فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

پرواز...


 "دلم یک مرگ سینمایی می خواست. مثل رضا موتوری، جلوی پرده ی سینما، توی یک سینمای متروک، بچه ی گستاخی هم تماشاگر مرگم باشد. یا یک سینمای روباز ِ شلوغ، پر از تماشاچی. یا مثل فرزان دلجو در فیلم ماهی ها در خاک می میرند، که شب عروسی محبوبش، کنار قطار اسباب بازی یی که برایش کادو خریده بود، آرام جان دهم، وقتی فرهاد ترانه ی سقف را می خواند. یا اصلاً مثل اِلی که هیچ کس ندانست چه بر سرش آمد.

حالا حتی یاد چشمان کودکم هم جلودارم نیست. من اسیر سرنوشت شدم. می خواستم جلویش بایستم، اما نتوانستم. نشد. دلم به آن بزرگی ها که فکر می کردم نبود. خدایا مرا ببخش و از من بپذیر..."

  این ها را که گفت، پایین را نگاه نکرد، چشمانش را نبست. باد لای موهایش می پیچید و آرام از چین های کنار چشمان خیسش عبور می کرد. انیگما در گوشش می خواند. لبخند زد، برای آخرین بار، دستانش را از هم گشود، و خود را از بالا به زیر انداخت....


زمستان ۹۳

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد