فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

فلسفه های لاجوردی

یادداشت های من...

بغض غزلی بی لب...



گر سرت کتاب نبود و 

فوران فوارەهای روشنایی در آن نبود 

رنگ موهایت از خیالم پر می کشید 


گر نگاهت، رنگ بلندپروازی نبود و 

خیره به راز باد و قلب باران و آذرخش نبود، 

رنگ چشمانت از نگاهم پر می کشید


گر روحت نیز، 

به جادوی موسیقی آمیخته نبود، 

هر روز گوش به نداهای آبی و 

هر شب گوش به نسیم های سفید و 

هر بار گوش به نت های بالدار نمی داد 

رنگ اندامت

از دستان و از احساسم پر می کشید...



"شیرکو بیکس"


پ.ن:

بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8331901634

/%D8%A7%DB%8C%D9%86_%D8%AD%D8%A7%D9%84_%

D9%85%D9%86_%D8%A8%DB%8C_%D8%AA%D9%88.mp3.html

"این حالِ منِ بی تو"، با صدای علیرضا عصار

خوشا دیدار ما در خواب...



آذر (فرزانه تأییدی): «چه جوری شد من به پستت خوردم؟ دفعه ی اول من رو کجا دیدی؟»


عزت (داریوش اقبالی): «حتما باید بگم؟»


آذر: «دلم می‌خواد بگی.»


عزت: «می‌دونی من اکثر شب ها که می‌خوابیدم خواب یه دختر مو بور رو می‌دیدم با چشم های درشت و آبی. عینهو خارجی ها! عین خودت! یه شب می‌اومد به خوابم یه شب نمی اومد، یه هفته علافم می‌کرد... خلاصه حسابی من رو پیچونده بود... بعدش تو رو دیدم. دیدم همونی هستی که تو خوابم می اومد. بعد دیگه تو رو تو خواب می‌دیدم. کار به جایی رسید که به عشق خواب دیدن می‌خوابیدم! حالا هم دیگه قاطی کردم..، نمی‌دونم اول خوابت رو دیدم یا خودت رو.»


آذر: «خب...، حالا باقیش رو بگو.»


عزت: «باقیش؟ باقیش دیگه همه ش حسرت. هردفعه می‌خواستم باهات حرف بزنم تنم داغ می‌شد. دیگه دلم رو خوش کرده بودم به این که از دور ببینمت...»



از دیالوگ های  فیلم"فریاد زیر آب"،  سیروس الوند،۱۳۵۶.


پ.ن.ها:

٭بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8331797668/

_%D8%B2%DB%8C%D8%B1_%D8%A2%D8%A8_%D8%AF%D8%A7%

D8%B1%DB%8C%D9%88%D8%B4_457775.mp3.html

ترانه ی "فریاد زیر آب" با صدای داریوش؛ ترانه از ایرج جنتی عطایی.

٭ عنوان از متن ترانه

من و خاک در می خانه و بدنامی ها



تو و نوشیدن پیمانه و، خشنودی دل

من وخاکِ در می‌خانه و، بدنامی‌ها


"فروغی بسطامی"



پ.ن.ها:

٭ تصویر از سکانس پایانی "کازابلانکا"

٭ بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8331770726/CQADBA

ADHQIAAsZTYFHlEu1nanj_TwI.mp3.html

ترانه ی "شکار" با صدای ابی

دریاکنار


 صبح رفتم پیاده روی؛ مسیر مارپیچِ دور تا دورِ کوه را تا قله بالا رفتم و برگشتم. هوای خنکی بود و گرمای این روزها نتوانسته بود طراوت و شادابی درخت های حاشیه ی راه را بگیرد و دورتر، زمین های کشاورزی درو شده، در چندضلعی های بزرگِ زردرنگ، در کنار هم روی پستی و بلندی های تپه ها و کوه ها کشیده شده بودند.

 وقتی رو به پایین می آمدم، صدای پرنده ای را شنیدم که برایم تازگی داشت؛ یک جفت بودند که لا به لای سرشاخه های درخت ها پر می کشیدند. اندازه ای بین گنجشک و یاکریم، و رنگی خاکی و سپید داشتند وصدایی قشنگ و خاص!

 بعد از صبحانه هم هیراد را بردم کنار رودخانه ی سرپل تا کمی آب بازی کند. به جایی که آبشار یا رودخانه داشته باشد می گوید دریاکنار!

 با هم رفتیم توی رودخانه و حسابی بازی کرد. از دیدن ماهی هایی که از پیش پایش فرار می کردند ذوق کرده بود و البته جلبک های کف رودخانه برایش خیلی جالب بودند!


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8331654550

/Ramesh_Rood_Khooneha.mp3.html

رودخونه ها، با صدای رامش.


ئیواره


شهرستان هستیم.

 الان روی پشت بام دراز کشیده ام که بخوابم. آسمان سیاه است و تک و توک ستاره هایش در دوردست ها سوسو می زنند. هوای خنکی ست.

 بعد از ظهر عمو مامه را بردم سر خاک. جایی که زن عمو شهربانو و تعدادی از نزدیکانمان به خاک سپرده شده اند. مثل مادر بزرگم.

 وقتی یک دور کامل سر قبر هرکدامشان فاتحه خواندیم، عمو را کنار قبر زن عمو شهربانو گذاشتم و رفتم درخت های بالای قبرها را آب دادم.

 در این موقع ها، عمو همیشه می نشیند کنار قبر، سرش را به عصای چوبی اش تکیه می دهد و برای زن عمو شهربانو از تلخی های زندگی اش می گوید و همزمان گریه می کند. گلایه می کند از خدا که اول، چرا نابینا شد، و دوم چرا زن عمو را از او گرفت...

 از سر خاک که برمی گشتیم، حرف روستای پدری افتاد و عمو گفت مرا ببر آن جا. گفتم ممکن است به شب بخوریم. اصرار کرد. چند هفته پیش که همه آمده  بودند نوعید زن عمو فرخ، او را نیاورده بودند و از این بابت خیلی ناراحت بود. کمربند صندلی اش را آماده کرده بود که ببندد. کمربند را برایش بستم و گازش را گرفتم...

 کلی دعا کرد در حقم؛ گفت که دیشب خواب دیده  که من رفته ام مشهد. گفتم خودم هم خواب دیدم که با موتور جایی می رفتم، اما کجایش را یادم نیست!

به سبک قدیم، هر از گاهی می پرسید که حالا کجا هستیم و من برایش توضیح می دادم؛

آفتاب به نوک بلندترین کوه روستا رسیده بود که گفتم:"الان پایین روستا هستیم."

 سر راه قبرستان، زنگ خانه ی مرضیه را هم زدیم که دایی اش گفت رفته اند تهران.

رفتیم سر خاک زن عمو فرخ و بعد پدربزرگم. چند نفر داشتند با بیل، گل ها و گیاهان تیغ دارِ دور و بر قبرها را می کندند.

گفتم:"امامزاده هم برویم."

گفت:"برویم، سیروس."

یکی دو سالی هست که قدری آلزایمر گرفته و من را به نام برادر بزرگم صدا می زند و البته هرکسی را به نام دیگری.

امامزاده ی روستا در همان امتداد قبرستان،  در انتهای جاده ی خاکی  یی در دامنه ی کوه جای گرفته است.

 از آن جا که در کودکی دستش را می گرفتم و این جا و آن جا می بردمش، به سادگی می توانم راهنمایی اش کنم تا به درختی نخورد یا پایش را جایی که باید، زمین بگذارد.

 زیارت که کرد، آوردمش پای چشمه ی امامزاده، که پایین تر است و از آب آن خورد. چشمه ای که در کودکی یک بار در حوضش افتاده بودم!

 وقت گذر از روستا، گله های گوسفند را که در دسته های کوچک و بزرگ از صحرا برمی گشتند ردکردیم و از کنار سگ هایی که در جاده ی اصلی لم داده بودند گذشتیم.

 عمو خوشحال بود.

حس خوبی داشتم؛ مثل روزی که با خودم آوردمش تهران و بردمش آن جاهایی که ازشان خاطره داشت و حالش را بهتر می کرد؛ مدتی پس از مرگ زن عمو شهربانو بود. در خیابان بالایی بازار تهران، سوار کالسکه اش کردم. بردمش پارک شهر گرداندمش و در سفره خانه سنگلج-که الان تعطیل شده است- با هم ناهار خوردیم و قلیان کشیدیم...

 وقتی در تاریکیِ سر شب برمی گشتیم، بوی علف وشاخه های زرد گندم و جو، دماغم را پر کرده بود.

عمو انگار به تاریکی جاده چشم دوخته بود.


پ.ن:

ئیواره: غروب

گروه تلگرامی "هر دو هفته یک کتاب"



دوستان فرهیخته!

گروهی تلگرامی برای طرح "هر دو هفته یک کتاب" تشکیل شده است؛ خوشحال خواهیم شد همراهمان باشید.

در صورت تمایل، لینک عضویت برایتان ارسال خواهد شد.

دِیزی

خانه ی یکی از شاگردهای خصوصی ام به نام ایلیا سگی دارند به نام دِیزی؛ کوچک و لاغراندام است. چشم های سیاهی دارد که بالایش موهای سپیدش به دو طرف شانه شده است و قیافه ی بامزه ای به اش داده است. معصومیت عجیبی در چشم هاش است.

 هیچ گاه در عمرم این قدر به یک حیوان خانگی نزدیک نشده بودم؛ دِیزی اما از همان نخستین جلسه حتی برایم پارس هم نکرد و خیلی زود با من اُخت شد. برای صاحبخانه هم تعجب آور بود، چرا که حتی سابقه ی حمله به نزدیکانشان را هم داشت. وقتی می رفتم خانه شان، همین که از آسانسور خارج می شدم، می آمد توی راهرو به استقبالم. تا اتاق می پیچید دور پاهام، جوری که می ترسیدم که مبادا پا رویش بگذارم! در اتاق که می نشستم، می آمد و خودش را به ام می چسباند که یعنی نوازشم کن. من هم که تا آن موقع چنین تجربه ای نداشتم، کم کم یاد گرفتم!

