فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

رگبار


هربار به تو فکر می کنم
یکی از دکمه هایم شل می شود
انقراض آغوشم یک نسل به تأخیر می افتد
و چیزی به نبضم اضافه می شود
که در شعرهایم نمی گنجد

کافی ست تو را به نام بخوانم
تا ببینی لکنت عاشقانه ترینِ لهجه هاست
و چگونه لرزش لب های من
دنیا را به حاشیه می برد

دوستت دارم
با تمام واژه هایی که در گلویم گیر کرده اند
و تمام هجاهای غمگینی
که به خاطر تو شعر می شوند

دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم . . . .
و خواستن تو جنینی است در من
که نه سقط می شود
نه به دنیا می آید

(لیلا کردبچه)

گنجشک ها...


   این عکس را به طور اتفاقی دیدم و این جا آوردمش؛ در روز پنجم ژوئن سال ۱۹۸۹ ، در میدان تیان آن من چین و توسط عکاسی به نام Liu Heung Shing گرفته شده است. البته اصل آن رنگی ست، اما به نظرم آمد که سیاه و سپیدش زیباتر است. یک پا شعر است این عکس.

چ...

چه بی پروا؛

روی سیم های لخت فشار قوی،

عشق بازی می کنند؛

گنجشک ها...

(جلیل صفربیگی)

در دنیای تو ساعت چند است؟


پرنده گفت: کوچ

درخت گفت: آه

پرنده کوچ کرد و رفت تا بهار

درخت ماند و انتظار


(افسانه شعبان نژاد)


پ.ن:

  فیلم را علی رغم ضعف هایش دوست داشتم، چرا که از «عشق» می گفت در زمانه ای که نایاب است!

 گیلان و رشت و بندرانزلی اش را شاعرانه به تصویر کشیده بود؛  دوربین سیال، و موسیقی کریستف رضاعی به جان پلان ها نشسته بود، با آن ترانه ی دل نشین...

پنجره

ماریا!

اگه صاحبخونه ها بدونن

پنجره ها چه قدر ارزش دارن،

شاید اجاره هاشون رو چند برابر بکنند!

(زنده یاد حسین پناهی)


پ.ن.ها:

 صبح داشتم برای رفتن به سر کار آماده می شدم که پیامکی از همکارانم رسید که امروز مدرسه تعطیل است. بی خبر از همه جا پا شدم و پنجره را رو به کوچه باز کردم...؛ همه جا سفید سفید. چه قدر خوشحال شدم!

  هیراد هنوز خواب است. دلم می خواهد ببرمش برف بازی، اما قدری سرما خورده و تازه رو به بهبودی ست...

* نقاشی  از رابرت استرانگ وودوارد


بعدا نوشت:


تنهاست

پلنگی که از خواب من

به ماه رفت 

دلتنگ کوه بلند است 

و مهتاب نیمه شب 

ماه ان نبود 

که در قصه دیده بود

(امیر برغشی)

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آورند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد

 

می آیم ، می آیم ، می آیم

با گیسویم : ادامه ی بوهای زیر خاک

با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم ، می آیم ، می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا ،

در آستانه ی پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد...


(فروغ فرخ زاد)


  تصاویر زیر مربوط به خانه ی پدری فروغ است، در محله ی امیریه ی تهران، کوی خادم آزاد:

(عکس ها از خانم برنا قاسمی، ایسنا)


«کوچه ای هست که قلب من آن را از محله های کودکی ام دزدیده است...» (ف.ف/تولدی دیگر)


این آشپزخانه، زمانی اتاق فروغ بوده.


و تصاویر دیگر:



این عکس را که می بینم، دختری تنها در خاطرم می آید که پشت پنجره، به خزان باغچه اش می نگرد...



آذر؛ طلوع «بامداد»


تنهایی ِ یک درختم

و جز این‌ام هنری نیست
که آشیان تو باشم!


احمد شاملو

ما را تاب نیست!


.

.

گر تو را،

با ما،

تعلق نیست،

ما را،

شوق 

هست...


ور تو را،

بی ما، 

صبوری هست، 

ما را، 

تاب 

نیست!


● رهی معیری


پ.ن:

نقاشی از پیکاسو

پنجره ی خوابت را باز بگذار عشق من!

 

پنجره ی خوابت را باز بگذار عشق من!

امشب هم می آیم.

پیرهن نارنجی تنت کن 

چکمه قهوه ای بپوش

موهات را بریز دور شانه ات 

و راه بیفت

امشب می خواهم در بارسلونا قدم بزنیم 

یا در فلورانس

شاید بخواهی کنار برج ایفل 

یا شهری دیگر

هر جا تو خواستی 

هر جا که شد 

با سرنوشت نمی توان در افتاد 

پنجره ی خوابت را باز بگذار... 

 

"عباس معروفی"

 



۱۲ اردیبهشت ۹۴

یک روز...

یک روز،
بلکه پنجاه سال دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
که در جوانی ات
عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقش شده بر کتیبه های کهن را بیابد...
یک روز
بلکه پنجاه سال دیگر
ترانه ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه ی "مروری بر ترانه های کهن" شاید
و بار دیگر به یاد خواهی آورد
سطر هایی را
که به صله ی یک لبخند تو نوشته شدند
تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر در آن روز
تازه ترین شعرم برای تو خواهد بود...

"یغما گلرویی"

حرمت نگه دار...

حرمت نگه دار

 دلم

 گلم

که این اشک ، خون بهای عمر رفته من است

میراث من!

نه به قید قرعه

نه به حکم عرف

یک جا سند زده ام همه را به حرمت چشمانت

به نام تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون!

کتیبه خوان خطوط قبایل دور

این ؟ این سرگذشت کودکی است

که به سرانگشت پا

هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است

هرشب گرسنه می خوابید

چند و چرا نمی شناخت دلش

گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش

پس گریه کن مرا به طراوت

به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش

و آواز می خواند ریاضیات را

در سمفونی باشکوه جدول ضرب با همکلاسیها

دودوتا چارتا چارچارتا...

در یازده سالگی پا به دنیای شگفت کفش نهاد

با سرتراشیده و کت بلندی که از زانوانش می گذشت

با بوی کنده بدسوز و نفت و عرقهای کهنه

آری دلم

گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

دلم گلم

این اشکها خون بهای عمر رفته من است

میراث من

حکایت آدمی که جادوی کتاب مسخ و مسحورش کرده است

تا بدانم و بدانم و بدانم

به وار

وانهادم مهر مادری ام را

گهواره ام را به تمامی

و سیاه شد در فراموشی ؟ سگ سفید امنیتم

و کبوترانم را از یاد بردم

و می رفتم و می رفتم و می رفتم

تا بدانم تا بدانم تا بدانم

از صفحه ای به صفحه ای

از چهره ای به چهره ای

از روزی به روزی

از شهری به شهری

زیر آسمان وطنی که در آن فقط

مرگ را به مساوات تقسیم میکردند

سند زده ام یک جا

همه را به حرمت چشمان تو

مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون

که می ترکاند یکی یکی حفره های ریه هایم را

تا شمارش معکوس آغاز شده باشد

بر این مقصود بی مقصد

از کلامی به کلامی

و یکی یکی مردم

بر این مقصود بی مقصد

کفایت می کرد مرا حرمت آویشن

مرا مهتاب

مرا لبخند

 و آویشن حرمت چشمان تو بود ؟ نبود؟


(زنده یاد حسین پناهی)


پ.ن. ها:

* دلم نمی خواست نوشته ای طولانی توی وب بگذارم؛ در این زمانه ی اس. ام. اس و داستان کوتاه و استیکر، دل و دماغی برای حرف های بلند نیست. خیلی وقت ها این «کوتاه»ی ها، نفس دل را می گیرد و بغضی می شود در حنجره ای.

* نخستین بار این شعر زیبا را در کاست «سلام، خداحافظ» شنیدم و تا مدت ها همدم شب و روزم بود. هنوز آن کاست رادارم. صدای گرم پرویز پرستویی هم در جایی به یاری آمده است.

۹۳

نیشتر

برای مرگ جوانم، برای ماندن پیر

بگو چگونه کنم این شگفت را تفسیر

زمین به دام گل و سبزه گیردم که بمان

زمانه ام به گلو نیشتر زند که: بمیر

                                                              (منوچهر آتشی)


۹۳

در کوچه باغ های نشابور


  «در کوچه باغ های نشابور» را خواندم، از دکتر شفیعی کدکنی، که از دوستی امانت گرفته ام. اشعار زیبایی دارد. چاپ اول کتاب سال 1350 بوده و کتاب حاضر چاپ هفتم آن و مربوط به سال57 است. اغلب اشعار، رنگ و بوی سیاسی دارند و از روحی متعهد برآمده اند؛

"تو در نماز عشق چه خواندی؟  -

                                           که سالهاست

بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

از مرده ات هنوز

پرهیز می کنند."                  

                             (از شعر حلّاج، ص47)

یا:

"تبار نامه ی خونین این قبیله کجاست

که بر کرانه شهیدی دگر بیفزایند؟

کسی به کاهن این معبدِ شگفت نگفت:

بخور آتش و قربانبان پی در پی

هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست؟

                               (مرثیه، ص 45)

  یک نکته جالب هم تیراژ کتاب است؛ چاپ پنجم(سال 56) پنج هزار و پانصد نسخه، چاپ ششم(فروردین 57) ده هزار نسخه و چاپ هفتم( تیر 57) پنجاه هزار نسخه. مقایسه کنید با تیراژ کتاب در زمان حال...! قیمت کتاب هم 70 ریال است.

