فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

هلال باریک ماه


دیشب هلال ماه باریک بود..، به باریکی عمر من، که هر روز و هر روز کوتاه تر می شود. یک شب دیگر هم گذشت به بی خوابی. شب و روزم با هم قاطی شده است. چه فرقی می کند شب باشد یا روز؟! برای من که هر شب بی خوابم، چه فرقی می کند...؟

                                                                 .... 

  گمان می کردم فقط چند روز اول این گونه باشد، اما نه. تمام نشد. بی خوابی ام کش آمد؛ همچون تمام ثانیه هایم. تا همین چند وقته، ثانیه که هیچ، ساعت را هم نمی فهمیدم. اما این روزها، این شب ها...، نمی گذرند انگار.

  دلم می خواهد زودتر همه چیز تمام شود- به قول قصاب محله مان، پاک کرده. زیستن برایم بی معناست. نه تنها زمان، که هیچ چیز را نمی فهمم. انگار حواسّ پنجگانه ام را هم از دست داده ام! هر روز لاغرتر می شوم. حوصله ی دیدن هیچ کس را ندارم، حتی مادرم را. اینجا که می آید، چند کلمه نگفته، بغض اش می گیرد. می دانم چه می کشد. پیش چشم اش، پسر یکی یک دانه اش دارد آب می شود. از وقتی به این روز افتاده ام، نمازهایش طولانی تر شده است و تسبیح از تسبیح برنمی دارد. می داند که بی حوصله ام، اما هر روز می آید. همیشه هم آخرش با گریه تمام می شود. اوایل، من هم گریه ام می گرفت، اما این روزها، اشک هم از چشمانم رفته است. همچون نور. همچون سو. مادرم گاهی با خودش چیزی می آورد، میوه ای، کشمش و گردویی. گاهی هم برایم جوشیده درست می کند. دعایی در یک پارچه ی سبز هم به شانه ی راستم سنجاق کرده است. بیچاره مادرم! هنوز هم باور نکرده است که من رفتنی هستم؛ می دانم که دارم زود می روم. هنوز مادر شوهر نشده. نوه اش را ندیده....

  خواهرم هم گاهی می آید؛ کمتر پیش ام می نشیند، بیشتر خودش را به کار ِ خانه مشغول می کند؛ میز و صندلی ها را دستمال می کشد، کیسه ی سطل زباله را عوض می کند، و از این جور کارها. اصلاً نمی پرسد چرا قابلمه ی غذایت دست نخورده است. و من نمی پرسم چرا کیسه ی سطل زباله ای را عوض می کنی که هیچ زباله ای در آن نیست.... کمتر حرف می زند. وقتی او اینجاست، بیشتر موسیقی ست؛ بدون آن که از من بپرسد، نواری در ضبط صوت می گذارد، از همان قدیمی ها. از همان ها که پیش تر با هم گوش می دادیم؛ آن وقت ها که هنوز شوهر نکرده بود و با هم در آن اتاق کوچک خودمان را حبس می کردیم و نوار تازه ای را که پدر از پشت شهرداری خریده بود گوش می کردیم. بارها و بارها ترانه ها را می شنیدیم تا حفظمان می شد. حرف پشت حرف می آمد. او از آرزوهایش می گفت...؛ از شوهر آینده اش می گفت که دوست دارم این جوری باشد و آن جوری باشد. و من با این که توی دلم مسخره ام می آمد، اما به حرف های تکراری اش گوش می دادم و هیچ نمی گفتم.... حالا پس از سال ها که از آن اتاق و آن حرف ها و آن لحظات گذشته است، می بینم که او  شوهر خوبی کرده است و زندگی خوبی دارد. و من اسیر تکرار شده ام و تکرار.

  آب دادنِ به  گلدان ها هم سهم خواهرم شده است، من که روزی عاشق گل ها بودم، دیگر به تنها گلدان خانه ام هم نمی رسم (چه بر سرم آمده است؟!)... آب دادن به گل ها که تمام می شود، تنهایی ام  دوباره آغاز می شود. دوباره تنها می شوم؛ تنها و میخکوب. ساعت آونگ دار را نگاه می کنم، حرکت آونگ را می شمارم؛ یک،...، دو،... بارها و بارها.... دوباره از اول. خسته شده ام از این همه تکرار، اما انگار ناچارم  به آن!

  از مهدیس هم بگویم؛ کسی که قرار بود همدمم باشد در زندگانی ام؛ وقتی از دردم  با خبر شدم، اولین کسی که به ذهنم رسید، او بود. بهش زنگ زدم  و در چند جمله، دردم را برایش خلاصه کردم؛... مکثی کرد و چند سوال پرسید، انگار می خواست از حرف هایم مطمئن شود. انتظار داشتم بغض اش بگیرد، داد و بیداد راه بیندازد و گریه کند، اما او قطع کرد و تا چند روز خبری ازش نبود. تلفن های مرا هم جواب نمی داد. چند روز که گذشت، مادرش زنگ زد و خلاصه تر از حرف های من، همه چیز را برایم تمام کرد.... همه چیز به سادگی تمام شد، مثل حرف هایی که دکترم بهم گفت؛ خلاصه و موجز...!چه خیال ها که در سر داشتم، با مهدیس؛ اما چه زود با او تمام کردم...! هنوز چون گنگ خواب دیده ای هستم، مدهوش!

  بعد از آن، درد بود و بی خوابی و درد.

  حالا اما، مهدیس را هم از یاد برده ام. مثل خیلی های دیگر. مثل خودم.... گمان نمی کردم به این روز برسم، اما رسیدم. این روزها، چیزی نیست که باورش برایم سخت باشد. من که در حال باور مرگ خود هستم، هیچ غیر ممکنی برایم وجود ندارد.

  من اکنون کیستم؟!... زنده ام یا مرده؟!... آه، هیچ نمی دانم!   




۲۳ شهریور ۹۲؛ اسماعیل بابایی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد