فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

علم در خطر است!

هوای آلوده را حتی توی راهروی مدرسه هم می توان با چشم دید. سر درد و حالت تهوع داریم، اما مدرسه تعطیل نیست؛ 

گویا مسئولین فرموده اند که "علم در خطر است!"

یا باید در گردنه با مشت گره کرده زیر برف بمیریم، یا خانه مان را آب بگیرد، یا...، اگر شانس آوردیم و زنده ماندیم، با هوای آلوده خواهیم مرد.

راستی...، چرا فرهاد خسرویِ ۱۴ ساله سرکلاس نبود و زیر برف بود؟


هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین

درختان اسکلت‌های بلورآجین

زمین دل‌مرده، سقفِ آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است...


"مهدی اخوان ثالث"

پ.ن:

بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8382555818

/%D9%84%D8%A7%D9%84%D8%A7%DB%8C%DB%8C_

%DA%A9%D8%B1%D8%AF%DB%8C.mp3.html

لالایی کُردی با صدای تارا جاف، که بازخوانی دیگری از لالایی استاد مظهر خالقی است.

پری خوانی

با اولیای دو تا از کلاس هام دیدار داشتم؛ کلاس یازدهم تجربی و کلاس ۲۰۴ انسانی.کلاس اولی به خاطر افت درسی و کلاس دومی که بی انضباط ترین کلاس مدرسه است، هم به خاطر درسشان و هم به خاطر انضباطشان. بعدش در هر زنگ تفریح با سه تا از بچه های یازدهم تجربی جلسه داشتم؛ تک به تک باهاشان صحبت کردم و حرف هایشان را شنیدم؛ امروز که تمام شد گفتم دیگر بهانه ای پذیرفتنی نیست. گفتم اگر گوشی دستشان ببینم، از مستمرشان کم می کنم و گوشی را هم به مدرسه تحویل می دهم.

اما اولیای ۲۰۴، فقط ده نفرشان آمده بودند. دغدغه هایشان زیاد بود. یکی شان مادر همانی بود که پیش تر درباره اش نوشته بودم؛ که پس از سیزده بدر منزوی شده بود. پرسدم چرا از اول سال سر کلاس نیامده است؟

گفت ترک تحصیل کرده است و شهریار سر کار می رود. گفت بعضی شب ها همان جا می ماند.

پرسیدم دکتر بردینش؟

گفت بله و داروهاش را هم مصرف می کند.


پ.ن:

در مستندی زنده یاد خسروشکیبایی را دیدم...؛ آلبوم پری خوانی اش را خیلی دوست دارم که شعرهای فروغ است."به علی گفت مادرش روزی..." را بشنوید از این آلبوم: 

http://s7.picofile.com/file/8381093800/

Be_Ali_Goft_Madaresh_Roozi.mp3.html

چه قدر حوصله نداریم...

آی مَمَدو 

نگاه کن و ببیین

چه قدر حوصله نداریم  

چه قدر همه چیز به هم ریخته است 

چه قدر از هم بیزار،  مانده ایم. 


 آی مَمَدو

کناره ها را نگاه

و کشتی‌های پهلو گرفته در امتداد داغ و سوزان‌اش 

در غروبی زرد و نارنجی و آبی

خسته و اما ُپر امید. 


پس کشتی‌های ما کجاست مَمَدو

کشتی ما...

که قرار بود تا برایمان بیاوری‌اش

و شاد و خوشحال و سبکبال 

به ماهی‌گیری خلیج برویم 

در آفتابی داغ و سوزان

و آنگاه کرانه‌ها را به نظاره بنشینیم 

و خیال ببافیم 

و عصر هنگامان 

خوشحال و خندان 

با توری پر از ماهی جنوبگان

به ساحل بازگردیم 

پس کشتی‌های ما کجاست مَمَدو...

کشتی ما.


