آخرین باری که اتوبوس دوطبقه سوار شدم، سال هفتاد و پنج بود. دانش آموز بودم و تابستان، دو ماه کار کردم. محل کارمان نازی آباد بود و من هر روز با اتوبوس دو طبقه سر کار می رفتم؛ یادش بخیر! همیشه دوست داشتم طبقه ی بالا بنشینم و از آن بالا آدم ها را تماشا کنم!
.....
کجاست بارشی از ابر مهربان صدایت؟
که تشنه مانده دلم در هوای زمزمه هایت
به قصه ی تو هم امشب درون بستر سینه
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت
"حسین منزوی"
بشنوید؛ تصنیف «عاشقانه»٬ با صدای «همایون شجریان»
ساعت ۱:۲۰ بامداد:
هیراد نگذاشت فیلم «فروشنده» را ببینیم که همین امروز دی.وی.دی اش را خریدم؛ آمد و «گارفیلد» را توی دستگاه گذاشت!
دارم برگه تصحیح می کنم؛ یکی از بچه ها پایین برگه اش نوشته: "من یه بازیگرم و یه روز همه من رو می شناسن."
حوصله ی برگه تصحیح کردن را ندارم، بی خیالش!
........
ساعت ۲:۳۰ بامداد:
همچنان بیدارم...، عنوان پست را از «بی خوابی» به Insomnia تغییر می دهم؛ نسخه ی آمریکایی فیلمی به همین نام از سینمای نروژ. در نسخه ی آمریکایی، آل پاچینو کارآگاهی معروف است که دچار بی خوابی شده است. یادم می آید که نخستین بار فیلم را در سینما کوچک حوزه ی هنری دیدم و چه لذتی بردم از تماشایش. زنده باد کریستوفر نولان!
........
ساعت ۳:۲۵ بامداد:
در یکی از کانال های تلگرام که مربوط به روستای کودکی ام هست، پستی خواندم درباره ی «چشمه کوره»؛ نام کوهی بر بلندای روستا که چشمه ای در کمرکش اش دارد. در این پست نوشته بود احتمال آن وجود دارد که این کوه جایگاهی بوده باشد برای آرامگاه های زرتشتیان...
به خاطر نزدیکی «چشمه کوره» به روستا، زیاد می رفتیم آن جا؛ در اطرافش چند چاه بود که در آن زغال عمل می آوردند. پای کوه گندمزار بود و یادم می آید که بارها با بچه های دیگر، روباه ها را در آن دنبال می کردیم و بچه های بزرگتر، با سگ های معروف به "تازی" شان با چه سرعتی آن ها را تعقیب می کردند و اغلب هم برای به چنگ آوردن دم شان بود!
نمی دانم چرا هر بار به چشمه ی کوه می رفتم، ترسی عمیق مرا در بر می گرفت. شاید از تالاب کوچک پای چشمه بود که سایه های درختان آن را به رنگ سیاه درمی آورد و من هربار حس می کردم که می افتم داخلش و غرق می شوم، یا از صدای باد که در دامنه ی کوه می پیچید و روی آب خط می انداخت...
........
ساعت ۴:۳۵ بامداد:
ای دوست
درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه ی عاشقان تا سحرگاه
رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گام های من
بر سنگفرش حوصله ی راه
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو
گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری
"نصرت رحمانی"
.......
ساعت ۵:۵۰ بامداد:
در انتظار سپیده دم، بشنوید موسیقی بی کلام The Field را از "کیتارو".
گر همچو من افتادهٔ این دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم
با ما منشین اگر نه بدنام شوی
"حافظ"
نگاه کن
که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستی ام خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها،ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان شب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو، صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن
که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن
که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی
و آ فتاب می شود...
"فروغ فرخزاد"
پ.ن:
عکس را نوروز ۸۷ در روستای پدری گرفتم.
کجا پنهان کنم تو را؟!
پشت کدامین واژه
کدامین سطر
که از خط شعرهایم بیرون نزنی
و طبل رسوایی ام را نکوبی
کجا پنهان کنم تو را ؟!
که گونه هایم
از عشق گل نیندازند
چشمانم
از دوری ات نبارند
و دستانم
بهانه ات را نگیرند
لبریز ام از تو
عطر دلدادگی ام
تمام شهر را پر کرده است
و تو
آشکارترین پنهان منی.
"سارا قبادی"
جهان
از چشمهای تو شروع میشود
و جایی در امتداد آشفتگی موهات
به باد میرود...
"کامران رسول زاده"
پ.ن:
تصویر، نگاره ای معروف از خمسه ی نظامی ست؛ خسرو ، در حال تماشای شیرین. مکتب شیراز؛ دوره ی صفویه.
این نگاره هم اکنون در گالری هنر فریر در واشنگتن نگهداری می شود.
انسانی که با سکوت دمخور نشود
نمیتواند که با عشق من حرفی بزند .
کسی که با چشمش «باد» را نبیند
چگونه میتواند کوچم را درک کند؟
کسی که به صدای سنگ گوش نسپارد
نمیتواند صدایم را بشنود
کسی که در ظلمت نزیسته
چگونه به تنهایی من ایمان میآورد؟
"شیرکو بیکس"
پ.ن:
عکس از «نیکلاس گودن»
سرم را نه ظلم می تواند خم کند،
نه مرگ،
نه ترس!
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو
خم می شود...
"ناظم حکمت"
یک قدم بیا عقب؛
حالا یک فصل زمستان؛
و بعد ٬ یک نیمه بهار
کمی ؛ عقب تر باز...رسیدی به قلب من !
بمان ؛ همین جا بمان!
تو را درون قلبم
نگه می دارم ؛ مراقبت می مانم...
"چیستایثربی"
سر بگذار بر درد بازوان من،
دست نگاهم را بگیر،
مرا دچار حادثهای کن که با عشق نسبت دارد،
من عجیب از روزگار رنجیده ام !
" نیکی فیروزکوهی"
...
مثل هر صبح، بی خوابم!
تمام دیشب را باران بارید و من از شنیدن صدایش لذت بردم.
بارانی که سالها پشت چشمهایم انبار شده بود
عاقبت از نگاه آسمان بارید
من ایستاده در صف زندگی بودم
به خاطر چیزی که خدا میخواست
و یکی از روی صندلی بلند شد و گفت:
جای خالی ... بفرمایید بنشینید
و کسی دیگر به من یک چتر تعارف کرد
چه غمگنانه بود...
یک روز که باران میبارد
مرا به دهکدهای دور میبرند
چتری روی سرم نگیرید
بگذارید خیس باران شوم
مگر میشود باران ببارد...
من خیس باران نشوم
و شعری نگویم...
"شهره روحبانی"
بعدا نوشت:
هنوز می بارد...
"مهدی اخوان ثالث"
پ.ن:
عکس از "Richard Koci Hernandez"
مدرسه ام و کلاس های تقویتی! یک هفته ی شلوغ را پشت سر گذاشتم. تمام بعد از ظهر دیروز تا پاسی از شب را پای کامپیوتر بودم و سوالات امتحانی را طرح می کردم؛ اما بالاخره تمام شد٬ در مجموع هفت درس.
هنوز نرسیده ام داستان های این هفته ی کارگاه داستان نویسی را بخوانم.
بعدا نوشت:
بعد از مدرسه رفتم به مسجد نزدیک مدرسه مان که برای عباس ختم گرفته بودند. به پدرش تسلیت گفتم. خیلی غمگین بود. عکس عباس را در لباس سربازی به دیوار زده بودند.
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتی ست به آرامش...
"فروغ فرخ زاد"
پ.ن:
ترانه ی «آرزوها» ی زنده یاد "محمد نوری"، از ترانه های محبوب من است. در زادروزش، بشنوید.
در آستانه ی شب یلدا، من اما دلتنگم...؛
یلدای دوستان جاان خوش!
خسته ام
از شبهایی که
می آیند ُو
عطر تو را
برخواب هایم
نمی پاشند...
"نیلوفر ثانی"
...
"حسین منزوی"
پ.ن:
شعر را نخستین بار دوره ی دانشجویی برای یکی از بچه های خوابگاه خوشنویسی کردم و همین بهانه ای شد برای خواندن شعرهای زنده یاد حسین منزوی، که چه عاشقانه می سرود.
...
هفته ی پیش سر جلسه ی امتحان حسابان کلاس سوم ریاضی، صحبت های جالبی پیش آمد؛ می دانم که چندتا از بچه ها کلا از فضای درس دور شده اند؛ درباره ی یکی شان حدس زدم که علاقه ی زیادی به موسیقی دارد و حدسم درست بود. آن هم موسیقی «رپ». متوجه شده ام که خیلی از بچه ها رپ گوش می کنند. دو سال پیش هم چندتا از شاگردهایم آهنگی را ضبط کرده بودند که شعر و ملودی اش هم از خودشان بود و چند نفری خوانده بودنش. آن هم رپ بود و انصافا به عنوان اولین کار، بد نبود.
خلاصه چند دقیقه ی پایانی امتحان به حرف زدن درباره ی موسیقی گذشت. به همان که حدسی درباره اش زدم گفتم:« که لابد با خودت می گویی کاش این امتحان حسابان لعنتی نبود و به جایش درباره ی موسیقی حرف می زدیم!»
این حسی بود که خودم هم در دوره ی دبیرستان و کلا خیلی وقت ها داشته ام...
این بود که وقتی امتحان رو به اتمام بود، صحبت هایمان از ریاضی به موسیقی کشید و این که چرا ما این قدر محدودیم در انتخاب هایمان... از "برایان آدامز" گفتم برایشان و از "لئونارد کوهن" و "لوئیس آرمسترانگ"...
حس می کردم که چه قدر لذت می برند از این که معلم ریاضی شان به جای حسابان و جبر، از موسیقی برایشان حرف می زند؛ هرچند مختصر. یک بار هم یک کتاب عکاسی سر کلاسشان بردم و درباره ی عکس حرف زدیم و چه قدر استقبال کردند. خیلی وقت ها در دلم می گویم که کاش معلم انشایشان بودم!
خیلی وقت ها دوست دارم درباره ی همین چیزها حرف بزنم؛ همان طور که در دوره ی خودم، لذت می بردم از این که معلمی داستان کوتاه برایمان بخواند، یا معلمی ساز بلد باشد. حرف زدن درباره ی عکاسی، موسیقی... و همه ی آن چیزهایی که به درون ما می پردازند؛ همه ی آن چیزهایی که همچون آخرین حباب های اکسیژن در یک مرداب اند٬؛ مردابی که همه مان را در بر گرفته. روزمرگی های ریز و درشتی که همه چیزمان شده. واقعا مرز بین مرگ و زندگی چیست ؟شاید هم تا حالا مرده باشیم! همین است که وقتی کسی از این چیزها برایمان می گوید، انگار که از جایی دور آمده، جایی که تنها در عمق وجودمان حسش می کنیم، البته اگر عمقی مانده باشد!
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست!
"فروغ فرخزاد"
پ.ن:
عکس از «آندره کرتژ»
...
آی زندگی، دیدی چه سرت آوردیم.
"محمد شمس لنگرودی"
...
بعدا نوشت:
سپاس از کامنت های پر مهر دوستان عزیز تر از جاان!