فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

ارزیابی شتابزده - ۷

در ستایش تنهایی، موسیقی و عشق...

افسانه ی ۱۹۰۰، جوزپه تورناتوره،۱۹۹۸

امتیاز: ۴/۵ از ۵

فیلمی یکدست و خوش ساخت که هم به لحاظ محتوا و هم به لحاظ فنی، قوی ست.

تورناتوره، استاد بیان مفاهیم عمیق، در قالب سینماست.

گفت و گوهای فیلم از نقاط قوت آن است که احتمالا به منبع اقتباسش که یک نمایشنامه ی تک گویی ست برمی گردد.

نقش موریکونه ی فقید هم بسیار مهم است چرا که موسیقی، حضوری تعیین کننده در فیلم دارد.

تیم راث به راستی انتخاب درستی برای بازیگر نقش اصلی ست.

راهی میان حرف زدن و سکوت...

همکار فرهیخته ای داشتیم به نام آقای فاطمی. دبیر ادبیات بود.

یک بار تعریف کرد که با دختربچه اش فیلمی غمگین تماشا کرده اند. گفت بعد از فیلم، دست دخترم را گرفتم و زدیم به خیابان. با هم صحبت کردیم، قدم زدیم.

از گفت و گویشان گفت.

آن موقع چقدر دلم خواست که من هم بچه ای داشتم، باهاش فیلم می دیدم و بعد می زدیم به دل خیابان.

دوست داشتم پسرم کتابخوان شود.

یادم افتاد که من، نخستین بار خودم برای خودم کتاب خریدم؛ کلاس سوم ابتدایی، با ۲۷ تومان پس اندازم، سه جلد کتاب داستان از لوازم التحریر معلم خریدم و بارها و بارها خواندمشان. یکی شان را عیناً بازنویسی کردم!

این ها وقتی به خاطرم آمد که آن شب هیراد را دیدم که توی اتاق، بی توجه به دور و برش، داشت کتاب می خواند، بی آن که ما به اش توصیه کنیم. 

کتاب فروشی اسلامیه، از قدیمی ترین کتاب فروشی های تهران

یارب، نظر تو برنگردد...

بالاخره محسن به هوش آمد.

محسن، پسرِ عمو آشیخ و مهندس مکانیک است.جوان است. یک روز یکهو غش می کند و دوستانش او را به بیمارستان می رسانند. لخته های خون در قلبش، او را به وضعیت بغرنجی می برد. دارو کارگر نمی شود و عملش می کنند.

یک شنبه ی پیش که می خواهند به هوشش بیاورند، تا چند قدمی مرگ می رود. کارِ خدا، دکترش که سر عمل بود، به علت مشکل پیدا کردن دستگاه ها، از اتاق عمل بیرون می آید و همزمان سینه ی محسن پر از خون می شود.

گفتند دکتر گفته فقط چندثانیه...

خانمش هر روز بیمارستان بود و مثل برادرانش، آب شده بود از گریه و بی قراری.

هنوز از دغدغه ی عمو آشیخ درنیامده بودند که محسن این طور شد.

همه دست به دعا بردند، از دور تا نزدیک.

و حالا امروز محسن به هوش آمد و چند کلمه ای با خانمش صحبت کرد.

برای ما سخت بود، برای خانواده اش خدا می داند.

الهی شکر!

تا جایی که پاهایم توان رفتن داشت...

پیش از ظهر، بی هدف راه افتادم و پیاده، به کوچه و خیابان ها زدم. پیاده روی ای که به ظهر کشید.

ناخودآگاه رفتم محله ی قدیممان تا خانه مان را ببینم. بر بلندیِ کوچه ی رو به رویی اش ایستادم؛ خانه را خراب کرده بودند. تیرآهن های لخت، جای دیوارهای آجری را گرفته بودند. کوچه ی شیبدار را رفتم پایین و کوچه های فرعی را نگاه انداختم. اثری از خانه ی قدیمی پیرزن و پیرمرد نبود؛ همان که عاشق درخت های بلند حیاطش بودم از بالای دیوار دیده می شدند. جای آن خانه هم، خانه ای نوساز جای گرفته بود...

پارک ها را سر زدم، تاریکه بازار، ساختمان قدیمی کانون پرورش فکری که روی تپه ای بنا شده است.، مخابرات، معبد و...

انبوهی خاطره ی ریز و درشت پیش چشمانم  زنده شد...

تکّه ای نان...

ﺳﺮ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻭﺳﯿﻊ ﻣﻨﺘﻈﺮ تکه ﻧﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ که ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ

ﺧﺪﺍ ﺳﺮﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،

ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،

ﮔﺮﺩﺑﺎﺩ ﻭ ﮔﺮﺩﻭﺧﺎﮎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،

ﻣﺮﮒ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ...

ﺷﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﭼﻨﺪ مأﻣﻮﺭ ﻭ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﭼﻨﺪ ﭘﻠﯿﺲ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،

ﺍﻣﺎ آنچه ﻫﺮﮔﺰ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ.


"شیرکو بیکس"


باد سرد و تندی می وزد و برف را به در و دیوارهای شهر می کوبد و من به کولبرهایی می اندیشم که پیش از ورود به روستاهای ارومیه، در ترکیه گرفتار بهمن شدند و عده ای جان باختند و عده ای زیر آوار برف مفقود شدند. ۵ نفراز جانباخته ها از روستای کوران بودند. 

 انسان هایی انگار بی هویت و شناسنامه اند؛ وقتی می رفتند، بیم تیرخوردنشان بود و وقتی زیر بهمن ماندند، مرزداران ترکیه مانع امدادرسانی به  آن ها شدند؛ از همان قماش ارتشی هایی که نُه سال پیش، ۳۴  تایشان را که بیشترشان نوجوان بودند، با هواپیما در روبوسکی به خاک و خون کشیدند و هنوز که هنوز است کسی به مادران و پدران داغدیده شان پاسخی نداده است که آخر به کدامین گناه؟...

  در جایی که از کار و تولید و حداقل امکانات زیستن تهی ست، صدهزار تومان دستمزد به بهای گلوله خوردن، رفتن روی مین، سرمازدگی انگشتان و سقوط از ارتفاع  و بی پناه ماندن کودکانشان را چه خوب می بینیم، وقتی کمی آن سوتر، دانه درشت ها راست راست راه می روند و کسی کاری به کارشان ندارد.

امتحان

بالاخره پروسه ی تصحیح برگه های امتحانی تمام شد!

به جز یک کلاس دهم، با همه ی کلاس ها ریاضی دارم؛ ۴۳۳ دانش آموز.

آزمون در شاد برگزار شد و بچه ها باید پاسخنامه هایشان را به صفحه ی شخصی من می فرستادند. آزمون همه ی بچه ها در یک  روز برگزار شد؛ چه بساطی داشتیم!

و پاسخنامه هایی که از هرکدام یک طور عکس گرفته شده بود؛ عمودی، افقی، اُریب، تار، روشن، تاریک...!

دردِ سر و دردِ چشم را کمابیش هر روز داشتم. گاهی حس می کردم دور چشم هایم را بتون ریخته اند و قادر به تکان دادنشان نیستم. 

حالا اما پروسه ی بعدی شروع می شود؛ محاسبه ی نمره های مستمر و در نهایت ثبت نمره های پایانی!

این هم چت یکی از دانش آموزان موقع آزمون!


Yesterday When I Was Young

باد تند و سردی می وزد.

آسمان کوهستان زیباست و صبح هایش، تماشای ابرها لذّت عجیبی دارد. یک نقاشیِ زنده است.

هیراد کنارم خوابیده است، خوابش نمی بُرد.

آفتاب نزده بود که بیدارش کردم و بردم دستشویی. پرسید:"به نظرت اگه آدم ها نبودن، خوب بود؟"

گفتم:"به خاطر حیوانات می گی؟"

گفت:"بله."

...

دیروز پس از پنج ماه، رفتیم سر خاک عمومامه. تنهایی اش، مثل یک رنگِ غالب بود بر بومی از آنچه از او در خاطرم مانده است.

تصویر روی قبرش، آخرین عکسی ست که برداشته است؛ مردمک هایی خاکستری که به سمت چپ نگاه می کنند و مدست ها بود که همه ی تلخی ها را به ذهنی خسته و رو به مرگ سپرده بودند. همچون دست ها و پاها که هر روز لاغرتر می شدند و بارِ دیگری بر دوشش اضافه می کردند.

سر خاک، گریه بود و مویه...

قبر زن عمو شهربانو را که دیدم، یاد جمله ی مادرم افتادم که همیشه می گفت:"اُخِی نَکِرد."

راست می گفت؛ زندگی نکرد. آن طور که باید می شد، نشد.

پ.ن:

بشنوید: ترانه ی Yesterday When I Was Young با صدای فرهاد مهراد که به نظرم برخلاف خیلی ها که آن  را خوانده اند، به زبان ترانه نزدیک شده است.

https://s16.picofile.com/file

/8421417400/Farhad_Mehrad_Yesterday_

When_I_Was_Young_Persian_Star_.mp3.html

لاله زارو بکوب تا تجریش...

"خیلیا منو زدن...، پاسبونا... ،شوفرا...، پارچه فروشای کوچه مهران...، آدمای ممد ارباب...، سیاهیای کوچه سرخپوستا...، می دونی... همیشه بعدِ هر یه کتک خوردنِ مفصل یه جوری می شم... مثِ آدمی که خارش داشته باشه و حسابی بخاروننش... از دردش خوشم می آد..."

از دیالوگ های ابی (بهروز وثوقی) در "کندو"؛ فریدون گله، ۱۳۵۴. دوبله ی زنده یاد چنگیز جلیلوند.

‍ لب خط، شوش، مولوی، قزوین

لب خط، شوش، مولوی، "قلعه"

دارم این بار از این طرف می رم

گیوه هام داره راهو می بلعه


لب خط، شوش، مولوی، قلعه

دارم این بار از این طرف می رم 

عرق مفت و گاوبندی نیست

لَنگ یه خط دوای بی پیرم


لنگ یه خط دوای بی پیرم

که یه کم بند عقده هام واشه

دنده های شکسته، ساکت شن

شاید اون مَرد مرده، توم پاشه


پاسبونای پیر پیزوری؛

گَردیای هوایی هروئین؛

این یه عکس قدیمی تاره

روبروم، "قلعه" .... میدون قزوین


سرپا، تو سه کُنج درگاهی

شیشه و پایپ ، فندک اتمی

نشئگی ، پرسه توی اون هپروت

پرت می شم به کافه یِکُمی


شیشه ی خالیِ عرق سگیو

سر و ته، رو به مَرده می گیرم

عین زنبور گاوی قرمز

زهر می ریزم و عقب می رم...


نع! هنوز توی شهر می چرخم،

تازه از حبس اومدم بیرون،

جیب بری، سینما، هوس، "قلعه"

سر و ته، لَنگ، گیر، آویزون...

 

ناگهان، آق حسینی و جفت شیش! 

توی اون قهوه خونه چرکم 

توی چارراه سد علی؛ سعدی!

ماهی قرمز تو اون برکه م


لای اون آدمای داغونم

نشئه، علّاف ، پرت، بی پروا 

مرگ عبدالله پیش جفت چشام 

آق حسینی و مصطفی ، تُرنا


- : "لاله زارو بکوب تا تجریش!"

شیر شم با یه شرط دوزاری

روی این موج راه بیفت برو

با مخ خالی و ولنگاری


از تو کندوی لعنتی خودم 

وحشی و تشنه م و زده م بیرون

تیز می شم به سمت اون بالا

راه می افتم به تیرِ برّه کشون


تازه حالا! تو کافه ی یکمم!

چنگ و دندونه... پاچه می گیرم!

عین زنبور گاوی قرمز

زهر می ریزم و عقب می رم


عین زنبور گاوی قرمز

ول شدم توی شهر و می کوبم

توی اون رخت تازه ی خونی

تازه امروز، اینقدر خووووبم!


تا ته خطو، این دفعه می رم

مُردنم هست اگه ، بذار باشه!

 زوزه و درد و لرز و سگ لرزه س؟

عن و خون قاطیه ؟ بذار باشه!


... پرت می شم دوباره تو قزوین

نصف مَگنای قرمزم رفته...

سومین پاکتم تو امروزه 

هفتمین بوکسمه تو این هفته!


با خماری میام تا راه آهن

می خرم، می کِشم که برگردم

بال زنبور قرمزو چیدن

شکل هر چیزی ام به جز آدم...


قلعه، گمرک، قیام... روی کراک 

توی مغزم "ابی" پُره... پر بود

ابی نشئه، پیر، پیزوری

ابی مست، پاره، خون آلود...


دارم این بار از این طرف می رم

که اگه هست، خِفْت و قدّاره س

اون دفعه چشم و آرواره م بود

این دفعه حلق و حنجره ام پاره س


تو مسیر دراز بی.آر.تی 

چار زانو نشسته م اون گوشه 

نفسم تنگه، حوصله م تنگه 

یکی م داره سفره می فروشه!


توی رگهام شیشه می جوشه

تو دلم رخت چرک می شورن

تلخی آدماس و بوی عرق

آدمایی که گیج و مجبورن...


از تو کندوی دود خورده ی ما 

سرِ سالم، کسی به گور نبرد 

عین آدم، کسی سفید نکرد

عین آدم کسی درست نمُرد


توی شاپور، شوش، مختاری 

یاخچی آباد، آذری، بیسیم 

توی پایین شهر پا خوردیم

توی پایین شهر لولیدیم


عین زنبورهای تو قوطی

به در و دار و تیغ و بسته زدیم 

از همین زیر پونزِ نقشه

ضجه های فجیع خسته زدیم


از ونک تا خود پل تجریش

عرق مفت بود و استفراغ

کتک و فحش خوار مادر بود،

ورم و مشت و مستی و حُنّاق


اول و آخرش ، - اگه باشه! -

اون طرف پوله، این طرف نابود!

عرق مفت قصه بود آقا!

کتک مفت هم نخواهد بود!


"سرخپوستا"ی کوچه ی جمشید،

بستنی ساز هشت سالگیام،

همه، تاوون من رو پس دادن،

پس اون ریشخند توی چشام.


دنده هایی که جوش کج خوردن

دندونایی که خالیه جاشون

آق حسینی! مزه ی اون حُکم

"ماست و خون" بود و "تیکه ی دندون"!


آق حسینی! تو شاهدم بودی

آخرش، تا ته یه جا رفتم

تا تهش رفتم و کتک خوردم

تا تهش رفتم و به گا رفتم


عین راننده تاکسی بدبخت 

که باید شیش تا تو سری می خورد،

یه "ابی" تو بی.آر.تی شرقه 

که همین تو، یه روز، خواهد مرد.


"بهمن برهمن"

به معصومیت هایی که در آتش سوختند...

از مجموعه عکس "روسپی" - کاوه گلستان

قلعه -کامران  شیردل ؛۱۳۵۹-۱۳۴۴                               «اینا مادر که نیستند… بچه‌هایی نه سال، ده سال، پونزده سال دارن، اینا رو توی جمشید شب‌ها می‌برند استفاده می‌کنن، می‌برن توی خیابونا می‌فروشن‌شون، به راننده‌ها، به مثلاً مردمی‌ که می‌خرند، به مردهای مثلاً عرق‌خور و فلان می‌برن می‌فروشن… یکی چهل تومن پنجاه تومن می‌گیرن، یه ساعت پهلوشون می‌مونن. من می‌گم حیفن اینا، گناه دارن، ما آلوده شدیم، اونا آلوده نشن…»

"قلعه"، مستندی درباره ی شهرنوی تهران به کارگردانی کامران شیردل است. ساخت "قلعه" به سفارش سازمان زنان ایران، در سال ۱۳۴۴ شروع شد، اما پس از آن که فیلم دیگر کارگردان به نام "تهران... پایتخت ایران" توقیف شد، ساخت "قلعه" نیز متوقف شد.

پس از انقلاب، شیردل به کمک همان مقدار فیلم هایی که گرفته بود، و عکس های کاوه گلستان از شهرنوی تهران، نسخه ای از "قلعه" را تدوین کرد که در سال ۱۳۵۹ اکران شد؛ همان نسخه ای که امروزه در دسترس ماست و مدت زمان آن ۱۸ دقیقه و ۱۹ ثانیه است.

 لوکیشن آغازین فیلم، کلاس درسی ست برای زنانی که سابقاً روسپی بوده اند. در این جا مخاطب این زنان را در محیطی متفاوت می بیند؛ آموزش می تواند به آن ها کمک کند تا از فلاکتی که در آن غرق شده بودند، نجات یابند و خودشان را پیدا کنند، اما فیلم خیلی روشن، تضادی که بین وضعیت آن ها و آنچه را که روی تخته می نویسند، به رخ می کشد. می بینیم که خانم معلم دیکته می‌کند و یکی از زن ها بر تخته‌سیاه می‌نویسد:«بنویس جانم: شهرهای بزرگ ایران دارای کارخانه‌ها و اداره‌ها و بیمارستان‌های بسیار است که مردم شب و روز در آن‌جاها کار می‌کنند. هر ایرانی چه در شهر و چه در ده زحمت می‌کشد تا زندگی بهتری برای خود…»

فیلم در عین حالی که سعی می کند از خلال صحبت های این زنان، به چگونگی راه پیدا کردنشان به شهرنو اشاره کند - از جمله، فقر فرهنگی و ضعف قانون و سیستم قضایی- دلایلی را مطرح می کند که چرا آن ها نمی توانند از این لجنزار رهایی یابند؛ این زنان به تحقیرآمیزترین شکل، مورد استثمار قرار گرفته اند. «تقریباً هجده سال پیش از این، من دختر بودم، زیر پای من نشستند، من رو آوردند تهران، به جای فساد، در دروازه قزوین… که من رو فروختند… هر چه سعی کردم بیام از اونجا بیرون نمی‌ذاشتند… می‌گفتند تو بدهکاری.»

ازآنچه که می گذرد، محاطب حس می کند وضعیت خیلی بغرنج تر از آن است که آموزش بتواند آن را حل کند. گویی هرکدام از این زن ها، هر آن احتمال بازگشتشان به روسپی گری هست.

تصاویر سیاه و سپید فیلم، تهی از زیبایی های پایتخت ِ در حال توسعه است و همزمان، له شدن این زنان را زیر چرخ های آن نشانمان می دهد. رنجی که می کشند، فقر و بی کسی، در صورت هایشان و در صدا و گفتارشان فریاد می زند. عکس های کاوه گلستان از شهرنو، تلخ و گزنده است. نگاه هایی پر از رنج. انگار نه راه پس دارند و نه راه پیش. در صورت هایشان کم تر ردّی از زیبایی دیده می شود. بعضی شان سال هاست که ساکن شهرنو هستند- یکی شان می گوید سی و پنج سال است که ساکن آن جاست! 

همزمان خانم معلم به خانمی که پای تخته است چنین دیکته می گوید:« خدایا تو را شکر می گویم که مرا آفریدی..!»

فیلم با عبارت "ناتمام" به پایان می رسد.

پ.ن. ها:

٭ یک سال پس از ساخت این فیلم، اوضاع شهرنو قدری تغییر کرد؛ زنان کارت بهداشت گرفتند و الزاما هر هفته باید در درمانگاه معاینه می شدند و هر شش ماه یک بار هم باید آزمایش خون می دادند.

در همان سال ها، حدود ۱۵۰۰ زن در شهرنو زندگی می کردند.

٭ کامران شیردل، کارگردان "اون شب که بارون اومد (۱۳۴۶) است؛ یکی از بهترین مستندهای تاریخ سینمای ما.

٭ عنوان، برگرفته از فیلم.

2021

فرا رسیدن سال نوی میلادی را به همه ی هم وطنان مسیحی ام تبریک می گویم و برای همه شان تندرستی و شادمانی آرزومندم.

وطنمان از دیرباز، خاک اقوام و زبان ها و ادیان مختلفی بوده است که با مهر و همزیستی، آن را به ما رسانده اند.

به امید ایرانی آباد، با مردمانی شاد...

چه اسب ها که درونت، به اهتزاز درآمد...

همچون سربازی خسته از نبردهای ناتمامم، بی مرخصی.

تاکی؟ 

و به تاوان کدام گناه؟


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8336626368 /03_Mohsen_Chavoshi_Dar_Astaneye_Piri.mp3.html

در آستانه ی پیری از محسن چاووشی.

سرگذشت زینت مودب، ستاره ی 'توفان زندگی'

 اولین فیلم ناطق فارسی "دختر لر" و ستاره آن روح انگیز سامی نژاد بود. فیلم به کارگردانی اردشیرایرانی در هند ساخته شد و عبدالحسین سپنتا هم امکانات نمایش آن در ایران فراهم آورد. داستان فیلم در لرستان اتفاق می افتاد، این فیلم در سال ۱۳۱۲ در ایران با موفقیت به نمایش درآمد، و اکران آن مدت ها ادامه یافت.

اما اولین فیلم ناطق سینمای ایران که در داخل ایران ساخته شد، با بازی زینت مودب بود و داستان دیگری دارد.

در اوایل سال ۱۳۲۴ با پایان جنگ جهانی دوم، اسماعیل کوشان (کارگردان، تهیه کننده، تدوینگر و فیلمبردار) که در آن زمان در آلمان در رشته اقتصاد مشغول به تحصیل بود به ترکیه می رود و در آنجا با همکاری تعدادی از محصلان ایرانی، دو فیلم خارجی به نام "دختر فراری" و "دختر کولی" را به زبان فارسی دوبله می کند.

کوشان در اوایل سال ۱۳۲۵ یعنی در زمان قوام السطلنه به ایران می آید و با افتتاح این دو فیلم در سینما کریستال، استودیو میترا فیلم را برای دوبلاژ فیلم بنیان می گذارد. او مدتی بعد راهی مصر می شود و پس از خرید وسایل فیلمبرداری از فروشندگان آمریکایی به ایران بازمی گردد و بالاخره در اردیبهشت ۱۳۲۶ تهیه فیلم "توفان زندگی" آغاز می شود.

دو فیلم "توفان زندگی" و پس از آن "زندانی امیر" در سال ۱۳۲۷ تهیه شد و در هر دو فیلم زینت مودب نقش اول را برعهده داشت.

اما با سوختن تنها نسخه های موجود این دو فیلم در آتش سوزی میترا فیلم، نام این نخستین ستاره زن فیلم های ایرانی هم به دست فراموشی سپرده شد.

زینت مودب می گوید: "من توسط نظام وفا، شاعر معاصر و از استادان نیما یوشیج به دکتر کوشان معرفی شدم. در دوران دبیرستان در چند نمایشنامه نقش هایی برعهده گرفتم که یکی از آخرین آن ها به نام "هما و همایون" را نظام وفا نوشته بود. بعدها به طور اتفاقی در یک گردهم آیی خانوادگی در باغ ملی آباده در راه شیراز - تهران با نظام وفا آشنا شدم. او از من پرسید که آیا علاقمندم در فیلمی که او فیلمنامه آن را نوشته بازی کنم."

زینت مودب در سال ۱۳۰۲ در لاهیجان در یک خانواده اشرافی به دنیا آمد: "پدرم رضاخان مودب السلطنه مظفری، معلم سرخانه احمد شاه بود که در زمان رضاشاه به نیابت حکومت رشت منصوب شد. مادرم مالک چند شالیزار بود که درآمد آن از معاملات برنج و نوغان (ابریشم) تامین می شد. یکی از دفعاتی که او برای عرض حالی (شکایت) به رشت رفته بود، پدرم از او خواستگاری و با او ازدواج می کند.

"پنج ساله بودم که پدرم درگذشت و مادرم که زنی سختگیر و بیش از اندازه محافظه کار بود در ۱۴ سالگی مرا بطور غیابی به عقد یکی از بستگانمان که سی سال از من بزرگ تر و مهندس شرکت نفت بود درآورد و به آبادان فرستاد. سه سال بعد توانستم با وجود سختی هایی که برای زنان آن دوران وجود داشت از شوهرم جدا شوم و به همراه دخترم، نسرین، از آبادان به تهران نقل مکان کنم. در همان زمان به وزارت کشور مراجعه کردم و در آنجا بعنوان ماشین نویس استخدام شدم."

هرچند کار اداری از خانه نشینی که گریبانگیر اکثر زنان و دختران آن دوره را گرفته بود بهتر به نظر می رسید اما روح زینت مودب جوان به مسیری در آسمان های گسترده تری گرایش داشت:

"در آن زمان، کار در یک موسسه دولتی از نظر من چیزی جز وقت گذرانی بیهوده در یک محیط کسالت آور نبود. به همین جهت هم اغلب اوقات بیکاریم را در "اسکیتینگ رینگ" (زمین اسکیت) تهران یا در سینماهای لاله زار به تماشای فیلم های هالیوود و بازیگران محبوب آن دوران می گذراندم. به این صورت وقتی آقای نظام وفا به من پیشنهاد شرکت در یک فیلم سینمایی داد بلافاصله قبول کردم و علیرغم مخالفت های برادرانم با او به دیدار دکتر کوشان رفتم."

اسماعیل کوشان که شدیدا به کار فیلمسازی علاقمند بود در بازگشت از سفرمصر و خرید وسائل لازم، تهیه و ساخت اولین فیلم ناطق ایرانی را با همکاری علی دریابیگی (کارگردان) و نظام وفا (فیلمنامه نویس) آغاز کرد. او در نظر داشت به جای بازیگران شناخته شده تئاتر، از چهره های گمنام و بازیگران تازه کار استفاده کند. آقای کوشان بخشی از خاطرات خود را در مجله جوانان چاپ لس آنجلس (شماره ۴۹۵ - سال نهم) می نویسد:

"بلافاصله آگهی دادیم که به عده ای بازیگر زن و مرد برای بازی در فیلم احتیاج داریم. حدود ۵۰ نفر آمدند که در میان آنها فرهاد معتمد، اونیا اوشید، ژاله علو (محتشم) را انتخاب کردیم و چند موزیسین صاحب نام هم از جمله مرحوم خالقی، آهنگساز معروف، و بنان، محبوب ترین خواننده روز، را برگزیدیم. حسین تهرانی و محجوبی دو چیره دست و معجزه گر موزیک نیز ما را همراهی کردند."

زینت مودب می گوید: "دو سه روز پس از بازگشت از سفر شیراز و آباده، آقای نظام وفا به دنبالم آمد و با هم به استودیو میترا فیلم رفتیم و من برای اولین بار با دکتر کوشان آشنا شدم. او که اونیا اوشید (دومین زن خلبان پس از عفت تجارتچی) را برای ایفای نقش "ناهید" بازیگر نقش اول فیلم توفان زندگی انتخاب کرده بود، پس از پرس و جو درباره خانواده ام و اینکه آیا آنها درمورد بازی من در فیلم تعصبی به خرج خواهند داد یا نه، نقش اونیا را به من واگذار کرد."

کوشان سپس از زینت مودب خواست تا ضمن بازی در فیلم "توفان زندگی" با آموختن تدوینگری فیلم های دوبله شده به فارسی به طور تمام وقت در استودیوی نوپای "میترا فیلم" مشغول به کار شود:

"همان روز دکتر مرا به همکارانش و کارمندانی که در اتاق های مختلف مشغول به کار بودند معرفی کرد. در یکی از همین اتاق ها با خانم شوکت علو آشنا شدم که در آن زمان شغل منشی و ماشین نویس استودیو را برعهده داشت. اما بعد ها نقش کوچکی هم در دو فیلم "توفان زندگی" و "زندانی امیر" به ایشان واگذار شد."

"روز بعد ما در اطاقی با حضور آقای دریابیگی - کارگردان - و بازیگران دیگر به تمرین پرداختیم. یک خانم فرانسوی هم استخدام شده بود که به ما یاد می داد با گذاشتن چند کتاب روی سرمان، صاف و با وقار راه برویم. تمرین نرمش و روخوانی هم داشتیم. فیلم در منزل ارباب جمشید در باغ بزرگی در جنوب تهران فیلمبرداری شد. من نقش ناهید را بازی می کردم که دریکی از شب نشینی های انجمن موسیقی با فرهاد آشنا و عاشق همدیگر می شوند. پدر ناهید که با این ازدواج مخالف است او را به عقد شوهر پولدار و فاسدی درمی آورد اما در پایان فیلم عاشق و معشوق به وصال هم می رسند."

زینت مودب می گوید با شروع فیلمبرداری بود که متوجه شدیم با چه دردسرهایی روبروییم:

"اول اینکه تنها دوربین استودیو، یک دوربین کوچک کوکی بود که هر لحظه می بایست کوک آن را تجدید کنند. هنرپیشه ها بایستی در یک نقطه معین می ایستادند چرا که تکان دادن دوربین به دلایل فنی امکان پذیر نبود. به دلیل تازه کار بودن بازیگران، فیلم خام که آن روزها خیلی گران بود هم زیاد مصرف می شد.

"روزی که محمد مسعود، مدیر روزنامه مرد امروز، را ترور کردند (دی ۱۳۲۶) من برای خرید روزنامه به سراغ بساط روزنامه فروش محله رفتم و با کمال تعجب عکس خودم را پشت جلد دو مجله معروف "اطلاعات هفتگی" و "صبا" دیدم. دکتر کوشان دراین مورد چیزی به من نگفته بود و من خوشحال و خندان هر دو مجله را خریدم و با عجله به استودیو رفتم. در آنجا همکارانم گوش تا گوش نشسته بودند و دربدو ورود روی خوشی بهمن نشان ندادند. ظاهرا بسیاری از آنها در غیاب من دکتر کوشان را سئوال پیچ کرده بودند که چرا عکس آنها روی جلد مجله نرفته است. از جمله بازیگر لاغراندام و کوتاه قدی با سر تاس که با لهجه شیرین گیلکی به دکتر گفت: اگر من نبودم از این دیوار فیلم بر می داشتی؟"

بخشی از فیلمبرداری فیلم ۱۰۰ دقیقه ای و سیاه و سفید "توفان زندگی" که فیلمبرداری آن ۱۰ ماه طول کشید، به دست کوشان و بخشی هم توسط یک فیلمبردار جنگی آلمانی که سر راه بعد از آزادی از شوروی به تهران آمده بود انجام شد. فیلم علیرغم مشکلات تکنیکی، از جمله نور و صدای بسیارضعیف در هفته اول نمایش با فروش خوبی روبرو شد:

"سینما رکس چنان جمعیتی به خود دید که خیابان لاله زار بند آمد."

زینت مودب، در ادامه همکاری با میترا فیلم در فیلم دوم این استودیو به نام "زندانی امیر" نیز نقش اول (دختر امیر) را بازی کرد. چندی بعد و هنگامی که کوشان از پرویز خطیبی که در آن زمان به خاطر موفقیت های پیش پرده های تئاتری و روزنامه فکاهی - سیاسی "حاجی بابا" به معروفیت رسیده بود، دعوت کرد تا فیلم بعدی "میترا فیلم " را بنویسد و این نخستین فیلم کمدی تاریخ سینمای ایران به نام "واریته بهاری" را کارگردانی کند.

زینت مودب و پرویز خطیبی ضمن تهیه این فیلم با هم آشنا شدند و پس از ازدواج، زینت در آثار سینمایی دیگری از پرویز خطیبی از جمله "خانه شیاطین" با اکبر مشکین (۱۳۳۴) و "دشمن زن" با ناصر ملک مطیعی همبازی شد: "در همان زمان ناصر ملک مطیعی که مربی ورزش مدارس بود در باشگاه المپیاد که من در آن اسکیت بازی می کردم از من خواست که او را به دکتر کوشان معرفی کنم. او برای اولین بار در فیلم "واریته بهاری" نقش کوچکی عهده داشت و کار سینما را از همان جا آغاز کرد. "

زینت مودب بعد از ازدواج و تولد فرزندانش فیروزه، فرزین و فرناز، فعالیت های خود را محدود به کار دوبله فیلم با پرویز خطیبی نمود. او در اوایل دهه ۱۳۴۰ به استخدام رادیو ایران درآمد و در مدت ۱۷ سال ضمن دوبلاژ فیلم در نقش های کلیدی چون "باربارایدن" در سریال تلویزیونی "من خواب جینی را می بینم" و منشی پری میسون، با نام مستعار "آرزو" یکی از پرکارترین گویندگان و بازیگران نمایشنامه های رادیویی به شمار می آمد. او اولین گوینده "رادیو دریا" و مجری برنامه "راه شب" رادیو بود. برنامه فرهنگ مردم به کوشش انجوی شیرازی که از مهم ترین بخش های آرشیو رادیو ایران محسوب می شود نیز بارها جایزه بهترین گوینده رادیویی را از آن زینت مودب (خطیبی) ساخت.

او پس از مهاجرت به آمریکا در سال ۱۹۷۴ موقتا دست از کارهای هنری کشید ولی چند سال بعد به همراه پرویز خطیبی، نخستین رادیوی فارسی زبان شهر نیویورک را پایه گذاری کردند و در اجرای آثار سیاسی - فکاهی ویدیویی و تئاترهای همسرش به عنوان بازیگر، دستیار کارگردان، طراح صحنه و لباس تا تاریخ درگذشت خطیبی در سال ۱۹۹۳ نقش موثری داشت.

زینت مودب در حال حاضر در لس آنجلس زندگی می کند.


 به قلم فیروزه خطیبی، روزنامه‌نگار و دختر زینت مودب و پرویز خطیبی

چشم اندازی در مه

دم مدرسه توی ماشین ام. مدرسه هنوز باز نشده است.

اتوبان را در مه سبکی طی کردم. جاده خلوت بود. کاش باران می بارید. 

زمین های کشاورزی پشت مدرسه و آن تک و توک درخت های دوردست، سکوت را سنگین تر کرده اند. این منظره مرا یاد فیلم گام معلک لک لک می اندازد یا چشم اندازی در مه؟...

نمایی از فیلم گام معلق لک لک

پ.ن. ها:

٭گام معلق لک لک (۱۹۹۱)، چشم اندازی در مه (۱۹۸۸)، هر دو از تئو آنجلوپولوس

٭ بشنوید:

https://s16.picofile.com/file/8418568292/03_

Adagio_Landscape_in_the_Mist.mp3.html 

آداجیو از موسیقی "چشم اندازی در مه" از النی کاریندرو


شب چله

اگرچه به قول پروین اعتصامی: "دور است کاروان سحر زین جا..."

 اما به قول خیام:

"این یک نفسِ عزیز را خوش می‌دار،

کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است."


شب چله ی دوستان مبارک!

ارزیابی شتابزده - ۶

دلتنگ خانه...

زیر شن (سرزمین مین) - مارتین زاندولیت، ۲۰۱۵

امتیاز: ۴/۲۵ از ۵

در پایان جنگ جهانی دوم، گروهی از اسیران آلمانی مٲمور پاک سازی مین از منطقه ای در دانمارک می شوند که در زمان جنگ، توسط آلمانی ها مین گذاری شده است...

طرح داستان، به تنهایی تراژیک است اما جنبه ی تراژیکش وقتی بیش تر می شود که می بینیم که اسیرها، مشتی سرباز نوجوان هستند؛ بچه هایی که از یک سو با یک آموزش کوتاه، حالا باید جانشان را پای مین هایی بدهند که زمانی سربازان کشور خودشان کاشته اند، از سویی با فرمانده ای سر و کار دارند که از آلمانی های متخاصم متنفر است و از سویی با گرسنگی سر کنند.

این بچه ها اما، دلتنگ خانه شان هستند.

داستان، داستان تقابل هاست؛ ساحلی زیبا، اما مین گذاری شده و سکوتی که هرآن با صدای انفجاری به هم می ریزد.

فیلم با نزدیک شدن به کاراکترها، تلخی جنگ و مصائب آن را به رخ می کشد و در نهایت، انسانیت را پیروزِ جنگی می داند که خودخواهی و خونخواهیِ سیاستمدارانش، این بچه ها را اینچنین در این گرداب اسیر کرده است.

پرکشش و کشمکش، با کارگردانی، تدوین، بازی و موسیقی خوب و حفظ ریتم مناسب از ابتدا تا پایان، و در مجموع فیلمی یکدست.

پ.ن:

زیر شن، اسم اصلی فیلم به دانمارکی ست، اما فیلم در آمریکا با نام سرزمین مین به نمایش درآمد.

ارزیابی شتابزده - ۵

کفرناحوم - نادین لبکی، ۲۰۱۸

امتیاز: ۳/۷۵ از ۵

کفرناحوم داستانِ زین، کودکی ست که در زاغه ای به نام کفرناحوم در حاشیه ی بیروت زندگی می کند. او که حالا در زندان است، از پدر و مادرش شکایت می کند ...

فیلم شروعی خیره کننده دارد؛ کفرناحوم همچون جزیره ای با جغرافیای خاص به مخاطب معرفی می شود.

نقطه قوت های فیلم، به عنوان یک درام واقعگرایانه ی اجتماعی، فیلمبرداری، بازیگری، موسیقی و کارگردانی آن است. فیلمبرداری بی پرواست؛ دوربینِ روی دست، کاراکترها را دنبال می کند و همزمان شلوغی، پلشتی و کثافتی که مردمان آن منطقه را دربرگرفته نشانمان می دهد.

به همان میزان، بازیِ بازیگران فیلم و از جمله بازیگر نقش اصلی، واقعگرایانه و در خدمت داستان است(متد اکتینگ). چهره ی زین، ترکیبی از معصومیت، خشم و آگاهی ست. 

فیلم، تصویر تازه ای از لبنان را نشانمان می دهد و مستقیم و غیرمستقیم پیام هایش را درباره ی وضعیت بغرنج ِ به خصوص کودکانِ این منطقه به ما می رساند. اما به همان میزانی که کارگردان- که نویسنده ی فیلمنامه هم هست- به پیام دادن هایش توجه کرده است، از تمرکز داستان بر کاراکتر اصلی کم کرده است.

سبک فیلمبرداری و موسیقی درخشان فیلم،  نتوانسته ضعف های فیلمنامه را بپوشاند. شخصیت ها پرداخت نشده اند، بعضاً اتّفاقات و روابط شخصیت ها در فیلم سرسری روایت می شود و روایت در اواخر فیلم، سرعت می گیرد و علت و معلول ها فراموش می شود.

 و مشخص نیست که چرا فیلم به شکلی مصنوعی سعی می کند در انتها همه چیز را سروسامان دهد.

پ.ن:

از این کارگردان، سال ها پیش "کارامل" (۲۰۰۷) را دیده ام؛ داستانِ چند زن که در آرایشگاهی در بیروت کار می کنند. آن فیلم را به مراتب بیش تر دوست داشتم.

تک درخت

باران می بارد.

انتهای این اتاق، جایی ست که کلاس های مجازی ام را اداره می کنم. یک تخته ی وایت برد، چندتا ماژیک و خودکار و کتاب های درسی، یک سه پایه ی دوربین، و این گوشی که الان در زنگ تفریحم دارم باهاش می نویسم، ابزار کار من است.

ساعت های کلاسم سی و پنج دقیقه ای ست و بینشان زنگ تفریح های یک ربعه. 

این، منظره ای ست که از پشت پنجره می بینم. تک درخت، به پاییز رسیده است.


اَلا ای پیر فرزانه...


سوته دلان، علی حاتمی، ۱۳۵۶

سکانس آمدن اقدس (شهره آغداشلو) به خانه ی مجید (بهروز وثوقی)

تصنیف با صدای بانو پریسا، شعر حافظ

.

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غمِ خوش، به جهان از این چه خوشتر

تو چه دادی ام که گویم که از آن بِه ام ندادی؟

چه خیال می توان بست و کدام خواب نوشین

به از این درِ تماشا که به روی من گشادی

تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی

نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی

همه رنگی و نگاری، مگر از بهار زادی؟

ز کدام ره رسیده، ز کدام در گذشتی؟

که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی؟

به سرِ بلندت ای سرو که در شبِ زمین کَن

نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم

که نهفته با دل سایه چه درمیان نهادی.


" سایه"

باغچه ی کوچک تنهاییِ من

از دیشب، یک بند باران می بارد.

درِ تراس را باز می کنم؛ هوای تازه تو می آید.

 اینجا باغچه ی کوچک تنهایی من است.

گلدان هایی که عزیزان بخشیدند و گلدان هایی که خودمان خریدیم، کنار هم اند. سرما که آمد، تراس را با مشمّا پوشاندم.

حالا دوتا سبد سبزی هم کاشته ام و دَم به دم تماشایشان می کنم ببینم چقدر سبز شده اند! شاهی، تره، ریحان سبز و بنفش، و تربچه. چندتا گلدان با بطری نوشابه هم ساختم و در آن ها فلفل و گوجه گیلاسی کاشتم.

آرام می گیرم در باغچه ی کوچک تنهایی ام.