 "صادق الهه"

بشنوید:

http://s6.picofile.com/file/8381422950/

Agha_Negah_Dar.mp3.html

"آقا نگه دار!"، از گروه کیوسک.

تصویر، اثر طراوت نیکی

با رویاهامان چه می کنید؟

نان از سفره و کلمه از کتاب، 

چراغ از خانه و شکوفه از انار، 

آب از پیاله و پروانه از پسین، 

ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید! 


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ... 

دروغ می‌گویید که این کوچه، بُن‌بست و 

آن کبوترِ پَربسته، بی‌آسمان و 

صبوریِ ستاره بی‌سرانجام است. 


ما گهواره به دوش از خوفِ خندق و 

از رودِ زمهریر خواهیم گذشت. 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار 

هنوز علائمی عریان از عطر علاقه و 

آواز نور و کرانه‌ی ارغوان باقی‌ست. 

سرانجام روزی از همین روزها برمی‌گردیم 

پرده‌های پوسیده‌ی پرسوال را کنار می‌زنیم 

پنجره تا پنجره ... مردمان را خبر می‌دهیم 

که آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار 

باغی بزرگ از بلوغ بلبل و فهم آفتاب و 

نم‌نمِ روشنِ باران باقی‌ست. 


ستاره از آسمان و باران از ابر، 

دیده از دریا و زمزمه از خیال، 

کبوتر از کوچه و ماه از مغازله، 

رود از رفتن و آب از آوازِ آینه گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید؟ 


ما رویا می‌بینیم و شما دروغ می‌گویید ... 

دروغ می‌گویید که فانوسِ خانه شکسته و 

کبریتِ حادثه خاموش و 

مردمان در خوابِ گریه‌اند، 

ما می‌دانیم آن سوی سایه‌سارِ این همه دیوار، 

روزنی روشن از رویای شبتاب و ستاره روییده است 

سرانجام روزی از همین روزها 

دیده‌بانانِ بوسه و رازدارانِ دریا می‌آیند 

خبر از کشفِ کرانه‌ی ارغوان و 

آواز نور و عطر علاقه می‌آورند. 


حالا بگو که فرض 

سایه از درخت و ری‌را از من، 

خواب از مسافر و ری‌را از تو، 

بوسه از باران و ری‌را از ما، 

ریشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید؟


"سید علی صالحی"


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/8380248300/

Farhad_Shabaneh.mp3.html

ترانه ی شبانه (کوچه ها) از آلبوم وحدت، با صدای فرهاد مهراد، ترانه از شاملو، موسیقی  اسفندیار منفردزاده.

سبز خواهم شد


دست هایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد

می دانم

می دانم

می دانم

و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند گذاشت...

"فروغ فرخ زاد"


بشنوید:

http://s6.picofile.com/file/8379469084/

%D9%BE%D8%A7%DB%8C%DB%8C%D8%B2_%D8%B3%

DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86_%D9%82%

D8%AF%DB%8C%D8%B1%DB%8C.mp3.html

ترانه ی "پاییز"،آواز:سیمین قدیری، شعر: ژیلا مساعد،موسیقى: فریبرز لاچینی. از آلبوم: آواز فصل ها و رنگ ها.

مسافرها

از آن جا که عباس آقا، مدیر مدرسه مان، همکاری اش با اداره خوب است، مدرسه ی ما از قدیم پذیرای معلم هایی بوده است که من به اشان مسافر می گویم؛ اغلب دانشجو - معلم هستند، یا یک سالی می مانند و می روند.

جالب این جاست که من با بیشتر این مسافرها، خواسته یا ناخواسته دوست می شوم و تعدادی از بهترین همکارها و دوست هایم از بین همین ها بوده اند. مثلا زانا که حالا در سنندج استاد دانشگاه است و چه قدر با هم صمیمی بودیم و هستیم. یک بار که به طور جدی برای ارشد هنر می خواندم، خیلی کمکم کرد. برایم کتاب خرید. رفتیم دانشگاه تهران و با چندتا از بچه های هنر گپ زدم.

