فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ای دانه ی نهفته ...


ای واژه خجسته آزادی!
با این همه خطا
با این همه شکست که ماراست
آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت؟
خواهی شکفت ای گل پنهان
خواهی نشست آیا روزی به شعر من؟
آیا تو پا به پای فرزندانم
رشد خواهی داشت؟
ای دانه‌ی نهفته ، آیا درخت تو
روزی در این کویر به ما چتر می زند؟

«سیاوش کسرایی»

پ.ن:

بشنوید؛

https://s31.picofile.com/file/8467816184/

Daal_Band_Fasle_Akhar_320.mp3.html 

ترانه فصل آخر از دال بند

ارزیابی شتابزده - ۳۴

در پناه بلوط [مستند] - مهدی نورمحمدی، ۱۳۹۲

امتیاز: ۴/۵ از ۵.

فیلم به زندگی سنجاب ایرانی در کوه های زاگرس می پردازد...

 لوکیشن فیلم جنگل های زاگرس است، جایی که محل زیست سنجاب ایرانی (سنجاب زاگرس) است. فیلم بدون نریشن روایت می شود و تنها گاهی از نوشته های کوتاهی مانند اسامی استفاده می کند. روایتی گرم که همذات پنداری مخاطب را در پی دارد، به همراه یک کارگردانی حرفه ای، هم مخاطب را با این گونه ی زیبا آشنا می کند و هم او را نسبت به حفظ آن آگاه می کند، چرا که سنجاب ایرانی گونه ای در معرض انقراض است. شناخت خوبی که فیلم از سنجاب ایرانی می دهد، نشان دهنده ی کار  پژوهشی قوی گروه سازندگان آن است.

در پناه بلوط، مستندی بومی اما در سطح جهانی ست. 

پ.ن. ها:

 ٭مهمترین عاملی که سنجاب ایرانی را در معرض انقراض قرار داده است، انسان ها هستند؛ شکار بی رویه، بریدن درختان و  آتش سوزی های گسترده و پی در پیِ جنگل های زاگرس، هر روز از تعداد آن ها می کاهد. این در حالی ست که وجود آن ها برای دوام این جنگل ها ضروری ست؛ جنگل هایی که سرچشمه ی پر آب ترین رودخانه های ایران هستند و تامین کننده ی نزدیک به نیمی از آب ایران.

٭در منطقه ی بلوچستان هم سنجابی زندگی می کند به نام سنجاب بلوچی یا نخلی که اتفاقا محلی ها برخورد خیلی خوبی با آن دارند، چرا که عقیده دارند در دفع آفات کشاورزی به آن ها کمک می کند.

کتاب سبز - پیتر فارلی، ۲۰۱۸

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

تونی که به تازگی کارش را به عنوان دربان یک بار از دست داده است، به استخدام یک نوازنده ی سیاهپوست در می آید تا راننده ی او در تور کنسرت جنوب آمریکایش باشد...

داستان در دهه ی  پر آشوب ۶۰ میلادی می گذرد و مسائل نژادپرستی در آن دوره را برجسته می کند. فیلم در این راه از طنز ظریفی هم بهره می گیرد که باعث قوّت آن شده است. بازی ویگو مورتنسن برای درآوردن لحن فیلم، تعیین کننده است. هنر( و در اینجا موسیقی)، محملی می شود برای شکستن مرزها و رنگ ها. 

در سکانس پایانی و در خانه ی تونی، می بینیم که او به حداقلی  -و شاید بیشتر-  تشرّف رسیده است.

فیلم  ارزش مطالعات اجتماعی دارد.

جنگل تخته سیاه - ریچارد بروکس، ۱۹۵۵

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

ریچارد دَدیِر در نخستین تجربه ی معلمی اش، وارد مدرسه ای با دانش آموزان بزهکار می شود...

تصویری از خشونت و ناهنجاری در مدرسه ای آمریکایی و ناتوانی سیستم آموزشی در بازدهی مطلوب. همزمان، فیلم به معلم های مدرسه هم می پردازد. گلن فورد در نقش معلم عالی ست و سیدنی پواتیه ی جوان در نخستین نقش آفرینی سینمایی اش می درخشد و کاراکترش به عنوان نخستین ستاره ی سیاه پوست  سینما را پی می ریزد.

فیلم ارزش مطالعات اجتماعی دارد.

پ.ن. ها:

٭ گفته می شود که این، نخستین فیلمی ست که در موسیقی متنش از موسیقی راک استفاده شده است.

٭ این فیلم به نام "جنگل مدرسه" هم شناخته می شود.

نگاهی به سریال "پوست شیر"

سریال پوست شیر به پایان رسید بی آن که به شکل درستی پاسخگوی انبوهی از پرسش های مخاطبانش باشد.
 در طول سریال برای یافتن کوچکترین سرنخ ها، مخاطب درگیر جزئیات فراوانی بود، اما وقتی نوبت به پاسخگویی رسید، وقایع سرعت گرفت و خبری از پرداختن به جزئیات نبود.
    داستانی پر از جزئیات و معما، با پیدا شدن قاتل، از فرم اولیه اش فاصله گرفت و تبدیل به داستانی معمولی شد که در آن همه چیز به پایانی ضعیف گره خورد که به مهم ترین پرسش مخاطب که چرا منصور این همه برنامه چید و  واقعا علت اصلی کارهایش چه بود، پاسخ ضعیفی داده شد. اگر بخواهیم نمونه بیاوریم، «هفت» (دیوید فینچر، ۱۹۹۵) نمونه ی درخشانی ست که در آن هنگامی که قاتل پیدا می شود، فیلم نه تنها از ریتم نمی افتد که حتی داستان وارد بُعد تازه ای می شود که مخاطب را به پایانی تاثیرگذار، منطقی و هیجان انگیز مهمان می کند. تاثیری که سکانس پایانی فیلم دارد، تا مدت ها در ذهن مخاطب باقی می ماند. 
در «پوست شیر»، شخصیت منصور باید خیلی زودتر برای مخاطب آشکار می شد تا فرصت پاسخگویی به پرسش ها می بود، اتفاقی که نیفتاد.
 کاراکتر نعیم، کسی که تمام ماجراها حول او شکل گرفته است واقعا کیست؟ چرا «بچه محل ها» به او احترام می گذارند و برایش همه کار می کنند؟ ... چیزی نیست که بخواهد و پاسخ نگیرد؛ سیم کارت بی نام، جا، اسلحه، نفر.... دوستش رضا پروانه، برای آزادی اش همه کار  می کند و تا پای جان پیش می رود و حتی خانه اش را برای آزادی او می فروشد - که البته می دانیم که  در گذشته، نعیم خواهر او را از آتش نجات داده است، دلیلی که به نظرم آن گونه بیان نمی شود که مخاطب را برای این همه تکاپو مجاب کند.
نعیم که زندگی اش را به پیدا کردن قاتل دخترش می گذراند، از کجا خرجش را در می آورد؟ ... همسرش هم همین طور. رضا پروانه چطور؟
چنین پرسش هایی را می توان درباره ی بسیاری از نقش های دیگرِسریال هم پرسید.
  پاسخ دادن به این پرسش ها یعنی کمک به شخصیت پردازی در فیلمنامه؛ اتفاقی که نمی افتد و شخصیت هایی ضعیف شکل می گیرند که در این بین، شخصیت پردازی منصور که اتفاقا باید از همه بهتر شکل می گرفت، شاید ضعیف ترین باشد.
در فیلمنامه نویسی قاعده ای داریم که: «حرف نزن؛ نشان بده!»...؛ ما باید رفتارهای منصور را ببینیم تا کارهایی را که کرده باور کنیم، نه فقط اینکه از بقیه بشنویم که او چگونه کاراکتری دارد؛ اما رفتاری که از او در پاسگاه پلیس می بینیم، بیشتر خنده ها و دیالوگ های تکراری است!
البته که سریال واجد لحظات خوبی هم بود که از بازی ها، طراحی صحنه، فیلمبرداری و موسیقی خوبش نتیجه می شد.
پ.ن.ها:
٭ بشنوید:
ترانه ی "پوست شیر" از ابی
٭ این روزها سریال "آکتور" از نیما جاویدی را دنبال می کنم که سریال متفاوت و به نظرم جذابی ست.

جیران در کاخ گلستان

  از همان روز اولی که به عنوان راهنمای افتخاری در کاخ گلستان مشغول شدم، بازدیدکننده ها درباره ی سریال "جیران" می پرسیدند؛ سریالی که کاخ گلستان از لوکیشن های اصلی آن بود. من که اصلا سریال را ندیده بودم، از آن موقع نشستم به تماشایش که حداقل بتوانم پاسخگوی پرسش های بازدیدکننده ها باشم!

   هفته ی پیش سریال به پایان رسید؛ خط اصلی آن، روایت دلدادگی ناصرالدین شاه به جیران است؛ شاه که در حین شکار در شمیرانات با او برخورد کرده است، از او خواستگاری می کند و بدین سان جیران به ارگ همایونی که همان کاخ گلستان باشد راه می یابد.

بهرام رادان و پری ناز ایزدیار در "جیران"؛ این سکانس در شمس العماره ضبط شده است.

  مهم ترین لوکیشن سریال در کاخ گلستان، عمارت بادگیر است و پس از آن شمس العماره؛ بخش هایی هم در حیاط ضبط شده است. لوکیشن های دیگرِ سریال، عمارت مسعودیه و باغ گیاه شناسی تهران، خانه طباطبایی های کاشان، کاروانسرای سعدالسلطنه قزوین و ... است.

  پرداختن به اندرونی و حرمسرای ناصرالدین شاه، با زنانی با لباس های قاجاری و رنگارنگ، برای مخاطب تازگی دارد و به تجربه دریافتم که این سریال، تاثیر زیادی در جذب مخاطب برای بازدید از کاخ گلستان داشته است. کم نبودند بازدیدکننده هایی که خود می گفتند که این سریال آن ها را به تماشای اینجا کشانده است؛ مولفه ای که البته در کشورهای دیگر و در بحث موزه، آشناتر است. در نوروز به خصوص، پرسش از جیران و اندرونی ناصرالدین شاه، پرسشی پر تکرار بود.

   من اما به هنگام تماشای سریال، وقتی بازیگران گاهی درها را به هم می کوبیدند یا در و دیوار را لمس می کردند، در دلم از آسیب های احتمالی به این بنای ارزشمند غصه دار می شدم و دعا می کردم که لوازم استفاده شده در صحنه، اصل نباشد!

پ.ن.ها:

٭بحث درباره ی خودِ سریال، فرصتی دیگر می طلبد؛ هنوز هم معتقدم که ضعف فیلمنامه، بزرگ ترین مشکل سریال های ایرانی ست که در این سریال به شدت به چشم می خورد.

٭مشخصات سریال:

کارگردان: حسن فتحی

بازیگران: بهرام رادان(ناصرالدین شاه)، پری ناز ایزدیار(جیران)، امیرحسین فتحی(سیاووش)، مریلا زارعی(مهد علیا) و ...

٭بشنوید:

https://s28.picofile.com/file/8461630392/

Homayoun_Shajarian_Fardin_Khalatbari_Gerye_Kon.mp3.html

 "گریه کن"، با صدای همایون شجریان، از تصنیف های سریال جیران.

سیگار

توی اتوبوس اصفهان به تهران هستم. هوا ابری ست  و روی کوه ها برف نشسته است.

 دیروز آخرین امتحان پایان ترم را دادم. دوتا از درس ها هم پروژه محور هستند که باید طی روزهای آینده تکمیل کنم و برای اساتید بفرستم.

دیشب آخرین شبی بود که کنار بچه های خوابگاه بودم. این بار دو شب اصفهان ماندم.

بعد از ظهر با امین و احسان رفتیم تخت فولاد و از آنجا چهارباغ؛ در آرامستانِ تخت فولاد، گوشه ای ایستادیم و سیگار کشیدیم. هوای سردی بود و هنوز برف ها گله به گله روی زمین مانده بودند. تکیه های تخت فولاد را می رفتیم و حرف می زدیم. تکیه بابارکن الدین آرامش عجیبی داشت. چه انتخاب خوبی بود تخت فولاد.

وقتی چهارباغ را پیاده می آمدیم، یاد شبی افتادم که با امین، دیروقت آن را پیاده رفتیم و حرف ها زدیم و درد دل ها کردیم.

این شب آخری، هرکسی توی حال خودش بود. سکوت بود. احسان پشتِ هم سیگار می کشید و امین حالش خوب نبود. ماهان شیطنت کرد شاید امین بخندد، امین اما به اش تندی کرد. 

حسین که آمد، حال بچه ها کمی بهتر شد. امین اما رفت و خوابید. تمام دیروز را جسته و گریخته خوابید.

با حسین و ماهان و دوتا از بچه های اتاق بغلی، تا دیروقت نشستیم.

امروز صبح به وقت خداحافظی، بچه ها یکی در میان بیدار شدند. بغض داشتم. همدیگر را بغل کردیم. امین گفت:"بیا سیگاری بکشیم." 

چند پُک زدم. نمی توانستم.

بعد رفت و دریک سطلِ خالی ماست، آب آورد که پشت سرم بریزد. گریه ام گرفته بود.

قرار بود حسین مرا تا ترمینال برساند. به امین هم گفت بیاید.

بچه ها تا توی کوچه بدرقه ام کردند. آقای روشن نگهبان خوابگاه گفت:"چقدر دوستت دارند!"

ماهان آب می پاشید به امان.

تا برسیم ترمینال و پیاده شوم، سکوت بود و بغض. حسین ترانه ی غمگینش را قطع کرد... .

دوستتان دارم  رفیقانِ جانِ من و دلم خیلی برایتان تنگ می شود...

قطعه ی بی کلام "سکوت" از SLEEP DEALER

یک پارچ آب یخ

  خریدهای پدر را با هیراد انجام دادیم و بردیم خانه شان. از در که وارد شدیم، بوی خوش مزه ای پیچیده بود! گفتم:" بوی آبگوشته؟"

مادر گفت:"بله"

 پیدا بود از صبح زود بار گذاشته است و حسابی جا افتاه است.  گفتم:"عجب عطری..."

هیراد گفت:"تو که وقتی بچه بودی از آبگوشت بدت می آمده؟"

گفتم:"چون تقریبا هر روز ناهار آبگوشت می خوردیم!"

وقتی پا شدیم، مادر گفت:"ناهار بمانید."

  نماندیم و آمدیم خانه ی خودمان.

ساعتی بعد پدر زنگ زد که مادرت برایتان آبگوشت آورد. می دانست آسانسورمان خراب است. خانه شان چند کوچه بالاتر از ماست.

مادر آرام قدم برمی دارد تا پاهایش کمتر درد کند. طول کشید تا برسد. رفتم پایین. کمی نفس نفس می زد. قابلمه ی کوچکی توی دستمال پیچیده بود. داغ بود:" گفتم دلت خواسته است."

...

چند وقت پیش هم بی خبر، با پارچی آب یخ آمد خانه مان. از آن پارچ های شیشه ایِ قدیمی که درهای پلاستیکی قرمزرنگ دارند. برای هیراد آورده بود.

 هیراد می گوید:" آب خانه ی مادربزرگ خیلی خوش مزه و خنک است!"

بشنوید:

https://s25.picofile.com/file/8452945234/Hamcho_Farhad.html

همچو فرهاد، با صدای بانو پریسا

خورشید شب

  شنبه گذشته در افتتاحیه نمایشگاه «خورشید شب» در کاخ موزه گلستان شرکت کردم. این نمایشگاه ، شامل مجموعه آثاری از این کاخ موزه است که به ماه محرم می پردازد. آثاری چون تابلوهای نقاشی، نقاشی های پشت شیشه، کتاب ها و نسخه های خطی، وسایل شبیه خوانی، عَلم های عزاداری و ... .

 پیش از بازدید، در ایوان «شمس العماره»، کَرنانوازانی گیلانی مراسم داشتند؛ یک نوع عزاداری ماه محرم. کَرنا نوازان، گروهی چندنفره بودند که در پاسخ به کسی که تک خوان گروه بود و در مصیبت حسین(ع) می خواند، با دمیدن در کَرناهایشان، او را پاسخ می گفتند. با اینکه یک ملودی تکرارشونده بود، صدای این ساز اما عجیب دلگیر و محزون بود. تک خوان که سن و سالش بیشتر از بقیه ی اعضای گروه بود، با لحنی آشنا که یادآور خوانندگان گیلک است، مرثیه می خواند.

   سپس همراه جمع، به بازدید از نمایشگاه رفتیم که در عمارت «چادرخانه» برپا بود. جالب ترین اشیای نمایشگاه برای من، تابلوهای نقاشی اش بود؛ از جمله تابلوی «تکیه دولت» استاد کمال الملک، و تابلوی نقاشی بی نامی که مجلس مختار ثقفی را با جزئیات نشان می داد. چند صورتک دیو هم که در شبیه خوانی مورد استفاده قرار می گرفته اند، بسیار جالب بود و مرا یاد شمایل دیوها در نسخه های خطی قدیمی انداخت!

 استاد «محمدحسن سمسار» از مهمانان این نمایشگاه بود که بسیار از زیارتشان خوش حال شدم؛ ایشان از اساتید برجسته تاریخ، و پژوهشگر طراز اول در زمینه ی نسخه شناسی هستند. طبق معمول عده ای دوره اشان کرده بودند. تا جایی که امکان داشت نزدیک به ایشان حرکت می کردم تا حرف هایشان را بشنوم؛ کم حرف بودند. بیشتر اطرافیان صحبت می کردند تا ایشان. وقتی به کتیبه پارچه قلمکاری از دوره ی قاجاری رسیدند با ترکیب بند معروف محتشم کاشانی:«باز این چه شورش است ....»، گفتند این اثر بی نظیر است. گفتند چرا در بروشور نمایشگاه نامی از آن نیست؟ و به بروشور ایراد گرفتند که طراحی خوبی ندارد... .  در فرصتی، کنار درِ چادرخانه کنارشان قرار گرفتم. احوالشان را پرسیدم و گفتم که دانشجوی موزه هستم.لبخند زدند و ابراز خرسندی کردند. گفتم:« استاد! سخنی، حرفی...؛ سراپا گوشم!» گفت:« کشور ما بسیار به دانش مدیریت موزه نیازمند است. آموزش در موزه بسیار امر مهمی است. امیدوارم در کارِتان موفق باشید...» که مراسم دمام نوازان بوشهری، جلوی چادرخانه شروع شد. گفتم:« استاد صدا اذیتتان نمی کند؟»، گفت:« این سر و صدا، اجازه ی گفت و گو نمی دهد!» و خانمی که از ابتدا کنار و مراقبشان بود، ایشان را به جای خلوتی در حیاط راهنمایی کرد.

برنامه با دمام نوازی بوشهری ها به پایان رسید که بسیار مورد توجه گردشگران خارجی قرار گرفته بود.

دمام نوازان بوشهری

بهشت من جنگل شوکران هاست...

بنویس اکنون کجاست رؤیامان کجاست؟ 

کجاست بندبند استخوان‌هامان کجاست؟

کجاست حرف‌های گمشده که می‌خواست گوش دنیا را کر کند؟


" محمّد مختاری"


 چند وقتی ست که با تعدادی از همکلاسی های دانشگاه، در اینستاگرام صفحه ای را راه اندازی کرده ایم به نام "میرانا"؛ میرانا به معنای میراث مانا، قرار است به میراث ملموس و ناملموس ایران زمین بپردازد.

 با خودم می اندیشم که در بحبوحه ی رنج های جورواجور مردمان سرزمینمان، اصلا چند نفر حال و حوصله ی توجه کردن به چنین پست هایی را دارند؟...

آدرس صفحه: mirana.gp@

٭ عنوان از شاملو

٭بشنوید: 

ارمغان تاریکی، از محمد اصفهانی

https://s24.picofile.com/file/

8451965618/985.mp3.html 

Bang Bang

اجرایی از ترانه ی Bang Bang، از فیلم "بیل را بکش"تارانتینو.

اصل ترانه از نانسی سیناترا



بهار، تابستان، پاییز، زمستان... و بهار

نوروزِ دوستان شادباش!

گراند هتل، لاله زار؛ درویش خان، در حضور صادق هدایت، پروین اعتصامی، عارف قزوینی و ... تار می نوازد.

بخشی از انیمیشن "سیم ششم"، ساخته ی بهرام عظیمی.

پ.ن:

٭عنوان، نام فیلمی از کیم کی دوک، محصول ۲۰۰۳

چه دانستم...

امروز تولد باستر کیتون است؛ یکی از بزرگ ترین کمدین های تاریخ سینما.

بشنوید:
https://s21.picofile.com/file/8441778292/Che_Danestam.mp3.html "چه دانستم"، با صدای همایون شجریان، شعر مولانا

پاییز آخرین حرفِ درخت نیست...

شب های پاییز

که برگ های معلّق

در ماهتاب

شنا می کردند

من آسمان را

به تماشا می نشستم

دلم می خواست چندان عدد یاد بگیرم

تا همه ی ستاره ها را

شماره کنم...


"کیومرث منشی زاده"

* پس از بهبودی خانواده ی مهوش و رامین، که شنیدن صدایشان پس از سه هفته ی سخت مخصوصا برای رامین، کم از معجزه نداشت، خانواده ی لیلا برای چندمین بار بیمار شدند و خدا را سپاس که حالشان خوب است و این بار برادرزاده ام مسلم بیمار است. بلا از همه کس دور باشد؛ آمین.

٭ نخستین زادروزِ استادشجریان، بدون اوست. روحشان شاد و یادشان گرامی باد!

* دیروز پس از مدت ها رفتم مدرسه. جلسه ی کوتاهی بود که با خداحافظی از آقای جلالی هم همراه بود که امسال بازنشسته شد. از نخستین سال معلمی ام با هم همکار بودیم و جای خالی اش در مدرسه حس خواهد شد. دوست داشتنی و خوش مشرب بود.

٭ مدت ها بود که کتابخانه ام کتاب تازه ای به خودش ندیده بود و در همین هفته، دو تا کتاب به اش اضافه شد؛ یکی اش را یکی از همسایه ها به ام بخشید که "فرهنگ معاصر عربی - فارسی" ست و مطمئنم بعدها خیلی به کارم می آید و دومی هم مجموعه داستان کوتاهی ست که اینترنتی سفارش دادم. 

در پاسخ هدیه ی همسایه، گلدان کاکتوسی برایش خریدم!

*پاییز را دوست دارم، انارش را خیلی! اگرچه از کوه ها دورم. از رودخانه دورم. از سپیدارهای رنگ رنگ دورم...؛ کاش می شد بروم روستای پدری. الان فصل تاک است. جنگل امامزاده بار گرفته است. چند سال است تاک نخورده ام؟
عنوان از بابک زمانی، عکس از آزاد قادری.

٭ بشنوید:

https://s19.picofile.com/file/8441175934

/SYMYN_GHDYRY_PAYYZ_Music_Pars_.mp3.html

پاییز، با صدای سیمین قدیری، شعر از ژیلا مساعد و آهنگ از فریبرز لاچینی.

پ.ن:

تاک، میوه ی ریز گِردی ست که بیشتر آن را هسته اش تشکیل داده است؛ خوشه مانند است و از اواخر شهریور در جنگل های حاشیه ی امامزاده ی روستای پدری می رسد؛ هسته اش را هم می شود آرد کرد و  خورد.

محرم ما نبود دیده ی کوته نظران...



تا آن هنگام که فصل آخر
در کتاب زندگی انسانی نوشته نشده
هر صفحه و هر تجربه ای مهیج است
همه چیز گشوده است و قابل تغییر
کسی که تنها
به فصل های قدیمی و ورق خورده ی کتاب بیاندیشد
نقطه اوج فصل آخر زندگی را
از دست می دهد .
 

"مارگوت بیکل"

٭عنوان از "شهریار"

ارزیابی شتابزده - ۲۸

دل شدگان - علی حاتمی، ۱۳۷۰

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

در دوره ی احمد شاه قاجار، عده ای از موزیسین ها برای ضبط آهنگ به فرنگ فرستاده می شوند...

 فیلم درباره ی نخستین ضبط آثار موزیسین های ایرانی ست که در اصل برداشتی از سرگذشتی ست از سه باری که این اتفاق افتاد. پرداختن به چنین موضوعی در سینمای ما به تنهایی، بسیار ارزشمند و ستودنی ست.

 فیلم در ستایش موسیقی سنتی ایرانی ست و رنج هایی که اهالی موسیقی با آن دست به گریبان بوده اند. 

 در آثار موزیکال، انتخاب ترانه ها تعیین کننده است و "دل شدگان" از این نظر عالی ست. متن تصنیف ها و آوازها متناسب با سکانس ها و روایت، و صدای استاد شجریان در اوج است.

عشق در فیلم، پررنگ و سوزان تصویر شده است و قدرت موسیقی را در برانگیختن احساسات آدمی به تصویر می کشد.

 دیالوگ های زنده یاد علی حاتمی، آهنگین و زیبا هستند و فیلم، بی حاشیه سراغ اصل مطلب می رود، اما انگار توجه به زبان روایت و موسیقی متن و ترانه ها، باعث غفلت از فیلمنامه شده است و اتفاقات اصلی لا به لای آن ها گم شده است؛ روی جریان بدقولی نماینده ی حکومتی، یا اتفاق پایانی برای خواننده ی گروه، مکث لازم نشده است و پرداخت درستی ندارند.

پ.ن.ها:

٭ اگر در فیلم می بینید که خواننده (طاهر/امین تارخ) لب خوانی نمی کند، چون به سازندگان فیلم اجازه ی چنین کاری را نداده بودند!

٭ پرتره ی لیلا (لیلا حاتمی) در فیلم، اثر حجت الله شکیبا، از نقاشان بنام معاصر است که سابقه ی همکاری با زنده یاد علی حاتمی را از جمله در "کمال الملک" و "هزاردستان" دارد. این پرتره بعدها در حراجی کریستی لندن به فروش رفت.

 

تقدیر - برادران اسپریگ، ۲۰۱۴

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

 یک مامور مخفی که قادر به سفر در زمان است، به گذشته می رود تا از یک بمب گذاری بزرگ جلوگیری کند...

 فیلمی پر هیجان از ژانر علمی - تخیلی، با محوریت "حقله ی زمانی"، با داستانی پیچیده و پرکشش.

 بازی های خوب-به ویژه بازی سارا اسنوک -کارگردانی، مونتاژ، موسیقی و طراحی صحنه ی عالی و حفظ ریتم تا پایان، از داستان کوتاهی از هاین لاین، اثری نفس گیر و مدرن ساخته است.

  فیلم را همچنین می توان تریلری روان شناسانه دانست که پرسش هایی مهم در ذهن مخاطب ایجاد می کند.

پ.ن:

٭ اگرچه در ابتدای نوشته، یک خط داستانی آورده ام، اما آوردن خط داستانی چنین فیلمی ساده نیست، مخصوصا وقتی نخواهیم داستان لو برود.

پیری بماند دیر و جوانی برفت زود...

 داداش سیروس امروز از بیمارستان مرخص می شود. بامداد جمعه حالش بد شده بود و برده بودنش بیمارستان. تشخیص دکتر سکته ی قلبی بود که به لطف خدا به خیر گذشت. دو تا از رگ های قلبش یکی به طور کامل گرفته بود و آن یکی نصفه و نیمه، که اولی را بالن زدند و دومی هم ماند برای روزهای آتی.

 داداش سیروس، برادر بزرگم است.

 ظهر جمعه رفتم بیمارستان. بخش سی سی یو بود و نگذاشتند ببینمش. بچه ها، نگران یکی یکی آمدند. مهوش خیلی دل نگران بود.

 توی حیاط جمع شده بودیم. به خاطر مرگ عمو، همه سیاه پوش بودند و صورت ها را اصلاح نکرده بودند. داداش ایرج رفت گوشه ای و سیگاری چاق کرد. وقتی ماسک را پایین داد که سیگار بکشد، ریش و سبیلش را دیدم که چقدر سپید شده است، و به بقیه هم دقت کردم. هر کدام به نوعی، ابروها را مثلا، سپید کرده بودند.

 دلم گرفت...

 سپیدی موهای خودم را هم روزی چندبار در آینه می بینم.

 گل یخ، "کوروش یغمایی" در پیری

٭عنوان از "فرخی"

قانون گردباد بود روزگار را...

 رفته بودم منطقه ی محل تدریسم واکسن کرونا بزنم که "علیرضا" را دیدم؛ دوست دوران دانشجویی ام و البته همکار هم مدرسه ای ام.

 از شمال آمده بود و نسبت به چند ماه پیش که دیده بودمش، خیلی لاغر شده بود. بی حوصله بود.

 علیرضا را نخستین بار در اداره ی آموزش و پرورش منطقه مان دیدم. چند کلامی صحبت کردیم و بعدش در دانشگاه دیدمش. گفت که علوم تربیتی می خواند. رشته ای که دوستش نداشت. به اش گفتم می خواهم کلاس زبان ثبت نام کنم؛ گفت:"منم می آم" و بدین ترتیب دوستی مان شکل گرفت.

 خانه ی همدیگر را هم پیدا کردیم که از هم دور نبود. برایم سی دی خوانندگان کُرد را می آورد و بسیاری از آن ها را به واسطه ی او شناختم. گاهی هم برایم کُردی می خواند.

 علیرضا شوخ طبع بود و سرخوش. یکسره به خنده و شوخی می گذراندیم. یادش بخیر، ماه رمضان مادرم برای افطار دوتا لقمه ی کره و مربای قیسی می گرفت. یکی برای من و یکی برای علیرضا، که علیرضا خیلی دوست داشت. بعد از کلاس های دانشگاه می رفتیم سمت کلاس زبان که نزدیک چهارراه کالج بود، اذان را که می گفتند، با لقمه ها افطار می کردیم و در نمازخانه ی حوزه ی هنری نماز می خواندیم. علیرضای سنی و منِ شیعه؛ اختلاف مذهبی ای که هیچ گاه برایمان جدی نبود.

 صدای بم و بیان خوبش، و خنده های از ته دلش که وقتی می خندید، تمام صورتش می خندید، و ورزشکار بودن و پر جنب و جوشی اش، همه جا باعث دیده شدنش می شد. با همان صدای خوبش مجری افتتاحیه ی نمایشگاه نقاشی برادرم مسعود شد که خیلی ها گمان می کردند او را از رادیو آورده ایم. جایی که به تشویق من رفت پی اش، اما باندبازها جایی برای او نداشتند...

  با چند خواهر و برادر، مستاجر بودند. مادر مهربانش مشکل کلیه داشت و پدرش که نقاش ساختمان بود، چندتا درد را با هم داشت. 

 زمان گذشت و با جا به جایی خانه ها، از هم دور شدیم. اما از دور احوالش را می پرسیدم که کم کم تغییر رشته داده است و معلم ورزش شده است. که با چند تایی معلم رفیق شده است که یک بار با هم قهوه خانه رفتیم و همان جا فهمیدم که رفیق نیستند.

 وقتی با یکی از همین رفیق ها رفته بود شهرستان، خیلی ساده حرف دختری را پیش کشیده بودند و به مهمانی رفته بودند و بعد شنیدم که با هم عقد کرده اند؛ عقدی که چند وقت بیشتر طول نکشید و دختر، علیرضا را به دادگاه کشانید و مهریه اش را خواست.

