فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

در بار انداز


در بارانداز، الیا کازان، ۱۹۵۴


  فیلم، بدون حاشیه رفتن ، با قتل «جویی»، ما را با قصه ی اصلی و کاراکترهای آن آشنا می کند. تری مالوی (مارلون براندو)، کسی ست که قرار است در طول فیلم شاهد بیداری وجدان او باشیم. او در ابتدا فردی نشان داده می شود بی سواد و لاابالی که زندگی کرم وارش، باری به هر جهت می گذرد. بوکسور سابقی که فلسفه ی زندگی اش در چند کلمه خلاصه می شود:«نزنی، می زننت!». 

  فیلمنامه برای این عصیان وجدان، ما را ابتدا با محیط زندگی او آشنا می کند. باراندازی در نیویورک که کارگران استثمار شده اش برای آن که لقمه ای نان برای خانواده هایشان به خانه ببرند، تن به هر ذلتی می دهند و همچون حیواناتی اسیر در چنگال عده ای، برای گرفتن کار به جان هم می افتند. جراتشان از آن ها گرفته شده است و در بی اعتمادی عمیقی نسبت به یکدیگر به سر می برند.

  در جایی از فیلم، دوگان، یکی از کارگران بر بالای جسد جویی می گوید:«من تموم عمرم رو تو این بارانداز گذروندم، یه چیزی رو خوب یاد گرفتم..‌.، اگه کسی بخواد به این سرنوشت (مرگ) دچار نشه، نباید سوال کنه. فقط بایست جواب بده!»

  اما چه عواملی باعث بیداری وجدان تری مالوی می شوند؟

  فیلم دو کاراکتر مهم را از همان ابتدا به مخاطب معرفی می کند؛ ادی (اوا مری سنت) و پدر بری (کارل مادن). عاشق شدن تری به ادی نقش مهمی در پیدا کردن خودش دارد. نیروی عشق او همچون کاتالیزوری، بیداریِ تری را سرعت می بخشد. او فردی تحصیل کرده است و فیلم بر نقش سواد در بیداری توده ها تاکید می کند. ضمن این که سخنان او بر بالای جسد برادرش جویی، در همراه کردن پدر بری، خیلی موثر واقع می شود.

  پدر بری به نوعی نماینده ی مذهب، به عنوان عنصری پیش برنده، در فیلم است. اما مذهبی که خود را در حصار کلیساها زندانی نمی کند و به میان مردم می آید و در خدمت درد و رنج آن ها قرار می گیرد، و کشیشی که از جنس مردم و در کنار آن هاست، و کلیسایی که همچون سنگری برای مبارزه است و خود تاوان می دهد.

  تری در پایان به فردیت خود دست پیدا می کند، و به  آن غیرتی که در همه ی فیلم حرف اش را می زند می رسد. اگرچه فیلم به گونه ای خوشبینانه به پایان می رسد، اما نشانه هایی را هم باقی می گذارد که احتمال استثمار دیگری را رد نمی کند، از جمله مرد «بالانشین»ی که در سکانس کوتاهی از پشت نشان داده می شود، یا طرز ایستادن آن صاحب کالایی که کارگران باید بارش را خالی کنند در پایان، که به نوعی با افراد جانی(لی جی کوب) قرینه می شود.

  فیلم کلکسیونی از بازی های درخشان است. بازی هایی که در اوج متد اکتینگ ، میراث استاد بزرگ تئاتر روس، استانیسلاوسکی است. متدی که با تاسیس آکتورز استودیو، که خود الیا کازان از موسسین آن بود، به اوج خود رسید و بازیگران بزرگی را به عالم سینما معرفی کرد. قطعا پیشینه ی تئاتری کازان، در این بازی گرفتن ها نقش بسزایی داشته است. اوج این بازی ها هم توسط مارلون براندو به تصویر کشیده می شود، آن جا که او به راستی در عمق نقش اش فرو می رود، و این متد جز این نیست.

  فیلم همچنین از سینمای نئوریالیسم ایتالیا که چند سال قبل تر متولد شده بود متاثر است. استفاده از لوکیشن ها و محیط واقعی، نابازیگران در کنار بازیگران حرفه ای، و نور متعارف، از نشانه های این «نوع» در فیلم می باشد.


پ.ن:

برنده ی هشت جایزه ی اسکار برای بهترین فیلم، کارگردانی، فیلمنامه ی اقتباسی، بازیگر نقش اول مرد، بازیگر نقش دوم مرد، فیلمبرداری سیاه و سفید، طراحی صحنه، و تدوین.


۱۸ دی ۹۳

در کوچه باغ های نشابور


  «در کوچه باغ های نشابور» را خواندم، از دکتر شفیعی کدکنی، که از دوستی امانت گرفته ام. اشعار زیبایی دارد. چاپ اول کتاب سال 1350 بوده و کتاب حاضر چاپ هفتم آن و مربوط به سال57 است. اغلب اشعار، رنگ و بوی سیاسی دارند و از روحی متعهد برآمده اند؛

"تو در نماز عشق چه خواندی؟  -

                                           که سالهاست

بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

از مرده ات هنوز

پرهیز می کنند."                  

                             (از شعر حلّاج، ص47)

یا:

"تبار نامه ی خونین این قبیله کجاست

که بر کرانه شهیدی دگر بیفزایند؟

کسی به کاهن این معبدِ شگفت نگفت:

بخور آتش و قربانبان پی در پی

هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست؟

                               (مرثیه، ص 45)

  یک نکته جالب هم تیراژ کتاب است؛ چاپ پنجم(سال 56) پنج هزار و پانصد نسخه، چاپ ششم(فروردین 57) ده هزار نسخه و چاپ هفتم( تیر 57) پنجاه هزار نسخه. مقایسه کنید با تیراژ کتاب در زمان حال...! قیمت کتاب هم 70 ریال است.

