دنیا کوچکتر از آن است
"عباس صفاری"
بعدا نوشت:
امروز اصلا نفهمیدم چه طور درس دادم؛ باید ساعت ده با پزشک هیراد تماس می گرفتم که گرفتم. ساعت آخر را هم مرخصی گرفتم و رفتم اداره و از آن جا نمایندگی بیمه که خیلی شلوغ بود. بعدش برگشتم و هیراد را از منزل مادر با خودم بردم بیمارستان و برایش تشکیل پرونده دادم. آزمایش خون هم ازش گرفتند، اولش ساکت بود و بعد یکهو گریه اش گرفت.
برخورد کادر بیمارستان خیلی خوب بود و به هیراد خیلی محبت می کردند.
قرار شد فردا اول صبح عملش کنند...
از بوفه ی بیمارستان برایش آبمیوه گرفتم و بعد از آن جا هم که بیرون آمدیم چندتا از قاقالی لی های مورد علاقه اش، و از جمله بستنی، را برایش خریدم و در پارک کوچکی نشستیم کنار هم. باد، موهای ژولی پولی اش را بیشتر به هم می ریخت و قیافه اش را شیرین تر می کرد. ازم خواست که کفش هایش را درآورم. خودش را سرجایش جا به جا کرد و دستی را که پنبه ای جای زخم آزمایش ش داشت، روی جادستی نیمکت دراز کرد و راحت تر نشست و بستنی قیفی اش را گاز زد. خودم را بهش چسباندم. لحظه ای بغضم گرفت. مثل فیلمی فشرده، لحظات زیادی از کودکی اش پیش چشمانم رژه رفتند...
کشته مرده ی آن لحظه ای هستم که صدایم می کند:« بابا...، بابایییی...، بیا پیشم!» و من تندی می روم و بغلش می کنم و موهایش را چنگ می زنم! ... گاهی به این بهانه، موهایش را مرتب می کنم، اما او به سرعت دوباره آن ها را به هم می ریزد و این کار بارها تکرار می شود و هربار خنده بر لب هایم می آورد..!
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر بهگاه آمدهباشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بیگاه
به درکوفتنات پاسخی نمیآید.
کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینهیی نیکپرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغلهی آن سوی در زادهی توهمِ توست نه انبوهیِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبندهیی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشینگاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتانخورده با کلاهِ بوقیِ منگولهدارش
نه ملغمهی بیقانونِ مطلقهای مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه مییابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانهی ناگزیر
فروچکیدن قطره قطرانیست در نامتناهی ظلمات:
«ــ دریغا
ایکاش ایکاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
میبود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشانهای بیخورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
میشنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بیردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطرهات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.
□
بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان میگذرم از آستانهی اجبار
شادمانه و شاکر.
از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از ایندست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.
انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمانشدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.
انسان
دشواری وظیفه است.
□
دستانِ بستهام آزاد نبود تا هر چشمانداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.
رخصتِ زیستن را دستبسته دهانبسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنهی تنگچشمی حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بیکوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ
دالانِ تنگی را که درنوشتهام
به وداع
فراپُشت مینگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.
به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)
"احمد شاملو"
پ.ن:
حیفم آمد شعر را کامل نیاورم!
تصویر، زنده یاد عباس کیارستمی را پشت صحنه ی فیلم "طعم گیلاس" نشان می دهد. عکس از عباس عطار.
بی تو می رفتم،
می رفتم،
تنها،
"حمید مصدق"
توی بی.آر.تی نشسته ام و "ریدیو هد" توی گوشم می خواند. هوای این جا خنک است و بیرون غبار دارد. خانه هنرمندان شلوغ بود امروز. ناخودآگاه یاد «یوسف» افتادم؛ دوست دوران دانشجویی ام که شیفته ی فلسفه و جامعه شناسی بود. همیشه توی اتاقشان در خوابگاه بحث بود. تاریخ، دین، فلسفه. اتاقشان پاتوقمان بود. یوسف را دوست داشتم. منطقی بود و باسواد و مهربان. با هم سینما رفته بودیم. یکی از سینماهای دور و بر میدان انقلاب. نام فیلم در خاطرم نیست. پیرس برازنان بازی کرده بود. نقش مردی سفید پوست که در میان سرخپوست ها زندگی کرده بود. یک جور معلق بین این دو. یوسف هم بعد از فیلم همین طور بود. سرگردان، میان صورت های بزک کرده و قیافه های جورواجور هیکل چاقش را می کشید . نگاهش گرمی پیش از سینما را از دست داده بود. نمی دانم، شاید یاد محله ی شلوغ و فقیرنشین شان در آن ناکجاآباد می افتاد که قرار بود آخر هفته برود. آدم ها از کنارمان می گذشتند. ساکت می رفتیم. یکدفعه غم سنگینش را با ته لهجه ای کرمانشاهی بروز داد که :«من این جا چه می کنم؟!». اشک را توی چشمانش دیدم و بغض را در صدایش حس کردم. دستش را گرفتم و گفتم:«تا بوده همین بوده یوسف جان، بی خیال!»
