طراحی، نقاشی، مجسمه سازی، چاپ، اسامبلاژ و سفال داشت. او در مدت کوتاهی تقریباً همه ی دستاوردهای هنری دوران خود را آزمود. «دوشیزگان آوینیون»، «دختری در برابر آینه» و «گرنیکا» از آثار معروف اوست. به مناسبت تولدش، نگاهی می اندازیم به پرده ی «گرنیکا»، به نقل از دایرةالمعارف هنر رویین پاکباز:

guernica-1937

  "گرنیکا با فاجعه ی بمباران شهرکی به همین نام در اسپانیا ارتباط دارد؛ با این حال، هیچ صحنه ای از واقعیت در آن بازنمایی نشده است. نوعی شبکه بندی کوبیست در ساختمان تصویر به چشم می خورد. در مرکز ترکیب بندی، اسبی شکم دریده را می توان دید که در حفره ی دهانش علامت شیهه ی درد مجسم شده؛ و در سمت چپ، گاوی بی حرکت همچون فاتحی مغرور ایستاده است؛ نشانه های بیم و درد و مرگ در اینجا و آنجا پراکنده اند. زنی پریشان و بیمناک، همچون پژواک فریادی، از بالا به درون می آید و با چراغی که در دست دارد، صحنه را روشن می کند. حالت غیر طبیعی و متشنج صحنه به واسطه ی ساختار فضای تصویری بارزتر شده است. مناظر داخل و خارج، پاره های نور و تاریکی، و خطهای تیز و منحنی در هم آمیخته اند. این همه، بعدی تمثیلی به تصویر می دهد. ولی این پرده، نه توصیفی نمادین از یک رویداد واقعی و مشخص، بلکه افسانه ای تصویری مبتنی بر واقعیت است. صورت خیالی است که تمامی چشم انداز دهشت را آشکار می نماید؛ و از این رو، می تواند از محدوده ی زمانی فراتر رود و به قلمرو خاطره ی بشری وارد شود."1





[1]دایرة المعارف هنر، رویین پاکباز،انتشارات فرهنگ معاصر، چاپ پنجم: 1385، صص 145 و 146



۳ آبان ۹۲

درباره ی «عقاید یک آکتور سینما» - قسمت اول



یک نیمه متوسط، یک نیمه جذاب!


  دی وی دیِ «عقاید یک آکتور سینما»، که اخیراً وارد شبکه ی سینمای خانگی شده، به کارگردانی خانم منیژه حکمت، قرار است به قول خودش "همه ی آنچه را که می خواهیم درباره ی فلان آکتور سینما بدانیم" به ما بگوید، عبارتی که با خودش رنگ و بوی اثری صرفاً تجاری را به ذهن متبادر می کند؛ در ادامه ی مجموعه هایی مانند «شام ایرانی»، «شوخی با ستارگان» و «رالی ایرانی»، که جذابیتشان وام دار حضور ستارگان و هنرمندان سینما و تلویزیون در شرایط خاصی هستند. این دی وی دی اما، راهِ مصاحبه با این ستارگان، اما از طریق ستارگانی دیگر را در پیش گرفته است؛ چیزی که باز هم جدید نیست؛ از این دست تاک شو ها در تلویزیون خودمان کم نداشته ایم...؛ اما، این همه ی آن چیزی نیست که پس از تماشای اولین قسمت از این سری دی وی دی ها به نظرم آمد؛ ظاهراً قرار است این مجموعه، متفاوت باشد...؛ و به نظرم در نیمه ی دوم اش تا حدی به این مقصود نائل می شود.

  این دی وی دی از دو بخش تشکیل شده است: بخش نخست مصاحبه ی سیامک انصاری است با رضا عطاران، و بخش دوم مصاحبه ی امیر جعفری است با هانیه توسلی.


  رضا عطاران و سیامک انصاری


  به نظرم سیامک انصاری گزینه ی مناسبی برای مصاحبه با رضا عطاران نیست و نمی تواند ما را به عمق شخصیت او نزدیک کند. ما به دنبال اطلاعات معمولی درباره ی این هنرمندان نیستیم، که در دسترس عموم هست... این که در عنوان، جای مصاحبه کننده و مصاحبه شونده را جا به جا کرده ام دقیقاً به این خاطر است که جای این دو در این مصاحبه به نوعی عوض می شود، و این رضا عطاران است که این مصاحبه را پیش می برد و تا حدّی به سیامک انصاری خط می دهد! این اتفاق درست از همان ابتدای مصاحبه می افتد، جایی که عطاران به تناقض گویی در صحبت هایش در این جا و آن جا اعتراف می کند و این که بسته به نوع مصاحبه، و مصاحبه کننده، هر بار جواب متفاوتی به سوالات می دهد...! او از همین آغاز، نوع کاراکترش را به مخاطب اش معرفی می کند؛ آدمی که "راحت" است و در برابر شرایط مختلفی که برایش پیش می آید، کاملاً انعطاف پذیر است! او خود را به تقدیر می سپارد و از جنگیدن با آن خودداری می کند. در جایی از مصاحبه، علاقه اش را به "بازی" بیان می کند، و این که اهل فلسفه و سیاست و دیگر پیچیدگی های زندگی نیست...؛ او فقط دوستدار بازی ست و بس، و مضامین و قالب های آثارش را از آدم های اطرافش الهام می گیرد؛ جذابیتی که ریشه در  واقعی بودن آدم ها و محیط زندگی آن ها دارد- درست مثل جایی که از اهمیت "توالت" در زندگی انسان های امروز سخن می گوید!