  استاد در ابتدای کتاب، از «نامه ها»ی عین القضات همدانی، چنین آورده است:

  " ... نبینی که دست را و قلم را تهمت کاتبی هست، و از مقصود خبر نه. و کاغذ را تهمت «مکتوب فیهی و علیهی»، نصیب باشد؛ ولیکن هیهات! هیهات! هر کاتب که نه دل بود، بی خبر است و هر مکتوب الیه که نه دل است؛ همچنین!"

مشخصات کتاب:

 در کوچه باغ های نشابور، شفیعی کدکنی، انتشارات توس، چاپ هفتم: 1/4/57،


پ.ن: خیلی درگیرم این روزها...؛ هم با خودم و هم با روزمرّگی هایم. کتاب خواندنم به اول صبح افتاده که بچه خواب است. او که بیدار شود، بیش تر موسیقی ست؛ نمی گذارد پای کامپیوتر بنشینم، مگر این که لا به لای کارهایم، یک موسیقی کودکانه برایش پخش کنم. کنجکاوی و شیطنت اش هر روز بیش تر می شود!


  ۹۳

تنهایی یک دونده ی دو استقامت


  یک ربع مانده به پنج صبح، و من به عادت هر روزم، از سه و نیم به این طرف بیدارم... ته این بی خوابی ها چه شود،خدا می داند.نمی دا نم، شاید الان روی این کره ی خاکی، هزاران انسان دیگر هم مثل من بی خوابی به سرشان زده باشد، آن هم نه به اقتضای کارشان، که به اقتضای درونشان. شاید الان یکی هم مثل من، دارد همچو چیزهایی را می نویسد، معلوم نیست به کدام زبان، خب چه فرقی می کند، بی خوابی که زبان نمی شناسد.

  یاد قصه ای از موراکامی می افتم که زنی از بی خوابی، شب ها سر به خیابان می گذارد و می دود، من هم دویدن را در شب دوست دارم،  در کودکی این کار را بارها کرده ام  ، یا همچون قهرمان قصه ی «تنهایی یک دونده ی دو استقامت» آلن سیلیتو، که اول بار فیلم اش را در کودکی دیدم و نمی فهمیدم که چرا آن جوان، درست چند متر مانده به خط پایان، از دویدن باز می ایستد و یکی دیگر برنده می شود...، بعدها که کتابش را خواندم، فهمیدم، و حالا بهتر از همیشه می دانم که دردش چه بود، که او برای رهایی از دردهایش می دوید ، اما درنهایت فهمید که برای بعضی دردها هیچ درمانی نیست....


۹۳

در آستانه ی فصلی سرد...

 

 ۱. می روم قصابی محله مان. قصاب بی حوصله است،  مرد خوبی ست. ناراحت به نظر می رسد؛ آهی می کشد: « ای روزگار...، تف!»

  - چی شده آقا، خدا بد نده!

  گاهی با هم گپ و گفتی داریم. نفس ش را از سینه بیرون می دهد:

  - پیش پای شما، یه پسر بچه اومده بود برا گوشت. می گم چه قد می خوای پسر جون؟ سرشو گرفته پایین، هزار تومن دراز کرده طرفم...، آخه شما بگو، هزار تومن چنتا چنجه می کنه؟!...

  بغضم می گیرد...

  ۲. در روز دیگری، می روم نانوایی. غروب است و سرد. نانوا دارد نان ها را برایم دسته می کند. جوانکی افغان به او سلام می کند و درب ساختمان کناری را می زند. ساختمانی بزرگ و در حال ساخت که چیزی نمانده تمام شود. کسی در را باز می کند و جوانک   داخل می شود. نانوا سر تکان می دهد، با لهجه ی ترکی شیرینی می گوید که این کارگران بدبخت ، شب ها باید توی حیاط بخوابند، صاحب کار ، اجازه ی استفاده از حتی راهروی ساختمان خالی را نمی دهد...

  تنم توی لباس گر  می گیرد، سرما از یادم می رود...

  ۳. سر به سر یکی از همکارانمان در مدرسه می گذاریم، تازه وارد است و هنوز با جوّ این جا آشنا نیست. او هم البته کم نمی آورد و پا به پایمان می آید. شوخ است.سیه چرده، با قهقهه های بلند. زنگ تفریح اول سر میز صبحانه، حسابی کِر کِر خنده است و او همیشه یک پای ماجراست.

  دیروز درباره اش چیزی فهمیدم، حادثه ای تلخ در زندگانی اش... امروز سر میز صبحانه بیشتر در چهره اش دقیق شدم، غم سنگینی از پشت پوستش به صورتم زد، خنده ازلبانم رفت....

  رفتم و به زمین های کشاورزی پشت مدرسه خیره شدم که دیواری مارپیچ، آن را به دو نیم کرده است...


پ.ن: عنوان برگرفته از شعری ست از فروغ فرخ زاد


۹۳

عصیان!


«یه روز یه بارون واقعی، کثافتای شهر رو می شوره...»

                 (از دیالوگ های فیلم)

راننده تاکسی، مارتین اسکورسیزی، ۱۹۷۶

  تراویس (رابرت دنیرو) راننده تاکسی، برآیند شرایط جامعه ی دهه ی هفتاد آمریکا، و به خصوص شهر نیویورک است. جامعه ای که دهه ی شصت پر آشوب را با خاطرات جنگ ویتنام و مصایبش پشت سرگذاشته است و حالا باید مدرنیته خودش را به رخ بکشد. مدرنیته ای که در آسمانخراش های سر به فلک کشیده و فروشگاه های شیک با نماهای شیشه ای بزرگ خودش را نشان می دهد، حال آن که کمی آن سو تر در زیر پوست شهر، زشتی ها و پلشتی ها خیابان ها را در بر گرفته اند و این مردم پایین دست اجتماع اند که باید عوارض این رشد ناهمگون و سریع را بپردازند. 

تراویس، بریده از این اجتماع کثیف، دنیای شخصی خود را می سازد. او نمونه ای است از هزاران انسانی که در چنبره ی روزمرگی و مصرف گرایی، در حال ذوب شدن اند. ناتوان از ایجاد ارتباط با اطرافیانش، به ویژه زنان، به تماشای فیلم های پورن می نشیند، غذاهای آماده مصرف می کند و کم تحرک و وابسته به ماشین است. اما نمی تواند با این روزمرگی کنار بیاید و سعی در تغییر آن دارد. او یک بازگشته از جنگ است که حالا باید در میدانی شهری بجنگد.

  تاکسی که خود از مظاهر دنیای مدرن است، او را که منزوی و تنهاست به دنیای کثیف پیرامونش سوق می دهد، دنیایی که تراویس به مرور به عصیان علیه آن برمی خیزد. در ابتدای فیلم، چشمان او در قابی بزرگ، همچون وجدانی بیدار پیرامونش را می نگرد، اما هنوز منفعل است و تنها به ثبت وقایع می پردازد. بارش باران پاک کننده است، اما برای پاک کردن این خیابان ها از کثافات به بارشی عظیم تر نیاز است.

  تراویس نا امید از پلیس و دولتمردانی که تنها شعار می دهند و عملی در کارشان نیست، راه خشونت را در پیش می گیرد. قهرمانی می شود که به زعم او، دنیای پیرامونش بدان نیاز دارد. آن جا که او در پی یافتن دلیلی برای زیستن خویش است و برای این کار دست به خشونت عملی می زند، رگ و ریشه های اگزیستانسیالیستی کاراکترش به خوبی هویدا می شود. او در واقع به نوعی در پی اثبات خویشتن نیز هست و این تمایل به قهرمان شدن را در سکانسی که نامه ی پدر و مادر آیریس(جودی فاستر) خوانده می شود و همزمان تکه هایی از روزنامه بر دیوار اتاق تراویس نمایش داده می شود، می بینیم. اما قهرمانی که حالا قادر است از زن آرمانی انتخابی اش بتسی (سیبل شفرد) بگذرد.

  در این سیر، ابتدا به مبارزه با مظاهر روزمرگی می پردازد؛ تغییر ظاهر می دهد، تلویزیون را واژگون می کند، ورزش می کند... سپس، تلاش نافرجام او برای ترور کاندیدای ریاست جمهوری، به تلاش برای رهایی آیریس از چنگال فساد می انجامد. در این سکانس خشونت آمیز، اسکورسیزی تعریف تازه ای از خشونت ارایه می دهد؛ او به خشونت وجهی مقدس می بخشد که نتیجه ی آن نجات آیریس است. تراویس در این سکانس همچون قدیسی به جنگ تاریکی می رود و به سهم خود، کثافت را با خونش می شوید.

  این تغییر رفتار تراویس به خوبی در بازی دنیرو دیده می شود؛ او از نگاه هایش به درستی بازی می گیرد. بازی فوق العاده ی او، به ویژه در سکانسی که به طور بداهه در برابر آینه با خودش حرف می زند، دیدنی ست. دنیرو نیز همچون اسکورسیزی، با این فیلم به قله ی سینما می رسد.

  برنارد هرمن آهنگساز، برای این فیلم از موسیقی جاز بهره می برد؛ موسیقی یی که خاص آمریکا و زاده ی مهاجرانی از آفریقا و اروپاست و اساس آن بر بداهه نوازی ست. او این موسیقی را قدری رنگ و بوی راک نیز می بخشد و مثل همه ی آثارش، تم دلهره را نیز بدان می افزاید. بدین ترتیب او موفق به ساخت موسبقی یی می شود که هم آشوبِ درونیات تراویس را نشان می دهد، و هم به نیویورک همچون یک کاراکتر تشخص می بخشد. 


۱۱ دی ۹۳

سرگشته...

سرگشته چو باد کو به کویم

آشفته چو حلقه های مویم

ای بغض کهن مرا رها کن

خشکیده ترانه در گلویم...

                                                  (رضا رضی پور)



۹۳

تو در مورد از دست دادن، چیزی نمی دونی!

از دیالوگ های فیلم «ویل هانتینگ خوب»، اثر گاس ون سنت

  شان (رابین ویلیامز) به ویل هانتینگ (مت دیمون): " ... اگه ازت در مورد عشق سئوال کنم، احتمالاً یه غزل عاشقانه برام می خونی...؛ اما هیچ وقت به زنی نگاه نکردی که بخوای جونت رو فداش کنی...؛ کسی رو نشناختی که بتونه با چشم هاش تو رو از خود بی خود کنه... احساس کنی انگار خدا فرشته ای رو از آسمان فقط برای تو به زمین فرستاده... که تو رو از اعماق جهنم نجات بده و تو نمی دونی چه طور می تونی فرشته ی اون باشی تا همون عشق رو نسبت به اون برای همیشه نگه داری و کنارش باشی...، با هر شرایطی...؛ حتی سرطان. تو هیچی نمی دونی در مورد نشسته خوابیدن تو اتاق بیمارستان به مدت دو ماه...، اونم در حالی که دستش رو تو دست هات نگه داشتی و دکترها تو چشم هات می خونن که شرایطِ ساعت ملاقات برای تو معنا نداره. تو در مورد از دست دادن چیزی نمی دونی؛ چون تنها زمانی متوجه می شی که کسی رو بیش تر از خودت دوست داشته باشی. شک دارم که تو جرأت اش رو داشته باشی که این قدر عاشق کسی بشی...."


۹۳

پرواز...


 "دلم یک مرگ سینمایی می خواست. مثل رضا موتوری، جلوی پرده ی سینما، توی یک سینمای متروک، بچه ی گستاخی هم تماشاگر مرگم باشد. یا یک سینمای روباز ِ شلوغ، پر از تماشاچی. یا مثل فرزان دلجو در فیلم ماهی ها در خاک می میرند، که شب عروسی محبوبش، کنار قطار اسباب بازی یی که برایش کادو خریده بود، آرام جان دهم، وقتی فرهاد ترانه ی سقف را می خواند. یا اصلاً مثل اِلی که هیچ کس ندانست چه بر سرش آمد.

حالا حتی یاد چشمان کودکم هم جلودارم نیست. من اسیر سرنوشت شدم. می خواستم جلویش بایستم، اما نتوانستم. نشد. دلم به آن بزرگی ها که فکر می کردم نبود. خدایا مرا ببخش و از من بپذیر..."

  این ها را که گفت، پایین را نگاه نکرد، چشمانش را نبست. باد لای موهایش می پیچید و آرام از چین های کنار چشمان خیسش عبور می کرد. انیگما در گوشش می خواند. لبخند زد، برای آخرین بار، دستانش را از هم گشود، و خود را از بالا به زیر انداخت....


زمستان ۹۳

تا شنبه خدا بزرگه!

چهارشنبه:

  سر جلسه ی امتحان، متوجه غیبت یکی از شاگردانم می شوم؛ ج. شاگرد اول کلاس، و بچه ای مٶدب و خنده رو؛ یکی از آن هایی که حضورشان سر کلاس، انگیزه ی کار کردن در این سیستم مریض آموزش و پرورش را در تو حفظ می کنند.

  سراغش را می گیرم؛ «آقا باباش فوت کرده...»

این اواخر غیبت هایش سر کلاس بیش تر شده بود، کمی هم از درس ها جامانده بود، شاید پدرش مریض بوده. احساس کردم همکلاسی هایش چیزی را از من پنهان می کنند. پیگیر می شوم؛ از معاون پرورشی مدرسه علت را جویا می شوم؛ نگرانی ام را حس می کند؛«پیش خودمون بمونه آقای بابایی، آقاش رو اعدام کردن.» 

باورم نمی شود:«اعدام...، آخه برای چی؟» 

بغض گلویم را می گیرد....

«راستش منم دقیق نمی دونم، می خوام از همکلاسی هاش بپرسم جریان چیه؟ می گن توی یه نزاع قومی یه نفر کشته می شه، قتل می افته گردن این...» 

سرم گیج می رود:«یعنی بی گناهه؟» 

«نمی دونم، به هر حال محکوم شده...». 

قرار می شود یکی از دوستان صمیمی اش بعد از امتحان، معلم پرورشی را ببیند.نمی دانم بچه ها هم متوجه می شوند یا نه، که تا لحظاتی، چیزی گلویم را می بندد؛ دلم یک جای خلوت می خواهد.

  یک ربعی می گذرد که معاون مدرسه می آید« بعد از امتحان می خوایم بریم منزلشون، شما هم می آیید؟»

 «می آم...» 

هنوز باورم نشده است؛ چهره ی ج، بدون خنده، توی خاطرم می آید.

  امتحان که تمام می شود، سراغ معاون پرورشی می روم

.«آقا شرمنده به خدا!... اطلاعات غلط رسیده بود...، باباش اعدام نشده...» 

خون توی مغزم به جریان می افتد.

«یعنی حکمش صادر شده، اما قراره شنبه اعدام بشه...» 

شنبه؟ «یعنی این حرف ها...؟»

 ناخوداگاه خنده ام می گیرد.«شنبه؟ تا شنبه خدا بزرگه...»

 هنوز از شوک خارج نشده ام. از مدرسه خارج می شوم.

شنبه:

  دل تو دلم نیست؛ نگران ج هستم. بعد از رفتن پدرش، چه خواهد کرد؟ چه بر سرش خواهد آمد؟

آن روز از معاون پرورشی درباره وضع خانوادگیشان می پرسم «برادرهاش کار می کنن و خرج خونواده رو می دن...»

یک شنبه:

  امروز امتحان هماهنگ ریاضی یک دارند، یعنی سر جلسه می آید؟ توی این فکرها هستم که با همان دوست صمیمی اش توی سالن می آید، مثل آن وقت هایی که سوالی درباره ی درس ازم می پرسید؛ به نظر ناراحت نمی آید. سوالی می پرسد، با همان لبخند شیرین همیشگی اش. چندتای دیگر هم هستند.«ببین...، اول تو به سوال من جواب بده!».

 «چه سوالی آقا؟».

 «اون مسئله چی شد؟»

خنده اش کم تر می شود. انگار از نگاهم حرفم را می فهمد.برای لحظه ای از همهمه به سکوت می رسیم.«حل شد آقا!». 