تمام راه برگشت تا خوابگاه را هیچ نگفت. هیچ وقت یادم نمی رود، هیچ وقت!
پ.ن:
عکس از "خوزه لوئیس فرناندز"
افروختن سیگاری باشد
در فاصله ی رخوتناک دو همآغوشی..
"فروغ فرخزاد"
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایهی بام کوچکش
به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطر جنگلها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا -به خاطر خانهی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی ا ست
به خاطر آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من
و لب های بزرگ من بر گونههای بیگناه تو
به خاطر پرستوئی در باد، هنگامی که تو هلهله میکنی
به خاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطر یک لبخند، هنگامی که مرا در کنار ِ خود ببینی
به خاطر یک سرود
بخاطر یک قصه در سردترینِ شب ها، تاریکترینِ شبها .
به خاطر عروسک های تو، نه به خاطر انسان های بزرگ .
به خاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند
نه به خاطر شاهراههای دوردست
به خاطر ناودان، هنگامی که میبارد
به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطر جارِ بلند ابر در آسمانِ بزرگ آرام
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک
به خاطر تو...
...
"احمد شاملو"
پ.ن:
چه غربتی دارد صدای بامداد وقتی با موسیقی فیلم "چشم اندازی در مه" می آمیزد؛ غم غریبی بر دلم می نشیند به گاه شنیدنش. «به خاطر هرچیز کوچک و هرچیز پاک...». مثل مرد توی این عکس.
این جا با صدای آن زنده یاد بشنوید.
چشم اندازی در مه ، تئو آنجلوپولوس، ۱۹۸۸ یونان. موسیقی از "النی کارایندرو"
عکس از Dorothea Lang، عکاس آمریکایی.
در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل وقال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب ورنجیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار برای من کمال پرست
هنوز زنده ام وزنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی مردم زوال پرست
«محمدعلی بهمنی»
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی .... دگر کافی ست
"حمید مصدق"
پ.ن:
عکس از Takashi Yasui ژاپنی که منظره ای معروف در کیوتوی ژاپن را نشان می دهد.
پس این ها همه اسمش زندگی است:
دلتنگی ها، دل خموشی ها، ثانیه ها، دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم، چون بیداریم
ما زنده ایم، چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم،
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم، زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران آیه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر کن!
واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس را بر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن، خالِ بالِ روحِ ماست.
"حسین پناهی"
(از مجموعه ستاره)
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی...
در قناری ها نگه کن، در قفس، تا نیک دریابی
کز چه در آن تنگناشان باز، شادی های شیرین است.
کمترین تصویری از یک زندگانی،
آب،
نان،
آواز،
ور فزون تر خواهی از آن، گاهگه پرواز
ور فزون تر خواهی از آن، شادی آغاز
ور فزون تر، باز هم خواهی، بگویم باز...
آنچنان بر ما به نان و آب، اینجا تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد،
شوق پروازی نخواهد بود...
(محمد رضا شفیعی کدکنی)
پ.ن:
عکس را زمستان پیش، در ارتفاعات حوالی کنگاور گرفتم.
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.
□
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
"احمد شاملو"؛ از مجموعه ی «آیدا در آینه»
پ.ن. ها:
*نقاشی از «ون گوگ».
* دوستی تعریف می کرد که بعد از یک مهمانی، از پدرش پرسیده که: «شما که درباره ی فلان موضوع خیلی مطالعه دارید، چرا وقتی در جمع از آن صحبت شد، هیچ نگفتید؟»
پدر پاسخ می دهد:«از چه بگویم وقتی حتی یک نفر در آن جمع درباره ی آن موضوع حتی یک جلد کتاب هم نخوانده است؟!»
در بندر آبی چشمانت
باران رنگ های آهنگین دارد
خورشید و بادبان های خیره کننده
سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجره ای گشوده به دریا
و پرنده هایی در دوردست
به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می آید.
کشتی هایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه می سازند
بی آنکه خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می کشم
و خسته باز می گردم چون پرنده ای.
در بندر آبی چشمانت
سنگ ها آواز شبانه می خوانند
در کتاب بسته ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان بر افرازم.