  اگرچه پخش قسمت هایی از آثار گذشته ی عطاران که سیاه و سفیدند (همچون برنامه ی رنگین کمان) می تواند برای مخاطب جالب باشد، اما در مجموع، این نیمه تدوین مناسبی ندارد؛ به نظرم ارجاعاتی که به فیلم «خوابم میاد» می شود اضافی ست، یا آن بخشی که در دفتر تهیه کننده می گذرد. برعکس، آن جا که عطاران وارد یک خشک شویی می شود و ما او را در وضعیت یک آدم عادی می بینیم جذاب است.


امیر جعفری و هانیه توسّلی


   امیر جعفری بر خلاف سیامک انصاری، خیلی زود گفت و گو را گرم می کند؛ او از قوه ی طنز درونی اش به جا و به اندازه بهره برده و گفت و گویی به مراتب جذاب تر از گفت و گوی دیگر را به نمایش می گذارد. از سوالات حاشیه ای تا سوالات جدی را از هانیه توسلی می پرسد و سعی در نزدیک شدن به عمق شخصیت او دارد.

  هانیه توسلی ای که در اینجا می بینیم، تصویری ست از زنی جا افتاده و آرام، بر خلاف کاراکترهایی که سال ها پیش از او در فیلم هایی چون «شام آخر» دیده بودیم، یا بعدها در «میوه ی ممنوعه» یا «زندگی خصوصی». او کاراکتری از آدمی را نشان می دهد که سعی در فهم جریانات هستی داشته و در پی آرامش یافتن است. از علایق اش به نقاشی، بتهوون، فروغ و دمیانِ هرمان هسه می گوید و این که می خواهد با هستی به یگانگی برسد.... گفت و گو هرچه پیش تر می رود، رنگ و بویی فلسفی می یابد و جذاب و جذاب تر می شود. آنجا که هانیه توسلی از جذابیت مرگ می گوید و اشتیاق اش برای تجربه ی آن، گفت و گو رنگ و بوی دیگری به خود می گیرد- در این حال، هانیه توسلی با شال اش بازی می کند و تأثیر دیالوگ ها را بر او مشهود می بینیم....

  این نیمه، به مراتب از نیمه ی اولِ این دی وی دی بهتر است؛ تدوین ِ بهتری هم دارد، به ویژه، بخش های انتخاب شده از فیلم کوتاهِ «روی جاده ی نمناک» که از نخستین کارهای خانم توسلی ست، نشان از سلیقه ی بهتری دارد. اما بی شک، این تأثیر ِ امیر جعفری ست که گفت و گو را از سطح به عمق می برد و آن را هرچه بیشتر جذاب می کند....


   


۲۲ مهر ۹۲

بخش هایی از نامه ی یک نویسنده

 "می دانی برادر... من به قدرت خودم متکی ام. با خودم عهد بسته ام که هرچه پیش آید، حتی اگر به خاطر این کار بمیرم... دیگر سفارشی ننویسم. نوشتن سفارشی همه چیز  را در هم می شکند و ویران می کند. من می خواهم تک تک آثارم فی نفسه خوب باشد.

 پوشکین را در نظر بگیر. گوگول را در نظر بگیر. هیچ کدام زیاد ننوشتند اما به زودی برای هر دو، یادبودها خواهند ساخت. گوگول برای هر صفحه ی چاپ شده ۱۰۰۰ روبل نقره مطالبه می کند، و پوشکین همان طور که خودت می دانی می توانست هرکدام از شعرهایش را به یک دنیا طلا بفروشد. اما شهرتشان، به خصوص شهرت گوگول، ثمره ی سال ها فقر و گرسنگی بود... رافائل سال ها نقاشی می کرد، اثرش را صیقل می داد... و نتیجه ی کار معجزه آسا بود: خدایان به دست او خلق می شدند. و ِرنه برای تکمیل هر تابلو یک ماه تمام زحمت می کشید...

 از رُمانم خیلی راضی ام... البته نقص های وحشتناکی دارد... امیدوارم با رمانم کل اوضاع را درست کنم. اگر برنامه ام  به نتیجه نرسد ممکن است خودم را دار بزنم. ... به تازگی مطلبی درباره ی شاعران آلمانی خوانده ام که از گرسنگی و سرما جان داده اند و در دارالمجانین مرده اند. تا به حال بیست نفرشان این چنین از دنیا رفته اند، و چه نام هایی! وجودم را وحشت فرو می گیرد...."


 (از نامه ی داستایفسکی به برادرش میخائیل در مارس ۱۸۴۵، پس از نوشتن رمان مردم فقیر)

 

پولزونکوف و داستانهای دیگر، فیودور داستایفسکی، ترجمه ی رضا رضایی، نشر آمون، چاپ اول: ۱۳۷۱    



۱۸ مهر ۹۲

نگاهی به انیمیشن «تهران ۱۵۰۰»

از شبکه ی نمایش خانگی، فیلم «تهران 1500» را تماشا کردم..؛

  فاقد استخوان بندی...!



  درست چند ماهِ قبل بود، پیش از تولد پسرم هیراد، که بعد از کلی برنامه ریزی، با همسرم راهی سینما شدیم تا «تهران 1500» را ببینیم...؛ به نظرمان مجموعه ای از عوامل باعث می شد که با فیلم جذابی رو به رو شویم، ضمن این که هر دو به انیمیشن علاقمندیم؛ از قضا، بلیط فروش سینما به خاطر  این که من و همسرم تنها تماشاگران فیلم در آن سانس بودیم، گفت که : برای دو نفر فیلم نمایش داده نمی شود، و حداقل باید 5 نفر باشید...! این بود که قسمت نشد فیلم را ببینیم و سر خورده و ناراحت از سینما برگشتیم...! در راه همه اش به این فکر می کردم که چرا باید چنین فیلمی، تماشاگرانش به حدّ نصاب نرسد..؟!

  حالا که بعد از چند ماه، فیلم را از شبکه ی نمایش خانگی تماشا کردم، راز آن صندلی های خالی بر من روشن شد...!

  فیلم، مجموعه ای از ضعف های ریز و درشت را در خود جا داده است؛ از فیلمنامه و کارگردانی بگیر، تا تدوین و طراحی شخصیت ها...؛ فیلمنامه، فاقد استخوان بندی، و بسیار سر هم بندی شده است. ضعف شخصیت پردازی همچون سمّی مهلک بر پیکر فیلم افتاده است. استفاده از کاراکترهای شناخته شده ی سینما، با قالب های شناخته شده و همیشگی شان، همچون محمدرضا شریفی نیا، نه تنها باعث شده است تا از شخصیت پردازی در فیلمنامه غفلت شود، بلکه این تصور که ما در حال تماشای یک انیمیشن هستیم کمرنگ شده و جذابیت ایجاد شده ی ناشی از قالب کارتونی ایشان، کم کم رنگ ببازد و کارایی خود را از دست بدهد. شخصیت پردازی در انیمیشن، اهمیتی به مراتب بیشتر از قالب های دیگر سینمایی دارد، چرا که بیننده باید کاراکترهایی ساختگی را باور کند و با آن ها همراه شود.

  فیلم در کارگردانی و تدوین هم دچار ضعف های بسیاری است؛ ضعف در دکوپاژ و میزانسن، عدم خلاقیت در چیدمان صحنه و ابزارآلات آن، بی توجهی در طراحی برخی جزییات،و وجود نماهای اضافی.... به علاوه، فیلم ریتم کندی دارد و در بسیاری جاها، ملال آور می شود.

  نکته ی دیگر این که فیلم درباره ی یک مساله ی مهم دیگر دچار بلاتکلیفی است و آن این که با سالِ 1500 چه کند؟! اتوماسیون، از راه حل های فیلم است؛ استفاده از ربات ها، اتوبان های هوایی و امثالهم. اما باید توجه داشت که در طراحی شیئی مربوط به زمان آینده، به گونه ای عمل شود که ضمن دارا بودن نشانه هایی از آینده ی مورد نظر، نشانه هایی آشنا از آن شیء در زمان حال را نیز دارا باشد تا تماشاگر بتواند با آن ارتباط پیدا کند. این اتفاق در مورد این فیلم به درستی نمی افتد؛ عناصر مربوط به آینده، همچون ربات ها، از طراحی ضعیفی برخوردار بوده و کارایی آن ها به درستی تعریف نشده است. بهره گیری از طنز در جاهایی، همچون پیکان پرنده هم راه به جایی نمی برد و بر سردرگمی تماشاگر می افزاید.

  تاریخ نشان داده است که ما مردمی اهل تجربه ایم! شاید تنها بتوان امید به آینده داشت؛ به تجربه ای دیگر؛ که اگر قرار شد دوباره هزینه ای شود و ارگانی حمایت کند و چه و چه و چه، این بار انیمیشنی بهتر و با طراحی زیباتر ساخته شود که جذابیت اش درونی باشد، و نه با تکیه بر تیپ های فیلم های سینمایی و دارای تاریخ مصرف، که تنها لفظ «کاسبی» را به ذهن متبادر کند، و از خلاقیت هنری در آن اثری دیده نشود!



 

۱۱ مهر ۹۲


شاهد


وقتی


بر گور پسرش خم شد


چادرش


لحظه ای آفتاب را پوشاند


وقتی برخاست


گورستان بوی شیر می داد


و آفتاب هم


پشت کوه ها پنهان شده بود


 


                                      (به روژ آکره ای)



۸ مهر ۹۲

سگ آندلسی


  فیلمنامه ی بدون طرح، که در اواخر سال های بیست آغاز شد، با دو نهضت هنری زمان خود، یعنی سوررئالیسم و شورش در زبان قرین شد و به سبب آنها تحرک یافت. هنرمند مشهور سینمای اسپانیا، لوئیس بونوئل اولین فیلم خود را با نام سگ آندلسی (1928) و تا حدودی با کمک سالوادور دالی آفرید. در ذهن آن ها سناریویی شکل گرفت که سه روزه نوشته شد و عبارت بود از: شیرین کاری هایی با وجوه ارتباط مبهم و همراه با رویا. غرض این نبود که هیچ یک از آن ها صراحت داشته باشند یا با عقل جور در بیایند. بونوئل سناریو را در عرض دو هفته در پاریس فیلمبرداری کرد و بار آخر در ژوئن سال 1929 آن را مرور کرد. متنی از این فیلمنامه که مورد پسندش درآمد و در 15 دسامبر 1929 منتشر شد از این قرار است:


                                                    پیش درآمد


         روزی روزگاری...


                یک بالکن در شب، مردی نزدیک بالکن تیغی را تیز می کند. مرد از پنجره آسمان را


             نگاه می کند و می بیند که...


                ابر کو چکی به سمت ماه، که قرص تمام است، می آید.


                بعد سر یک دختر جوان، با چشم های باز ِ باز، تیغ ریش تراش به سمت یکی از


            چشم ها پیش می رود.


              ابر کوچک روی ماه را می گیرد.


              تیغ ریش تراش از روی کره ی چشم دختر جوان می گذرد و یک برش عرضی به آن


            می دهد.



تصویر متحرک، رابرت گسنر، ترجمه ی اختر شریعت زاده، انتشارات سروش، چاپ اول: 1368                


 

۶ مهر ۹۲

ببار ای بارون، ببار...

در سالروز تولد استاد شجریان


تصنیفِ بارون



ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبهای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به کام عاشقای بی مزار
ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماه رو دادن به شبهای تار
ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به یاد عاشقای این دیار
به کام عاشقای بی مزار
ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون
با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون


آلبوم شب، سکوت، کویر/ آهنگساز و تنظیم کننده: کیهان کلهر؛ بر اساس موسیقی مقامی شمال خراسان/ 1377




۱ مهر ۹۲

من چه خواهم گفتن...


... من چه خواهم گفتن


که چه گفتند دو بیمار به هم؟


 


گفت: آن آهوی خوش؟ گفت: رمید


گفت: آن نرگس تر؟ گفت: فسرد...


                                                            (سطرهای خوانا از میان یک شعر ناتمام از نیما یوشیج)


 


قلم انداز، نیما یوشیج، انتشارات دنیا، چاپ دوم: 1352


 


۳۱ شهریور ۹۲

پاتوق


  چند روز پیش، بعد از مدت ها مسیر میدان انقلاب تا چهار راه کالج را پیاده گَز کردم...؛ مسیری که در روزگار دانشجویی ام یکی از گذرگاه های اصلی ام بود – البته خیلی وقت ها این مسیر تا دروازه دولت هم امتداد می یافت. مسیر لذتبخشی بود برایم و هنوز هم هست؛ انبوهی از کتاب فروشی ها، نو و دست دوم؛ سینما ها، تئاتر شهر.... کمی آن سوتر، داخل خیابان ایرانشهر که بپیچی و بالا بروی، خانه ی هنرمندان. حوزه ی هنری و سالن سینما کوچک اش در تقاطع حافظ و سمیه....

  اما چیزی که در این پیاده رویِ دوباره برایم تازگی داشت، انبوهی از فست فودها و کافه ها در این مسیر بود. آن روزها از میدان انقلاب و کتاب فروشی هایش که عبور می کردی، یک فست فود به اسم "دانشجو" بود، نزدیکِ انتشارات سروش- و چه ساندویچ های خوشمزه ای داشت – که الآن تغییر کاربری داده است! در چهار راه ولی عصر، در بالا "سوپر استاپ" و در پایین "بوفالو" بود. در چهار راه کالج، رو به روی دانشگاه امیرکبیر هم یک قهوه خانه بود با اُملت هایی خوشمزه! بعداً قهوه خانه ی "نمونه" هم اصافه شد، که هنوز هم هست....

  حالا چرا از کافه ها و فست فود ها گفتم؟... چون آن روزها مدام دنبال پاتوقی می گشتیم تا با دوستان دور هم جمع شویم و گپ و گفتی داشته باشیم. اما فست فود که پاتوق نمی شود!... یادم می آید یک بار در سفره خانه ی گوشه ی میدان فردوسی جمع شدیم؛ تا صحبت هایمان گرم می شد، یکی می آمد و می گغت که لطفاً جمع کنید! – این واژه ی لطفاً را از خودم اضافه کردم!... و هنوز از کتابِ تازه خوانده و فیلمِ تازه دیده حرف نزده، باید کاسه و کوزه مان را جمع می کردیم و یا علی تا شاید وقتی دیگر...! یک بار هم در باغ خانه ی هنرمندان دور هم جمع شدیم در  غروبِ پاییزی سرد؛ آن قدر سرد بود که تا چند شعر خواندیم، سرما امانمان را برید و مجبور شدیم بساط شعر خوانی را جمع کنیم.... می خواستیم از پاتوقِ فرهنگیِ یکی از سینما ها هم استفاده کنیم که تا جنبیدیم، دَرَش را تخته کردند...! فقط می مانَد قهوه خانه ی رو به روی دانشگاه امیر کبیر که اگر به زمانمان می خورد، جای خوبی بود؛ کسی کاری به کارَت نداشت. مشتری هایش اغلب از دانشجویان بودند از سلایق مختلف، که دور هم جمع می شدند و ساعت ها به بحث و گفت و گو درباره ی مسائل گوناگون می پرداختند. تازه چایی و قلیانش هم همیشه به راه بود...، اما آن قهوه خانه هم با تغییر مدیریت، مشتری های اصلی اش را از دست داد؛ مدیریت جدید، هیچ از فضای قبلی به جا نگذاشت و این بود که ما هم از آن جا دل کندیم...!

  و  این بود که آن روز، وقتی این همه کافه را دیدم، یاد آن روزها در دلم زنده شد...؛ یاد آن روزهای بدونِ پاتوق؛ بدونِ جایی که ساعت ها بنشینی و از آنچه که دوست داری حرف بزنی و چای بنوشی و هی حرف پشت حرف بیاید....

  با این حال...، چه خوش بود آن روزهای بدونِ پاتوق...؛ یادش به خیر!


    


۲۸ شهریور ۹۲

دیدار از «نمایشگاه جنبش سقّاخانه» در موزه ی هنرهای معاصر تهران

جای گره خوردن احساس با هنر


  جنبش سقّاخانه عنوانی ست که به فعالیت های گروهی از هنرمندان نوگرای ایرانی داده شده که در پی تلفیق عناصر بومی و مذهبی ایرانی با هنر مدرن بودند. این اصطلاح را نخستین بار زنده یاد کریم امامی در مورد آثار حسین زنده رودی و پرویز تناولی در اوایل دهه ی چهل خورشیدی به کار برد و تا به امروز این اصطلاح ماندگار شده است.

   سقّاخانه ها مکان هایی مذهبی و ساده، برگرفته از واقعه ی کربلا و به ویژه عمل ِ حضرت عباس(ع) –سقّای دشت کربلا- در روز عاشورا می باشند  که در پی آوردن آب برای همراهانش به شهادت رسید. مکان هایی که گفته می شود از اواخر دوره ی تیموری و اوایل حکومت صفوی، ریشه گرفته و تا به امروز پابرجا مانده اند. هنوز هم در گوشه و کنار شهرها، به ویژه در مناطق قدیمی تر، می توان سقّاخانه هایی را مشاهده کرد که مردم آب اش را تبرّک می دانند، پای اش شمع روشن می کنند، یا بر پنجره هایش پارچه می بندند تا شاید نذرشان برآورده شود.

  اما برسیم به اصل مطلب یعنی «نمایشگاه مروری بر جنبش سقّاخانه در هنر معاصر ایران»؛ نمایشگاه در بر گیرنده ی آثاری از پرویز تناولی، حسین زنده رودی، ناصر اویسی، صادق تبریزی، و زنده یادان فرامرز پیلارام، منصور قندریز، و ژازه تباتبایی (طباطبایی) می باشد که همگی از جمله ی مهم ترین هنرمندانِ معاصر هنرهای تجسمی در ایران بوده و اغلب از معروفیت جهانی هم برخوردارند.


  اثری از پرویز تناولی


  این که در عنوان نمایشگاه از واژه ی «جنبش» استفاده شده است و نَه «مکتب»، نکته ی مهمی است؛ چه که مکاتب دارای تعاریف و چارچوبی اند که «سقّاخانه» در آن ها نمی گنجد و تنها می توان امیدوار بود که روزی دارای ویژگی هایی شود که بتوان از آن در قامت یک مکتب یاد کرد. اما چرا جنبش سقّاخانه به یک مکتب تبدیل نشد؟

  واقعیت این است که هنرمندانی که امروز آثارشان در این نمایشگاه گرد هم آمده است، از ابتدا در پی ایجاد مکتبی خاص نبودند؛ ایشان بیشتر در پی تجارب تازه ای برای درهم آمیزی عناصر هنر ایرانی با هنر غربی بودند تا ایجاد یک زبان و مکتب خاص. اگرچه عناصر مشترکی چون بهره گیری از هنر خوشنویسی یا هنرهای تزیینی دیگر در بسیاری از آن ها به چشم می خورد، اما این عناصر شاخصه ی اصلی آن ها نیست – حدّاقل در آثار همه ی این هنرمندان- و اغلب در حدّ تجربیاتی در ترکیب بندی باقی می مانند. لذا مانیفیستی برای این گروه متکثّر شکل نمی گیرد و مکتبی هم ایجاد نمی شود.

  اصطلاح «سقّاخانه» هم چندان مناسبتی با آثار این گروه از هنرمندان ندارد، چرا که به کار بردن یک اسم خاص ِ جزئی برای نشان دادن یک جریان کلی و گونه گون نمی تواند جنبه های مختلف آن را پوشش دهد- هرچند تنها برای آثار اولیه ی این گروه به کار برده شده باشد.

  اما، وجه اشتراک آثار این هنرمندان در گشودن راه تازه ای برای هنر نقاشی نوین ایرانی بود؛ نقاشی ای که تجربیات مختلفی، از رئالیسم کمال الملک تا امپرسیونیسم، و حتی کوبیسم و فوتوریسم را پشت سر گزارده بود و به واقع، آثار دوره ی پس از کمال الملک اش شاخص نبود و بیشتر جنبه ی تقلیدی داشت. و لذا هنرمندان موسوم به جنبش سقّاخانه حدّاقل کاری که کردند، تلاش برای رهایی از چارچوب های نقاشی فرنگی، و ایجاد زبانی برگرفته از عناصر و مصالح بومی بود. تلاشی که با به نمایش درآمدن و خریداری آثار ایشان در نمایشگاه ها و بینال های مختلف جهانی، تا حدی به ثمر نشست و توانست بخشی از این عناصر را به جهانیان بشناساند.


اثری از ناصر اویسی 


  به هر حال، گرد آمدن آثار این هنرمندان در یک جا، به هر بهانه ای باشد، فرصت مغتنمی است برای علاقمندان جدّی هنرهای تجسمی ایران.


پ.ن: تصاویر برگرفته از سایت hamshahrionline.ir


    


۲۶ شهریور ۹۲

هلال باریک ماه


دیشب هلال ماه باریک بود..، به باریکی عمر من، که هر روز و هر روز کوتاه تر می شود. یک شب دیگر هم گذشت به بی خوابی. شب و روزم با هم قاطی شده است. چه فرقی می کند شب باشد یا روز؟! برای من که هر شب بی خوابم، چه فرقی می کند...؟

                                                                 .... 

  گمان می کردم فقط چند روز اول این گونه باشد، اما نه. تمام نشد. بی خوابی ام کش آمد؛ همچون تمام ثانیه هایم. تا همین چند وقته، ثانیه که هیچ، ساعت را هم نمی فهمیدم. اما این روزها، این شب ها...، نمی گذرند انگار.