 علیرضا یک شب را در بازداشتگاه گذراند و بعد با هر بدبختی ای بود، بخشی از مهریه را جور کرد و بالاخره طلاق جاری شد.

  وقتی پس از مدت ها دیدمش، گفت که با یک دختر شمالی ازدواج کرده است و بچه دار شده است. روحیه اش خیلی بهتر شده بود.

 و همین تابستان انتقالی اش را گرفت و رفت شمال.

...

 بعد از اینکه واکسن هایمان را زدیم، تا نزدیک خانه ی پدرش رساندمش. به شوخی به اش گفتم آب و هوای شمال به ات ساخته، لاغر کرده ای؛ گفت زندگی خیلی سخت شده است. شب ها خوب نمی خوابد. 

 گفت گاهی تا صبح توی حیاط قدم می زند.

پ.ن. ها:

٭عنوان از کلیم کاشانی

٭ ترانه ی کُردی "ساله هی ساله" با صدای ناصر رزازی، که علیرضا بسیار برایم می خواند:

https://s18.picofile.com/file/

8439075826/ARTIST_06_TRACK_06.MP3.html

 

آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟

سلام ای شبِ معصوم!

سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را

به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی

و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها

ارواح مهربان تبرها را می‌بویند

من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم

و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی‌ست

که همچنان که تو را می‌بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند

سلام ای شب معصوم!


میان پنجره و دیدن

همیشه فاصله‌ای‌ست

چرا نگاه نکردم؟

مانند آن زمانی که مردی از کنار درختان خیس گذر می‌کرد


چرا نگاه نکردم؟

انگار مادرم گریسته بود آن شب

آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت

آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود

و آن کسی که نیمه‌ی من بود، به درون نطفه‌ی من بازگشته بود

و من در آینه می‌دیدمش

که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود

و ناگهان صدایم کرد

و من عروس خوشه‌های اقاقی شدم

انگار مادرم گریسته بود آن شب

چه روشنایی بیهوده‌ای در این دریچه‌ی مسدود سرکشید

چرا نگاه نکردم؟

تمام بوسه‌ها و نوازش‌ها می‌دانستند

که دست‌های تو ویران خواهد شد

و من نگاه نکردم...

تا آن زمان که پنجره‌ی ساعت

گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

و من به آن زن کوچک برخوردم

که چشم‌هایش، مانند لانه‌های خالی سیمرغان بودند

و آن‌چنان که در تحرک ران‌هایش می‌رفت

گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا

با خود به سوی بستر شب می‌برد.

آیا دوباره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد؟

آیا دوباره باغچه‌ها را بنفشه خواهم کاشت؟

و شمعدانی‌ها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟

آیا دوباره روی لیوان‌ها خواهم رقصید؟

آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟

به مادرم گفتم: دیگر تمام شد

گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد

باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...


"فروغ فرخزاد"

(بخشی از شعرِ بلندِ "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد")

 نمایش "رقص روی لیوان ها" را سال ها پیش در جشنواره ی تئاتر فجر تماشا کردم و عجیب است که هنوز که هنوز است، برخی دیالوگ ها و بخش هایش در ذهنم زنده است. با داوود کلی صف ایستادیم و در ازدحام سالن اصلی تئاتر شهر، بالاخره نشستیم. نمایش با تاخیر شروع شد. امیررضا کوهستانی، کارگردانِ کار روی صحنه آمد و بابت تاخیر و ازدحام عذرخواهی کرد... و بعد که دیالوگ ها در تاریکی شروع شد، میخکوب شدیم...

پ.ن:

بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8438466692/

Sigar_Posht_Sigar_Reza_Yazdani.mp3.html 

ترانه ی "سیگار پشت سیگار" با صدای رضا یزدانی، ترانه از اندیشه فولادوند.

دریغا...

درخت

شعرش را روی پاییز می نویسد

پاییز

شعرش را روی درخت

من بر پاییز نوشته ام

بر درختان افتاده

دریغا من...

دریغا پاییز...

دریغا درخت...


"بیژن نجدی"

بشنوید:

https://s18.picofile.com/file/8438010984/

Fereydoun_Foroughi_Ghoozake_Pa.mp3.html

ترانه ی "قوزک پا" از فریدون فروغی

گل صدبرگ

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد


نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد


"مولوی"

ابیاتی از غزلیات شمس(غزل شماره ی ۵۶۳). استاد شهرام ناظری هم در آلبوم "گل صدبرگ"، با تلفیق این غزل و بیت هایی از حافظ، اثری جاودانه خلق کرده است.