«واقعا؟»

 از جمع جدایش می کنم« منظورم رو فهمیدی؟»

 یکی از همان لبخندهای همیشگی اش به صورتش می دود.«بله آقا!... قرار شده رضایت بدن!»

 خدای بزرگ!... خدای بزرگ و مهربان...!


۹۳(؟)

او که لب بست و دم از راز نزد...

جز تو دستان کسی شور در این ساز نزد

هیچ کس پنجه بر این ساز خوش آواز نزد

نیست نزدیکتر از تو به من اما باید

چای نوشید و زبان بست و دم از راز نزد

او که لب بست و دم از راز نزد می شکند

هیچ کس سنگ بر آن پنجره ی باز نزد

قسمت از اولِ خط ساز مخالف می زد

درد این است به میل دل من ساز نزد

سیب ممنوعه ترین میوه ی دنیای شماست

سیب سرخم که کسی بر تن من گاز نزد


                                                      (شیما شاهسواران احمدی)


پ.ن: شعر، اندکی خلاصه شده است.


۹۳

درد من حصار برکه نیست...

  صبح در سرویس مدرسه شماره ی ویژه ی زمستان مجله ی فیلم را می خواندم. به مطلبی در مورد اصغر فرهادی رسیده بودم که به ترمینال معلم ها رسیدیم و به ناچار بقیه ی مطلب را در ترمینال خواندم. یکی از معلم ها که با من هم سرویس است، از آن هایی که اصلا هم صحبتی باهاشان را دوست ندارم، وقتی دید حواسم به مطالعه است، سعی کرد خودش را به آن چه که می خوانم علاقمند نشان دهد. بعد از کلی خیره شدن به عکس اصغر فرهادی پرسید:« این کیه؟»

-اصغر فرهادیه!

 - سینماست؟!

- بله، کارگردان سینماست!

بعد ادامه داد که:«دوستان ادبیاتی مون هم نیومدن یه کم شعر بخونیم»

و منظورش از شعر، هجو شعر بود. از آن قماشی که شعری را دست کاری می کنند و کلماتی زشت هم جایگزینشان می کنند! و از یکی از اساتید (!) اش نقل کرد که به شعر ، آن می گفته! و اضافاتش را با این جملات تکمیل کرد که :«یعنی چی که فردوسی می آد از رستم و سهراب می گه؟! نمی دونم آرش کمانگیر می آد تیری پرتاب می کنه که تا کجا می ره! یعنی چی این چرت و پرت ها؟!»

از این همه حماقت جا خورده بودم! فکر می کردم احمق باشد، اما نه تا این حد! آخر  سن و سالی ازش گذشته، و ادعای اخلاق و حساب و کتاب دنیوی و اخروی هم دارد!

گفتم:«آقا همه ش که افسانه نیست! این حرفا چیه می زنی؟!»

فوری جبهه گرفت که :«نه آقا، همه ش افسانه ست!»

به تجربه آموخته ام که بحث کردن با چنین آدم هایی جز سردرد و وقت تلفی، چیزی برایم ندارد. چون ایشان اصولا هر را از بر تشخیص نمی دهند و آن چیزی که در درونشان مفقود است همانا منطق است، که شرط اول بحث و جدل است...، این بود که او را به جمع تازه واردها واگذاشتم و با دوستم حمید، کناره گرفتیم و زدیم به بحث شیرین سینما...

با خودم فکر کردم که خدایا چه همکارانی نصیب ما شده است! نقل است که کنفسیوس گفته:" به جای لعنت فرستادن به تاریکی، شمعی برافروزید" واقعا برای عملی کردن این گفته چه قدر باید صبور بود!!

پ.ن:

"درد من حصار برکه نیست، درد زیستن با ماهیانی ست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است" (دکتر شریعتی)



۹۳

مرگ پایان کبوتر نیست...


  دیشب پدرم خبر مرگ یکی از دوستان دوران نوجوانی ام را بهم داد؛ «ج». در اثر سکته...

  خبر مرگ او مرا به خاطرات آن روزها برد، وقتی تابستان به روستا و به خانه ی عمویم می رفتم. «ج» را به واسطه ی برادرش شناختم، و دوستی مان شکل گرفت. یک جمع چند نفره بودیم. او بود و برادرش، پسرعمویشان، و یکی از بچه های همسایه ی عمو. چندتایی دیگر هم گه گاه به جمعمان افزوده می شدند. صبح تا شب با هم بودیم و مشغول بازی. آن قدر بهمان خوش می گذشت که دوست نداشتیم شب برسد تا مجبور به خداحافظی از یکدیگر شویم. از صبح علی الطلوع تا وقت آمدن چوپانان به ده، که آفتاب می نشست. و شب خسته و کوفته، آسوده می خوابیدیم تا فردا صبح ...

  بازی های مختلفی  می کردیم، اما یکی از تفریحاتمان هم قصه گویی بود که من راوی اش بودم! یک قصه ی من درآوردی به سبک نقل هایی که در روستاها رایج بود، از جنگ با دیوها و جادوگرها، و قصه ی عشق ها. معمولا عصرها وقت قصه گویی می شد، دور هم می نشستیم و من از جایی شروع می کردم. خودم هم نمی دانستم داستان به کدام سمت و سو می رود و فقط پشت سر هم می گفتم و پیش می رفتم! جالب این که قصه ها به مذاق بچه ها خوش می آمد و سراپا گوش می شدند و تا تاریکی شب پای آن می نشستند. در پایان هم بعضی هایشان یواشکی از من می خواستند بقیه ی داستان را برایشان بگویم، که مثلا سرنوشت دختر پادشاه چه می شود، و من هم که از بقیه اش بی خبر بودم، آن ها را به فردا حواله می دادم!

  و «ج» عاشق داستان های عاشقانه بود و خودش هم یک پا عاشق پیشه. چند سالی از من کوچک تر بود. معمولا موهایش را روغن می زد و گهگاه گذرش به چشمه ی روستا می افتاد تا شاید دختر یا دخترانی را که دوست می داشت از نزدیک ببیند. گاهی هم از آن ها برای ما تعریف می کرد. به سادگی می شد فهمید که تشنه ی محبت دیدن است و دنبال گمشده اش می گردد.

  پسر صاف و صادقی بود، همچون برادرش، و همچون تمام خانواده اش که اگر گذرمان به خانه شان می افتاد برخوردی گرم و مهربانانه داشتند. گاهی هم به خانه ی عمویشان می رفتیم که در اختیار آن ها بود و عمو به شهر کوچ کرده بود. خانه ای بود دراندشت، با حیاطی بزرگ و پر از دار و درخت. یک بار بعد از یک آب بازی طولانی در آن جا، کلی آبغوره  را سر کشیدیم و از فردایش چند روز در بستر بیماری افتادم!

  آن دوران که طی شد، با آمدن عمو به شهر، رفت و آمدم به آن محل قطع شد. دیگر دورادور از دوستان خبر می گرفتم. بعدها شنیدم که «ج» دختری را خواسته و بهش نداده اند، بعد با دختر دیگری ازدواج کرده است. اما به خط شعر افتاده بود و درباره ی عشق اش شعری به زبان محلی گفته بود که زیبا و گیرا بود و دست به دست می چرخید. گچ کار شده بود. بعد شنیدم که به دام اعتیاد افتاده است. آخرش رفیق بازی کار دستش داده بود.

  آخرین باری که دیدمش، چند سال پیش در عروسی یکی از نزدیکان در شهرستان بود. خیلی از دیدن هم خوشحال شدیم. او اما شکسته شده بود. آن قدر که وقتی به لنگه دری تکیه داده و مشغول یادآوری خاطرات گذشته بودیم، آرام آرام، ایستاده توی چرت رفت، و من از بدبختی و حال و روز خرابش در دلم گریستم...

  روحت شاد، همبازی دوران سرخوشی ام. خدانگهدار عزیز....

پ.ن:

عنوان برگرفته از شعری ست از سهراب سپهری.


۹۳

اکسپرسیونیسم ناب


مطب دکتر کالیگاری، روبرت وینه، ۱۹۲۰، آلمان


  این فیلم، شاخص ترین فیلم از سینمای موسوم به اکسپرسیونیستی آلمان است. اصطلاح اکسپرسیونیسم در معنای وسیع را برای آثاری به کار می برند که هنرمند در آن ها به منظور بیان عواطف یا حالات درونی، دست به کژنمایی واقعیت زده باشد. با این که به عنوان یک جنبش مدرن، در فرانسه آغاز شد، اما زمینه ی اجتماعی و فرهنگی آن در آلمان مهیاتر بود. این جنبش در آلمان تا ظهور نازی ها ادامه داشت. شروع آن در نقاشی بود و بعد به دیگر هنرها، از جمله سینما، هم سرایت کرد. اغراق در صور طبیعی، اهمیت خطوط، سایه و رنگ از ویژگی های مهم نقاشی اکسپرسیونیستی ست. با این حال، اکسپرسیونیسم به عنوان یک مکتب، زاییده ی تفکراتی ست که از ابزارهای عینی برای نشان دادن درونیات آدمی بهره می گیرد. تفکرات نقاشانی چون ون گوک در این میان نقش بسزایی داشته اند.

  زیگفرید کراکوئر، از نظریه پردازان بزرگ سینما، در کتاب «از کالیگاری تا هیتلر»، پیدایش سینمای اکسپرسیونیستی را نتیجه ی شرایط حاکم بر آلمان آن دوران (بعد از جنگ جهانی اول) می داند.و این فیلم را، علی رغم آن که عقیده دارد با پایانی سازشکارانه به سرانجام می رسد، نمونه ای شاخص برای نشان دادن ترس ناشی از قدرت گرفتن نازی ها در آلمان آن دوره می داند. ترسی که از شاخصه های مهم این نوع سینماست.

فیلمنامه ی این فیلم را «کارل مایر» نوشته است، کسی که با عقاید و آثارش، نقشی اساسی در پیدایش این نوع سینما دارد. او نویسنده ی آثار مهم دیگری همچون « آخرین مرد» و «طلوع» نیز هست. سناریوهای او همچون یک فیلم کامل، سرشار از راهنمایی های مفید برای همه ی عوامل فیلم بود و قسمت اعظم پیشرفت های تکنیکی سینمای درخشان آلمان در این دوره، به ویژه در زمینه ی تکنیک های فیلم برداری، مرهون زحمات اوست.

  در این فیلم، از جنبه ای روانکاوانه، قدرت همچون موجودی وهم انگیز به تصویر کشیده می شود که از ظلمت به عنوان پوششی برای اعمال غیر انسانی اش بهره می گیرد. تاریکی وجه غالب فیلم است.