 مدتی بیمار شده بود و بستری اش کرده بودند. بعدش هم که آورده بودنش خانه، ضعیف شده بود. قدری از موهاش ریخته بود و حال و حوصله نداشت. 

 هفته ی پیش که بعد از یک ماه و خرده ای دوباره رفتم خانه شان، همان طور آمد به استقبالم، اما اولش توی اتاق چندبار پارس کرد و بعد که پاهام را بو کرد، انگار شناخته باشد، آرام گرفت.

دلم برایش تنگ شده بود!

همیشه پیش و پس از تدریس می آمد توی اتاق و آن روز هم آمد. به ایلیا گفتم که همه اش از عشق به ریاضیات است! درست چند دقیقه مانده که تدریسم تمام شود، آمده بود پشت در پارس می کرد. در که باز شد، پیش پایم دراز کشید و سرش را روی یکی از پاهام گذاشت، انگار که بخواهد بخوابد.


بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8331223026/Hojjat_Ashrafzadeh

_Bi_Khabar_Az_To.mp3.html

"بی خبر از تو" با صدای حجت اشرف زاده

جمعه...



از وقت و روز و فصل، عصر و جمعه و پاییز دلتنگند 

و بی تو من مانند عصر جمعه‌ی پاییز دلتنگم...


"حسین منزوی"


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8331050092/_Adabvaavayparsi_

%D8%AD%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B4_%D8%AE%D9%84%DB%8C

%D9%84%DB%8C_%D8%B4%D8%A7%D9%87_

%D8%B5%D9%86%D9%85.mp3.html

ترانه ی شاه صنم با صدای بانو "حوروش خلیلی" (همخوانی)

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی...



مگر چه می خواهم از وطن؟

جز لقمه ای نان و خیالی آسوده.

چه می خواهم؟

جز تکه ای آفتاب و

بارانی که آهسته ببارد.

جز پنجره ای که رو به عشق و آزادی گشوده شود.

مگر چه خواستم از وطن که از من دریغش کردند؟

آه ای میهن مغموم

وطن از پا افتاده

بدرود

بدرود...

"شیرکو بیکس"


پ.ن. ها:

٭ عنوان از "شفیعی کدکنی".

٭ عکس از "بهمن جلالی"، از مجموعه ی "خرمشهر".

٭ بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8331026568/

Roozbeh_Bemani_Bedoone_Tarikh_Bedoone_Emza.mp3.html

ترانه ای که "روزبه بمانی" برای تیزر تبلیغاتی فیلم "بدون تاریخ، بدون امضا" (وحید جلیلوند) خواند.

٭ روح همه ی درگذشتگانِ دوستان جان، شاد و قرین رحمت. خدایشان بیامرزاد.

جهان در صدای تو آبی ست...


صدای تو را دوست دارم

صدای تو، از آن و از جاودان می‌سراید

صدای تو از لاله‌زاران که در یاد

می‌آید

صدای تو را،

رنگ و بوی صدای تو را، دوست دارم.

جهان در صدای تو آبی ‌ست

و زیر و بم هر چه از اصفهان

در صدای تو آبی ست.

و هر سنت از دیرگاهان و هر بدعت از ناگهان در صدای تو آبی ست.


"اسماعیل خوئی"


پ.ن.ها:

 برای اولین بار پیتزا پختم، برای هیراد. تجربه ی خوب و دلنشینی بود و کلی چیز یاد گرفتم!

 طعم خوبی داشت.



بشنوید: 

 Beni Cok Sev از Tarkan 

http://s9.picofile.com/file/8326018300/4

_5967392458294689938.mp3.html

زندگی بدون این که آدم، عاشق بمیره، اتفاق تلخ و غم انگیزیه...


 آخرین قسمت فصل سوم شهرزاد، به نظرم پایانی منطقی و درست برای این مجموعه بود. فلاش فورواردی که در این قسمت استفاده شده بود که طی آن، بعد از اتفاقات گروگان گیری را می بینیم، تمهیدی مناسب برای آن بود که سریال با مشخص شدن وضعیت کاراکترهای مثلث عشقی ِ قباد، شهرزاد و فرهاد به پایان برسد.

 بالا و پایین شدن ماجراها و بعضا تغییر رویه دادن شخصیت ها، از نشانه های رایج سریال هاست؛ ملاک در این جا جذب مخاطب و نگه داشتن او برای پی گرفتن داستان است. شهرزاد اما با همه ی قوت و ضعف هاش، توانست مخاطب خودش را بیابد و او را تا سه فصل نگه دارد. 

 - عشق به عنوان نقطه ی محوری ماجراها، مهم ترین جاذبه ی سریال بود. ادبیات ما آمیخته به شعر و عشق است و داستان های عاشقانه، در قالب نَقل های مادران، نسل به نسل به ما رسیده است. آن هم عشقی که در قله هایش همچون لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد، به وصل نمی انجامد.

´بزرگ آقا: توی این دنیا تو تنها کسی نیستی که دلت شکسته، به اونچه که می‌خواستی نرسیدی. اصل توی این دنیا نرسیدنه. وقتی برسی عجیبه. می‌فهمی چی می گم؟

شهرزاد: نه!´

 هر سه بازیگر این مثلث عشقی، به جای خود نشسته اند. اگرچه قباد نقشی منفی دارد، اما فیلمنامه به قدر کافی برای او راه فرار باقی می گذارد تا مخاطبی که او و شرایط پیرامونی اش را دیده و درک کرده است، با او همراه شود و چه بسا بین او و فرهاد، انتخابش او باشد.

 از جمله ی دلایل جذابیت قباد برای عامه ی مخاطبان، شیوه ی برخورد او با عشق شهرزاد است؛ آن شیفتگی یی که باید در یک عاشق راستین دیده شود، در رفتار و دیالوگ های او به روشنی دیده می شود. آن تقلایی که برای وصال معشوق در او می جوشد، باورکردنی و خواستنی ست! و شهرزاد نیز همین را باور کرده است. در سکانسی که باهم "بر باد رفته" را در سینما دیده اند:

´قباد:اول بار بود الفِ یه فیلم به ب نرسیده چُرتم نگرفت!

شهرزاد:بخاطرِ فیلمش بوده لابد...

قباد: دِ نه دیگه... بخاطر تو بود... جدی می گم... می‌دونی یه حس عجیبی بود... دلم غنج می‌زد درست تو همون لحظه دارم به چیزی نگاه می‌کنم که تو نگاه می‌کنی...

چرا این جوری نگاه می‌کنی؟! یه دقیقه صبر کن... تو زندگیم قربون صدقه نشنیدم از احدی که الان باید بدونم چی باید خرجت کنم... هر مزخرفی می گم از اینجاست... از تهِ دلم... باورت می شه؟

شهرزاد: آره...´

- بهره گیری از عوامل حرفه ای، از نویسندگان فیلمنامه و کارگردان و بازیگران گرفته، تا طراحان صحنه (با همه ی محدودیت هاشان) و موسیقی و غیره. تجربه های پیشین حسن فتحی، وقتی در کنار نغمه ثمینی قرار گرفته است، جان داده است به دیالوگ ها و فضاسازی ها و اثری یکدست به وجود آورده است.

- در کنار شخصیت های اصلی، همواره نیاز به شخصیت های فرعی یی هست که بعضا در قامت یک کاراکتر اصلی نیز ظاهر شده و اثرگزار می نمایند و شهرزاد از این شخصیت ها کم نداشت. 

مهدی سلطانی در نقش هاشم دماوندی، از مهم ترین این شخصیت ها بود. به عنوان یک کاراکتر، او تعریف های خودش را از ماندن در دار و دسته ی بزرگ آقا، تا حمایت از شهرزاد و تا ماجرای عاشقانه اش با بلقیس داشت.

´هاشم دماوندی: عشق عینهو جنگ می‌مونه، شروع کردنش آسونه، تموم کردنش سخته، فراموش کردنش محال. تو بگو عروس... تو که درس دکتری خوندی، این چه زخمیه زخمِ عشق که عمری هم ازش بگذره باز تازه می‌مونه... عفونی می‌شه، می‌خشکه، می‌افته، اما باز دوباره سر باز می‌کنه... بگو، تو کتاب‌های شما مرهمی واسه این درد نیست؟..."´

 سکانس خداحافظی اش از بلقیس، از جمله ی به یادماندنی ترین بخش های این سریال بود.

غزل شاکری در نقش آذر گل دره ای، کسی که فرهاد در دوره ای به او دل می بندد نیز با این که نقش کوتاهی داشت، اما با آن صدای گیرا و چهره ی معصومش، در خاطر ماندنی شد.

همچنین است پانته آ پناهی ها در نقش شربت، معشوقه ی نصرت که در پایان به طرز فجیعی به قتل رسید.

امیر جعفری نیز در نقش سروان گودرز آپرویز، بازپرس اداره ی جنایی با آن تکیه کلام "چطورم؟!"، که در دو فصل پایانی نقشی محوری می یابد نیز از جمله ی این کاراکترها بود، و البته دیگر کاراکترها.

- سریال هم دراماتیک بود و هم تاریخی و البته معمایی. ترکیب این سه ژانر، همزمان باعث جذب طیفی وسیعی از مخاطبان شد.

- هر عاشقانه ای ترانه های خودش را می خواهد و شهرزاد با صدای محسن چاووشی جان گرفت. ترانه های زیبایی که از همان ابتدا با همخوانی سینا سرلک برای سریال خوانده شد، که "کجایی"، "فندک تبدار"، "خداحافظی تلخ"، "دیوونه" و "کاش ندیده بودمت" از جمله ی بهترین های آن بودند. از بین این ها، ترانه ی "کجایی" گل کرد و به کوی و برزن کشیده شد و مدت ها ترانه ی اول مخاطبان موسیقی پاپ بود. چاووشی نشان داد که می داند اجتماع از او چه می خواهد و ترانه ها یکی پس از دیگری، به گنجینه ی موسیقی پاپ ما سنجاق شدند و "با صدای محسن چاووشی"، برچسب دی وی دی های شهرزاد شد.

 به همین میزان که این ترانه ها خوب بودند، دو ترانه ی قسمت های پایانی سریال با صدای امین بانی و همخوانی فرناز ملکی نچسب بودند و آوردن آن ها به جای ترانه ای از چاووشی،  شایعه های مربوط به ممنوع الکاری چاووشی را به خاطر خواندن ترانه ای برای خرمشهر، تقویت می کردند.

شهرزاد تجربه ی خوبی برای بخش نمایش خانگی بود که حتی پایش به برنامه های پرمخاطب تلویزیونی همانند دورهمی هم کشیده شد. شاید تولیدات این بخش در نهایت بتواند انحصار این رسانه را بشکند و روزی کشور ما هم شاهد تولد رسانه های خصوصی باشد.

پ.ن:

عنوان از دیالوگ های فرهاد.

کوتاه درباره ی رمان "اعتماد" از آریل دورفمن


در آستانه ی جنگ جهانی دوم، در تماس تلفنی مردی که خود را لئون می نامد با زنی آلمانی به نام باربارا که تازه وارد پاریس شده است، لئون که ادعا می کند از اعضای جبهه ی مقاومت علیه نازی هاست و دوست مارتین نامزد باربارا ست، به او خبر می دهد که جان مارتین در خطر است...

رمان گفت و گو محور است و با توصیف صحنه ی کم. گفت و گوهایی که در بخش هایی همچون بازجویی از لئون، کاملا نمایشی می شوند. نویسنده از همان ابتدا این گفت و گو ها را در هاله ای از بی اعتمادی پیش می برد.
پرسش ها در ذهن مخاطب شکل می گیرند؛ کدام یک از شخصیت ها راست می گویند؟ به چه کسی باید اعتماد کرد و داستان را پیش رفت؟! واقعا لئون کیست؟ مکالمات تلفنی لئون و باربارا مجموعا نه ساعت طول می کشد. در رمان لئون کسی ست که همه به اش اعتماد می کنند! اما آیا همه ی این ها قصه ای ست که او سرهم کرده است؟ در ص.۳۵، لئون به باربارا می گوید که قصه گفتن را دوست دارد. آخرین خواسته ی او از باربارا هم اینست که داستان ادامه یابد؛ ما به قصه گویی زنده ایم. همچون شهرزادِ هزار و یکشب، که در چندجا از رمان به اش اشاره می شود.
جملاتی که ناتمام می مانند و مکثی که ایجاد می شود، در تشدید این بی اعتمادی موثرند.

رمان از سه زاویه ی دید روایت می شود:
٭از نگاه یک ناظر که نویسنده را هم مخاطب قرار می دهد. متنِ این بخش ها در کتاب با فونت پررنگ تری آمده اند. گاه به مخاطب پیش آگاهی می دهد، و گاه پرسش های تازه ای در ذهن او ایجاد می کند و آن بی اعتمادی اولیه را تشدید کرده و بین مخاطب و متن فاصله می اندازد. این ناظر، پا را فراتر گذاشته و به نویسنده در شیوه ی روایتش اشکال می گیرد و بعضا راه حل های تازه ای به او پیشنهاد می دهد!
٭از نگاه راوی دانای کل که عمدتا شامل گفت و گوها می شود.
٭ از نگاه لئون (هانس)


حقیقت چیست و واقعیت کدام است؟ رمان این پرسش قدیمی را از نو می پرسد. در ص .۱۶۶ می خوانیم: "حقیقت چیزی ست که مردم می خواهند باور کنند."
شخصیت های رمان، زیر سایه ی قدرت ها اسیرند؛ قدرت هایی که امروز با هم پیمان می بندند و فردا به یکدیگر حمله می کنند و در این میان، مردمانشان اسیر، شکنجه یا کشته می شوند، یا تن به تبعیدی ناخواسته در غربت می دهند.
و عشق، قربانیِ بازی قدرت هاست!
اگرچه به مدد داده های قطره چکانی رمان به مخاطب، او در نهایت می تواند داستانی در ذهن خودش شکل دهد، اما بی شک نمی توان آن را داستان اصلی دانست؛ چرا که رمان به هر زبان به مخاطب این را می فهماند که به همه چیز شک کند؛ از نام ها تا رابطه های شخصیت ها و نیت درونی آن ها.
رمان پرکشش و توام با تعلیق است و در دنیای آن، هیچ اعتمادی وجود ندارد و دوست و دشمن، قابل شناسایی از هم نیستند!

٭مشخصات کتاب:
اعتماد، آریل دورفمن، ترجمه ی عبدالله کوثری، انتشارات آگاه، چاپ دوم: بهار ۱۳۸۸.


پ.ن:

از دوستانی که کتاب را خوانده اند خواهشمندیم نظراتشان را در وبلاگ "هر دو هفته یک کتاب" به آدرس زیر درج کنند تا مورد استفاده ی بقیه ی دوستان نیز قرار گیرد.

http://2book.blogfa.com

خیابان عاشقی


 در مهرماه نود و سه، تصمیمی را که از مدت ها پیش در ذهنم بود عملی کردم؛ طی کردن خیابان ولیعصر، از ابتدا تا انتها؛ یک صبح تا عصر طول کشید. برای من که پیاده روی را دوست دارم، تجربه ای شگرف بود!

 حاصلش البته داستانی شد به نام "خیابان عاشقی" که اگرچه هنوز ویرایش نهایی اش باقی مانده است،  اما دوستش دارم.

 بخش هایی از داستان را در ادامه می خوانید:


 ´ "یک هفته است که ندیده امت؛ یک هفته ای که به من یک سال گذشت. دلم برای صدایت تنگ شده. الآن که دارم این ها را می نویسم، بلیط پروازم دم دستم است، پس فردا صبح. فرانکفورت.

  لابد می گویی از شرّم خلاص شدی، بالاخره به چیزی که می خواستی رسیدی. نه، باور کن نه. من می خواستم به تو برسم، اما نرسیدم. شاید حالا بتوانم به چیزهای دیگر برسم، اما به تو نه. آن قدر ازم دوری که می دانم هیچ گاه دوباره دستانت را در دستانم لمس نخواهم کرد. یادت می آید که گفتی:

  - عشق تابع زمان و مکان نیست، اما زاده ی زمان و مکان است.

  و گفتی:

  - عشق همچون درختی ست که خاک می خواهد تا بارور شود.

  خاک. چه قدر روی این واژه تعصب داشتی.

  می خواهم این خاک را ترک کنم، خاک دوست داشتنی تو را، اما بی تو. و تو را در آن، جا بگذارم. تو همان جایی می مانی که دوستش داری و من به جایی می روم که فکر می کنم دوستش داشته باشم. می بینی آن همه حرف زدن ها آخرش چه شد و به کجا رسید؟

  وقتی کوله پشتی ات را پُر کرده بودی از کتاب و راه می رفتی، به قدم هایت خیره می شدم یا به چشمانت، یا فقط گوش می دادم و صدایت را ضبط می کردم؟ تو همیشه از پیش می رفتی و من از پَس. تو از خاک می گفتی و از باد و درخت، و من از رفتن، از پرواز. می گفتی:

  - پرنده بی آشیان نمی شود.

 من اما خواستم که چون فاخته ای باشم، بی آشیان. من آشیانم را در جای دیگری خواهم ساخت، در خاک دیگری. رها خواهم شد. رها؟ می بینی، هنوز تردیدها رهایم نکرده اند. 

  حالا و پس از یک هفته از دوری ات، می خواهم دست به کاری بزنم که همیشه حرفش بود، یک پیاده رویِ طولانی. از همان ها که همیشه با هم می رفتیم. اما طولانی تر از هر بار و همیشه. می خواهم طولانی ترین خیابان این خاک را پیاده بروم. بی تو، اما با یاد تو. نمی دانم چه قدر طول بکشد. یک نیم روز یا یک روز کامل، اما پیش از رفتن، این کار را خواهم کرد. همین فردا صبح.

  یادت می آید که چه قدر این خیابان را دوست داشتی، چه قدر به تناوب طول و عرضش را با هم طی کرده بودیم. این بار اما می خواهم تمامش را طی کنم، از میدان راه آهن تا میدان تجریش. شاید کشف کنم آن راز چسبندگی ات به این خاک را. شاید حس کنم. شاید قدری از تردیدهایم را پاسخ دهم."

  به اینجا که می رسم، دست از نوشتن می کشم و دفترچه یادداشت را می بندم. آن را در کوله پشتی ام می گذارم...´


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8330403592/190274221

%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D8%AF_

%D9%81%D8%B1%D8%B2%DB%8C%D9%86_%D8%B4%D8%A7%D9

%86%D8%B2%D9%84%DB%8C%D8%B2%D9%87_1_.mp3.html

ترانه ی "شانزه لیزه" با صدای فرزاد فرزین

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم...



جنگ دارد طرز من با مردم این روزگار

در میان عالمم وز اهل عالم نیستم


"صائب تبریزی"


بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8330294700/Parisa.mp3.html

تصنیف پیر فرزانه با صدای گرم بانو پریسا که در "سوته دلان" زنده یاد علی حاتمی استفاده شده و عجیب به جان فیلم نشسته است.

عنوان هم از متن همین تصنیف است؛ شعر از حافظ.

وقت خواب درخت ها...


دنیا ...

جای خوبی برای شاعر شدن نیست

این بار که برگردم

درخت می شوم.


"ناهید عرجونی"


 در آن چند روزی که شهرستان بودیم، یک دم غروبی با سجاد رفتیم سرِ زمین های کشاورزی شان. موتورسواری وقتی که از جاده های روستایی می گذری خیلی کیف دارد؛ باد لای موهایت می پیچد. بوی علف و گل های وحشی دماغت را پر می کند و صدای سیرسیرک ها یکسره به گوشَت می رسد.

 یک قطعه زمین در دامنه ی تپه ای در نزدیکی روستایشان دارند که چشمه ای هم دارد و آن جا نهال کاشته اند؛ گردکان، سیب، گیلاس، زردآلو و... لا به لای درخت ها را در قطعات کوچک، سبزی کاشته بودند و بادمجان و هندوانه و طالبی و بامیه و لوبیا و ...!

 پدرش هم آن جا مشغول آبیاری بود. با او پای یک یکِ درخت ها رفتیم و برایم از آن ها گفت. می دانست که با لذت به حرف هایش گوش می دهم و با حوصله درباره ی آن ها برایم توضیح می داد. کلی چیز یاد گرفتم؛ مثلا از خواب درخت ها گفت که در اسفندماه باید نهالشان را کاشت، که خوابند و وقتی که بیدار می شوند، متوجه تغییر جایشان نشده باشند. در خاک تازه قد بکشند.

 وقتی پای نهال قبراقِ گردکانی برایم توضیح می داد، با آن برگ های بادامی شکلِ سبز روشن، آن قدر زیبا  بود که دلم می خواست در آغوشش بگیرم! گوشم را نزدیک پوست و برگش گرفتم، انگار که بخواهم صدای نفس کشیدنش را بشنوم. برگ های تازه اش را نوازش کردم و بو کشیدم. چه قدر بوی برگ ها خوب بود!

 به تنه ی درخت سیب دست کشیدم و برگ های درخت گلابی را نوازش کردم.

 از دیدن این موجودات زنده ی قشنگ حالم عوض شده بود.

 لای درخت ها می چرخیدیم و او برایم از آن ها می گفت که مثلا فلان نهال را از کرمانشاه آورده اند و آن یکی را از شهریار. هرکدام از درخت ها داستان خودشان را داشتند.

 می گفت که هر روز پس از کار اداری اش، می آید این  جا و تا عصر به آن می رسد. به اش گفتم که مرا یاد پدربزرگم می اندازد. تصویر دیگری از او دیدم در آن روز.

 سجاد یک کیسه ی پلاستیکی به ام داد که سبزی بچینم و در آن بریزم. تربچه های تازه عمل آمده و تره و نعنای تازه چیدم و این را هم از پدرش یاد گرفتم که سبزی ها را نباید از ریشه کند، تا دوباره سبز شوند و بارها و بارها بتوان چیدشان!

 با موتور از آن جا به روستایشان رفتیم و پای چشمه، آبی به سر و صورتمان زدیم. بعد هم تا زمینی که گشنیز کاشته بودند رفتیم؛ گل های سپیدش در حال ریختن بودند و بوی گشنیز تازه می آمد.

 از زمین دیگری، دسته ای نخود تازه چیدیم و برگشتیم. آخرین رگه های نور آفتاب داشتند پشت کوه ها گم می شدند که دوباره باد لای موهایم پیچید...

تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم...



 درود بر شما دلاورمردان ایرانی...

شما دِینتان را به خاکتان ادا کردید. شما دل مردمان رنج کشیده تان را شاد کردید تا حتی برای لحظاتی هم که شده، دردهایشان را فراموش کنند.

شما نام ایران زمین را به تاریخ شکوهمندش گره زدید.

درود بر غیرت و شجاعتتان!

زنده بادا تماشاگرانی که در تمام طول مسابقه، یک دم از تشویق تیم ملی شان دست نکشیدند و همه ی آن هایی که از هر نژاد و مذهب و رنگی، برای سرفرازی ایران دعا کردند.


 وقتی به ماه های گذشته نگاه می کنیم، به بحث هایی که بر سر لباس تیم ملی، بازی های تدارکاتی و امکانات آن پیش آمد؛ روزهایی که تیم ها بازی های تدارکاتی شان با ایران را به هم می زدند....، آن وقت ارزش کار این دلاوران بهتر برای ما مشخص می شود.

 این جام یک شگفتی بود برای ما و آخرین شگفتی در بازی با پرتغال اتفاق افتاد. قهرمان اروپا در برابر ایران روی به وقت کشی آورده بود و از تساوی با ما به دور بعد صعود کرد!

 مراکش هم قهرمان آفریقا بود؛ تیمی که بردیمش.

و اسپانیا را با همه ی ستاره های رئال و بارسا و ... مقهور دوندگی و شجاعتمان کردیم.


پ.ن:

عنوان از مهدی اخوان ثالث

هر دو هفته یک کتاب



دوستان و همراهان گرامی!

از فردا (یکشنبه، سوم تیرماه) طرح "هر دو هفته یک کتاب" آغاز خواهد شد؛ کتابِ نخستین دوهفته، اعتماد از آریل دورفمن می باشد.

 هرگونه نظری درباره ی این کتاب، پس از هفته ی نخست در معرض دید مخاطبان قرار خواهد گرفت.

تحلیل ها و نظراتی که طولانی باشند، با ذکر نام نویسنده ی مربوطه، در قالب پست جداگانه ای در وبلاگ هر دو هفته یک کتاب خواهد آمد.

پیشاپیش از همراهی شما دوستان فرهیخته سپاسگزاریم.

آقای حسینی!


دیروز پیش از ظهر تا شب، درگیر اثاث کشی رامین بودیم. 

به هیراد که توضیح دادم کجا می رویم، گفت:"بابا من پول هام رو جمع می کنم و به عمو رامین کمک می کنم. باز هم سکه داری به ام بدی؟!"

گفتم:"بله، به ت می دم."

گفت:"می خوام پول هام که زیاد شد، برای عمو رامین ماشین و تانک بخرم!"

 دو تا کارگر گرفته بود و یک نیسان. نیسانی همسایه ی پدرش بود؛ خوشرو بود و با لهجه ی خاصی، داداش هوشنگ را آقای حسینی خطاب می کرد و همین، اسباب خنده مان شده بود. (داداش هوشنگ، از پسرعمو هاست!)

 به یاد قدیم، اثاث را که بار زدند، پشت نیسان ایستادم!

یوسف و رحمان هم بودند.

سر به سر داداش هوشنگ می گذاشتیم و به بهانه های مختلف آقای حسینی صداش می کردیم!

 خانه ای که رامین اجاره کرده است، دلباز و پر نور است. همین که داخل راهرو شدیم، هیراد اشاره کرد به گلدان های کوچک روی تاقچه ای باریک که :"بابا، کاکتوس ها رو!"

 توی کوچه، صدای بلند دختری می آمد که با ترانه ها همخوانی می کرد، از مسعود صادقلو تا اَدل!

 سه تا از شاگردهای قدیمم را هم دیدم؛ اولی را در فرش فروشی یی که با رامین رفته بودیم برایشان موکت بخریم، و دوتای دیگر هم آمده بودند برای رامین کابینت نصب کنند. و هر سه در دبیرستان باقرالعلوم شاگردم بودند. کلی احوال پرسی و احترام و ... این دوتای آخری از بچه درس نخوان های باحال بودند!


پ.ن:

٭ عنوان به پیشنهاد رحمان بود!

٭ بشنوید:

http://s9.picofile.com/file/8329907634/BachehayeMadreseyeVaalt.mp3.html

موسیقی تیتراژ "بچه های مدرسه ی والت" که از کارتون های محبوب من بود!

ای ماه...


آهوان ، ای آهوان دشتها

گاه اگر در معبر گلگشت ها

جویباری یافتید آوازخوان

رو به استغنای دریاها روان

جاری از ابریشم جریان خویش

خفته بر گردونه ی طغیان خویش

یال اسب باد در چنگال او

روح سرخ ماه در دنبال او

ران سبز ساقه ها را می گشود

عطر بکر بوته ها را می ربود

بر فرازش ، در نگاه هر حباب

انعکاس بی دریغ آفتاب

خواب آن بی خواب را یاد آورید

مرگ در مرداب را یاد آورید.


"فروغ فرخ زاد"


پ.ن:

بشنوید:

http://s8.picofile.com/file/8329786568/jhwe7dzy_96.mp3.html

ترانه ی "ئه ی مانگ" (ای ماه)، با صدای فرمیسک.

 این ترانه براساس بندهایی از شعری به همین نام از فائق بیکس، از شعرای نامدار کُرد و پدر شیرکو بیکس ساخته شده است. ترجمه ی زیر از کتاب "ترانه های سرزمین بلوط" است که فریاد شیری آن را به انجام رسانده است. آقای شیری را دو بار در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران دیده ام. خودش به کُردی و فارسی شعر می گوید و عاشقانه های شعر کُردی را با ترجمه های درخور در چند جلد چاپ کرده است که دو جلد از آن ها را دارم و پیش تر هم از آن ها در وبلاگ آورده ام.


ترجمه ی ترانه:

ای ماه! من و تو همدردیم

هر دو گرفتار یک آه سردیم 

 سوگندت می دهم به عشق و زیبایی

 وبه نسیم صبحدم

سرگذشتت را برایم بگو

 تا کمی دردم را تسکین دهی

دلشکسته و بیزار و بی قرار و غمگینم

 گرفتار دام آن یار شیرینم

سوگندت می دهم به عشق و زیبایی

 وبه نسیم صبحدم

سرگذشتت را برایم بگو

 تا کمی دردم را تسکین دهی

درود بر سربازان وطن!



 دم بچه های تیم ملی فوتبال گرم...

 ساده نگیریم؛ این روزها شاهد بخش مهمی از تاریخ این مرز و بوم هستیم...

 در شرایط ناامیدی از فقر و فساد اقتصادی و تحریم و ...، تیم ملی فوتبال همه ی ما را در کنار هم قرار داده است و حداقل برای لحظاتی توانسته است دردهایمان را تسکین ببخشد.

 با هم می خندیم، با هم هورا می کشیم و دست می زنیم، و با هم گریه می کنیم و حسرت می خوریم!

 زنده باد سربازان وطن!

زنده باد ایران...

  ما در برابر تیم هایی این چنین دلاورانه بازی می کنیم، که آوازه ی نامشان دنیا را در بر گفته است. در بازی پرتغال و مراکش، پرتغال فقط رونالدو را داشت و بس! ما چنین تیمی را از سر راه برداشتیم.

ساده نگیریم!


پ.ن:

 تصویر مربوط به کودکان زلزله زده ی سرپل ذهاب است در حال تماشای بازی تیم ملی.