  دلم می خواهد زودتر همه چیز تمام شود- به قول قصاب محله مان، پاک کرده. زیستن برایم بی معناست. نه تنها زمان، که هیچ چیز را نمی فهمم. انگار حواسّ پنجگانه ام را هم از دست داده ام! هر روز لاغرتر می شوم. حوصله ی دیدن هیچ کس را ندارم، حتی مادرم را. اینجا که می آید، چند کلمه نگفته، بغض اش می گیرد. می دانم چه می کشد. پیش چشم اش، پسر یکی یک دانه اش دارد آب می شود. از وقتی به این روز افتاده ام، نمازهایش طولانی تر شده است و تسبیح از تسبیح برنمی دارد. می داند که بی حوصله ام، اما هر روز می آید. همیشه هم آخرش با گریه تمام می شود. اوایل، من هم گریه ام می گرفت، اما این روزها، اشک هم از چشمانم رفته است. همچون نور. همچون سو. مادرم گاهی با خودش چیزی می آورد، میوه ای، کشمش و گردویی. گاهی هم برایم جوشیده درست می کند. دعایی در یک پارچه ی سبز هم به شانه ی راستم سنجاق کرده است. بیچاره مادرم! هنوز هم باور نکرده است که من رفتنی هستم؛ می دانم که دارم زود می روم. هنوز مادر شوهر نشده. نوه اش را ندیده....

  خواهرم هم گاهی می آید؛ کمتر پیش ام می نشیند، بیشتر خودش را به کار ِ خانه مشغول می کند؛ میز و صندلی ها را دستمال می کشد، کیسه ی سطل زباله را عوض می کند، و از این جور کارها. اصلاً نمی پرسد چرا قابلمه ی غذایت دست نخورده است. و من نمی پرسم چرا کیسه ی سطل زباله ای را عوض می کنی که هیچ زباله ای در آن نیست.... کمتر حرف می زند. وقتی او اینجاست، بیشتر موسیقی ست؛ بدون آن که از من بپرسد، نواری در ضبط صوت می گذارد، از همان قدیمی ها. از همان ها که پیش تر با هم گوش می دادیم؛ آن وقت ها که هنوز شوهر نکرده بود و با هم در آن اتاق کوچک خودمان را حبس می کردیم و نوار تازه ای را که پدر از پشت شهرداری خریده بود گوش می کردیم. بارها و بارها ترانه ها را می شنیدیم تا حفظمان می شد. حرف پشت حرف می آمد. او از آرزوهایش می گفت...؛ از شوهر آینده اش می گفت که دوست دارم این جوری باشد و آن جوری باشد. و من با این که توی دلم مسخره ام می آمد، اما به حرف های تکراری اش گوش می دادم و هیچ نمی گفتم.... حالا پس از سال ها که از آن اتاق و آن حرف ها و آن لحظات گذشته است، می بینم که او  شوهر خوبی کرده است و زندگی خوبی دارد. و من اسیر تکرار شده ام و تکرار.

  آب دادنِ به  گلدان ها هم سهم خواهرم شده است، من که روزی عاشق گل ها بودم، دیگر به تنها گلدان خانه ام هم نمی رسم (چه بر سرم آمده است؟!)... آب دادن به گل ها که تمام می شود، تنهایی ام  دوباره آغاز می شود. دوباره تنها می شوم؛ تنها و میخکوب. ساعت آونگ دار را نگاه می کنم، حرکت آونگ را می شمارم؛ یک،...، دو،... بارها و بارها.... دوباره از اول. خسته شده ام از این همه تکرار، اما انگار ناچارم  به آن!

  از مهدیس هم بگویم؛ کسی که قرار بود همدمم باشد در زندگانی ام؛ وقتی از دردم  با خبر شدم، اولین کسی که به ذهنم رسید، او بود. بهش زنگ زدم  و در چند جمله، دردم را برایش خلاصه کردم؛... مکثی کرد و چند سوال پرسید، انگار می خواست از حرف هایم مطمئن شود. انتظار داشتم بغض اش بگیرد، داد و بیداد راه بیندازد و گریه کند، اما او قطع کرد و تا چند روز خبری ازش نبود. تلفن های مرا هم جواب نمی داد. چند روز که گذشت، مادرش زنگ زد و خلاصه تر از حرف های من، همه چیز را برایم تمام کرد.... همه چیز به سادگی تمام شد، مثل حرف هایی که دکترم بهم گفت؛ خلاصه و موجز...!چه خیال ها که در سر داشتم، با مهدیس؛ اما چه زود با او تمام کردم...! هنوز چون گنگ خواب دیده ای هستم، مدهوش!

  بعد از آن، درد بود و بی خوابی و درد.

  حالا اما، مهدیس را هم از یاد برده ام. مثل خیلی های دیگر. مثل خودم.... گمان نمی کردم به این روز برسم، اما رسیدم. این روزها، چیزی نیست که باورش برایم سخت باشد. من که در حال باور مرگ خود هستم، هیچ غیر ممکنی برایم وجود ندارد.

  من اکنون کیستم؟!... زنده ام یا مرده؟!... آه، هیچ نمی دانم!   