  فیلم البته با کمک گرفتن از دکورها و پرده های نقاشی شده ی هندسی و کج و معوج، به نقاشی اکسپرسیونیستی ادای احترام می کند، و همین باعث می شود که جنبه های روایی اش در جاهایی تحت تاثیر قرار گیرد، با این حال باید جسارت سازندگان فیلم را در استفاده از عناصر بصری برای القای مفاهیم روان شناسانه ستود، و بی شک نمی توان منکر جذابیت های بصری طراحی صحنه ی آن، و نورپردازی های در نوع خودش بدیع، برای ساختن فضایی رعب آور و ناهمگون شد، که ترس را به مخاطب اش القا می کند. فیلم همچنین با استفاده ی خلاقانه ای از سایه ها، آن را به عنوان عنصری تاثیرگزار در سینمای پس از خود جا می اندازد.


۹۳

چله نشین تنهایی

  

چیزی به شب چله نمانده است.

  من به کودکی ام سفر می کنم، به فصل برف های زیاد و چکمه های پلاستیکی. به فصل شب نشینی بر کناره ی کرسی های داغ.  کشمش و گردو. سیب و انار و کلم. گندم برشته.

  دار قالی مادر. نقلی تکراری اما شیرین، پای دار قالی. در خیالم با قهرمانان قصه ها به جنگ دیوها می رفتم، عاشق دختر پادشاه می شدم... آخر قصه ها همیشه شیرین تمام می شد و ما کیفور، ادامه ی قصه را در خوابمان می دیدیم.

چه قدر دنیایمان بی ریا و مهربان بود. چه واژه ی گنگی بود دلتنگی...

  دلمان می خواست زودتر بزرگ شویم، و شدیم...:

  دنیایی بی هیچ گرمایی، حتی کرسی. هندوانه جای کشمش و گردو را برایمان گرفت. تماشای برف رویا شد برایمان. 

مادر مدت هاست که روی فرش ماشینی می نشیند.

مدت هاست که شب چله، شبی شده است مثل هر شب دیگر، 

و مدتهاست که آخر هیچ قصه ای شیرین تمام نمی شود...



آذر ۹۳

چیزهایی هست که نمی دانی!

   چندتا فیلم خوب دیدم  تو این مدت؛ «پله ی آخر» علی مصفا، که واقعاً تو سینمای مدرن خوب داره پیش می ره. «چیزهایی هست که نمی دانی» اش رو هم دیدم؛ به کارگردانی فردین صاحب زمانی، که خیلی برام جذاب بود...؛ یه عاشقانه ی قشنگ. از اون فیلمایی که حال و هوات رو عوض می کنه. بهش فکر می کنی. عاشق فیلمای جمع و جورم! 


  اما از فیلمای خارجی، «زندانیان» رو دیدم به کارگردانی دنیس تانوینو؛ یه فیلم خوش ساخت و خوش پرداخت. یه هارمونی از فیلمنامه، کارگردانی، بازی، موسیقی و تدوین، که سمت و سوی هولناکی پیدا می کنه.... بعد هم «فیلم کوتاهی درباره ی عشق» رو دیدم از کیشلوفسکی بزرگ. یکی از همون فیلمای جمع و جور و قشنگی که گفتم. خیلی به دلم نشست. نگاه اش به مقوله ی عشق، جالب بود....

  دوست ندارم پای تماشای هر فیلمی بشینم؛ این چندتا واقعاً خوب بودن.

  رضا یزدانی خوب می خونه که: 

"توی دِرام زندگی بگو که نقش ما چیه؟

کی آخرین کات رو می گه، سناریو دست کیه؟..."


سینما، با شعر حسن علی شیری، از آلبوم ساعت فراموشی.

  


مرداد ۹۳

گل سرخ


 «شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد. به آنها گفت:

  - شما هیچ به گل من نمی مانید. شما هنوز چیزی نشده اید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما نیز کسی را اهلی نکرده اید. شما مثل روزهای اول روباه من هستید. او آن وقت روباهی بود مثل صدها هزار روباه دیگر. اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا است.

  و گلهای سرخ سخت رنجیدند.  شازده کوچولو باز گفت:

  - شما زیبایید ولی درونتان خالی است. به خاطر شما نمی توان مرد. البته گل سرخ من در نظر یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهایی از همه ی شما سر است. چون من فقط به او آب داده ام، فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام، فقط او را پشت تجیر پناه داده ام، فقط کرمهای او را کشته ام (بجز دو یا سه کرم که برای او پروانه شوند)، چون فقط به شکوه و شکایت او، به خودستایی او، و گاه نیز به سکوت او گوش داده ام. زیرا او گل سرخ من است.»


 

شازده کوچولو، آنتوان دو سنت اگزوپری، ترجمه ی محمد قاضی، کتابهای شکوفه، چاپ دهم:۱۳۶۱، صص ۸۹ و ۹۰



۹۳

خون بس

 دوره ی راهنمایی بودم؛ تابستان بود و فصل کار. پدرم یک کار بنّایی حوالی خیابان مالک اشتر پیدا کرده بود و من هم دمِ دستش کمک می کردم؛ خانه ای قدیمی را بازسازی می کردیم.

  برای ناهار به یک چلوکبابی نزدیک محل کارمان می رفتیم و بعد از ناهار، ساعتی را فرصت استراحت کردن داشتیم.

  یک روز در وقت استراحتِ بعد از ناهار، تنها در خیابان های دور و بر پرسه می زدم. سر چهار راهی، لبه ی جدولی نشستم به تماشای روزمرّگی...؛ دیدم که ماشینی پارک کرد، دو مرد پایین آمدند و جلوی صفحه ای فلزی که همچون تابلویی در کنار خیابان بود، ایستادند. یکی شان کاغذی لوله شده را باز کرد؛ پوستر فیلم خون بس بود. بزرگ با زمینه ای سپید. نزدیک تر رفتم. مردها با تکه های نوارچسب در حال چسباندن آن بودند و من شگفت زده از تماشای این پوستر بزرگ. بالای پوستر هم با ماژیک درشتی نام سینمایی را دست نویس کرده بودند. در حین ِ تماشا، یکی از مردها که تنومندتر بود و لباس تیره ای هم پوشیده بود، با دیدن من گفت: "به چی نگاه می کنی؟!... فکر زندگیت باش پسر...!" .