یا حمید که بچه ی خونگرم و مودبی از مریوان بود؛ عاشق همکلاسی اش بود و با زانا کلی سر به سرش می گذاشتیم!

یا دانشجویی از منطقه ی بختیاری که در هفته یک روز در سرویس همدیگر را می دیدیم- متاسفانه نامش در خاطرم نمانده است.- وقتی کتاب مکاتب ادبی را در سرویس دستم دید، همصحبت شدیم. او هم بر خلاف رشته ی دانشگاهی اش، به نقد ادبی علاقه داشت. کتاب سبز کوچکی هم دستش بود -از مجموعه ی نه جلدی نقد ادبی ای که فرهنگستان هنر چاپ کرده است- و گفت این را می خواند. کتاب را امانت گرفتم و خواندم، و کتاب دومی که عجیب تحت تاثیرش قرار گرفتم. این دومی را به ام هدیه داد.

وقتی رفت، تا چند سال عید به عید به ام پیام می داد. محبت عجیبی درش بود.

یا حمید سالاری کرمانی که نقاشی می خوان٘د و علاقه ی مشترکمان به سینما ما را به دوستان صمیمی تبدیل کرد.

و دوستان دیگر...

امسال هم همکارهای تازه ای به مدرسه مان آمده اند و انرژی جمع را بیشتر کرده اند.

یکی شان که دبیر ادبیات است وضعیت صبحانه مدرسه را نه تنها سر و سامانی داده است، که تنوع جذابی هم به صبحانه ها داده است؛ مثلا پوره ی سیب زمینی ای درست کرده بود که در آن سبزیجات معطر به کار برده بود و همراه خیار شور تناول می شد؛ عجیب خوشمزه بود. دستور پختش را ازش گرفتم!


پ.ن:
بشنوید:
ترانه ی تیتراژ پایانی فیلم "آکوامن"، که برخلاف فیلم، خیلی خوب است. البته فیلم، از فیلم های محبوب هیراد است!

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است...

دم مدرسه ی هیراد منتظرش هستم. برف می بارد. فرهاد می خواند:"صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست..."

تمام آزادراه تا تهران را زیر بارش برف آمدم.

بی سر و صدا بنزین را گران کردند و در این زمستان، صدای خرد شدن استخوان های بیشتری شنیده خواهد شد.

صبح، از آزادراه که پیچیدم سمت مدرسه، پیرزنی دست بلند کرد و سوارش کردم. همراه چادرش، سوز سردی تو آمد. گفتم:"مادر! تا پمپ گاز بیشتر نمی رم."

گفت:"خدا خیرت بده، همون هم خوبه."

گفت:"اون ها که با تریلی مواد می آرن رو کاری ندارن، پسر من رو می گیرن..."

چین های صورتش را با دست لاغرش لای چادر پنهان کرده بود. گفتم:"مواد فروخته؟"

گفت:"نمی دونم والله، زنگ زد گفت من کلانتری ام."

گفتم:"کدوم کلانتری؟"

گفت:"نمی دونم...، همین میدون می پرسم ببینم کلانتری کجاست."

و پیاده شد.


بشنوید:

http://s7.picofile.com/file/

8378371976/Farhad_Barf.mp3.html

برف- فرهاد مهراد

عاشق آن لحظه ای هستم که هیراد از خواب بیدار می شود و بی هیچ کلامی می آید کنارم دراز می کشد و من موهاش را نوازش می کنم. تازگی ها یک عادت جدید  هم پیدا کرده است. گوشم را می بوسد!:)

 کوهنوردی را دوست دارد.


پ.ن:

بشنوید:

http://s6.picofile.com/file/8377474292/01

_Ludovico_Einaudi_Alexandria.mp3.html

موسیقی بی کلام Alexandria از لودویکو اناودی.