  استاد در ابتدای کتاب، از «نامه ها»ی عین القضات همدانی، چنین آورده است:

  " ... نبینی که دست را و قلم را تهمت کاتبی هست، و از مقصود خبر نه. و کاغذ را تهمت «مکتوب فیهی و علیهی»، نصیب باشد؛ ولیکن هیهات! هیهات! هر کاتب که نه دل بود، بی خبر است و هر مکتوب الیه که نه دل است؛ همچنین!"

مشخصات کتاب:

 در کوچه باغ های نشابور، شفیعی کدکنی، انتشارات توس، چاپ هفتم: 1/4/57،


پ.ن: خیلی درگیرم این روزها...؛ هم با خودم و هم با روزمرّگی هایم. کتاب خواندنم به اول صبح افتاده که بچه خواب است. او که بیدار شود، بیش تر موسیقی ست؛ نمی گذارد پای کامپیوتر بنشینم، مگر این که لا به لای کارهایم، یک موسیقی کودکانه برایش پخش کنم. کنجکاوی و شیطنت اش هر روز بیش تر می شود!


  ۹۳

سرگشته...

سرگشته چو باد کو به کویم

آشفته چو حلقه های مویم

ای بغض کهن مرا رها کن

خشکیده ترانه در گلویم...

                                                  (رضا رضی پور)



۹۳

او که لب بست و دم از راز نزد...

جز تو دستان کسی شور در این ساز نزد

هیچ کس پنجه بر این ساز خوش آواز نزد

نیست نزدیکتر از تو به من اما باید

چای نوشید و زبان بست و دم از راز نزد

او که لب بست و دم از راز نزد می شکند

هیچ کس سنگ بر آن پنجره ی باز نزد

قسمت از اولِ خط ساز مخالف می زد

درد این است به میل دل من ساز نزد

سیب ممنوعه ترین میوه ی دنیای شماست

سیب سرخم که کسی بر تن من گاز نزد


                                                      (شیما شاهسواران احمدی)


پ.ن: شعر، اندکی خلاصه شده است.


۹۳

عاشقانه...


آنکه می گوید دوستت دارم 

خنیاگر غمگینی است

که آوازش را از دست داده است.


ای کاش عشق را

زبان سخن بود


هزار کاکلی شاد 

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در نگاه من.


عشق را ای کاش زبان سخن بود


آنکه می گوید دوستت دارم

دل اندوهگین شبی ست

که مهتابش را می جوید


ای کاش عشق را زبان سخن بود


هزار آفتاب خندان در خرام توست

هزار ستاره گریان

در تمنای من.


عشق را ای کاش زبان سخن بود


                                                    (احمد شاملو)


۱۹  خرداد ۹۳


حسرت همیشگی



" حرف های ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن که باخبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی!

ناگهان

چقدر زود

دیر

می شود!"

                                    (قیصر امین پور)


۱۵ بهمن ۹۲

به یاد نلسون ماندلا، و در آستانه ی روز دانشجو

نمی افتیم...



"و هنوز

ایستاده ایم مثل درخت

گاهی نیز مثل چوپانی

خمیده خوابمان می برد

اما در خواب هم می ایستیم

می ایستیم

نمی افتیم..."

                                           (عبدالله په شیو)



۱۵ آذر ۹۲

شاهد


وقتی


بر گور پسرش خم شد


چادرش


لحظه ای آفتاب را پوشاند


وقتی برخاست


گورستان بوی شیر می داد


و آفتاب هم


پشت کوه ها پنهان شده بود


 


                                      (به روژ آکره ای)



۸ مهر ۹۲

من چه خواهم گفتن...


... من چه خواهم گفتن


که چه گفتند دو بیمار به هم؟


 


گفت: آن آهوی خوش؟ گفت: رمید


گفت: آن نرگس تر؟ گفت: فسرد...


                                                            (سطرهای خوانا از میان یک شعر ناتمام از نیما یوشیج)


 


قلم انداز، نیما یوشیج، انتشارات دنیا، چاپ دوم: 1352


 


۳۱ شهریور ۹۲

سنگ


به یادت هست آن شب را که تنها


به بزمی ساده مهمان تو بودم؟


تو می خواندی که «دل دریا کن ای دوست»


من اما غرق چشمان تو بودم؟


 


تو می گفتی که پروا کن، صد افسوس


مرا پروای نام و ننگ رفته است


من آن ساحل نشین سنگم، چه دانی


چه ها بر سینه ی این سنگ رفته است


 


«مکش دریا به خون» خواندی و خاموش


تمنّاگر کنار من نشستی


چو ساحل ها گشودم بازوان را


تو چون امواج در ساحل شکستی


                                                   (سیاوش کسرائی)


 


۱۸ شهریور ۹۲