 بعد پوستر را با کف دست صاف کرد و با آن یکی مرد از آن جا دور شدند.

  ماشینشان که به خیایان دیگر پیچید، بی درنگ چسب ها را از پوستر کندم، پوستر را چند قد تا کردم و در آن خلوتی ِ سر ظهر، با آن به سر ِ کار برگشتم. جوری آن را در وسایلم مخفی کردم که پدرم ندید!

  به خانه که برگشتیم، در ِ اتاق را بستم. پوستر را تمام قد بر فرش پهن کردم؛ چندبار براندازش کردم. احساس باشکوهی به ام دست داده بود؛ حالا پوستر از آنِ من بود...!

 راستی، به اتان نگفته بودم؟!... من از بچّگی عاشق پوستر فیلم بودم؛ جمع می کردم. حالا هم کلّی از آن ها را در خانه دارم...!

                                                               .....

  پوستر فیلم خون بس را تا همین چندوقت پیش داشتم. تا این که به هنگام اثاث کشی، آن را به همراه چند پوستر بزرگ دیگر دور انداختم.... 


۹۳

کوتاه درباره ی کتاب «اگر شبی از شب های زمستان مسافری»، نوشته ی ایتالو کالوینو

تمام ناتمام من با تو تمام می شود...


  " نهایتی که تمام روایت ها را به خود می کشد دو صورت دارد، یا ادامه اش در زندگی است و یا ناگزیر، مرگ است." (ص314 کتاب)

 این نخستین کتابی ست که از ایتالو کالوینو می خوانم.

 کالوینو شیوه ی جالبی را برای کتابش برگزیده است؛ دازده فصل که به جز دو فصل انتهایی، هریک دو بخش اند. بخش اول همه شان، روایتی ست با دو کاراکتر اصلی، که «خواندن»، دلیل آشنایی شان با یکدیگر است و از ابتدا تا انتهای کتاب در پی خواندن رمانی اند، اما هر بار به دلیلی، نسخه ای ناقص به دستشان می رسد و این نسخه های ناقص، بخش های دوم هر فصل را می سازند که داستان هایی کوتاه و به غایت جذاب اند.

  کالوینو در این کتاب، نویسنده ای باتجربه نشان می دهد که قدرت خودش را در روایت همزمان چندین قصه به رخ می کشد. اگرچه در بخش های اول هر فصل به مباحث متنوعی می پردازد، اما تکیه اش به شیوه ی روایت قصه هاست. او بارها و به شیوه های مختلف بین کاراکترهای رمان و مخاطب فاصله می اندازد، اما مخاطب اتفاقاً در این بین نقش اصلی را می یابد و از راوی پیشی می گیرد، و این همان هدفی ست که نویسنده در پی دستیابی به آن بوده است. قصه های بخش های دوم، با عناوینی کنجکاوی برانگیز، و با تم هایی آمیخته با مایه های جنسی، هریک داستانی ناتمام اند که ادامه شان در ذهن مخاطب تعریف می شود. عنوان کتاب «اگر شبی از شب های زمستان مسافری»، هم جمله ای ناتمام است؛ بدین ترتیب او موفق به ایجاد رابطه ای ذهنی بین رمان و مخاطب می شود که به زعم من، دلیل اصلی جذابیت کتاب است. شاید اگر بدانیم که کالوینو در دوره ای با رولان بارت همنشین بوده است، بیشتر به علاقه ی او به شیوه ی روایت مدرن پی ببریم.

  ترجمه ی زیبای خانم لیلی گلستان هم از ویژگی های مهم کتاب است. 


مشخصات کتاب:

شبی از شب های زمستان مسافری، نوشته ی ایتالو کالوینو، ترجمه ی لیلی گلستان، نشر آگه، چاپ دهم:1392

پ.ن: عنوان برگرفته از ترانه ای ست سروده ی شهیار قنبری.


آبان ۹۳

خیابان عاشقی...


  جمعه ی پیش، بیست و پنجم مهرماه نود و سه، بالاخره فکری را که از مدت ها پیش در ذهنم داشتم عملی کردم؛ طی کردن خیابان ولی عصر، از میدان راه آهن تا میدان تجریش با پای پیاده؛ مسیری به طول هجده کیلومتر که از ابتدا تا انتهایش حدود چهارصد و هشتاد و پنج متر ارتفاع می گیرد. مدت زمانی که طول کشید، با احتساب حدود دو ساعت زمان استراحت و نهار، هشت ساعت شد.

  مکاشفه ای بود برای خودش.... 



مهر ۹۳

یادگار دوست...


"من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نکَنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به یادگار دردی دارم

کان درد به صد هزار درمان ندهم"

  دیروز عصر را تجریش بودم؛ برای تحویل پروژه ی کارگاه فیلمنامه نویسی. تجریش را همیشه دوست داشته ام.... از بازارش که گذشتم، هوا ابری شد و در حیاط امامزاده صالح نم نم باران بارید...؛ باران خوب می داند چه موقع ببارد...! حال خوشی داشتم!

 کاش همه ی روزهای خدا، خوش بود!


از آلبوم یادگار دوست شهرام ناظری، شعر  از مولوی 


  

۱۱ شهریور ۹۳