باغِ بی برگی...

درخت

شعرش را روی پاییز می‌نویسد،

پاییز

شعرش را روی درخت.

من بر پاییز نوشته‌ام،

بر درختان افتاده:

دریغا من...

دریغا پاییز...

دریغا درخت...


"بیژن نجدی"

پ.ن:

تصویر، از تمرین های کلاس طراحی، پاییز ۷۹.

بشنوید:

http://s5.picofile.com/file/8374326284/

_Damien_Rice_The_Greatest_Bastard.mp3.html

ساز خاموش


من  محمدرضا شجریان فرزند  ایران!

صدای من بخشی از فرهنگ کهن ایران است که می خواهد یادآور بشود به مردم جهان که ما دارای چه فرهنگی بودیم. فرهنگ انسانی , فرهنگ عشق , صلح و صفا و پیامی جز دوستی , عشق و زندگی و خوشحالی در زندگی برای مردم نداریم. اگر هم  گله ای می کنیم برای این است که نارسایی ها برطرف بشود و زندگی به مردم برسد.


پ.ن.ها:

٭ عنوان، نام آلبومی از استاد.

٭ عکس از همشهری آنلاین.

ساعت دیواری...


  پیش از ظهر رفتم دیدن عمومامه.

 اصغر، پسر زن عمو کوکب کلید را آورد و با چندتا از بچه ها رفتیم داخل.

روی تشکچه ای، به بغل دراز کشیده بود. وسط تشکچه را خیس کرده بود. هیچ واکنشی از آمدنمان ازش ندیدم. اصغر به اش گفت که من آمده ام؛ شروع کرد به گریستن. خودم را کنترل کردم.

چندتا پتو که معلوم بود تازه شسته شده اند در حیاط خلوت کوچکش روی طناب آویزان بود.

 گفتند زخم بستر گرفته است؛ زخم هایش را دیدم. در دو طرف کشاله ی ران هایش بود.

 دست لاغرش را توی دستم گرفتم...

 روی مژه های چشم چپش چیزی مثل تراخم بود. گفتند نمی تواند دست هایش را درست تکان دهد و نمی تواند از جایش بلند شود.

 خدایا..!

از آخرین باری که دیده بودمش چه قدر تغییر کرده بود...؛ جملات را پاسخ نمی داد و فقط هر از گاهی بی صدا می گریست. لب هایش خشک شده بود و پوسته پوسته شده بود. قدری از غذای دیشب گوشه ی لب و توی دهانش باقی مانده بود.

 اصغر برایش آب آورد و به اش دادیم. پرسیدم دوباره می خواهد؟ گفت:"هه ره."

 بقیه ی آب لیوان را به اش دادم.

 بغض بیخ گلویم را می فشرد. دلم می خواست باهاش تنها باشم و با هم گریه کنیم. دستش را عقب و جلو کرد، انگار که چیزی بخواهد. هرچه پرسیدم چه می خواهد، پاسخ نداد. دست لاغرش هوا را آرام می شکافت. گفتم گوشی ات را می خواهی؟ گفتند اصلا نمی داند گوشی دارد یا نه؟...

 دستش را در هوا گرفتم و بغضم ترکید. هردومان بی صدا گریستیم. بقیه هم گریه شان گرفت.

 به اش گفتم گریه نکن.

 با دستمال کاغذی لب و دهانش را پاک کردم. چشم چپش را پاک کردم. چشمانش را که تا حالا بسته بود، باز کرد. هه ناسه ای کشید و گفت:"ئه ی خوا جان...!"

 زن عمو کوکب یک لیوان آب طالبی و بشقابی سوپ برایش آورد و رفت.

 تنها شدم باهاش.

آب طالبی را به اش دادم. سوپ را قاشق به قاشق به اش خوراندم. یکی دوبار می خواست بالا بیاورد که حواسش را به چیزی پرت کردم و خوشبختانه حالش جا آمد. لیوان و بشقابش را که می شستم، یاد زن عمو شهربانو افتادم که چه قدر به اش می رسید.