"نزار قبانی"
«نزار قبانی»، شاعر عاشقانه هاست و این شعر اش را خیلی دوست دارم. او از نخستین مجموعه ی شعری اش (آن زن سبزه رو به من گفت)٬ بانوع نگا ه اش به"عشق" و "زن"، انقلابی در شعر عرب پدید آورد که از جمله ی آن ها، توجه به جسمانیت زن و البته سادگی شعر بود. چیزی که تا مدت ها او را مورد لعن به اصطلاح ادبای عرب آن دوران قرار داد. اما گذشت زمان ثابت کرد که سخن از عشق، کهنگی نمی شناسد. «نزار» معشوقه اش «بلقیس» را در بمب گذاری سفارت عراق در بیروت از دست داد و خودش هفده سال بعد در غربت از دنیا رفت. سرزمین مادری اش سوریه، امروز جز خرابه ای بیش نیست. خرابه ای که در پس ویرانه هایش دیگر زمزمه ی مردی شنیده نمی شود که برای بندر آبی چشمان معشوقه اش شعر بگوید.
باد با خود خواهد برد
شکوفه های گیلاس راخدای بزرگ!
هنوز در شوک از دست رفتن عباس کیارستمی هستم. هنوز باورم نشده است!
هر پنجشنبه که گذرم به خانه ی هنرمندان می افتد «درخت ها»یش را می بینم که در میانه ی ساختمان قد کشیده اند، آخ که چه قدر این درخت ها را دوست دارم. ناخودآگاه مرا یاد چنارهای کهن «کمربسته» در تویسرکان می اندازند که هفت هشت سال پیش از نزدیک دیدمشان. چنارهایی که اصل شان در خاک است و آن چه می بینیم گویا شاخه های آن ها هستند که خاک را تاب نیاورده اند و سرکشانه به سوی نور آمده اند.
چنارهای «کمربسته»، تویسرکان
"با این همه
ما به این جهان نیامده ایم که بمیریم
آن هم در سپیده دمی
که بوی لیمو می آید..."
(یانیس ریتسوس)
در آخرین فرصت گل،
"احمد شاملو"
از «ابراهیم در آتش»
پ.ن:
تصویر، یک نقاشی ژاپنی ست.
پرپرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی ماهتاب
پارو می کشند
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن
مردن به رهایی!
آه!
این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند.
"احمد شاملو"
از «آیدا، درخت، خنجر و خاطره». شعر: شبانه
پ.ن:
عکس را در روز بیست و نهم اسفند سال پیش در ساحل عباس آباد انداختم.
آزاد آزادم ببین
چون عشق درگیر من است
دیگر گذشت آن دوره که
تقدیر زنجیر من است
شاید نمی دانی، ولی ، از خود خلاصم کرده ای
آیینه ی خالی فقط ، امروز تصویر من است
از عشق تو بر باد رفت ، آن آبروی مختصر
من روح بارانم ، ببین ، چون عشق تقدیر من است !
افشین یداللهی
پ.ن:
نقاشی از ونسان ون گوگ، با عنوان «شب پر ستاره»
سیزدهم دی ماه؛ خاموشی نیما
وصیّتنامهی ِ نیمایوشیج
شب دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۳۵
امشب فکر میکردم با این گذران ِ کثیف که من داشتهام - بزرگی که فقیر و ذلیل میشود - حقیقةً جای ِ تحسّر است . فکر میکردم برای ِ دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیتنامهی ِ من باشد ؛ به این نحو که بعد از من هیچکس حقّ ِ دست زدن به آثار ِ مرا ندارد . بهجز دکتر محمّد معین ، اگر چه او مخالف ِ ذوق ِ من باشد .
دکتر محمّد معین حق دارد در آثار ِ من کنجکاوی کند . ضمناً دکتر ابوالقاسم جنّتی عطائی و آل احمد با او باشند ؛ به شرطی که هر دو با هم باشند .
ولی هیچیک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرمودهاند در کار نباشند . دکتر محمّد معین که مَثَل ِ صحیح ِ علم و دانش است ، کاغذ پارههای ِ مرا بازدید کند . دکتر محمّد معین که هنوز او را ندیدهام مثل ِ کسی است که او را دیدهام . اگر شرعاً میتوانم قیّم برای ِ ولد ِ خود داشته باشم ، دکتر محمّد معین قیّم است ؛ ولو اینکه او شعر ِ مرا دوست نداشته باشد . امّا ما در زمانی هستیم که ممکن است همهی ِ این اشخاص ِ نامبرده از هم بدشان بیاید ، و چقدر بیچاره است انسان ... !
پ.ن:
قاصد روزان ابری، داروگ!
کی می رسد باران؟
(نیما)