۲۳ شهریور ۹۲؛ اسماعیل بابایی

سنگ


به یادت هست آن شب را که تنها


به بزمی ساده مهمان تو بودم؟


تو می خواندی که «دل دریا کن ای دوست»


من اما غرق چشمان تو بودم؟


 


تو می گفتی که پروا کن، صد افسوس


مرا پروای نام و ننگ رفته است


من آن ساحل نشین سنگم، چه دانی


چه ها بر سینه ی این سنگ رفته است


 


«مکش دریا به خون» خواندی و خاموش


تمنّاگر کنار من نشستی


چو ساحل ها گشودم بازوان را


تو چون امواج در ساحل شکستی


                                                   (سیاوش کسرائی)


 


۱۸ شهریور ۹۲

کوتاه درباره ی «بغض»


  از شبکه ی نمایش خانگی، «بغض»را دیدم؛



  بغض – کارگردان: رضا درمیشیان، بازی: بابک حمیدیان و باران کوثری


  بغض، به عنوان فیلمی تجربه گرا، به لحاظ جسارت در به تصویر کشیدن داستانی با کاراکترهای امروزی و عبور مجانب گونه از کنار خطوط قرمز، فیلم قابل توجهی است؛ استفاده ی مناسب از نورپردازی و رنگ، دوربینی سیّال، کاراکترهایی پریشانحال در بافتی شهری با لوکیشن هایی متناسب با صحنه، و پرهیز از روایتی خطی، از ویژگی های مهم آن است. دوربین ِ روی دستِ تورج اصلانی، در عین این که سعی داشته به زیر پوست شهر محل واقعه (استانبول) نفوذ کند و بر سیمای توریستی آن تمرکز نکند، همچون یک راوی، در جاهایی استقلال هم می یابد و این خوب است- هرچند، نمایش ندادن یا کمرنگ نشان دادن شخصیت های مقابل کاراکترهای اصلی، به فیلم لطمه زده است. در چنین فیلم هایی، تدوین در ایجاد ریتم بسیار اهمیت می یابد که کار هایده صفی یاری هم بد نبوده است.

  اما به نظر می رسد که قصه ی فیلم، کشش یک فیلمِ داستانی بلند را ندارد، و در اینجاست که از تدوین هم کاری برنیامده و نماهای زائدی در فیلم دیده می شود. شاید اگر فیلم تمرکز بیشتری روی دو کاراکتر اصلی اش می گذاشت تا همذات پنداری تماشاگر را با آن ها برانگیزاند، سرنوشتشان هم برای او اهمیت بیشتری می یافت و پایان فیلم تأثیرگذارتر بود.

  و این چنین است که بغض، فیلمی می شود برای یک بار دیدن، و یا بهتر است بگوییم تجربه کردن. تجربه ای در فرم، تا روایت

نگاهی به کتاب «پیامی در راه»

مرگ پایان کبوتر نیست...


  به تازگی مطالعه ی کتاب «پیامی در راه» را به اتمام رسانده ام؛ کتابی که مدت ها بود در قفسه ی کتابخانه ام خاک می خورد و من در پی فرصتی برای مطالعه اش بودم؛ اکنون می توانم به جرأت بگویم که جزء بهترین کتاب هایی ست که در مورد زنده یاد «سهراب سپهری» خوانده ام. پیش تر، در مورد کتاب سهراب، مرغ مهاجر (پریدخت سپهری) هم به چنین نتیجه ای رسیده بودم، اما آن کتاب برای شناختن خود ِ شاعر است و روحیات او، و این یکی درباره ی قالب کار و سبک شعر و نقاشی او.

  کتاب از سه بخش تشکیل شده است؛ بخش نخست «صیاد لحظه ها: گشتی در هوای شعر سهراب سپهری» نوشته ی داریوش آشوری است که به نثری روان و موجز، اما پر مغز، شناختی کلی از شعر سپهری به ما می دهد.

  در بخش دوم «از آواز شقایق تا فراترها؛ نگاهی به شعر و نقاشی سهراب سپهری» زنده یاد کریم امامی مترجم کتاب، و نیز منتقد قدیمی آثار تجسمی، نگاهی دو سویه به سپهری دارد؛ هم از جنبه ی شعر و هم از جنبه ی نقاشی. و البته بخش نقاشی اش مفیدتر است، چه، به بررسی آثار آن شاعر- نقاش در دوره های مختلف کاری اش می پردازد. او در جاهایی، با آوردن نمونه هایی از شعر او، ارتباط تنگاتنگ نقاشی و شعرش را نشان می دهد. البته اشاره ای به اثر پذیری او از نقاشی انتزاعی مکتب پاریس نمی کند -که روئین پاکباز در دایرة المعارفِ هنرش آن را از جمله ویژگی های نقاشی او می داند- و بیشتر به جنبه های دیگر کار او، از جمله تلخیص، و خطوط بیانگر می پردازد. این بخش، نسبت به دو بخش دیگر ِ کتاب لحن خودمانی تری دارد و از جنبه ی پرداختن به روحیات سپهری، نکات جالبی را در بر می گیرد.

  اما تخصصی ترین بخش کتاب، بخش سوم آن «از عروج و هبوط: سیری در شعر سهراب سپهری» نوشته ی حسین معصومی همدانی است که علاوه بر پرداختن به اشعار آن شاعر از جنبه ی مضمونی، از نگاهی فرمالیستی هم در بررسی هایش بهره می برد؛ آن چه که او در این زمینه به آن تاکید می کند، اهمیت واژه در اشعار سپهری ست، و نیز آن چه که فرمالیست ها بدان ادبیت اثر می گفتند -آن چه که شعر را از نثر متمایز می کند. استفاده ی درست از واژگان و تسلط شاعر بر آن، چیزی ست که نویسنده بر آن تأکید می کند.

  معصومی همدانی همچنین در بخش هبوط از همین فصل، سعی در پاسخ دادن به پرسشی مشهور درباره ی سپهری دارد، که برخی می گویند چرا شعر او متعهد نیست و از تحولات اجتماع اش جداست – سخن زنده یاد احمد شاملو در این باره معروف است. نویسنده ضمن مخالفت با این نظر، به طرح استدلالاتی در این زمینه می پردازد، از جمله می گوید: " برای سپهری شعر آن جا آغاز می شود که رنج پایان می گیرد" (ص94)، یا "اگر شعر سپهری را خالی از بیان درد و رنج می بینیم، دلیل اش آن نیست که او خود مردِ رنج و اهل درد نیست، به عکس، هر شعر او حاصل غلبه بر رنجی است که برده است" (ص95) و نیز، شعر او را بسیار علمی می داند (ص97)، و شاید مهم ترین استدلالی را که بر می شمارد این است که: " مسأله ی اجتماعی نبودن شعر سپهری در یک مسأله ی بسیار مهم تر حل می شود و آن این که سپهری از لحاظ فکری بیشتر دلبسته ی اندیشه های عرفانی شرق دور است" (ص99)

  کتاب همچنین در برگیرنده ی سالشمار نسبتاً کاملی از زندگانی آن زنده یاد است.

مشخصات کتاب:

پیامی در راه (نظری به شعر  و نقاشی سهراب سپهری)/ داریوش آشوری، کریم امامی، حسین معصومی همدانی/ انتشارات طهوری/ چاپ اول: 1359   


 پ.ن ها:

  - "... و نترسیم از مرگ

      مرگ پایان کبوتر نیست." (س.سپهری)

  - تصویر مربوط به چاپ دوم کتاب است.


۱۵ شهریور ۹۲

گاهی ما آدم ها...


  گاهی ما آدم ها، زنده هستیم به لبخندی، کرشمه ای، نگاهی...،

  گاهی ما آدم ها، دلخوشیم به دست مهربانی که به سویمان دراز شود...،

  گاهی ما آدم ها، زنده هستیم به این که کسی با تمام وجود دوستمان داشته باشد...،

  گاهی ما آدم ها، امید آن را داریم که همه چیز درست شود، آن طور که دلمان می خواهد...،

  گاهی ما آدم ها،...

   با این حال،

  خیلی وقت ها، ما آدم ها به روی هم لبخندی نمی زنیم، دستی از روی مهر به سوی هم دراز نمی کنیم، عشقمان را به طرف مقابلمان مخفی می کنیم...، و هر روزی که می گذرد امیدمان نا امیدتر می شود....





 


غریبانه ای برای «فرهاد مهراد» به بهانه ی چندمین سالگرد خاموشی اش

159


  فرهاد مهراد، مردی که ترانه هایش ورد زبان ها بود یا با سوت بر لب ها جاری می شد؛ هنرمندی یگانه که هیچ گاه تن به ابتذال نسپرد و در عین حال، هیچ گاه اعتقادات گر م اش را جار نزد. مردی که وقتی پشت پیانو می نشست و مرد تنها را می خواند، تنهایی اش را بر صحنه می دیدی...؛ تنها و محجوب و سر به زیر....

روحش شاد؛ یادش گرامی!


  چه زود رفتی و چه ناباورانه و تلخ...؛ رفتنت همچون آواری بر سرم خراب شد!

  آه ...، چه قدر غریب بودی و چه غریبانه رفتی!  اسیر شب بودی و از شب تیره گریختی!

  نمی دانم اکنون کجایی؟! شاید در باغی، جمعه را نجوا می کنی، و یا از کوچ بنفشه ها می گویی، یا آیینه ها را می خوانی...

  راستی، از گنجشکک اشی مشی چه خبر؟... شاید اکنون با هم زیر یک سقف باشید...!

  و تو، هنوز هم به فکر شهیدان شهری؟ و هنوز هم از «بامداد» می خوانی که: " یه شب ماه می آد..."؟ هنوز هم مرغ سحر را می خوانی؟

  دلم چه قدر برایت تنگ شده است! برای تو که خسته بودی و با این حال کودکانه را می خواندی و با خیال خوشی، از وقتی که بچه بودم می گفتی.... بعد از تو «کوچینی» را سکوت گرفته است و قرآن و گیتارت بر تاقچه ای خاک می خورد....

  رفتی و همچون برف آب شدی...؛ نه! همچون برف آب می شدی...، در تمام این سال ها که وحدت را می خواندی، داشتی آب می شدی.... تو رفتی و ما را با شبانه ی دیگری تنها گذاشتی.

  رفتی...، در یک روز گرم تابستانی که خود از پیش می دانستی؛ "گرم و زنده، بر شن های تابستان، زندگی را، بدرود خواهم گفت..."

  گل یخ ات، هر روز بهانه ات را می گیرد، مرد تنها....


 


  پ.ن ها:


  - تاریخ واقعی این نوشته 83/4/10 است.

  - اگر با ترانه های آن زنده یاد آشنا باشید، در جای جای این نوشته عناوین آن ها را می یابید؛ آوار، وحدت، کودکانه، جمعه، سقف، برف، شبانه، و ....

  - عدد 159 که بر بالای آثار فرهاد نوشته می شده است، در حروف ابجد به معنای «هُوالمُعز» می باشد؛ خداوند عزّت دهنده است.

  - «کوچینی» نام کافه ای ست که فرهاد از سال 45 در آن می خواند.  


 

۸ شهریور ۹۲