 انگار جان گرفته باشد، چند جمله ای باهاش رد و بدل کردم. گفتم اگر می تواند با پدرم صحبت کند تا شماره اش را بگیرم؟ گفت نه.

 می گفتند این روزها خیلی پدرم را صدا می کرده است.

 رادیو ضبطش خاموش گوشه ای بود. ساعت دیواری سپید قدیمی باتری اش تمام شده بود.

 این بار که دستش را دراز کرد، گوشی موبایلش را توی دستش گذاشتم.

 برایش از گوشی ام ترانه ای از سوسن پخش کردم: "خوش به حال دیوونه که همیشه خندونه/ از تموم زندگی، روش رو برمی گردونه..."

 سوسن خواننده ی محبوب دوران جوانی اش بوده است و اجرای زنده ی او را چندبار در کافه ها از نزدیک دیده است.

 همین که ترانه شروع شد، با هم گریستیم....

 بیرون که آمدم، اصغر در را قفل کرد. توی راه به پدرم زنگ زدم و احوال عمو را به گوشش رساندم. قرار است امروز و فردا به دیدنش بیاید.


پ.ن:

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8367107592

/Folk_Love_Song_%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8

%A7%D9%86%D9%87_%D9%81%D9%88%D9%8

4%DA%A9%D9%84%D9%88%D8%B1.mp3.html 

ترانه ای فلکلور از آریا عظیمی نژاد با صدای محمدرضا اسحاقی.

میراث دار تنبور...



 استاد طاهر یارویسی از موسیقی دانان برجسته ی مقامی و از بزرگان نوازندگی تنبور، درگذشت.

 استاد از یارسان های منطقه ی دالاهو بود؛ منطقه ای که تنبور برایشان از تقدس خاصی برخوردار است و تا حد زیادی توانسته اند مقام های کهن موسیقایی را به همان شکل گذشته، در خود نگه دارند. 

 از ده سالگی تنبور می نواخت و نزد استادان برجسته ی آن آموزش گرفت. سازهایش را خودش می ساخت. از جمله ی مهم ترین کارهایش، حفظ بیش از هفتاد مقام موسیقایی این دیار بود که قدمت چند صد ساله دارند و سینه به سینه به این زمان رسیده اند.

او همچنین شاگردان بسیاری را تربیت کرد تا حافظ این مقام ها باشند.

در جایی از استاد علی اکبر مرادی که او هم از نوازندگان نامدار تنبور است خواندم که از استادهای به نام بسیاری همچون استاد یارویسی نام برده بود که در عین بزرگی و مهارت، در اوج گمنامی، در نقاط دوردست و محروم کوهستانی میراث دار مقام های موسیقایی پیشینیان اند.



 استاد، همچون بسیاری از بزرگان این خاک، زندگی اش با فقر و در این اواخر با بیماری می گذشت.

روحش شاد و یادش گرامی باد!

فراز


سنگ از سنگ 

جرقه از جرقه 

آتش از آتش 

فراز می‌آید 

انسان 

از فروافتادن پیاپی.

 

"محمدعلی سپانلو"


این تابستان با بچه های تجربی و انسانی کلاس کنکور دارم. اتفاقی که برای نخستین بار در این مدرسه می افتد. تعدادشان زیاد نیست و تجربی ها بیشترند. تقریبا نصفشان سر کار می روند و به همین خاطر کلاس از هفت صبح شروع می شود که گاهی با غر غر خانم سرایدار رو به رو می شویم.

 هفت صبح که می رسم، باد خنکی می آید و خبری از گرما نیست. بچه هایی که زودتر آمده اند می دانند که باید پنجره های سالن را باز کنند!

 پنجره های کلاس که باز می شوند، باد کلاس را برمی دارد. بوی علف تو می آید و در سکوت بقیه ی کلاس ها درس شروع می شود.

 یکی از بچه های انسانی خیلی سئوال می کند، شکل سئوال هاش جور خاصی ست، انگار که در فضای کلاس نباشد یا از بحث چیز زیادی نفهمیده باشد. حوصله می کنم و این حوصله کردنم باعث شده تا از حساسیت بچه ها و بعضا نگاه ها و خنده های بی صدای تمسخرآمیزشان نسبت به اش کم شود.

 همین دانش آموز اما به سینما و موسیقی علاقمند است و هر بار باید پرسش هاش در این باره را کوتاه پاسخ دهم یا ارجاعش دهم به بیرون.


پ.ن:

بشنوید:http://s9.picofile.com

/file/8366349384/Gary_Moore

_Empty_Rooms_Live_in_Stockholm.mp3.html

موسیقی بی کلام "Empty Rooms"، از گری مور.

آه، ای صدای زندانی...


آه، ای صدای زندانی

آیا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد؟

آه، ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صداها...


"فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file

/8365893318/07_Karen_Homayoun_Far_Hich.mp3.html

هیچ؛ موسیقی بی کلام از کارن همایون فر

Sweet Dreams


 دوست قدیمی ام داوود تماس گرفت و گفت که به همراه جمعی از معلم ها قرار است در یکی از منطقه های محروم حوالی رباط کریم کلاس تابستانی برگزار کنند. کلاس ها که در ماه های تیر و مرداد و ۸ جلسه برگزار خواهد شد،  شامل ریاضی، زبان و عربی و در کنار آن ها فوق برنامه های تئاتر و نقاشی و نمایش فیلم خواهد بود. موسسه ی خیریه ای هم در این مدت، ناهار بچه ها را تقبل کرده است.

 این طور که داوود می گفت، وضعیت بچه ها اسف بار است؛ معضلات خانوادگی و در کنارشان فقر شدید، در بینشان رایج است. می گفت در واقع ما دور هم جمع می شویم تا شاید حال این بچه ها را کمی خوب کنیم!...

 او که هماهنگ کننده ی برنامه هاست و البته معلم تئاترشان، پیشنهاد کلاس نقاشی را به من داد...؛  چه قدر پیشنهادش خوشحال کننده بود! جدا از این که کار کردن با چنین بچه هایی را دوست دارم، تدریس نقاشی برایم خیلی لذتبخش است. تجربه ی تدریس آن را در سال های نخست تدریسم داشته ام.

 مشتاقم هرچه زودتر کارم را شروع کنم...


بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8364601726/

Roy_Buchanan_Sweet_Dreams_Ins.mp3.html

قطعه ی بی کلام "sweet dreams" از روی بیوکَنِن، یکی از بهترین گیتاریست های بلوز - راک. وقت شنیدن این قطعه، انگار دارم در جاده ای خلوت و بیابانی، آرام رانندگی می کنم.... حیف که بیوکنن، در سال ۱۹۸۸ کمی پس از آن که به جرم بدمستی در ملاء عام توسط پلیس دستگیر شده بود، خودش را با پیراهنش در سلول حلق آویز کرد.

مرگ را پروای آن نیست که به انگیزه ای اندیشد...


گاهی که صبح از تخت بیرون می‌آیی، 

با خودت فکر می‌کنی که دیگر طاقتش را نداری.

 اما از درون خنده‌ات می‌گیرد 

زیرا تمام دفعات دیگری که این حس را داشته‌ای 

به یاد می‌آوری.


"چارلز بوکوفسکی"



  عمو مامه با این که تقریبا همیشه گوشی موبایل کنار دستش و حتی در دستش هست، اما این روزها کم تر آن را پاسخ می دهد. باید چندبار تماس گرفت تا بالاخره گوشی را بردارد.

 پرسیدم کجایی الان؟ و گفت در حیاطِ کارخانه ام.

 کارخانه، اصطلاح رایجی ست بین ما برای کارخانه ی کفشی که نزدیک چهل سال پیش در آن کار می کرد. ساختمانی چند طبقه در کوچه ی البرز بود. یک سر کوچه به پارک شهر تهران می رسید. خیلی از نزدیکان من در آن کار کرده اند و به نوعی پاتوق همگی شان بوده است و حالا سال هاست که تغییر کاربری داده است.- محسن مخملباف یکی از اپیزودهای فیلم دستفروش را در خانه ای نبش همین کوچه ساخته است.

 عمومامه چند سال نگهبان آن جا بود و چشمش که دچار مشکل شد نتوانست بماند و عمو آشیخ جایگزین او شد.

 وقت هایی که حالش خوب نیست خیلی پیش آمده که از مرگ و خودکشی دم بزند و ما هم بحث را عوض کرده ایم یا سعی کرده ایم توی ذهنش از بدی شرایط کم کنیم و کلا این صحبت ها را برای جلب توجه بیشتر فرض کرده ایم.

 در دو تماس اخیرم، وقتی از شرایط سختش گفت، دوباره از این حرف ها زد. پرسید کی می روم شهرستان و گفت می ترسم وقتی بیایی دیدنم که نباشم.

 حس کردم خیلی دلتنگ است. حق دارد. همچون یک زندانی ست. البته که باید به بقیه هم حق داد، چرا که نیمه شب ها با داد و هوار آن ها را بیدار می کند. کثیف کاری می کند...

 وقتی از تلخی شرایطش گفت، با خودم فکر کردم که مبادا جدی جدی کاری دست خودش بدهد. لحن ناامیدش متفاوت تر از همیشه بود....


پ.ن.ها:

٭ عنوان از شاملو، عکس از بیل برانت


٭بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8361858350/

Charlotte_Church_Ave_Maria_2809900.mp3.html

"آوه ماریا"، با صدای شارلوت چرچ. این آهنگ از ساخته  های معروف شوبرت آهنگساز سده ی نوزدهم است که توسط خوانندگان زیادی خوانده شده است.


٭ صد برگه ی سفید پسش داده ام ، بس است 

کی خسته می شود فلک از امتحان من؟

"حسین جنتى"

همیشه دیوانه بمان...



  پنجره ی باران خورده را رو به گندمزارهای پشت مدرسه باز می کنم. باد سرد و نمناکی توی صورتم می زند و موهایم را به هم می ریزد. باد گندمزار را پیچ و تاب می دهد.

 چه خوب است که باران زده است.

 پرواز پرستوها را می بینم....

بچه ها سردشان است. پنجره را می بندم.

یاد حرف های پدر درباره ی عمومامه می افتم.

 آلزایمر عمو مامه هر روز شدید تر می شود و عموحسن که حالا یکسره به اش رسیدگی می کند، حسابی خسته و کلافه شده است. لباس عمومامه را عوض می کند، ناهارش را می دهد...

 عمومامه جهت ها را دیگر نمی شناسد. اسامی را جا به جا می گوید. انگار برگشته باشد به سال ها پیش، حرف هایی عجیب می زند. یک شب راه کوچه را پیش گرفته بود که می خواهم بروم خانه ی فلانی، کسی که اصلا این جا نیست- یکی از اقوام او را می بیند و برش می گرداند. حالا درِ خانه اش قفل می شود.

 پدرم می گوید آدمِ مریض صاحب می خواهد، که پی اش برود و دردش را درمان کند. بعد گریزی می زند به گذشته؛ پریوش حالش خوب نبود و پدرم بردش دکتر تا خوب شد. خاطرات تلخی از آن روزها برایم زنده شد. پدر بیکار بود و در آن شرایط سخت مالی، پریوش را برد و آورد تا خوب شد....

 حس خوبی ندارم؛ نمی دانم چه بر سر عمومامه خواهد آمد. کاش زن عموشهربانو زنده بود...؛ نمی دانم! شاید هم خدا خیلی دوستش داشت که پیش از آن که منت کش شود، از دنیا رفت.


هرگز عاقل نشو

همیشه دیوانه بمان

مبادا بزرگ شوی

کودک بمان...


"عزیز نسین"

 

عمومامه، روزهایی که هنوز می دید...


پ.ن:

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/

8358211068/Hiwa_Erfani_Nishtmani_be_kasi.mp3.html 

ترانه ی کُردی  "نیشتمانی بی که سی" که همان "سرای بی کسی" استاد هوشنگ ابتهاج است، با صدای هیوا عرفانی.

صبحگاهان شبنم می چکید از گل سیب...


 بچه ها یک در میان آمده اند و مدرسه از حالت رسمی خودش خارج شده است!

ساعت اول که تعدادشان خیلی کم بود؛ همان پرسش های معمول را پرسیدم ازشان از علایقشان و اهداف آینده شان. جالب است که موسیقی رپ این قدر بین این ها طرفدار دارد.

 ساعت پیش هم هفت هشت نفر بیشتر نبودند؛ اجازه گرفتند ادابازی کنند. دو گروه شدند و با لذت بازی کردند.

من هم مشغول تصحیح کردن برگه ها شدم!

پاگرد راه پله ی مدرسه، آن جا که طبقه ی سوم به دوم می رسد، دو تا پنجره ی کوچک دارد که معمولا باز هستند رو به زمین های کشاوری پشت مدرسه؛ این بخش از مدرسه را خیلی دوست دارم! وقت گذر از آن جا، پیش می روم و صورتم را به باد می سپارم. بوی علف باران خورده می آید...


شب فرو می افتاد

به درون آمدم و پنجره ها را بستم

باد با شاخه در آویخته بود

من درین خانه ی تنها…تنها

غم عالم به دلم ریخته بود

ناگهان حس کردم

که کسی

آنجا بیرون در باغ

در پس پنجره ام می گرید

صبحگاهان

شبنم

می چکید از گل سیب


"هوشنگ ابتهاج"


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/835450308

4/%DA%A9%D9%84%D8%A7%D9%84%D9%87

_%D8%A8%D8%A7%D8%AF.mp3.html

موسیقی بی کلامِ "کلاله باد"، کمانچه از سیاوش احمدی نسب.


پ.ن.ها:

٭ دیروز هشتم مارس، روز جهانی زن بود. این روز را به همه ی زنان سرزمینم تبریک می گویم.

 روز قبل تر اما، لیلیِت تریان، یکی از نخستین زنان مجسمه ساز ایرانی درگذشت. هنری که هیچ گاه آن طور که باید در کشور ما جدی گرفته نشده است. او که در مدرسه ی هنری بوزار پاریس هم دوره دیده بود، سال ها معلم این هنر در ایران بود.

 روحش شاد و یادش گرامی باد!


لیلیت تریان

پاینده باد خاک ایران ما...




پ.ن:

امروز سالروز مرگ دکتر محمد مصدق است.

بشنوید:

  http://s8.picofile.com/file

/8354121600/Ey_IRAN.mp3.html

"ای ایران" با صدای غلامحسین بنان، شعر از حسین گل گلاب، موسیقی روح الله خالقی، ۱۳۲۳.

مادر



به من بیاموز

چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد

تا من به تو بازگردم

مادر!    


" غاده السمان"


پ.ن. ها:

٭تصویر، تابلوی ‍ "فانتین" اثر مارگارت برناردین هال،۱۸۸۶؛ "فانتین" در کنار گهواره "کوزت" از رمان بینوایان ویکتور هوگو.

٭ بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8353469618

/Aida_Shahghasemi_Day.mp3.html

ترانه ی لُری "مادر" با صدای آیدا شاه قاسمی، متن از: محمدرضا خسروی.